می‏بينی ، مجازی است بر روی اين حقيقت . مولوی می‏گويد :
عشق بحری ، آسمان بر وی كفی
چون زليخا در هوای يوسفی
عشق يك درياست ، همه آسمانها و زمين و همه عالم طبيعت از نظر عارف‏
به منزله كفی است بر روی يك دريا كه آن دريا " عشق " است . حافظ
می‏گويد :
ما بدين درنه پی حشمت و جاه آمده‏ايم از بد حادثه اينجا به پناه‏
آمده‏ايم
رهرو منزل عشقيم و زسرحد عدم
تا به اقليم وجود اين همه راه آمده‏ايم
ببينيد چقدر عالی می‏گويد ! اين بيت حافظ ، ترجمه جمله‏ای از اولين دعای‏
امام سجاد ( ع ) در صحيفه سجاديه است ، بعد از اينكه خدا را حمد و ثنا
می‏گويد ، می‏فرمايد : « ابتدع بقدرته الخلق ابتداعا ، و اخترعهم علی مشيته‏
اختراعا ، ثم سلك بهم طريق عبادته ، و بعثهم فی سبيل محبته » يعنی خدا
ابتدا عالم را از عدم آفريد ، عالم را ابداع كرد ( ابداع يعنی [ انجام‏
كاری كه ] از روی نمونه‏ای ديگر نبوده است ) ، بعد آنها را از راه محبت‏
خود برانگيخت . حافظ هم همين را می‏گويد :
رهرو منزل عشقيم و زسرحد عدم
تا به اقليم وجود اين همه راه آمده‏ايم

راه رسيدن به كمال

وقتی عارف برای همه عالم يك حقيقت بيشتر قائل نيست و آن حقيقت عشق‏
است ، قهرا از نظر او ديگر حقيقت انسان ، فكر نيست كه فيلسوف می‏گفت‏
حقيقت انسان دل اوست ، دل هم يعنی همان مركز عشق الهی . پس يك تفاوت‏
[ بين مكتب عقل و مكتب عشق ] در مسأله " من انسان " است . آيا " من‏
انسان " همان