يك موقع و جای خاصی كه من دستور می‏دهم ، سر مرا از بيخ ببری . گفت :
آخر چنين چيزی نمی‏شود . گفت : خير ، من از تو قول گرفتم و بايد اين كار
را انجام دهی . نيمه شب غلام را بيدار كرد ، كارد تيزی به او داد ، و با
هم به پشت بام يكی از همسايه‏ها رفتند . در آنجا خوابيد و كيسه پول را به‏
غلام داد و گفت : همينجا سر من را ببر و هر جا كه دلت می‏خواهد برو . غلام‏
گفت : برای چه ؟ گفت : برای اينكه من اين همسايه را نمی‏توانم ببينم .
مردن برای من از زندگی بهتر است . ما رقيب يكديگر بوديم و او از من‏
پيش افتاده و همه چيزش از من بهتر است . من دارم در آتش حسد می‏سوزم ،
می‏خواهم قتلی به پای او بيفتد و او را زندانی كنند . اگر چنين چيزی شود ،
من راحت شده‏ام . راحتی من فقط برای اين است كه می‏دانم اگر اينجا كشته‏
شوم ، فردا می‏گويند جنازه‏اش در پشت بام رقيبش پيدا شده ، پس حتما
رقيبش او را كشته است ، بعد رقيب مرا زندانی و سپس اعدام می‏كنند و
مقصود من حاصل می‏شود ! غلام گفت : حال كه تو چنين آدم احمقی هستی ، چرا
من اين كار را نكنم ؟ تو برای همان كشته شدن خوب هستی . سر او را بريد ،
كيسه پول را هم برداشت و رفت . خبر در همه جا پيچيد . آن مرد همسايه را
به زندان بردند ، ولی همه می‏گفتند اگر او قاتل باشد ، روی پشت بام خانه‏
خودش كه اين كار را نمی‏كند ، پس قضيه چيست ؟ معمائی شده بود . وجدان‏
غلام او را راحت نگذاشت ، پيش حكومت وقت رفت و حقيقت را اينطور
گفت : من به تقاضای خودش او را كشتم . او آنچنان در حسد می‏سوخت كه‏
مرگ را بر زندگی ترجيح می‏داد . وقتی مشخص شد قضيه از اين قرار است ،
هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد كردند .