بهنام ميري

ان ‌شاءالله خداوند به ما يقين عطا كند تا با يقين خدا را عبادت كنيم. خدايا، تو را به جلالت به ما يقين عطا كن. بهنام ميري

فروشگاه زندان حلوا ارده و ماست و پنير مى فروخت. زندانى ها مى توانستند بخرند. عبداللّه هيچ وقت چيزى نمى خريد. غذاهاى زندان را هم بيش تر وقت ها نمى خورد. مانده بودم چه جورى زندگى مى كند؟ نشسته بودم كنار تختم. عبداللّه نشسته بود سر جاش، طبقه ى سوم يكى از تخت ها كه ديدم يك چيزى از تختش افتاد زمين. كيسه ى نان خشك بود. عبدالله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.