تبعيد گناهكار از شهر
در ميان بنى اسرائيل جوان فاسقى بود كه اهل شهر از فسق و فجور او به تنگ آمدند و از
دست او به پروردگار خود شكايت كردند. خطاب الهى به موسى رسيد كه آن جوان را از
شهر بيرون كن كه به واسطه او، آتش غضب الهى بر
اهل شهر نازل آيد. حضرت موسى (ع ) آن جوان را به قريه اى از قراى آن بلد تبعيد كرد.
خطاب آمد كه او را از آن قريه نيز بيرون كن ، موسى (ع ) او را از آن قريه اخراج كرد.
وقتى يزيد از دنيا رفت طبق معمول فرزندش كه معاويه نام داشت ، جانشين او شد. معاوية
بن يزيد وقتى كه شب مى خوابيد، دو كنيز؛ يكى كنار سر او و ديگرى پايين پاى او
بيدار مى ماندد تا خليفه را از گزند حوادث حفظ كنند. هنوز
چهل روز از خلافتش نگذشته بود كه شبى دو كنيزش به
خيال اين كه خليفه به خواب رفته ، با همديگر سخنانى رد و
بدل كردند.
ابوبصير مى گويد: يكى از اعوان و عمال سلاطين جور در همسايگى من زندگى مى كرد.
اموالى را از راه حرام به دست آورده بود، منزلش مركز فساد و عيش و نوش و لهو و رقص
و غنا بود و من در مجاورت او در رنج و عذاب بودم و راه چاره اى نمى يافتم . بارها او را
نصيحت كردم ولى سودى نداشت . تا اين كه سرانجام روزى زياد اصرار كردم تا شايد
برگردد، به من گفت : فلانى ! من اسير و گرفتار شيطان شده ام ، به عيش و نوش و
گناه عادت كرده ام و نمى توانم ترك كنم . بيمارم ولى نمى توانم خودم را معالجه كنم .
تو براى من همسايه خوبى هستى و من همسايه اى بدم . چه كنم اسير هوا و هوسم ، و راه
نجاتى نمى يابم . وقتى خدمت امام صادق (ع ) رسيدى
احوال مرا بر آن حضرت عرضه بدار، شايد برايم راه نجاتى سراغ داشته باشد.
روزى زره على (ع ) در زمان خلافتش در كوفه گم شد. پس از چندى در نزد يك مرد مسيحى
پيدا شد. اميرالمومنين - خليفه دوران - او را به محضر قاضى برد، و اقامه دعوى كرد كه
: اين زره از آن من است نه آن را فروخته ام و نه به كسى بخشيده ام . و اكنون آن را نزد
اين مرد يافته ام . قاضى به مسيحى گفت : خليفه ادعاى خود را اظهار كرد، تو چه مى
گويى ؟ او گفت : اين زره از آن خودم مى باشد و در عين
حال گفته مقام خلافت را تكذيب نمى كنم (ممكن است خليفه اشتباه كرده باشد).
اميرالمومنين على (ع ) با لشكرش به سوى صفين حركت كرد. در بين راه آب آنها تمام شد
و همه تشنه ماندند، هر چه تفحص و جستجو كردند آبى نيافتند! به دستور حضرت
براى يافتن آب ، مقدارى از جاده خارج شدند. در بيابان ، به ديرى (عبادتگاهى )
برخوردند، به سويش رفته و از راهبى كه داخل دير بود مطالبه آب كردند. راهب گفت :
از اينجا تا نزديكترين چاه آب دو فرسخ فاصله است و هر چند وقت يكبار براى من آب مى
آورند من آن را جيره بندى مى كنم و گرنه از شدت تشنگى مى ميرم ! حضرت فرمود:
شنيديد كه راهب چه مى گويد؟ سپاهيانش گفتند: آيا مى فرمايى به آنجايى كه او مى
گويد برويم و آب بياوريم ؟
زكريا، پسر ابراهيم ، با آنكه پدر، مادر و همه فاميلش نصرانى بودند و خود او نيز
بر آن دين بود، مدتى بود كه در قلب خود، تمايلى به اسلام احساس مى كرد. وجدان و
ضميرش او را به اسلام مى خواند كه سرانجام بر خلاف
ميل پدر و مادر و فاميل ، دين اسلام را اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
حرّبن يزيد رياحى ، مردى شجاع و نيرومند است . اولين بار كه عبيدلله بن زياد حاكم
كوفه ، مى خواهد هزار سوار براى مقابله با حسين بن على (ع ) بفرستد، او را به
فرماندهى اين گروه انتخاب مى كند. اينك حر آماده شده است تا با حسين (ع ) بجنگد،
صحنه اى تماشايى است ، گوشها منتظر اين خبرند كه بشنوند حر با آن شجاعت و
نيرومندى و دليرى با حسين (ع ) چه مى كند؟
مرحوم آيت الله سيد حسين كوه كمره اى از شاگردان صاحب جواهر، مجتهدى معروف بود و در
نجف اشرف ، حوزه درس معتبرى داشت . هر روز طبق
معمول در ساعت معين براى تدريس در مسجد حاضر مى شد.
يكى از اخيار اصفهان كه به علامه مجلسى ارادت داشت شبى بعد از نماز جماعت خدمت ايشان
آمد و گفت : گرفتارى مهمى برايم پيش آمده است . علامه مجلسى گفت : چه گرفتارى ؟ آن
مرد گفت : لوطى باشى محل ، به من خبر داده است كه امشب با دوستانش مى خواهند به خانه
من بيايند و شام ميهمان من باشند و قهرا مى دانم اسباب لهو و لعب را هم مى آورند و
موجبات ناراحتى ما را فراهم مى كنند و ما را در حرام مى اندازند.
در ميان بنى اسرائيل پادشاهى بود كه يك قاضى داشت و آن قاضى برادرى كه به
صدق و صفا و صلاح معروف بود و آن برادر زن صالحه اى كه از
نسل پيامبران بود. پادشاه را كارى پيش آمد كه مى بايست كسى را
دنبال آن مى فرستاد به همين خاطر به قاضى خود گفت : كه مرد خوب و مورد اعتمادى را
برايش پيدا كند، قاضى هم برادر خود را معرفى كرد و گفت : كسى را معتمدتر از او
سراغ ندارم . سپس كار پادشاه را با برادرش در ميان گذاشت و از او خواست كه خودش را
براى سفر مهيا كند او قبول نكرد و گفت : من نمى توانم زن خود را تنها بگذارم ، قاضى
بسيار اصرار و پافشارى كرد تا برادرش را مجبور به سفر كرد و او چون مضطر شد
گفت : اى برادر! بعد از خدا همه چيز من زنم مى باشد، من براى او خيلى
دل واپسم تو بايد قول بدهى كه بعد از من كارهاى او را انجام دهى و نگذارى او سختى
ببيند، قاضى قبول كرد و برادرش رفت در حالى كه زن او از رفتنش راضى نبود.
قاضى بخاطر قولى كه به برادر خود داده بود زياد پيش زن برادر خود مى آمد و از
نيازهاى او مى پرسيد و كارهاى او را انجام مى داد تا اينكه سرانجام شيطان كار خود را
كرد و محبت آن زن را در دل او انداخت و زن برادر خود را وادار به زنا كرد ولى زن
قبول نمى كرد و هر چه اصرار مى كرد، زن امتناع مى نمود.
هنگامى كه رسول اكرم - ص - از جنگ خيبر با فتح و پيروزى بازگشت ، زنى از يهوديان
گوسفندى را سر بريده و ذراع آن را بريان نمود و مسموم گردانيد و به حضور پيامبر
آمده اظهار ايمان و مسلمانى كرد و آن ذراع مسموم را نزد آن حضرت گذاشت .
|