است و آن مردن عشق است در اروپا و آن مسرتهای خاصی كه فقط ناشی از عشق
است و يا آثار و ابداعاتی كه بشر در اثر اين پديده به وجود میآورد ، و
میگويند چون وصال زياد شده است و رايگانی خيلی زياد است ، ديگر خود به
خود مردن اين روح است در بشر . البته اين را هم قبول دارند كه فراق مطلق
هم چيزی نيست ، بايد اينها آميخته باشد ، يعنی اگر برسد به حدی كه يأس
به وجود بيايد ، ديگر شاهكار و ابداع هم به وجود نمیآيد ، بايد هم اميد
باشد و هم فراق هر دو ، كه در اينجاست كه شاهكار حتما به وجود میآيد .
اما مسأله " می " و اين حرفها اينطور نيست كه صرف نداشتن باشد . در
مشرق زمين خيلی چيزها از قديم ممنوع بوده ، گوشت خوك هم هميشه ممنوع
بوده ، چرا هرگز در ادبيات گوشت خوك منعكس نيست ؟ " می " اساسا از
جهت آن حالت بیخودی و مستی كه ايجاد میكند ، حالتی كه انسان را از فكر
و عقل و اين چيزها خالی میكند ، موضوع شعر قرار داده شده است ، منتها آن
كسی كه از رنج دنيا ناراحت بوده ، میرا از آن جهت توصيف كرده كه يك
مدتی او را از فكرهای موذی و از فكر درباره مصيبتی كه از ناحيه فلان ظالم
به او رسيده ، بیخبر نگه میدارد ، و آن كسی كه يك مشرب عرفانی داشته كه
اكثر هم همينطور است از باب اينكه عشق را مافوق عقل میداند و با
پيدايش عشق يك حالت بیخودی [ به او دست میدهد ] . البته مقصود بیخودی
مافوق خودی عقل است ، نه بیخودی مادون خودی عقل . آن اولی كه توصيف
میكند ، میخواهد از حد عقل يك درجه پايين بيايد ، میخواهد فاقد عقل باشد
، برسد به درجه حيواناتی كه حس نمیكنند . آن ديگری كه توصيف میكند ،
میخواهد به يك مرحله بیخودی مافوق خودی عقل برسد . بنابراين موضوع واقع
شدن میو بادهروی اين نكته بوده ، نه اينكه فقط مردم محروم بودهاند ، خيلی
از محروميتها بوده كه اين جهت را به وجود نياورده است .
اما خوب ، موضوع سبزه و جويبار و اين حرفها را شايد راست بگويد و
همينطور باشد ، يعنی وقتی كه افراد بشر هميشه با بهترين سبزهها و گلها و
بهترين جويبارها مواجه بودهاند و شخص از اولی كه بچه بوده ، در خانهای
كه متولد شده است بهترين گلها را ديده ، چشمش به آنها افتاده و بعد هم
هر جا رفته غير از اين نديده ، قهرا اين برای او محرك نيست ، هيجانآور
نيست ، احساسات او را تهييج نمیكند ولی اگر فاقد آنها باشد و بعد بيايد
ببيند ، احساساتش خيلی تهييج میشود .
|