طرف ديگر حامل خبر اسف آوری بود ، فهميد كه اگر برود نزديك امامحسين ،
از او خواهد پرسيد كه از كوفه چه خبر ؟ بايد خبر بدی را به ايشان بدهد .
نخواست آن خبر را بدهد و لذا راهش را كج كرد و رفت طرف ديگر . دو نفر
ديگر از قبيله بنی اسد كه در مكه بودند و در اعمال حج شركت كرده بودند ،
بعد از آنكه كار حجشان به پايان رسيد ، چون قصد نصرت امامحسين را داشتند
، به سرعت از پشت سر ايشان حركت كردند تا خودشان را برسانند به قافله
اباعبدالله ( ع ) .
اينها تقريبا يك منزل عقب بودند . برخورد كردند با همان شخصی كه از
كوفه میآمد . به يكديگر كه رسيدند به رسم عرب انتساب كردند ، يعنی بعد
از سلام و عليك اين دو نفر از او پرسيدند نسبت را بگو ، از كدام قبيله
هستی ؟ گفت من از قبيله بنیاسد هستم ، اينها گفتند : عجب ! نحن اسديان
، ما هم كه از بنی اسد هستيم ، پس بگو پدرت كيست ، پدر بزرگت كيست ؟
او پاسخ گفت ، اينها هم گفتند تا همديگر را شناختند . بعد ، اين دو نفر
كه از مدينه میآمدند ، گفتند از كوفه چه خبر ؟ گفت حقيقت اين است كه
از كوفه خبر بسيار ناگواری است و اباعبدالله ( ع ) كه از مكه به كوفه
میرفتند وقتی مرا ديدند ، توقفی كردند و من چون فهميدم برای استخبار از
كوفه است ، نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم . تمام قضايای كوفه را
برای اينها تعريف كرد .
اين دو نفر آمدند تا رسيدند به حضرت . به منزل اولی كه رسيدند ، حرفی
نزدند ، صبر كردند تا آنگاه كه اباعبدالله ( ع ) در منزلی فرود آمدند
|