كه دروغ میگويند و اصلا پسری ندارند . بعدا گفتند ما سی سال پيش با هم
نامزد شديم و گفتيم مدتی با هم باشيم تا با اخلاق يكديگر آشنا شويم ، اگر
اخلاق يكديگر را پسنديديم ، میرويم رسما ازدواج میكنيم ولی هنوز فرصت
ازدواج كردن پيدا نكردهايم !
آقای محققی - خدا او را بيامرزد - كه مرحوم آيتالله بروجردی ايشان را
به آلمان فرستاده بودند ، داستانی نقل كرده بود كه واقعا داستان عجيبی
است . ايشان گفته بود جزو اشخاصی كه در زمان ما مسلمان شدند ، پروفسوری
بود كه مرد عالم و دانشمندی بود و اين پروفسور پيش ما زياد میآمد و ما
هم پيش او میرفتيم . اين پروفسور كه در اواخر عمر پيرمردی شده بود ،
سرطان پيدا كرد و در بيمارستان بستری شد . ايشان میگفت ما و مسلمانهای
آنجا به بيمارستان میرفتيم و از او عيادت میكرديم . يك روزی اين پيرمرد
زبان به شكايت گشود و گفت : اول باری كه من مريض شدم ، آزمايش كردند
و اطبا گفتند سرطان است . هم پسرم و هم زنم آمدند و گفتند حال كه تو
سرطان داری معلوم است كه میميری ، بنابراين خداحافظ ! ما ديگر رفتيم .
هر دو همانجا خداحافظی كردند و فكر نكردند كه اين بدبخت در اين شرايط
احتياج به محبت و مهربانی دارد . آقای محققی میگفت ما چون میديديم كسی
را ندارد مكرر به عيادتش میرفتيم . روزی از بيمارستان خبر دادند كه او
مرده است . برای تكفين و تجهيزش و جمع كردن جنازهاش رفتيم . ديديم در
آن روز پسرش آمد . پيش خود گفتيم خوب است كه لااقل برای تشييع
جنازهاش آمده است ولی وقتی تحقيق كرديم متوجه شديم او از پيش ، جنازه
را به بيمارستان فروخته و حال آمده جنازه را تحويل دهد
|