ديشب از شوق نخفتم يكدم
|
دوختم جامه و بر تن كردم
|
كسی ندانست چه سحرآميزی
|
به پرند از نخ و سوزن كردم
|
تو بگرد هنر من نرسی
|
زانكه من بذل سر و تن كردم
|
يعنی برای سر و تن خودم هنر بذل كردم . شمع هم به او جواب داد :
شمع خنديد كه بس تيره شدم
|
تا زتاريكيت ايمن كردم
|
پی پيوند گهرهای تو بس
|
گهر اشك بدامن كردم
|
تو میگوئی كه من تا صبح گوهرها را بهم دوختم ، ولی اين گوهر اشك من
بود كه تا صبح ريخت تا تو توانستی آن گوهرها را در يك رشته بكشی و به
گردن خود بيندازی .
خرمن عمر من ارسوخته شد
|
حاصل شوق تو خرمن كردم
|
من آن كسی هستم كه تا صبح سوختم و تابيدم تا تو به هدف و مقصدت رسيدی
، بعد میگويد :
كارهايی كه شمردی بر من
|
تو نكردی ، همه را من كردم
|
ابنسينا قانون ننوشت ، محمدبنزكريا الحاوی ننوشت ، سعدی ذوق خودش را
در بوستان و گلستان نشان نداد ، مولوی همينطور ، مگر از پرتو شهداء ، از
آنهائی كه تمدن عظيم اسلامی را پايهگذاری كردند ، موانع را از سر راه
بشريت برداشتند ، از آنهائی كه مثل شعلههائی در يك ظلمتهائی درخشيدند و
جان خودشان را فدا كردند ، از آنهائی كه سراسر وجودشان حماسه الهی بود ،
سراسر وجودشان
پاورقی :
1 - ديوان پرويناعتصامی چاپ هفتم ص . 163