وقتی آن پارچه را برداشت ، ديد سر پدرش است ، بیاختيار از جا حركت
كرد ، مختار گفت او را به پدرش ملحق كنيد .
اين طور بود كه علی اكبر به ميدان رفت . مورخين اجماع دارند كه جناب
علی اكبر با شهامت و از جان گذشتگی بینظيری مبارزه كرد . بعد از آن كه
مقدار زيادی مبارزه كرد ، آمد خدمت پدر بزرگوارش كه اين جزء معماهای
تاريخ است كه مقصود چه بوده و برای چه آمده است ؟ گفت پدر جان "
العطش " تشنگی دارد مرا میكشد ، سنگينی اين اسلحه مرا خيلی خسته كرده
است ، يك ذره آب اگر به كام من برسد ، نيرو میگيرم و باز حمله میكنم .
اين سخن جان اباعبدالله را آتش میزند . میگويد پسر جان ! ببين دهان من
از دهان تو خشكتر است ، ولی من به تو وعده میدهم كه از دست جدت پيغمبر
آب خواهی نوشيد . اين جوان میرود به ميدان و باز مبارزه میكند .
مردی است به نام حميدبن مسلم كه به اصطلاح راوی حديث است . مثل يك
خبرنگار در صحرای كربلا بوده است . البته در جنگ شركت نداشته ولی اغلب
قضايا را او نقل كرده است . میگويد : كنار مردی بودم . وقتی علی اكبر
حمله میكرد همه از جلوی او فرار میكردند . او ناراحت شد ، خودش هم مرد
شجاعی بود ، گفت قسم میخورم اگر اين جوان از نزديك من عبور بكند ،
داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت . من به او گفتم تو چكار داری ، بگذار
بالاخره او را خواهند كشت . گفت خير . علی اكبر كه آمد از نزديك او
بگذرد ، اين مرد او را غافلگير كرد و با نيزه محكمی آنچنان به علی اكبر
زد
|