?هر روز وقتی برمیگشتیم

????????
?هر روز وقتی برمیگشتیم، بطری آب من خالی بود اما بطری مجید پازوکی  پر بود  توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمیزد. همیشه به دنبال یک جای خاص بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه ی خاک با ارتفاع 7-8متر نشسته بودیم. و اطراف را نگاه میکردیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود. تا حالا اورا اینگونه ندیده بودیم.مرتب می گفت :”پیدا کردم این همان بلدوزره.”
????????
?یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها چهارده شهید دیگر. مجید بعضی از آن ها را به اسم میشناخت. مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند جمجمه ی شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود.
????????
?مجید بطری آب را بر داشت روی دندان های جمجمه می ریخت و گریه میکرد و می گفت:”بچه ها ! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم تازه آب براتون ضرر داشت.”
مجید روضه خوان شده بود و…
????????
??????????

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.