سفير پيامبر - ص - در مدينه
سالها قبل از هجرت رسول اكرم - ص - در يكى از خانه هاى اشرافى مكه پسرى به دنيا
آمد كه نامش را مصعب گذاشتند. پدر او عمير بن عبد مناف
از مردانى بود كه از نظر مقام ، ثروت و اخلاق شهرت فراوان داشت . مادر
وى خناس زنى ثروتمند و فربه بود، آنها مصعب را خيلى دوست مى
داشتند و آنچنان مال و ثروت خود را به پايش مى ريختند كه گويى فرزند يكى از
اميران است كه در ميان نعمت و رفاه غوطه ور است .
اهل مكه چون او را مى ديدند با اشاره مى گفتند: آه ، او مصعب فرزند عمير است ، خوشبخت
ترين جوان روى زمين ، پسرى كه از ميان دستهايش بوى عطر پراكنده مى شود. وه ! كه
چه لباسهاى زيبايى بر تن دارد. مصعب از اين زندگى بزرگترين بهره ها را مى برد؛
زيرا كه هدفى ، جز لذت بردن در زندگى ، نمى شناخت . او به زندگى آرام و شنيدن
داستانهاى شيرين بيش از هر چيز ديگر علاقه داشت .
هوا كم كم خنك مى شد و تاريكى همه شهر را فرا مى گرفت . شهر مدينه در سكوت فرو
رفته بود اما گاهى اوقات صداى عوعوى سگها سكوت را مى شكست . اسعد بن زراره نيز
مانند بقيه اهل مدينه در خوابى خوش فرو رفته بود كه ناگهان صداى ضربات نسبتا
محكمى بر در خانه ، او را از خواب بيدار كرد. اسعد با آنكه مردى شجاع بود از اين
ضربت شبانه بر در خانه خود، احساس وحشت كرد. او از جمله افراد معدودى بود كه در
مدينه به رسالت محمد(ع ) ايمان آورده بود و سپس به حضور
رسول خدا رسيده و حالا مصعب بن عمير اولين نماينده او را به خانه
خويش آورده بود.
اشعه زرين خورشيد بر قله تپه ها شكوه خاصى بخشيده بود كه اسيد مسلمان ، با حالى
منقلب و آشفته نزد سعد بن معاذ برگشت . سعد نگاهى به چهره او افكند و سپس رو به
اطرافيان خويش كرد و گفت : اسيد برخلاف حالتى كه از نزد ما رفت ، برگشته است !
اسيد گفت : آرى ، من نزد مصعب رفتم و پيام تو را هم به خواهر زاده ات رساندم . اما بايد
بگويم كه من نيز دين آنان را پذيرفته ام . سعد با شنيدن اين خبر با حالتى خشمگين از
جا برخاست و سلاحى را كه اسيد در دست داشت از او گرفت و با چند تن از اطرافيان خود
به سوى باغ رفت . در آنجا ديد كه آن دو تن نشسته اند و گروهى اطراف مصعب را
گرفته اند و به سخنان وى گوش مى دهند. سعد بن معاذ رو به اسعد كرد و با خشم
فراوان گفت : اى ابوامامه ! اين چه جنجالى است كه برپا كرده اى ، اين جوان را از مكه
به اين جا آورده اى تا جوانان شهر ما را فريب دهى ؟! به علاوه به اجازه چه كسى به
ملك من پا گذارده اى ؟ مطمئن باش كه اگر ملاحظه خويشاوندى در بين نبود با شمشير
تو را هلاك مى كردم ، هر چه زودتر از اين جا خارج شويد، من هرگز اجازه نمى دهم كه
آشوبگران ، شهر ما را به اخلال و آشوب و تفرقه بيافكنند.
پس از يك سال اقامت مصعب در مدينه عده بسيارى از مردم آنجا اسلام
را پذيرفتند. در موسم حج مصعب با پانصد نفر از اهالى آن شهر به سوى مكه رفتند.
در مكه او به حضور رسول خدا رفت و استقبال مردم مدينه را براى آن حضرت بيان داشت .
پيامبر از اين كه آيين اسلام اين چنين مورد قبول مردم مدينه قرار گرفته بود، بسيار
خوشحال شد و روز بعد پيمان ديگرى با سران دو قبيله اوس و خزرج كه با مصعب به
مكه آمده بودند، بست .
پيامبر اكرم - ص - فرمود: سه نفر بودند كه براى بعضى از حوائج خود از شهر
بيرون آمدند. در حالى كه شب بود، باران در راه آنها را فرا گرفت ، براى محفوظ ماندن
از سرما و جانوران به غارى پناه بردند، چون به درون غار رفتند سنگى بزرگ بر در
آن غار افتاد و راه بيرون آمدن آنها را مسدود ساخت . ايشان مضطرب و پريشان شدند و
طمع از جان بر گرفتند و گفتند: كه هيچ كس بر
حال ما مطلع نيست و بر فرض هم مطلع شوند كسى قدرت برداشتن اين سنگ را ندارد. پس
راه باز شدن اين گره جز اخلاص و تضرع و زارى به درگاه خداى سبحان نيست كه هر
يك از ما بهترين عمل صالح خود را شفيع خود آوريم شايد، خداى
متعال ما را از اين مهلكه نجات عنايت فرمايد.
عاصم بن ابوحمزه گفت : روزى امام باقر(ع ) سوار بر مركب خويش شد و به سوى باغ
خود حركت كرد. من و سليمان بن خالد نيز همراه او بوديم مقدار كمى كه راه پيموديم ، با
دو نفر برخورد كرديم . حضرت فرمود: اين دو نفر دزد هستند. آنها را بگيريد! غلامان آن
حضرت ، آن دو نفر را دستگير كردند، آنگاه حضرت به سليمان فرمود: تو با اين غلام
به آن كوه برو، در آنجا غارى مى بينى ، داخل برو، و هر چه آنجا بود بردار و به اين
غلام بده ، تا به اينجا بياورد.
مردى از صحرا نشينان ، ده هزار درهم نزد امام صادق (ع ) آورد و گفت :
على بن الحسين (ع ) فرمود: در زمان بنى اسرائيل شخصى زندگى مى كرد كه به كارش
نباشى (85) بود، يكى از همسايگان او بيمار شد، ترسيد كه بميرد و آن كفن دزد، كفن
او را بربايد. شخص بيمار همسايه كفن دزدش را صدا زد و به او گفت : من چطور همسايه
اى با تو بودم ؟ گفت :براى من كه همسايه خوبى بودى . بيمار گفت : حالا به تو
حاجتى دارم . شخص كفن دزد گفت : بگو جاجت تو را برآورده سازم . آنگاه بيمار دو كفن جلو
او گذاشت و به او گفت : هر يك را كه مى خواهى و بهتر است براى خود بردار و ديگرى
را بگذار كه مرا در آن كفن كنند و اگر من مردم ديگر نبش قبرم نكن و كفن مرا نبر. آن نباش
از گرفتن كفن خوددارى مى كرد ولى بيمار اصرار نمود، تا او كفن بهتر را برداشت .
راهبى مسيحى ، در يكى از شهرهاى شام در صومعه اى زندگى مى كرد. وقتى جريان
كربلا اتفاق افتاد و امام حسين (ع ) و فرزندان و ياران فداكارش مظلومانه به شهادت
رسيدند، دشمنان خونخوار، سرهاى شهدا را از تن جدا نموده و آنها را بر سر نيزه نصب
كردند و به طرف شام به راه افتادند تا سرهاى مقدس را براى يزيد
ببرند.
مردى حضرت رسول - ص - را در خواب ديد و ايشان به او فرمود: برو و به فلان
مجوسى بگو: آن دعا مستجاب شد. از خواب بيدار گرديد ولى از رفتن خوددارى كرد.
مجوسى مردى ثروتمند بود. مرتبه دوم باز خواب ديد كه همان سخن را به او فرمود،
باز هم نرفت . مرتبه سوم در خواب به او فرمود: برو و به آن مجوسى بگو: خداوند
آن دعا را مستجاب كرد. فرداى آن شب پيش او رفت و گفت : من فرستاده
رسول خدا و پيك او هستم ، به من فرمود: به تو بگويم آن دعا مستجاب شد.
على بن عيسى وزير گفت : من به علويين نيكويى و احسان مى نمودم و در مدينه سالانه
براى هر يك از آنها مخارج زندگى و لباس به اندازه اى كه كافى باشد، مى دادم .
هميشه نزديكيهاى ماه رمضان شروع به توزيع سهميه مى كردم و تا آخر ماه تمام مى شد.
در ميان علويين مردى بود از اولاد موسى بن جعفر(ع ) كه در هر
سال ، مبلغ پنج هزار درهم به او مى دادم .
|