آيا عمل خوبى هم داشت
در اطراف بصره مردى فوت كرد او چون بسيار آلوده به معصيت بود، كسى براى
حمل و تشييع جنازه اش حاضر نشد. زنش چند نفر را به عنوان مزدور گرفت و جنازه او را
تا محل نماز بردند، ولى كسى براى او نماز نخواند. بدن او را براى دفن به خارج از
شهر بردند.
عبدالله بن سلام كه از طرف معاويه فرماندار عراق بود، با دختر اسحاق به نام ارينب
ازدواج كرد. يزيد پسر معاويه سخنانى از زيبايى و
دل فريبى و كمال آن دختر شنيد، بطورى كه نديده عاشق او شد. در عشق به او، به
مرتبه اى رسيد كه بردبارى و شكيبايى را از دست داد. آرام و قرار نداشت . جريان
دلباختگى خود را با نديم و همنشين خود (رفيف ) در ميان گذاشت و از او در خواست چاره
كرد.
در شهر كوفه تاجرى به نام ابوجعفر بود كه كسب و كار، روش بسيار پسنديده اى
داشت . سوداى او آميخته به اغراض مادى و ازدياد ثروت نبود، بلكه بيشتر توجه به
خشنودى و رضايت خدا داشت . هر گاه يكى از سادات چيزى از او به قرض مى خواست ،
هيچگونه عذر و بهانه اى نمى آورد و به او مى داد و بعد به غلامش مى گفت : بنويس على
بن ابى طالب - ع - فلان مبلغ قرض كرده و آن نوشته را به همان
حال مى گذاشت . مدت زيادى بر اين روش گذرانيد تا ورشكسته شد و سرمايه خود را از
دست داد. روزى غلام خود صدا زد و گفت : دفتر حساب را بياورد و هر يك از مديونين كه
فوت شده اند نام آنها را از دفتر محو كند و دستور داد از كسانى كه زنده بودند مطالبه
نمايد.
امام كاظم (ع ) بيمار شد، طبيب جهودى را آوردند تا آن حضرت را معالجه كند، حضرت
فرمود: كمى صبر كن ، من دوستى دارم با او مشورت كنم . آنگاه روى طبيب برگرداند و
به جانب قبله اين دو بيت شعر را خواند:
هشام بن سالم گفت : من و محمّد بن نعمان بعد از وفات امام صادق (ع ) در مدينه بوديم و
به همراه تعدادى از مردم ، به منزل عبداللّه پسر امام صادق رفتيم و گمان مى كرديم كه
او امام هفتم است . وقتى نزد او رفتيم سؤ الاتى از زكات نموديم ، ولى او جواب درستى
نداد، ما (فهميديم كه او امام نيست ) و از پيش او بيرون آمديم ، نمى دانستيم به سوى چه
كسى برويم ، در محلّى نشسته و با هم صحبت مى كرديم كه به سراغ كدام يك از گروهها
برويم ، از چه كسى بايد تبعيت كنيم . در اين صحبتها بوديم كه ناگاه پيرمردى پيدا
شد و با دست خود به سوى من اشاره كرد و مرا به سوى خود خواند. من با توجه به آن
كه مى دانستم منصور دوانيقى جاسوسانى در مدينه گمارده تا كسى را كه مردم بعد از
امام صادق (ع ) به سوى او مى روند، دستگير كرده و به
قتل برسانند، بسيار ترسيدم و گمان كردم كه او از جاسوسان است و قصد كشتن مرا
دارد، لذا به محمّد بن نعمان گفتم : او مرا صدا زده و تو را نخواسته است ، تو سريعا از
من دور شو و من به سوى او مى روم . او رفت و من به
دنبال پيرمرد به راه افتادم . او مى رفت و من به
دنبال او در حركت بودم و مى دانستم كه ديگر از دست او نجات نخواهم يافت ، لذا خود را
براى مرگ آماده كردم .
روزى معاذ بن جبل گريان خدمت رسول خدا - ص - آمد و سلام كرد. حضرت بعد از جواب
سلام فرمود: اى معاذ! چرا گريانى ؟ عرض كرد يا
رسول الله جوانى خوش سيما پشت در است و مانند مادرى كه در عزاى
طفل مرده اش مى گريد، بر جوانيش گريه مى كند و مى خواهد خدمت شما برسد.
رافعى گفت كه پسر عمويى داشتم به نام حسن بن عبدالله كه بسيار زاهد و عابد بود
حكومت وقت به خاطر زهد و عبادت او مزاحمش نمى شد. گاهى او حاكم زمان خود را امر به
معروف و نهى از منكر مى كرد و بعضى اوقات حاكم بسيار عصبانى مى شد ولى به
خاطر مصلحت خود چيزى نمى گفت و تحمل مى كرد.
زيد نساج مى گفت : پيرمرد همسايه اى داشتم كه كمتر او را مى
ديدم . روز جمعه اى بود، او لخت شده بود تا
غسل جمعه را انجام دهد. در پشتش زخمى را ديدم كه به اندازه يك وجب و جايش چرك كرده
بود. نزديكش رفته و علت زخمش را پرسيدم . ابتدا چيزى نگفت ، اما وقتى بيش از حد
اصرار كردم بناچار داستانش را چنين شروع كرد.
عباس ، رئيس شهربانى ماءمون گفت : روزى نزد خليفه رفتم ، مردى را ديدم كه به
زنجيرهاى گران بسته و در پيش او است . ماءمون گفت : عباس اين مرد را ببر، كاملا مواظب
او باش ، مبادا از دست تو فرار نمايد، هر چه مى توانى در نگهدارى او دقت كن . به چند
نفر دستور دادم او را ببرند. با خود گفتم : با اين همه سفارش ماءمون ، نبايد اين شخص
را در غير اطاق خود زندانى كنم . از اين جهت امر كردم ، در اطاق خودم او را جاى دهند.
على بن خالد گفت : من در پادگان محمدبن عبدالمك بودم كه شنيدم شخصى ادعاى نبوت
كرده و در اينجا زندانى مى باشد. به ديدن او رفتم ، پولى به نگهبانان دادم تا اجازه
ملاقات به من دادند. وقتى نزد او رفته و مقدارى صحبت كردم او را مردى
عاقل و با فهم يافتم . از او پرسيدم : جريان تو چيست ؟
اعمش كه يكى از علما و راويان حديث است مى گفت : در سفر حج خانه
خدا، همراه قافله از بيابانى مى گذشتيم ، به كنيزى رسيدم كه دو چشمش كور بود و
مرتب مى گفت : خداوندا! به حق محمد(ص ) و آل محمد از تو مى خواهم كه چشمانم را به من
بازگردانى .
در ايران و در زمان ساسانيان ، هفت پادشاه صاحب تاج بود كه كسرى بزرگترين آنها
محسوب مى شد و او را ملك الملوك مى گفتند. از آن هفت پادشاه يكى هرمزان بود كه در اهواز
حكومت مى كرد. وقتى كه مسلمانان اهواز را فتح كردند، هرمزان را گرفته پيش عمر
فرستادند.
|