جريان اسلام آوردن فخرالاسلام
وى در يك خانواده مسيحى ساكن كليساى كندى شهر اروميه ديده به جهان گشود. در سلك
روحانيت كليساى نسطوريها آسوريها در آمد و در خدمت رآبى يوحناى
بكير، يوحناى جان و رآبى عار، به كسب دانش پرداخت و مدرسه عالى آسوريها را به
پايان رساند و مردى دانشمند و قسيس عالى مقام گرديد، سپس به واتيكان سفر كرد تا
اطلاعات مذهبى خود را كاملتر گرداند. در آنجا به خدمت قسيسها و مطرانهاى والامقامى ،
مانند رآبى تالو كوركز رسيد و چون در واتيكان درس خواند، عقائد كاتوليكى در او
اثر گذاشت .
بشر حافى يكى از اشراف زادگان بود كه شبانه روز به عياشى و فسق و فجور
اشتغال داشت . خانه اش مركز عيش و نوش و رقص و غنا و فساد بود كه صداى آن از
بيرون شنيده مى شد. روزى از روزها كه در خانه اش
محفل و مجلس گناه برپا بود، كنيزش با ظرف خاكروبه ، درب
منزل آمد تا آن را خالى كند كه در اين هنگام حضرت موسى ابن جعفر(ع ) از درب آن خانه
عبور كرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسيد. از كنيز پرسيد: صاحب اين خانه بنده
است يا آزاد؟ كنيز جواب داد: البته كه آزاد و آقا است . امام (ع ) فرمود: راست گفتى ؛ زيرا
اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسيد و اين چنين در معصيت گستاخ نمى شد. كنيز به
داخل منزل برگشت .
در بصره زنى بود عياش و خوشگذران به نام شعوانه كه نام هيچ مجلس فسادى از او
خالى نبود. از راههاى نامشروع مال و ثروت زيادى جمع آورى كرده ، و كنيزانى را در خدمت
گرفته بود. روزى با چند كنيزك از كوچه اى گذر مى كرد، به در خانه مردى صالح
كه از زهاد و وعاظ آن عصر بود رسيد، خروش و فريادى شنيد كه از آن خانه بيرون مى
آمد. گفت : در بصره چنين ماتمى هست و ما را خبر نيست ! كنيزكى را به اندرون فرستاد تا
ببيند چه خبر است . او داخل خانه رفت و مدتى گذشت و بيرون نيامد. كنيز ديگرى
فرستاد، كه بعد از مدتى از او هم خبرى نشد.
ايام حج فرا رسيده بود. امام حسن و امام حسين - عليهما السلام - و عبدالله بن جعفر به
همراه قافله اى براى انجام اعمال حج ، مدينه را ترك كردند. در بين راه از قافله عقب مانده
و آن را گم كردند، خرج و خوراك آنها نيز با قافله بود، تشنه و گرسنه شدند و چيزى
نداشتند كه بخورند، به سراغ خيمه اى كه در آن بيابان به چشم مى خورد رفتند،
پيرزنى را در آنجا يافتند. به او گفتند: ما تشنه هستيم آيا نوشيدنى در نزد تو هست ؟
زن گفت : فقط گوسفندى دارم كه مى توانيد آن را بدوشيد و از شير آن استفاده كنيد. آنها
از شير آن گوسفند نوشيدند. سپس گفتند: ما گرسنه نيز هستيم ، آيا غذايى نزد تو هست
؟ زن گفت : همان گوسفند را كه تنها دارايى من است سر ببريد تا برايتان غذا بپزم .
يك نفر از آنها برخواست و گوسفند را ذبح كرد و پوست آن را كند و پيرزن غذا پخت و
آنها خوردند و برخاستند تا بروند، به هنگام خداحافظى گفتند: ما از طايفه قريش هستيم
، اگر از سفر حج سالم مراجعت كرديم ، تو نزد ما بيا تا نيكى تو را جبران كنيم . اين را
بگفتند و رفتند.
جوانى در حال احتضار به سر مى برد كه رسول اكرم - ص - بالاى سرش حضور
يافته ، فرمود: بگو لا اله الا الله . زبان جوان بسته شد و هر چه
حضرت تكرار كرد او نتوانست بگويد. به زنى كه بالاى سر جوان بود فرمود: آيا اين
جوان مادر دارد؟ عرض كرد بله ، من مادر او هستم . فرمود: از دست او ناراحتى ؟ گفت : بله ،
شش سال است كه با او حرف نزده ام . حضرت فرمود: از او راضى شو.
در بنى اسرئيل عابدى بود كه دنبال كارهاى دنيا هيچ نمى رفت و دائم در عبادت بود،
ابليس صدايى از دماغ خود در آورد كه ناگاه جنودش جمع شدند، به آنها گفت :
فضيل بن عياض دزد معروفى بود كه مردم از دست او خواب راحت نداشتند، شبى از ديوار
خانه اى بالا مى رود، به قصد ورود به منزل روى ديوار مى نشيند. خانه از آن مرد عابد
و زاهدى بود، كه شب زنده دارى مى كرد، نماز شب مى خواند، دعا مى نمود اما در آن لحظه
به تلاوت قرآن مشغول بود، صداى حزين قرائت قرآنش به گوش مى رسيد، ناگهان
اين آيه را تلاوت كرد: اءلم ياءن للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله
آيا وقت آن نرسيده است كه مدعيان ايمان ، قلبشان براى ياد خدا نرم و
آرام شود؟ تا كى قساوت قلب ؟ تا كى تجرى و عصيان ؟ تا كى پشت به
خدا كردن ؟! آيا وقت روى گرداندن از گناه و رو كردن به سوى خدا نرسيده است ؟
نقل مى كنند كه شخصى از ارباب نعمت و ناز را مرگ در رسيد، هر قدر كلمه توحيد را
تلقينش مى كردند اين بيت را مى خواند:
روزى امام حسين - ع - غلامى را ديد كه با سگى نان مى خورد، يك لقمه پيش سگ مى
اندازد و لقمه اى هم خودش مى خورد، حضرت فرمود: اى غلام ! عجب هم غذايى پيدا كرده اى
؟! غلام عرض كرد: اى پسر پيامبر! من محزون و مغموم و ناراحتم و شادى و خوشحالى خودم
را از خوشحال كردن اين سگ مى خواهم ؛ زيرا كه صاحب و مولاى من يهودى است و من از
همراهى و مصاحب ت با او در عذابم .
محمد بن سيرين هميشه پاكيزه بود و بوى خوش مى داد. روزى شخصى از او پرسيد: علت
چيست كه از تو هميشه بوى خوش مى آيد؟ گفت قصه من عجيب است . آن شخص او را قسم داد
كه : قصه خود را براى من بگو.
شخصى با خانواده اش در كشتى سوار بودند كه كشتى شان در وسط دريا شكست ، همه
آنها غرق شدند به جز زن كه او بر تخته اى بند شد و در جزيره اى افتاد و اتفاقا با
مرد راهزن فاسقى كه از هيچ گناهى فروگذار نمى كرد، برخورد نمود. راهزن چون
نظرش بر آن زن افتاد، خواست كه با او زنا كند، ديد زن از ترس مى لرزد. مرد فاسق
پرسيد: چرا ناراحتى و براى چه مى لرزى ؟ گفت : از خداوند خود مى ترسم ؛ زيرا
هرگز مرتكب اين عمل بد نشده ام .
آهنگرى آهن تفتيده و داغ را با دست از كوره بيرون مى آورد و دستش نمى سوخت ، علت را
به اصرار از او پرسيدند، گفت : در همسايگى من زنى خوش صورت و زيبا بود كه
شوهرى فقير و پريشان و بى نام و نشان داشت . دلم به طرف او
ميل پيدا كرد و گرفتار او شدم ، اما نمى دانستم چگونه عشق و علاقه ام را به او ابراز
كنم .
هارون الرشيد بيست و يك پسر (21) داشت كه سه تاى آن ها را به ترتيب وليهد خود
كرده بود؛ يكى محمد امين ، دومى مامون الرشيد و سومى مؤ تمن .
|