بيدار شو از خواب

 

بيدار شو از خواب

یکی آمد کند از من سؤالی
که پیدا شد کنارم جای خالی !
نشست و گفت من وسواس دارم
روانی پر شک و حسّاس دارم
بدو گفتم که وسواست چگونه است؟
به من برگو که احساست چگونه است؟
بگفتا من در این دنیای خاکی
ندارم دغدغه جز جای پاکی!
به خود گویم که دینم گفته پاک است
تو را زین پس چرا اینگونه باک است؟
ولیکن این دل پر درد و آشوب
نمی گردد بدین گفت و شنود، خوب
خلاصه گویمت این حال زار است
که قبض آب من، هفتصد هزار است!
بدو گفتم که ای دارنده هوش
دهم پندت مکن آن را فراموش
که چون درد از تو اینک گشته پیدا
فقط درمان آن باشد همانجا !
برو فکری به حال خویش فرما
به همت گرم کن این سرد و سرما
درونی باشد اینک هم شفایت
نباشد قرص و دارو را کفایت
برو بیدار شو از خواب غفلت
رها کن خویش را از دست ذلّت
ذلیل نفس و شیطان لعینی
تو ایی که گوهری داری، چُنینی
حواست هست دنیایت سراب است؟!
از آن بدتر معادت هم خراب است ؟!
بدان که ریشه وسواس، شک است
همه درد تو و این ناس، شک است
مکن تو اعتنایی هم به هر شک
بکَن وسواس را از ریشه اینک
اگر داری تو حَزم و عقل و بینش
شنو سجاد را این پند و دانش

پی نوشت :
بي خيال درماني، كتابخانه سايت انجمن گفتگوي ديني (شعر از سيدمصطفي سجادي)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.