من تنهايت نمى گذارم
سيد نعمت الله جزايرى در انوار نعمانيه مى نويسد: جوانى آلوده به تمام گناهان و
معاصى بود، بطورى كه عمل ناشايستى نبود كه او انجام نداده باشد. اتفاقا مريض شد،
هيچيك از همسايگان به عيادت او نرفتند.
فرعون دلقكى داشت كه از كارها و سخنان او لذت مى برد و مى خنديد. روزى به در
قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را ديد كه لباسهاى ژنده بر تن ، عبايى كهنه بر
دوش و عصايى بر دست دارد. پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : من پيامبر خدا موسايم كه از
طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحيد آمده ام .
مرد صالحى مبلغ بيست هزار درهم مقروض بود، هيچ وسيله اى براى پرداخت آن نداشت .
روزى طلبكار با اصرار تمام ، مطالبه قرض خود نمود، آنقدر سخت گرفت كه مرد
مقروض با اشك جارى و دلى افسرده به خانه رفت . اين مرد همسايه اى يهودى داشت ، همين
كه او را با وضعى پريشان مشاهده كرد، گفت : تو را به حق دين اسلام سوگند مى دهم
بگو چه شده كه اين قدر ناراحتى ؟ جريان را برايش شرح داد. يهودى به
منزل خود رفته و مبلغ بيست هزار درهم برايش آورد، گفت : اگر ما با هم از نظر دين
اختلاف داريم ولى همسايه كه هستيم ، شايسته نيست همسايه من به رنج قرض گرفتار
باشد. بدهكار آن پول را برداشت و پيش طلبكار آورد.
مردى يهودى از پيامبر اكرم (ص ) چند دينار طلب داشت ، وقتى كه
پول خود را مطالبه كرد، حضرت فرمود:
على (ع ) روزى با جمعى از ياران خود به قبرستان رفتند، و رو به آنان فرمودند: آيا
مى خواهيد چيزى را بر شما بنمايانم كه هرگز نديده ايد؟
قاسم بن عبدالرحمن گفت : به بغداد رفتم و مدتى در آنجا زندگى مى كردم . روزى
جمعيت زيادى را ديدم كه ازدحام كرده ، راه مى روند و مى ايستند. پرسيدم : چه خبر است ؟
گفتند: فرزند امام رضا(ع ) از اينجا عبور مى كند! من نگاه كردم ديدم در حالى كه بسيار
كم سن و سال است بر اسبى نشسته و حركت مى كند! با خود گفتم : خدا لعنت كند شيعيان
را كه مى گويند خداوند اطاعت از اين شخص را واجب كرده است .
معمولا زندگى شاهان با گناه و معصيت و ظلم و جنايت همراه است . ابراهيم ادهم از پادشاهان
بلخ بود. حال اگر بگوييم او از اين قاعده مستثنى بوده ،
لااقل از دور دستى بر آتش داشته است ، زيرا
تحمل سلطنت براى اهل دنيا آلوده به معاصى است .
احمد بن طولون دوران كودكى خود را مى گذرانيد. روزى پيش پدر خود آمد و اظهار داشت :
پشت در عده اى بينوا و مستمند ايستاده اند. حواله اى براى آنها بنويس تا بگيرم و ميانشان
قسمت كنم . طولون گفت : قلم و دوات بياور تا بنويسم . احمد رفت تا از اتاق ديگر
وسايل نوشتن بياورد كه ديد يكى از كنيزهاى پدرش با خادمى
مشغول زنا هستند. چيزى نگفت ، قلم و دوات را برداشت و برگشت . كنيز با خود
خيال كرد كه احمد جريان را به پدر خود خواهد گفت ، نيرنگى بكار زد، پيش طولون آمده
و گفت : احمد به من دست درازى كرد و با من خيال فحشا داشت . طولون گفته او را پذيرفت
. نامه اى به يكى از خدام نوشت كه به محض رسيدن ، گردن
حامل نامه را بزن .
شخصى از اهل شام ، به قصد حج يا مقصد ديگر به مدينه آمد، چشمش به مردى كه در
كنارى نشسته بود، افتاد. توجهش جلب شد. پرسيد: اين مرد كيست ؟ گفته شد: حسين بن
على بن ابى طالب است . سوابق تبليغاتى عجيبى كه در روحش رسوخ كرده بود، موجب
شد كه ديگ خشمش به جوش آيد و قربة الى الله آنچه مى تواند سب و دشنام نثار امام
حسين (ع ) بنمايد.
روزى نعمان بن منذر كه از پادشاهان عرب در زمان ساسانيان محسوب مى شد، به شكار
رفته بود. در پى گورخرى اسب تاخت و از لشكر خود جدا ماند. روز سپرى شد و چشمش
در ميان بيابان به يك سياهى برخورد. به سويش روان شد، خيمه اى پلاسين مشاهده كرد
كه صاحب آن مردى از قبيله بنى طى به نام حنظله بود. همين كه نعمان به آنجا رسيد،
گفت : جايگاهى هست كه شب را بياسايم ؟ حنظله پيش آمد و گفت : جان من فداى مهمان باد،
بفرماييد. نعمان پياده شد، حنظله او را نشاند و اسبش را بست و قدرى كاه پيش اسبش ريخت
.
روزى پيامبر خدا - ص - از مدينه طيبه بيرون رفت ، ديد كه مرد عربى سر چاهى براى
شتر خود آب مى كشد. فرمود: آيا اجير مى خواهى كه براى شترت آب بكشد؟ عرض كرد:
بلى . به هر دلوى سه خرما اجرت ميدهم . حضرت راضى شد، يك دلو آب كشيد و سه
خرما اجرت گرفت ، سپس هشت دلو ديگر كشيد كه ريسمان قطع شد و دلو به چاه افتاد.
مرد عرب غضبناك شده ، جسارت كرد و سيلى به صورت مبارك
رسول خدا - ص - زد و بيست و چهار خرما به پيامبر خدا مزد داد. آن بزرگوار دست خود را
ميان چاه كرد و دلو را بيرون آورد. چون اعرابى اين حلم و حسن خلق را از پيامبر ديد دانست
كه آن حضرت بر حق بوده ، لذا رفت و كاردى پيدا كرد، آن دستى را كه به پيامبر
جسارت كرده بود قطع نمود و غش كرد و بر زمين افتاد.
شخصى به نام عبدالرحمان در اصفهان زندگى مى كرد كه شيعه بود. روزى از او
پرسيدند: كه چرا مذهب شيعه را پذيرفته و قائل به امامت و رهبرى امام هادى (ع ) شده اى
؟ گفت : دليلى دارد و آن اين كه : من مرد فقير و داراى جراءت و جسارت بودم و حرف خود
را در هر شرايطى بيان مى كردم . تا اين كه من و عده اى ديگر را از اصفهان بيرون
كردند. ما براى شكايت پيش متوكل رفتيم . روزى كنار كاخ
متوكل ايستاده بوديم تا ما را اجازه ورود دهد، ديدم شخصى را نزد
متوكل مى برند. پرسيدم اين شخص كيست ؟ گفتند: او از اولاد على است و شيعيان او را امام
خود مى دانند، متوكل او را احضار كرده تا به
قتل برساند. من با خود گفتم : همين جا مى ايستم تا او را از نزديك ببينم . مردم دو طرف
راه صف كشيده بودند و او را نگاه مى كردند. وقتى چشمم به جمالش افتاد در قلبم علاقه
اى نسبت به او احساس كردم و دعا كردم كه خدا شر ماءمون را از او دور كند.
روزى حضرت امام حسن عسگرى (ع ) شخصى را پيش طبيب
متوكل فرستاد كه او زبده ترين و واردترين شاگردانش را بفرستد تا آن حضرت را
فصد كند.
قصابى علاقمند به دختر همسايه اش شده بود. روزى كه پدر و مادر دختر او را براى
كارى به روستايى فرستاده بودند، قصاب نزد آن دختر رفت و خواست به او نزديك
شود، اما آن دختر به او گفت : علاقه من به تو بيش از علاقه تو به من مى باشد، ولى
من از خدا مى ترسم ! قصاب گفت : عجب تو از خدا مى ترسى ، اما من از خدا نترسم ؟!
آنگاه توبه كرد، دختر را تنها گذاشت و به طرف روستاى خود حركت كرد.
شخصى گمركچى ، يكى از شيعيان را كه مى خواست به زيارت قبر على (ع ) برود،
اذيت كرده و او را به شدت كتك زد. مرد شيعه كه به سختى مضروب و ناراحت شده بود،
گفت : به نجف مى روم و از تو به آن حضرت شكايت مى كنم . گمرگچى گفت : برو هر
چه مى خواهى بگو كه من نمى ترسم .
شخصى يهودى خدمت حضرت على (ع ) آمد و پرسيد: يا على عددى را به من بگو كه
قابل تقسيم بر 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 و 10 باشد، بى آن كه در تقسيم بر
اين اعداد، باقيمانده بياورد.
بريهه (يا بريه ) از دانشمندان و راهبان بزرگ مسيحى بود. هشام بن حكم يار و شاگرد
برجسته امام صادق و امام كاظم - عليهماالسلام - در باره اسلام ناب با او مباحثات طولانى
كرد و سرانجام او را به خدمت امام موسى بن جعفر (ع ) آورد و ماجراى بحثهايش را با
بريهه به عرض امام (ع ) رسانيد.
در ميان بنى اسرائيل ، زنى آلوده و ناپاك ، به قدرى زيباروى بود كه هر كس او را مى
ديد، فريفته او مى شد. در خانه او هميشه باز بود. خودش بر تختى روبروى در خانه
مى نشست ، تا آلودگان را به خود جلب كند. هر كس كه مى خواست بر او وارد گردد و با
او آميزش كند، مى بايست قبلا ده دينار بپردازد.
در دوران حضرت موسى (ع ) در بنى اسرائيل قحطى شديدى پيش آمد. مؤمنين هفتاد مرتبه
به استسقاء و طلب باران رفتند، دعايشان مستجاب نشد، يك شب موسى بن عمران به كوه
طور رفت و مناجات و گريه زيادى كرد و بعد عرض كرد: پروردگارا! اگر مقام و
منزلت من در نزد تو بى ارزش شده ، از تو مى خواهم به مقام پيامبرى كه وعده دادى در
آخر الزمان مبعوث كنى ، باران رحمتت را بر ما
نازل فرما.
|