باشد ، میتواند جفت باشد .
اينها يك مفاهيم خيلی واضحی است كه نفس تصور آنها برای ما اشكالی
ندارد . هم هستی و نيستی ، هم ضرورت و امتناع و امكان از چيزهايی است
كه هيچوقت بشر از خودش طرد نكرده و طرد هم نخواهد كرد ، بلكه اساس
تمام علوم برپايه همين مفاهيم و معانی است . امروز كه شما میگوييد "
قوانين جبری " يا میگوييد " اجتناب ناپذير " ، اين " اجتناب ناپذير
" همان ضرورت است . نقطه مقابل آن را هم میگوييد " غيرممكن " كه
همان محال بودن است . اينكه اين مفاهيم از كجا در ذهن بشر پيدا شده
مسألهای است ، چون انسان " وجوب " را هيچ وقت با چشم نمیتواند ببيند
، " امتناع " را هم با چشم نمیتواند ببيند و نه با هيچ حسی ، اينها
مفاهيم معقول هستند ولی محسوس نيستند .
حال كه ما اين پنج مفهوم را دانستيم : وجود و عدم از يك طرف ، و
ضرورت و امكان وامتناع از طرف ديگر ، حرف معروف ابنسينا اين است ،
میگويد موجودات [ يعنی ] آنهايی كه هستند ، مسلم محال نيستند ، چون اگر
محال بودند كه نبودند ( بودنشان دليل بر اين است كه محال نيستند ) . پس
اينها كه هستند ، يكی از دو شق ديگر را دارند : يا ممكنالوجودند يا
واجبالوجود . آيا به حسب احتمال عقلی از اين دو شق خارجاند ؟ در اينكه
در عالم اشيائی هست كه بحثی نيست . آنچه كه در عالم هست ، مسلم يا
ممكنالوجود است يا واجبالوجود ، چون ممتنعالوجود نمیتواند باشد . اينجا
ما چشمهايمان را میبنديم و تمام هستی را زير نظر میگيريم و نمیدانيم آنچه
كه در عالم هست واجبالوجود است يا ممكنالو جود ، اگر در ميان آنچه كه
در عالم هست ، واجبالوجود هست ( يك شق مطلب ) فهوالمطلوب ، اگر نه
، آنچه هست ممكنالوجود است . میگويد ممكنالوجود بايد به واجبالوجود
منتهی شود ، اگر با آن ممكن واجبالوجود نباشد ، ممكنالوجودی هم نيست ،
چرا ؟ چون ممكنالوجود يعنی آن چيزی كه در ذاتش ، هم میتواند باشد هم
میتواند نباشد ، پس خود ذاتش - به تعبير امروزی - نسبت به هستی
بیتفاوت است ، چون اگر ما ذات او را در نظر بگيريم ، هستی برايش نه
ضرورت دارد نه امتناع ( میتواند باشد ، میتواند نباشد ) . پس بودن او
به حكم علتی است و آن علت است كه وجود را به او داده است والا اگر
وجود ذاتی او باشد ، ممكنالوجود نمیشود ، واجبالوجود است ، همينقدر كه
وجود برای او ذاتی نيست و شما فرض كرديد كه او ممكنالوجود است ( يعنی
وجود داشتن برای او به
|