كرده بود . آنقدر تير به بدن اين مرد خورد كه ديگر افتاد . لحظات آخرش
را طی میكرد ، اباعبدالله خودشان را رساندند به بالينش ، تازه شك میكند
درباره خودش كه به وظيفه خود عمل كرده يا خير ، میگويد : اوفيت يا
اباعبدالله ؟ آيا من توانستم وفا بكنم يا نه ؟ .
میرويم سراغ مساوات اسلامی ، برادری و برابری اسلامی . كسانی كه
اباعبدالله ، خود را به بالين آنها رسانده است ، عده معدودی هستند . دو
نفر از آنها افرادی هستند كه ظاهرا مسلم است كه قبلا برده بودهاند ، يعنی
بردههای آزاد شده بودهاند . اسم يكی از آنها جون است كه میگويند مولی
ابی ذر غفاری ، يعنی آزاد شده جناب ابی ذر غفاری . اين شخص سياه است و
ظاهرا از بعد از آزاديش از در خانه اهل بيت پيغمبر دور نشده است .
يعنی حكم يك خدمتكار را در آن خانه داشته است . در روز عاشورا همين جون
سياه ، میآيد پيش اباعبدالله میگويد به من هم اجازه جنگ بدهيد ، حضرت
میفرمايد : نه ، برای تو الان وقت اين است كه بروی بعد از اين در دنيا
آقاباشی ، اينهمه خدمت كه به خانواده ما كردهای بس است ، ما از تو
راضی هستيم . او باز التماس و خواهش میكند ، حضرت امتناع میكند . بعد
اين مرد افتاد به پاهای اباعبدالله و شروع كرد به بوسيدن كه آقا مرا
محروم نفرمائيد ، و بعد جملهای گفت كه اباعبدالله جايز ندانست كه به او
اجازه ندهد . عرض كرد : آقا فهميدم كه چرا به من اجازه نمیدهيد ، من كجا
و چنين سعادتی كجا ، من با اين رنگ سياه و با اين خون كثيف و با اين
بدن متعفن شايسته چنين مقامی نيستم . فرمود : نه ،
|