سرعت از آن زن دور می‏شد . معلوم بود كه پهلوی او بوده است ، گفت من‏
نفهميدم كه معنای اين چيست ؟ آيا قصه‏ای را نشان می‏دهد ؟ از راهنما
پرسيدم ، گفت : اين تجسم فكر افلاطون است ، فكری كه فلاسفه دارند درباره‏
انسان ، راجع به عشقها كه وصالها ، مدفن عشقهاست و عشقها اگر صد در صد
منجر به وصال بشوند ، در نهايت امر تبديل به بيزاريها ، و معشوقها تبديل‏
به منفورها می‏شوند . اصلی است كه حكما و عرفا آن را بيان كرده‏اند كه‏
انسان عاشق چيزی است كه آن را ندارد ، و تا وقتی كه آن چيز را ندارد ،
بدان عشق می‏ورزد . همين كه صددرصد به آن رسيد ، حرارت عشق تبديل به سردی‏
می‏شود ، و به دنبال معشوقی ديگر می‏رود . می‏بينيم اين تجسم يك فكر است‏
اما تجسمی بی‏روح . يعنی فكری را در سنگ نمايش داده‏اند ولی سنگ ، روح‏
ندارد . اين ، واقعيت و حقيقت نيست . يا در نقاشيها ممكن است چنين‏
چيزهايی باشد ، و چقدر تفاوت است ميان تجسم بی‏روح و تجسم زنده و جاندار
كه يك فكر تجسم پيدا كند ، پياده بشود در يك موضوع جاندار ذی حيات ،
آنهم نه هر جانداری مثل نمايشهای بی‏حقيقت و صورتسازيهايی كه امروز درست‏
می‏كنند و حقيقتی در كار نيست ، بلكه در عين حال ، تنها نمايش نباشد ،
حقيقت و واقعيت باشد ، يعنی پياده شدن واقعی باشد . حادثه كربلا خودش‏
يك نمايش از سربازان اسلام است اما نه نمايشی كه صرفا نمايش يعنی‏
صورتسازی باشد ، آدمكهايی درست بكنند و صورتی بسازند ولی در واقع حقيقت‏
نداشته باشد . مثلا فرض كنيد آيه : « ان الله اشتری من المؤمنين