بانوى فداكار نسيبه

بانوى فداكار نسيبه  

جاى گفتگو نيست كه جهاد براى زنان در اسلام نيست . حتى نماينده زنان مدينه حضور پيامبر اكرم (ص ) شرفياب گرديد و درباره اين محروميت با رسول خدا سخن گفت و اعتراض كرد كه ما تمام كارهاى شوهران را از نظر زندگى تاءمين مى نماييم و آنان با خاطر آرام در جهاد شركت مى نمايند. ولى ما جامعه زنان از اين فيض بزرگ محروميم . حضرت به وسيله او به جامعه زنان مدينه پيغام داد و فرمود: اگر روى يك سلسله علل فطرى و اجتماعى از اين فيض محروم شده ايد ولى شما مى توانيد با قيام به وظايف شوهردارى فيض جهاد را ترك كنيد.
و اين جمله تاريخى را فرمودند:
(و ان حسن التبعل يعدل ذلك كله )
يعنى قيام به وظايف شوهردارى به وجه صحيح با جهاد (فى سبيل الله ) برابرى مى كند.
ولى گاهى برخى از بانوان تجربه ديده ، براى كمك به مجاهدان كه بيشتر فرزندان و برادران و خويشاوندان آنها بودند، همراه مجاهدان از مدينه بيرون مى آمدند و آنها با سيراب كردن تشنگان ، شستن لباسهاى سربازان و پانسمان كردن زخم مجروحان به پيروزى مسلمانان كمك مى كردند.
ام عامر كه نام وى نسيبه است مى گويد: من براى رسانيدن آب به سربازان اسلام در احد شركت كردم تا آنجا كه ديدم نسيم فتح پيروزى مسلمانان وزيد. ليكن چيزى نگذشت كه يك مرتبه ورق برگشت . مسلمانان شكست خورده و پا به فرار گذاردند. من ديدم جان پيامبر در معرض خطر قرار گرفت ، وظيفه ديدم به قيمت جانم هم تمام شود، از پيامبر اسلام دفاع كنم . مشك آب را به زمين گذاردم با
شمشيرى كه به دست آورده بودم از حملات دشمن مى كاستم ، گاهى تيراندازى مى كردم ، در اين لحظه جاى زخمى را كه در شانه اش بود، نشان داده و مى گويد: در آنوقت كه مسلمانان پشت به دشمن كرده و فرار مى كردند چشم پيامبر به يك نفر افتاد كه در حال فرار بود، فرمود: اكنون كه فرار مى كنى سپر خود را به زمين بيانداز. او سپر خود را انداخت و من آن سپر را برداشتم و مورد استفاده قرار دادم . ناگاه متوجه شدم كه مردى بنام ابن قميئه فرياد مى كشد و مى گويد: محمد كجاست ؟ او پيامبر را شناخت و با شمشير برهنه به سوى رسول خدا (ص ) حمله آورد. من و مصعب او را از حركت به سوى مقصد باز داشتيم ، او براى عقب زدن من ضربتى بر شانه ام زد. با اين كه من چند ضربه بر او زدم ولى ضربه او در من تاءثير كرد و اثر اين ضربه تا يك سال باقى بود. و ضربات من بر اثر داشتن دو زره در تن ، در او تاءثير ننمود. ضربه اى كه متوجه شانه من شد بسيار كارى بود. پيامبر (ص ) متوجه شانه من گرديد كه خون از آن فوران مى كند. فورا يكى از پسرانم را صدا زد و فرمود: زخم مادرت را ببند. وى زخم مرا بست و من دو مرتبه مشغول دفاع شدم . در اين بين متوجه شدم كه يكى از پسرانم زخم برداشته است فورا پارچه هايى را كه براى بستن زخم مجروحان با خود آورده بودم درآورده و زخم پسرم را بستم . ولى براى اينكه هر لحظه وجود پيامبر در آستانه خطر بود، رو به فرزندم كردم و گفتم : فرزندم برخيز و مشغول كارزار باش . رسول اكرم از شهامت و رشادت اين زن فداكار سخت در شگفت بود وقتى كه چشمش به ضارب پسر وى افتاد، فورا او را به نسيبه معرفى كرد و گفت ضارب فرزندت همين مرد است .
مادر دلسوخته پروانه وار دور شمع وجود پيامبر مى گشت ، مثل شير نر به آن مرد حمله برد و شمشيرى به ساق او نواخت كه او را نقش زمين ساخت . اين بار تعجب پيامبر از شهامت اين زن زيادتر شد و از شدت تعجب خنديد، به طورى كه دندانهاى عقب او آشكار گرديد و فرمود: قصاص فرزند خود را گرفتى . فرداى آن روز كه حضرت ستون لشكر را به سوى حمراء الاسد حركت داد نسيبه خواست كه همراه لشكر حركت كند ولى زخمهاى سنگينى كه بر او وارد شده بود، اجازه حركت به او نداد. لحظه اى كه پيامبر (ص ) از حمراءالاسد بازگشت شخصى را به خانه نسيبه فرستاد تا وضع مزاجى او را به گوش پيامبر گزارش دهد. پيامبر از سلامت وضع وى آگاه گرديد و خوشحال شد. اين زن در برابر آن همه فداكارى از پيامبر خواست دعا كند خدا او را در بهشت ملازم حضرتش ‍ قرار دهد. پيامبر در حق وى دعا كرد: خدايا اينها را در بهشت همنشين من قرار ده .

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.