مرحوم خواجه درباره علت تاءليف اين كتاب مى فرمايد:
هنگامى كه اقامت در سرزمين قهستان نزد حاكم آن يعنى ناصرالدين عبدالرحيم ابن ابى
منصور داشتم ، روزى در محفل گرامى ايشان از كتاب ((طهارة الاعراق )) استاد
فاضل و حكيم كامل ، ابوعلى احمد بن محمد بن يعقوب مسكويه خازن رازى سقى اللّه ثراه
و رضى عنه و اءرضاه - درفن تهذيب اخلاق ذكر خيرى به ميان آمد.اين كتاب به بليغ
ترين اشارت و فصيح ترين عبارت تاءليف گرديده است .در وصف اين كتاب مى توان
به حق اين چندبيت شعر را گفت كه :
بِنَفسى كِتابٌ حازَ كُلَّ فَضيلَةٍ
|
وَصارَ لِتَكْميلِ الْبَرِيَّةِ ضامِناً
|
مُؤَلِّفُهُ قَدْ اَبْرَزَ الْحَقَّ خالِصاً
|
بِتَاءْ ليفهِ مِنْ بَعْدِ ما كانَ كامِناً
|
وَوَسَّمَهُ بِاسْمِ الطّهارَةِ قاضِياً
|
حَقَّ مَعْناهُ وَلَمْ يَكُ مايِنا
|
لَقَدْ بَذَلَ الَْمجْهُودَ للّهِِ دَرُّهُ
|
فَما كانَ فى نُصْحِ الْخَلايِقِ خائِناً(27)
|
حاكم آن سرزمين به اينجانب امر كرد كه اين كتاب نفيس را از زبان عربى به زبان
فارسى ترجمه كنم تا مردم بيشتر بتوانند از جواهرات اين دريا بهره مند شوند.
نخواستم از فرمان او سرپيچى كنم و لذا فكر بكرى به خاطرم رسيد كه اولاً: سزاوار
نيست كه معانى شريف و الفاظ لطيفى را كه به منزله لباسى زيبا بر قامت رعناى آن
كتاب است بيرون آورده ونسخ و به عبارت ديگر مسخ نمود و ثانيا: اين كار از گفتار
عيبجويان مصون نخواهد ماند. و ثالثا: آن كتاب فقط
مشتمل بر يك بخش از حكمت عملى يعنى ((تهذيب نفس )) است و از دو بخش ديگر يعنى حكمت
مدنى (سياست مدن ) و حكمت منزلى (تدبير منزل ) خالى مى باشد و لازم است كه اين دو
ركن از حكمت عملى كه به مرور زمان كهنه و مندرس گشته احيا گردند، با توجه به اين
مطالب ، شايسته ديدم كه شانه از زير بار ترجمه آن خالى كرده و خودم بر
سبيل ابتدا نه ازروى تقليد و تبعيت و اقتدا، كتابى تاءليف كنم كه هم
شامل خلاصه معانى آن كتاب و هم در برگيرنده
اقوال وآراء حكيمان ديگر درباره تدبير منزل و سياست مدن ، متناسب باتهذيب نفس باشد.
وقتى كه اين پيشنهاد را به حاكم عرضه داشتم پسنديد و لذا با اين كه به خود جراءت
نمى دادم و مى دانستم كه از طعنه بدگويان در امان نخواهم ماند، مع الوصف با اصرار
ايشان ، شروع به نوشتن كردم و به توفيق پروردگار
متعال به پايان رسيد و چون به پيشنهاد و اشاره آن مرحوم اين كتاب اخلاقى تاءليف
گرديد، نام آن را ((اخلاق ناصرى )) گذاردم . از كرم عميم و لطف جسيم بزرگانى كه
اين كتاب را مى خوانند انتظار دارم كه اگر به خطا و اشتباهى برخورد نمودند شرف
اصلاح ارزانى داشته و عذر ما را بپذيرند، ان شاء اللّه تعالى .
بيان مقدمه اى كه براى اين بحث ضرورى است
مرحوم خواجه سپس به ذكر مقدمه اى مفيد در شرح اقسام حكمت مى پردازد و آن اينكه :
چون منظور ازاين كتاب ، تبيين يك بخش از حكمت مى باشد لازم است كه ابتدامعناى ((حكمت ))
و سپس شرح اقسام آن ذكر شود تا مفهوم بحث روشنترگردد:
((حكمت )) در اصطلاح اهل معرفت ، عبارت است از دانستن اشياء آنگونه كه هستند و انجام
كارها آنگونه كه بايد انجام گيرند در حد توان ، تا نفس آدمى به
كمال خود برسد و لذا به دو بخش تقسيم مى شود:
1 - علم .
2 - عمل .
((علم )) عبارت ازتصوّر حقايق موجودات و تصديق به احكام ولواحق نفس الامرى آنهابه
اندازه توان بشرى است .
و ((عمل )) عبارت از تمرين يك سلسله حركات و كوشش در جهت يك دسته صناعات به
منظور رساندن بالقوه ها به فعليّت و شكوفايى استعدادهاست ،البته به شرطى كه
حتى الامكان از نقص به كمال بينجامد. و هركس كه اين دو حالت در او پديد آيد، حكيم
كامل و انسان فاضلى خواهد بود و به بلندترين مراتب انسانيت دست يافته است چنانكه
خداوند در قرآن مى فرمايد:
(يُؤْتِى الحكمة مَنْ يَشاءُ وَمَنْ يُؤْتَ الحكمة فَقَدْ اُوتِىَ خَيْراً كَثيراً )(28) .
و چون ((حكمت علمى )) به معناى علم به حقيقت اشياء مى باشد پس به لحاظ تقسيم
دوگانه موجودات واشياء،به دوقسم تقسيم مى گردد؛زيراموجودات بردوقسمند:
1 - موجوداتى كه وجود آنها به هيچ وجه ارتباطى با
اعمال ارادى انسانهاندارد.
2 - موجوداتى كه وجود آنها مشروط به تصرّف و تدبير آدميان است .
پس علم به موجودات نيز بر دو گونه است :
1 - ((حكمت نظرى )) كه عبارت از علم به موجودات قسم
اوّل است .
2 - ((حكمت عملى )) كه عبارت از علم به موجودات قسم دوّم است .
و باز ((حكمت نظرى )) خود بر دو بخش است :
اوّل : علم به امورى كه مادّه در تحقق آنها دخيل نيست .
دوّم : علم به امورى كه مادّه ، شرط تحقق آنهاست .
و همچنين بخش دوّم (يعنى امورى كه مادّه شرط تحقق آنهاست ) خود بر دو بخش است :
اوّل آنكه : در تعقّل و تصوّر آنها نيازى به تصوّر مادّه نيست .
دوّم آنكه : در تعقل و تصوّر آنها نياز به تصوّر ماده هست .
پس بنابراين ((حكمت نظرى )) بر سه بخش است :
1 - علم به موجوداتى كه ربطى به اعمال ارادى انسانها نداشته و مادّه به هيچوجه شرط
تحقق و تصوّر آنها نيست كه آن را ((علم مابعدالطبيعة (متافيزيك )) مى گويند.
2 - علم به موجوداتى كه ربطى به اعمال ارادى انسانها نداشته و در مقام تصوّر نيازى
به تصوّرمادّه نيست گرچه شرطتحقق آنهامى باشدكه آن را((علم رياضى ))مى نامند.
3 - علم به موجوداتى كه ربطى به اعمال ارادى انسانها نداشته ولى هم در مقام تصوّر و
هم در مقام تحقق نيازمند به ماده هستند كه آن را ((علم طبيعى )) مى نامند.
و هركدام ازاين علوم مشتمل بر چند جزء هستند كه برخى از آنها به منزله
((اصول )) وبرخى به منزله ((فروع )) مى باشند.امّا
اصول علم مابعدالطبيعه عبارتنداز:
اوّل : شناخت پروردگار متعال و مقربان درگاه او كه به فرمان حضرت حق موجب پيدايش
موجودات ديگر شده اند؛ مانند عقول و نفوس و احكام
افعال آنها كه آن را ((علم الهى )) مى گويند.
دوّم : شناخت امور كلّى كه احوال موجودات به عنوان اينكه موجود هستند
مثل وحدت ، كثرت ، وجوب ، امكان ، حدوث ، قِدم و مانند اينها كه آن را ((فلسفه اولى )) مى
نامند.
و فروع علم مابعدالطبيعه نيز بر چند نوع است
مثل شناخت نبوّت ، شريعت ، رستاخيز و امثال اينها.
و امّا اصول علم رياضى عبارتند از:
اوّل : شناخت مقادير و احكام و متعلّقات آنها كه آن را((علم هندسه ))مى گويند.
دوّم : شناخت اعداد ويژگيهاى آنها كه آن را ((علم عدد)) مى خوانند.
سوّم : شناخت اختلاف اوضاع اجرام آسمانى نسبت به همديگر و نسبت به اجرام زمينى ومقدار
حركات و اجرام و ابعاد آنها كه آن را ((علم نجوم )) مى نامند(29) .
چهارم : شناخت نسبتهاى تركيبى و احوال آنها كه آن را ((علم تاءليف )) مى گويند،
نظيرآنچه كه در آواز و موسيقى به كار برده و نسبت آنها را با همديگر سنجيده و مدت
زمان سكوت لازم بين صداها را ملاحظه مى كنندكه آن را ((علم موسيقى )) مى گويند.
و فروع علم رياضى علم مناظر و مرايا و علم جبر و مقابله و علم
جرّاثقال و مانند اينها هستند.
و اما اصول علم طبيعى عبارتند از:
اوّل : شناخت عوامل و مبادى متغيّرات مثل زمان و مكان و حركت و سكون متناهى و غير متناهى كه آن
را ((سماع طبيعى )) مى گويند.
دوّم : شناخت اجسام بسيط و مركّب و احكام آنچه كه بسيط آسمانى يا زمينى هستند كه آن را
((سماء و عالم )) مى نامند.
سوّم : شناخت اركان وعناصر و تبدّل صورتها روى يك مادّه مشترك كه آن را ((علم كون و
فساد)) مى خوانند.
چهارم : شناخت اسباب و علل پيدايش پديده هاى آسمانى و زمينى
مثل رعد و برق و صاعقه و باران و برف و زلزله و نظير اينها كه آن را((علم آثار علوى
))مى گويند.
پنجم : شناخت مركّبها و كيفيت تركيب آنها كه آن را ((علم معادن )) مى نامند.
ششم : شناخت اجسام داراى رشد و نموّ و نفوس و قواى آنها كه آن را ((علم نبات )) مى
نامند.
هفتم : شناخت احوال اجسام داراى حركت ارادى و احكام نفوس و قواى آن كه آن را ((علم حيوان ))
مى نامند.
هشتم : شناخت احوال نفس ناطقه انسانى و چگونگى تدبير و تصرّف او در بدن و غير بدن
كه آن را ((علم نفس )) مى گويند.
و امّا فروع علم طبيعى نيز بسيارند مثل علم طب و علم احكام نجوم و علم كشاورزى و غير آن . و
امّا علم منطق كه ارسطوى حكيم آن را تدوين نموده و از قوه به
فعل درآورده است منحصر به علم به كيفيّت دانستن اشياء و راه كشف مجهولات است . پس در
حقيقت منطق علم به علم و به منزله ابزارى براى
تحصيل علوم ديگر است . اين بود تمام اقسام حكمت نظرى .
و امّا ((حكمت عملى )) يعنى دانستن مصلحت كارهاى ارادى كه از نوع انسان صادرمى شوندبه
گونه اى كه منجر به يك نظام فكرى در مورد
احوال زندگى دنيوى و رستاخيز و موجب رسيدن به كمالى مى شودكه انسانها رو به
سوى آن كمال مى روند.
حكمت عملى نيز بر دو قسم است :
اوّل :علم به مصالحى كه مربوط به احوال شخصى هر فرد است .
دوّم : علم به مصالحى كه مربوط به جمعيتى است كه انسان با آنان به طور مشترك
زندگى مى كند. و اين گروه دوّم نيز به دو بخش تقسيم مى شود:
اوّل : جمعيّتى كه با انسان در يك منزل به طور مشترك زندگى مى كنند.
دوّم : جمعيتى كه با انسان در يك شهر و يا يك استان و يا يك اقليم و كشور زندگى مى
كنند. پس ((حكمت عملى )) نيز بر سه قسم است :
1 - تهذيب اخلاق .
2 - تدبير منازل .
3 - سياست مُدُن .
لازم به ذكر است كه اعمال پسنديده و افعال زيباى بشرى كه موجب يك نظام فكرى در
باره امور و احوال نوع بشرى مى گردند يا از ذات و طبيعت انسان سرچشمه مى گيرند و
يا از يك حالت وضعى و قراردادى پديد مى آيند؛ امّا آنچه از طبيعت ناشى مى شود مقتضاى
عقول اهل بصيرت و سياست و بينش است كه با تحولات روزگار و دگرگونى آداب و
روشها متحوّل و دگرگون نمى گردد و اين همان اقسام حكمت عملى است كه ذكر شد.
و امّاآنچه كه مبداءپيدايش آن قراردادى مى باشد اگرناشى از اتّفاق نظر يك عدّه اى
باشدآن را((آداب و رسوم ))مى نامند،ولى اگر ناشى از راءى و عقيده شخص بزرگى
مثل پيامبر و امام باشد آن را((نواميس الهى ))مى گويند و نواميس الهى بر سه دسته اند:
1 - آنچه مربوط به تك تك افراد است مثل
عبادات و احكام آنها.
2 - آنچه مربوط به زندگى مشترك انسان با
اهل منزل اوست مثل ازدواج .
3 - آنچه مربوط به زندگى مشترك انسان با ديگر همشهريان و هموطنان است
مثل حدود و تدابير و سياستها.
اين سه را ((علم فقه )) مى گويند چون مبداء پيدايش اين سنخ
اعمال و رفتار، تنها طبع انسانى نيست ، ((وضع و قرارداد)) ناميده مى شود و با تحولات
و دگرگونيهايى كه در دولتها و ملّتها و زمانه و زندگى انسانها پديد مى آيد طبيعى
است كه اين قراردادها نيز متغير و دگرگون مى شوند، ولى ما فعلاً از اين اختلافات
سخنى به ميان نمى آوريم ؛ زيرا نظر حكيم و فيلسوف فقط و منحصرا در تحقيق
پيرامون قضاياى عقلى و كليّات امورى است كه
زوال و انتقال به حريم آن راهى ندارد و با اندراس
ملل و انصرام دول ، مندرس و متبدل نمى گردند ولى اجمالاً در مباحث حكمت عملى مى گنجند و
شرح آن در جايگاه خود خواهد آمد ان شاءاللّه تعالى .
تحقيق در مقصود و فهرست فصول كتاب
مرحوم خواجه در پايان مقدمه مى فرمايد:
به حكم اين مقدّمه كه در اقسام علوم حكمت بيان گشت لازم است كه اساس اين كتاب را كه
درباره اقسام حكمت عملى است بر سه مقاله بنيان بگذاريم كه هر مقاله
شامل بر يكى از اقسام آن است و ناچار هر مقاله اى در چند باب و
فصل برحسب مسائل گنجانده شود. و اكنون به
تفصيل اين فهرست مى پردازيم :
فهرست اين كتاب مشتمل بر سه مقاله و
سىفصل است :
مقاله اوّل : تهذيب اخلاق كه مشتمل بر دو قسم است :
قسم اوّل : مبادى كه مشتمل بر هفت فصل است :
فصل
اوّل : شناخت موضوع و مبادى تهذيب اخلاق .
فصل دوّم : شناخت نفس انسانى كه آن را ((نفس ناطقه )) خوانند.
فصل سوم : شمارش قواى نفس انسانى و تميز آن از ديگر قوه ها.
فصل
چهارم : بيان اشرف بودن انسان نسبت به موجودات اين عالم .
فصل پنجم : كمال و نقص نفس انسانى .
فصل ششم : كمال نفس و ردّ مخالفين در اين موضوع .
فصل هفتم : خير و سعادت كه همان كمال مطلوب است .
قسم دوّم : مقاصد تهذيب اخلاق كه مشتمل بر ده
فصل است :
فصل اوّل : تعريف و حقيقت خُلق و امكان تغيير اخلاق .
فصل دوّم : اشرفيّت تهذيب اخلاق بر هر چيز ديگر.
فصل سوّم : مكارم اخلاق كه عبارتند از اجناس
فضائل .
فصل چهارم : انواعى كه تحت اجناس
فضايل مى باشند.
فصل پنجم : رذايلى كه در مقابل
فضايل هستند.
فصل ششم : فرق ميان فضايل و شبه
فضايل .
فصل هفتم : شرف عدالت نسبت به ساير
فضايل و شرح معنا و اقسام آن
فصل هشتم : ترتيب اكتساب فضايل ومراتب سعادات .
فصل نهم : حفظ سلامتى نفس كه عبارت از حفظ
فضايل است .
فصل دهم : معالجه امراض نفس كه عبارت از ريشه كن كردن
رذايل است .
مقاله دوّم : تدبير منازل كه داراى پنج فصل است :
فصل
اوّل : بيان دليل احتياج به منازل و شناخت اركان و مقدمات آن .
فصل دوّم : شناخت سياست و تدبير اموال و ارزاق .
فصل سوّم : شناخت سياست و تدبير اهل
منزل .
فصل چهارم : شناخت سياست و تدبير فرزندان و تربيت آنها.
فصل پنجم : شناخت سياست و تدبير غلامان و بردگان .
مقاله سوم : سياست مُدُن كه داراى هشت فصل مى باشد
فصل
اوّل : علت احتياج به تمدّن و شرح ماهيّت و فضيلت اين علم .
فصل دوّم : فضيلت محبّت و اقسام آن كه عامل اجتماع و اتحاد است .
فصل سوّم : اقسام اجتماعات و شرح حال مُدُن .
فصل چهارم : سياست و تدبير مملكت و آداب ملوك .
فصل پنجم : سياست و تدبير خدمت و آداب پيروان ملوك
فصل ششم : فضيلت دوستى و كيفيّت معاشرت با دوستان .
فصل هفتم : كيفيت معاشرت با قشرهاى مختلف .
فصل هشتم : وصاياى منسوب به افلاطون كه در همه ابواب سودمند است .
و در خاتمه اين كتاب آمده است . وباللّه التوفيق
و قبل از ورود به بحث بايد متذكر شويم كه آنچه در اين كتاب نوشته شده از جوامع حكمت
عملى بر سبيل نقل و حكايت و طريق اخبار و روايت از حكماى پيشين و متاءخر ذكر مى شود
بدون اينكه در اثبات حق يا باطل بودن آنها و يا ترجيح يك نظريه يا تضعيف يك مذهب
خاصى اقدام بنمايم . پس اگر كسى با ديده
تاءمل بنگرد و به اشتباهى برخورد نمايد يا اعتراضى داشته باشد، بايد بداند كه
اين جانب عهده دار جواب وكشف نقاب از چهره صواب نيستم بايد براى همه از حضرت حق كه
منبع فيض رحمت و مصدر نور هدايت است ، توفيق هدايت و راهنمايى طلب نمود و همّت بر
ادراك حق حقيقى و تحصيل خير كلّى گمارد تا به مطالب جاودانى و مقاصد دو جهانى
نايل گشت . واللّه ولىّ الفضل و ملهم العقل ، منه المبداء واليه المنتهى .
مبادى تهذيب اخلاق (شامل هفت فصل است )
فصل اوّل : شناخت موضوع و مبادى تهذيب اخلاق
هر علمى داراى موضوعى است كه در آن علم از آن موضوع بحث مى كنند
مثل علم طبّ كه در آن علم از بيمارى و تندرستى بدن انسان و علم هندسه كه در آن علم از
اندازه ها و مقادير بحث مى كنند و همچنين داراى مبادى هست كه اگر آن مبادى واضح و روشن
نباشند در علمى ديگر كه مقام بالاترى از آن علم دارد، مبرهن و
مستدل مى گردد و بايد آن را به عنوان يك اصل مسلّم (30) پنداشت ؛ مثلاً در علم طبيعى
مبرهن شده كه عناصر جهان فقط ((چهار عدد)) مى باشند و پزشكان اين موضوع را از آن
علم گرفته و يكى از مبادى علم طب و پزشكى قرار مى دهند و در علم خود مسلّم مى
شمارند(31) . و همچنين وجود مقادير متصله قارّه (32) و انواع سه گانه آن يعنى ((خطّ
و سطح و جسم )) از مبادى علم هندسه است ولى اين حكم در علم الهى يعنى مابعدالطبيعه
(متافيزيك ) ثابت گرديده است و مهندس بايد از صاحب آن علم بپذيرد و در علم خويش
مورد استفاده قرار دهد.
و امّا علم مابعدالطبيعه آن است كه همه علوم به آن منتهى مى گردند داراى مبادى واضح و
مسائلى است كه در آن علم از آن مسائل بحث مى شود و تمام آن مبتنى و استوار بر خود آن
است و نياز به علم ديگرى ندارد و در علم منطق اين گفتار به طور
كامل و مستوفا آمده است . و چون علم مورد نظر ما در مقام بحث از اين است كه انسان چه خلق و
خويى كسب كند تا همه كارهاى ارادى و اختيارى او پسنديده و نيكو باشد، موضوع اين علم
((نفس انسانى )) است از آن جهت كه مى تواند منشاء صدور
اعمال ارادى زيبا و پسنديده و يا زشت و نكوهيده گردد و لذا بايد
قبل از هرچيز چند مطلب روشن گردد:
1 - نفس انسانى چيست ؟
2 - هدف و كمال نفس انسانى در چه چيزى است ؟
3 - قواى نفس انسانى كه اگر به گونه صحيح به كار برده شوند آدمى به هدف
يعنى كمال و سعادت مى رسد كدامند؟
4 - مانع وصول انسان به كمال چيست ؟
5 - عوامل تزكيه و تهذيب و يا سقوط و انحطاط كه موجبات رستگارى و شقاوتند چه مى
باشند؟(33)
و البته اكثر اين مبادى متعلّق به علم طبيعى است و
استدلال بر آنها در مسائل آن علم صورت مى گيرد و امّا چون منافع علم اخلاق گسترده تر
از منافع علم طبيعى است ، نمى توان به طور كلّى حواله به آن علم نمود؛ زيرا همه نمى
توانند به آن مباحث بپردازند و لذا محروم مى گردند. بنابراين به طور خلاصه و به
گونه اى كه براى تصوّر اين مطالب كافى باشد، اين مباحث مطرح مى گردد.
فصل دوّم : شناخت نفس انسانى كه نفس ناطقه ناميده مى شود
نفس انسان جوهرى بسيط است كه بالذات و مستقلاً ادراك معقولات نموده و در جسم انسان با
ابزار و ادوات يعنى قواى جسمانى تصرّف مى كند و آن جوهر نه جسم است و نه جسمانى
و نه محسوس به يكى از حواس پس براى اتمام سخن ناچار بايد چند مطلب بيان گردد:
اوّل : اثبات وجود نفس .
دوّم : اثبات جوهريت نفس .
سوّم : اثبات بساطت نفس .
چهارم : اثبات عدم جسمانيت نفس .
پنجم : اثبات مدرك بودن نفس به ذات و متصرف بودن با ابزار و ادوات .
ششم : اثبات محسوس نبودن نفس به يكى از حواس .
اثبات وجود نفس
براى اثبات وجود نفس به هيچ دليلى نياز نيست ؛ زيرا ظاهرترين و واضحترين چيزها
نزد انسان عاقل ، ذات و حقيقت اوست ، به گونه اى كه در خواب و بيدارى و مستى و
هوشيارى از همه چيز مى توان غافل بود ولى از خودى خود هرگز نمى توان غفلت نمود.
و ممكن نيست كه براى ((هستى خود)) دليل آورد؛ زيرا خاصيّت
دليل آن است كه مستدل را به مدلول برساند. پس اگر براى ((هستى خود))
دليل آورده شود، در حقيقت دليل واسطه ميان يك چيز شده و ((خود را)) به ((خود)) رسانيده
است در حالى كه ((خود)) هميشه با ((خود)) همراه است ونيازى به اثبات وجود آن نمى
باشد. بنابراين دليل براى اثبات خودى خود،
محال و باطل است .
اثبات جوهريت نفس
هر موجودى به غير از ذات واجب الوجود ((جل جلاله )) يا جوهر است و يا عرض . ((جوهر))
عبارت از آن ذات مستقلى است كه نيازمند به تكيه گاه ندارد و ((عرض )) عبارت از وجود
وابسته به چيز ديگر مى باشد؛ مانند شكل تختخواب كه بر روى يك چوب و يا سياهى
كه بر روى يك جسم قرار مى گيرد و هرگز بدون جسم و چوب تحقق سياهى و يا
شكل تختخواب ممكن نيست . پس جسم و چوب ، جوهر و سياهى و
شكل تختخواب عرض مى باشند.
و اما ذات انسان عرض نمى تواند باشد؛ زيرا بايد حتما بريك شى ء مستقلّى
حمل گردد و چون نفس انسان خود همواره حامل و پذيراى صورتهاى
معقول و معانى و مدركات است نمى تواند عرض باشد؛ زيرا
حمل مورد معانى با عرض بودن منافات دارد پس در نتيجه چون موجودات يا جوهرند ويا
عرض و چيز سوّمى وجود ندارد نفس جوهر است .
اثبات بساطت نفس
هرچه يافت مى شود يا قابل تجزيه و تقسيم است و يا نيست كه اگر نباشد ((بسيط)) و
اگر باشد ((مركب )) ناميده مى شود. نفس انسان مى تواند تصوّر معناى واحد را بكند؛
زيرا مى تواند بر بسيارى از چيزها وحدت را
حمل و از بسيارى چيزها وحدت را سلب كند. و هيچ كثرتى را نمى توان تصوّر كرد مگر
آنكه تصوّر واحد بشود. و اگر نفس قابل تجزيه و تقسيم باشد بايد معناى واحد نيز
كه به وسيله نفس تصور شده است قابل تقسيم باشد؛ زيرا تجزيه محلّ مستلزم تجزيه
حالّ است ، در حالى كه تجزيه و تقسيم معناى واحد
محال است . پس لازم است كه نفس منقسم و تجزيه نگرددوياتصوّرمعناى واحد رانكند و چون
بطلان قسم دوّم (عدم تصوّر واحد) روشن است مطلوب يعنى بساطت و عدم تجزيه و تقسيم
نفس ثابت مى شود.
اثبات عدم جسميت و جسمانيّت نفس
هر جسمى كه بخواهد قبول صورتى بنمايد بايد حتما صورت قبلى خود را از دست بدهد
و گرنه قادر به قبول صورت جديد نيست ؛ مثلاً جسمى كه صورت سه بُعدى دارد تا
اين صورت را از دست ندهد نمى تواند به صورت چهاربُعدى دربيايد. و يا قطعه اى
شمع كه نقش مهرى را پذيرفته تا آن نقش را از دست ندهد نمى تواند نقش ديگرى
بپذيرد زيرا اگر نقش اوّل را هنوز داشته باشد با نقش دوّم آميخته شده و هر دو صورت
را از دست خواهد داد. و اين حكم در همه اجسام همواره جارى است . ولى حالت نفس بر خلاف آن
است ؛ زيرا هر مقدار كه صورت معقولات و محسوسات بر آن وارد مى گردد همه را
قبول كرده و لازم نيست كه صورت قبلى از دست برود بلكه همه صورتها در آن به طور
تمام و كمال متمثل گشته و هرگز از پذيرش صورت اظهار عجز و ناتوانى نمى كند و
حتى كثرت صورتها به آن كمك نموده تا به سهولت ، صور ديگر را بپذيرد و لذا
هرچه كه انسان علم و ادب بيشترى داشته باشد فهم و كياست او بيشتر و قابليّت تعليم
استفاده در او فراهم تر است . و اين ويژگى برخلاف ويژگى اجسام است ، پس نفس جسم
نيست .
دلايلى ديگر بر عدم جسمانيت نفس
الف - جسم از قبول اضداد در يك حال ناتوان است ؛زيرايك چيز هم سفيد و هم سياه نمى
تواند باشد و هر كيفيتى كه براى جسم حاصل مى شود داراى يك صفت خاص مى شود؛
مثلاً اگر حرارت به جسمى برسد داغ و اگر سياهى به آن برسد سياه مى شود ولى
نفس برخلاف اين است ؛ زيرا همه صورتهاى اضداد در يك
حال بر نفس وارد مى شوند؛ مثلاً مى تواند در يك
حال تصور سياهى و سفيدى بكند. و همچنين از تصوّر كيفيّات و اعراض هيچگاه متّصف به
صفتى نمى شود: مثلاً هرگز از تصوّر حرارت داغ و از تصور سياهى سياه نمى شود و
هكذا تصور طول و عرض موجب تطويل و تعريض آن نمى گردد، پس نفس جسم نيست .
ب - قواى جسمانى مايل به ادراكات جسمانى و آميخته با لذّات بدنى هستند؛ مثلاً
ميل قوه بينايى ديدن مناظر زيبا و ميل قوه شنوايى ، شنيدن آوازهاى جالب و
ميل قوه شهوانى به ارضاى تمايلات جنسى و
ميل قوه غضب در حصول غلبه بر ديگران است و اين قوه هاى جسمانى با
نيل به اهداف خود كاملتر مى گردند در حالى كه نفس از غلبه
امثال اين معانى و حصول مدركات جسمانى ضعيفتر و ناقص تر مى گردد؛ چون هر مقدار كه
از لذات و شهوات دورتر باشد، آراى صحيح و معقولات صريح خواهد داشت و حرص و
ولع او را در شناخت حقايق الهى و ميل به طلب امور شريف و جاودانى كه به مراتب از امور
جسمانى والاترند، بيشتر مى نمايد. و اين دليل روشنى است كه نفس ، جسم و جسمانى
نيست ؛ زيرا هرچيزى كه از همجنس خود نيرو بگيرد از جنس مخالف خود تضعيف مى گردد،
در حالى كه نفس از غلبه جسمانيّات تضعيف و با پرهيز از آنها تقويت مى گردد.
ج - اين دليل با چند مقدمه اثبات مى شود:
1 - هر حسى فقط محسوس خود را مى تواند درك كند؛ مثلاً چشم فقط مبصرات و گوش تنها
مسموعات را ادراك مى كند ولى چشم هرگز آواز را نمى شنود و گوش هرگز منظره اى را
نمى بيند.
2 - هيچ حسى احساس خود و ابزار احساس خود را ادراك نمى كند؛ مثلاً باصره نه بينايى
را مى بيند و نه خود چشم را.
3 - هيچ حسّى متوجه اشتباه خود نمى شود؛ مثلاً چشم كه خورشيد را كه صدوشصت و چند
برابر زمين است به اندازه يك توپ كوچكى مى بيند از اين تفاوت فاحش آگاه نمى
گردد. و يا مثلاً درختانى را كه بر لب آب قرار گرفته اند در آب وارونه مى بيند و
علّت آن را با چشم درنمى يابد و هكذا به ساير اشتباهات خود هرگز پى نمى برد. امّا
نفس يك دفعه محسوسات همه حواس را ادراك مى كند و مى فهمد كه فلان شخص
قابل مشاهده داراى چنين آوازى است و يا چنان آوازى ندارد. و باز درك مى كند كه خاصيّت هر
حسّى چيست و علّت خطاى آن كجاست و درستى و نادرستى احكام اين حواس را تشخيص داده و
برخى را تصديق و بعضى را تكذيب مى نمايد و معلوم است كه نفس در تصديق حسّ از خود
آن حسّ كمك نگرفته است ؛ زيرا در بسيارى از مواقع حسّ را تكذيب مى كند. پس روشن شد
كه نفس انسان غير از حواس جسمانى است بلكه در ادراك شريفتر و كاملتر است .