نرجس - س - كنيز يا شاهزاده ؟
بشر بن سليمان مى گويد: يك روز خادم امام على النقى كه كافور نام داشت از طرف آن
حضرت نزد من آمد و گفت : امام (ع ) تو را مى خواهد. موقعى كه من به حضور آن حضرت
مشرف شدم و نشستم به من فرمود: تو از فرزندان انصار بشمار مى روى ، ولايت و
دوستى ما اهل بيت از زمان پيامبر خدا هميشه در ميان شما بوده است ، شما پيوسته
محل اعتماد ما بوده ايد. من در نظر دارم كه تو را در ميان شيعيان به فضيلتى مقدم بدارم و
جا دارد كه تو بر آن سبقت بگيرى ، من تو را به اسراى آگاه مى كنم ، كه از جمله آنها
اين است كه تو را مى فرستم تا كنيزى را برايم خريدارى نمايى .
پيامبر اسلام (ص ) در آخرين روزهاى عمر شريفش به مسجد آمد و پس از حمد و ثناى الهى
، فرمودند: اى مردم ! خدايم حكم كرده و قسم ياد نموده كه از ظلم نگذرد، مگر آن كه عفو
مظلوم و يا قصاص را در پى داشته باشد. من شما را سوگند مى دهم كه هر كس مورد ظلم
من قرار گرفته ، بر خيزد و مرا قصاص كند؛ زيرا قصاص در دنيا نزد من بهتر از
قصاص در آخرت است .
آنگاه كه امير مؤمنان على (ع ) زمام امور خلافت را به دست گرفت ، در اين ايام ، روزى در
نخيله بود، پنجاه نفر از يهوديان به محضر آن حضرت رسيده و عرض كردند: ما در
كتابهاى خود ديده ايم كه خبر داده اند از سنگى عظيم كه نام هفت نفر از پيامبران در آن
نوشته شده و آن سنگ در همين سرزمين است ولى هر چه كاوش كرديم آن را نيافتيم . امام
على (ع ) همراه آنها از نخليه بيرون آمد و چند قدم راه پيمود تا به
تل ريگى رسيدند. على (ع ) همانجا توقف كرد و فرمود: آن سنگ زير اين ريگهاست .
ابو عمره معروف به زازان عجمى و ايرانى بود و آن قدر پيش رفت
كه از ياران مخصوص اميرمؤمنان على (ع ) گرديد.
مردى از اهل شام به مدينه آمده بود و زياد خدمت امام باقر(ع ) رفت و آمد داشت و در مجلسش
حاضر مى شد. روزى به امام (ع ) گفت : محبت و دوستى با شما مرا به اين مجلس نمى
آورد، در روى زمين كسى نيست كه پيش من ناپسندتر و دشمن تر از شما خانواده باشد. مى
دانم فرمانبرى خدا و رسول و اطاعت امير المؤمنين (حاكم وقت ) در دشمنى كردن با شماست
ولى چون تو را مردى فصيح زبان و داراى فنون و
فضايل و آداب پسنديده مى بينم ، از اين رو به مجلست مى آيم . در عوض امام باقر(ع )
با خوشرويى و گرمى به او فرمود: هيچ چيز از خدا پنهان نيست .
حضرت رسول - ص - فرمود: در ميان بنى اسرائيل عابدى زيبا و خوش سيما بود،
زندگى خود را به وسيله درست كردن زنبيل از برگ خرما مى گذرانيد. روزى از در خانه
پادشاه مى گذشت ، كنيز خانه پادشاه او را ديد. وارد قصر شد و حكايتى از زيبايى و
جمال عابد براى خانم تعريف كرد. خانم گفت : با نقشه اى او را
داخل قصر كن . همين كه عابد داخل شد، چشم همسر سلطان كه به او افتاد از حسن جمالش در
شگفت شد. در خواست نزديكى كرد. عابد امتناع ورزيد، زن دستور داد درهاى قصر را
ببندند.
زنى به محضر رسول خدا(ص ) آمد و اقرار به زنا نمود و تقاضاى اجراى حد الهى بر
خود را كرد. زن ، پيامبر را مطلع نمود كه حامله نيز مى باشد. حضرت فرمود: وقتى بچه
ات به دنيا آمد نزد من بيا. زن رفت و پس از مدتى در حالى كه نوزادى در آغوش داشت ،
مراجعت نمود و تقاضاى خود را تكرار كرد. پيامبر(ص ) فرمودند به خانه ات برو و
چون فرزندت از شير گرفته شد و توانست غذا بخورد نزد من بيا.
عبدالله بن جعفر از خانه اش خارج شد و به سوى باغ خود به راه افتاد. در بين راه از
كنار نخلستانى كه متعلق به ديگران بود، عبور كرد. آنجا پياده شد، ديد كه غلام سياهى
در آن نخلستان كار مى كند. در اين هنگام غذاى غلام را آوردند و
مشغول خوردن شد. در همين حال سگى وارد نخلستان شد و نزديك غلام رفت . غلام يك قطعه
نان براى او انداخت و سگ آن را خورد. غلام قطعه دوم و سوم را انداخت و سگ آنها را خورد و
چيزى براى خود باقى نماند.
امام باقر(ع ) فرمود: مردى از پيروان حضرت
رسول - ص - به نام سعد بسيار فقير و بيچاره بود و جزء اصحاب صفه (150)
محسوب مى شد. تمام نمازهاى شبانه روزى را پشت سر پيامبر مى خواند.
رسول خدا از تنگدستى سعد متاءثر بود، روزى به او وعده داد كه اگر مالى به دستم
بيايد تو را بى نياز مى كنم .
مردى از اولاد خليفه دوم در مدينه بود كه پيوسته حضرت موسى بن جعفر(ع ) را آزار مى
كرد و دشنام مى داد. هر وقت با آن جناب روبرو مى شد به اميرالمؤمنين (ع ) جسارت مى
كرد. روزى عده اى از بستگان حضرت عرض كردند: اجازه بدهيد تا اين فاجر را به
سزاى عملش برسانيم و از شرش راحت شويم . موسى بن جعفر(ع ) آنها را از اين كار منع
كرد.
دانشجويى مسلمان و ايرانى در آمريكا تحصيل مى كرد. او مسلمان پاك و متعهدى بود. حسن
اخلاق و برخورد اسلامى او موجب شد كه يكى از دختران مسيحى آمريكايى به او محبت
خاصى پيدا كند، در حدى كه پيشنهاد ازدواج با او نمود. دانشجو به آن دختر گفت : اسلام
اجازه نمى دهد كه من مسلمان با توى مسيحى ازدواج كنم ، مگر اينكه مسلمان شوى . دانشجو
به دنبال اين سخن كتابهاى اسلامى را در اختيار او گذاشت . او در اين باره تحقيقات و
مطالعات فراوانى كرد و به حقانيت اسلام پى برد و مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج
كرد...
يكى از گنهكاران و روسياهان دست دعا بلند كرد و به خدا توجه نمود ولى خداوند با
نظر رحمت به او نگاه نكرد. بار ديگر او دست دعا به طرف خدا دراز كرد، خداوند از او رو
بر گرداند. او بار سوم دست نياز به سوى خدا دراز كرد و تضرع و ناله نمود، خداوند
به فرشتگانش فرمود: اى فرشتگانم ! دعاى بنده ام را به اجابت رساندم كه
پروردگارى غير از من ندارد.
روزى جوانى نزد پيامبر - ص - آمد و با كمال گستاخى گفت : اى پيامبر خدا! آيا به من
اجازه مى دهى زنا كنم ؟! با گفتن اين سخن فرياد مردم بلند شد و از گوشه و كنار به
او اعتراض كردند. ولى پيامبر - ص - با كمال ملايمت و اخلاق نيك به جوان فرمود:
نزديك بيا.
مردى با زن خود بر سر سفره نشسته بود، ميان سفره مرغى بريان نهاده بودند. سائلى
به در خانه آنها آمده و درخواست كمك كرد. صاحب خانه از جاى حركت نمود. او را با
عصبانيت دور كرد. مدتى گذشت ، آن مرد فقير شد. به علت تنگدستى زوجه خود را طلاق
داد، زن شوهر ديگرى اختيار نمود. اتفاقا باز روزى با شوهر بر سر سفره نشسته بود
و مرغى را هم بريان كرده بودند كه بخورند. فقيرى در خانه آنها را به صدا در آورد.
شوهرش گفت : خوب است همين مرغ را به فقير بدهى ، زن مرغ را برداشت و آن را به
فقير داد.
حضرت ابراهيم (ع ) تا مهمان بر سر سفره اش نمى نشست غذا نمى خورد. يك روز
پيرمردى را پيدا كرد و از او خواست كه امروز بيا
منزل من برويم و با هم غذا بخوريم . پيرمرد دعوت ابراهيم را
قبول كرد و به خانه آن حضرت آمد. ابراهيم - ص - فرمود سفره گستردند و چون
اول بايد ميزبان دست به طعام دراز كند، حضرت
خليل بسم الله الرحمان الرحيم گفت و دست به طعام دراز كرد، اما
آن پيرمرد بدون اين كه نام خدا را ببرد شروع به خوردن طعام نمود.
شخصى پيش امام زين العابدين (ع ) آمد و هر چه به دهنش آمد به آن بزرگوار ناسزا
گفت ولى آن حضرت در جوابش چيزى نفرمود.
|