تمام اعضاى بدنم عاشق تو است
در كوفه جوان بسيار زيبايى زندگى مى كرد كه از ملازمين مسجد جامع و دائما در
حال عبادت بود. روزى زنى زيبا نظرش به او افتاد و دلى صد
دل عاشق او شد و مدتها در عشق آن جوان مى سوخت ، يك روز آن زن بر سر راه مسجد ايستاد
و همين كه جوان را در حال رفتن به مسجد ديد، به او گفت : اى جوان با تو حرفى دارم ،
اما آن جوان با خدا، كوچكترين اعتنايى نكرد و رفت . روز ديگر باز بر سر راه او ايستاد و
به او گفت : حرف مرا بشنو! جوان گفت : اينجا
محل رفت و آمد ديگران و موضع تهمت است ، من نمى خواهم مورد تهمت و حرف مردم قرار
بگيرم . زن گفت : مى دانم كه شما بندگان خاص خدا خيلى زود مورد تهمت قرار گرفته
و بى انصافانه سنگ به شيشه پاك و صاف عفت شما مى زنند، ولى با اين وجود من مى
خواهم حرف دلم را به شما بگويم كه تمام اعضا و جوارح من عاشق و شيفته و شيداى تو
است .
در جريان بنى قريظه ، به خاطر خيانتى كه يهوديان به اسلام و مسلمين كردند،
رسول اكرم (ص ) تصميم گرفت كه كار آنها را يكسره كند. يهوديان از پيامبر(ص )
خواستند تا ابولبابه را پيش آنها بفرستد تا با او مشورت نمايند. پيامبر اكرم (ص )
فرمود: ابولبابه ! برو، ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت كرده و با آنها به
مشورت نشست . اما او در اثر روابط خاصى كه با يهوديان داشت ، در مشورت منافع اسلام
و مسلمين را رعايت نكرد و يك جمله اى را گفت و اشاره اى را نمود كه آن جمله و آن اشاره به
نفع يهوديان و به ضرر مسلمانان بود.
در زمان يكى از خلفا، مرد ثروتمندى بود. روزى وى غلامى را از بازار خريد، اما از روز
اول كه اين غلام را خريده بود، با او مانند يك غلام
عمل نمى كرد، بلكه مانند يك آقا با او رفتار مى نمود؛ يعنى بهترين غذاها را به او مى
داد، بهترين لباسها را برايش مى خريد، آسايشش را فراهم مى كرد. درست مانند
فرزندش به وى مى رسيد، حتى شايد از فرزندش هم بهتر. علاوه بر اين ، با همه
توجه و لطفى كه به او مى كرد، پول زيادى هم در اختيارش مى گذارد ولى غلام ارباب
خود را هميشه در حال فكر مى ديد و او اغلب اوقات ناراحت مى يافت .
در ميان آن عده اى كه در يمن بر پيامبر اسلام وارد شدند، مردى بود كه از همه بيشتر با
رسول خدا پرحرفى و بگو و مگو مى كرد.
او شش صد سال بود كه در كفر و زندقه بسر مى برد و آشكارا گناه مى كرد. روزى
حضرت موسى (ع ) براى مناجات با خداوند بزرگ به كوه طور مى رفت كه با او
برخورد نمود. از موسى (ع ) پرسيد: به كجا مى روى ؟ موسى گفت : براى راز و نياز و
مناجات با خداوند سبحان مى روم . گفت : براى خداى تو پيامى دارم كه از تو مى خواهم
حتما به او بگويى . موسى قبول كرد. گفت : يا موسى به خداى خود بگو: مرا از خدايى
تو ننگ . عار مى آيد و اگر تو روزى دهنده من هستى ، مرا به روزى تو احتياجى نيست .
على بن حمزه مى گويد: دوست جوانى داشتم كه
شغل نويسندگى را در دستگاه بنى اميه داشت . روزى آن دوست به من گفت : از امام صادق
(ع ) براى من وقت بگير تا به خدمتش برسم . من از حضرت اجازه گرفتم تا او شرفياب
شود، حضرت اجازه دادند و در وقت مقرر من با او خدمت حضرت رفتيم .
او از قبيله مزينه بود و نامش عبدالعزى ، اسم يكى از بتها است . در
كودكى پدرش از دنيا رفت ، عموى بت پرستش كفالت وى را به عهده گرفت ، از او
حمايت و سرپرستى نمود، به جوانيش رسانيد و قسمتى از
اموال و اغنام خود را به او بخشيد. در آن موقع آيين اسلام شور و تحركى در مردم به وجود
آورده بود و همه جا پيرامون دين جديد بحث و گفتگو مى شد. عبدالعزاى جوان نيز به
جستجو و تحقيق برخاست و با عشق و علاقه مسائل اسلامى را
دنبال مى كرد. بر اثر شنيدن سخنان پيامبر اسلام (ص ) و آگاهى از تعاليم الهى به
فساد عقيده خود و خاندان خود پى برد، از بت پرستى و رسوم جاهليت
دل بر گرفت ، و در باطن به دين خدا ايمان آورد، اما به رعايت عموى خود اظهار اسلام
نمى نمود.
در آن ايام شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامى بود. در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامى
آن روز، به استثناى قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته بود كه ، چه فرمانى صادر
مى كند و چه تصميم مى گيرد. در خارج اين شهر دو نفر، يكى مسلمان و ديگرى كتابى
(يهودى يا مسيحى يا زردشتى ) روزى در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر را
پرسيدند. معلوم شد كه مسلمان به كوفه مى رود و آن مرد كتابى در همان نزديكى جاى
ديگرى را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقدارى از مسافت راهشان يكى
است با هم باشند و با يكديگر مصاحبت كنند.
عربى بيابانى و وحشى ، وارد مدينه شد و يكسره به مسجد آمد، تا مگر از
رسول خدا سيم و زرى بگيرد. هنگامى وارد شد كه
رسول خدا در ميان انبوه اصحاب و ياران خود بود. حاجت خويش را اظهار كرد و عطائى
خواست . رسول اكرم - ص - چيزى به او داده ولى و او قانع نشد و آن را كم شمرد،
بعلاوه سخن درشت و ناهموارى بر زبان آورد، و نسبت به
رسول خدا جسارت كرد. اصحاب و ياران سخت در خشم شدند، و چيزى نمانده بود كه
آزارى به او برسانند، ولى رسول خدا مانع شد.
شريك بن عبدالله نخعى ، از فقهاى معروف قرن دوم هجرى ، به علم و تقوى معروف بود.
مهدى بن منصور خليفه عباسى علاقه فراوان داشت كه منصب قضا را
به او واگذار كند ولى شريك بن عبدالله براى آن كه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد
زير اين بار نمى رفت . نيز علاقمند بود كه شريك را معلم خصوصى فرزندان خود
قرار دهد تا به آنها علم و حديث بياموزد. شريك اين كار را نيز
قبول نمى كرد و به همان زندگى آزاد و فقيرانه اى كه داشت ، قانع بود.
مردى خدمتكار خليفه بود و كفش او را بر مى داشت و هر بار اين جمله را بر زبان مى آورد
كه : هر كس با تو خوبى كرد به او خوبى كن و هر كس با تو بدى كرد او را به خود
واگذار كه بدى او گريبانش را خواهد گرفت .
قبل از طلوع اسلام و تشكيل يافتن حكومت اسلامى ، رسم ملوك الطوايفى در ميان اعراب جارى
بود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبردارى رؤ ساى خود عادت كرده بودند. و احيانا به آنها
باج و خراج مى پرداختند. يكى از رؤ سا و مملوك الطوايف عرب ، سخاوتمند معروف حاتم
طايى بود كه رئيس و زعيم قبيله طى به شمار مى رفت . بعد از حاتم پسرش عدى
جانشين پدر شد، قبيله طى طاعت او را گردن نهادند.
|