من در سال بيست و دو اين توفيق را پيدا كردم كه رفتم بروجرد در
خدمتشان ( ايشان در زمستان بيست و سه آمدند به قم و در سال بيست و دو
هنوز در بروجرد بودند ) ، ماه شعبان بود ، پانزدهم شعبان كه شد طبق سنت
، آن درسی را كه میگفتند ( خارج مكاسب بود ) تعطيل كردند ، گفتند اين
پانزده روز را میخواهم يك بحث كوچكی بكنيم و يادم هست بحث مسيحيت را
پيش كشيدند و گفتند من اين مسئله را در حدود چهل و چند سال پيش كه در
اصفهان بودم يكبار مطالعه كردهام ، تحقيق كرده و نوشتهام ( و نوشته ام را
دارم ) ، و بعد از آن ديگر به اين مسئله مراجعه نكردهام . حالا میخواهم
بعد از چهل و چند سال بار ديگر روی اين مسئله مطالعه بكنم . بعد خودشان
گفتند میخواهم به نوشتههای خودم مراجعه نكنم بلكه از نو مطالعه بكنم و
سپس مراجعه كنم ، ببينم آيا با آن وقت فرق كرده يا نه ؟ بعد از ده
پانزده روز كه بحث كردند ، رفتند آن جزوه خودشان را آوردند . وقتی
خواندند ديدند تمام آنچه كه حالا به ذهنشان رسيده است ، در چهل و چند سال
پيش نيز رسيده ، با اين تفاوت كه ذهن حالا پختهتر و ورزيده تر شده و آن
وقت اصوليتر و قاعدهایتر بوده ، حالا به متن اسلام واردتر است . گفتند از
نظر تحقيق فرق نكرده ، فقط ذهن ما فقاهتیتر شده است . حالا ببينيد اين ،
مقام يك مرجع تقليد است و بايد هم چنين باشد . و من از اين میترسم كه
جامعه ما اين را فراموش بكند ، مردم ، افرادی را كه صلاحيت ندارند ،
بپذيرند ولی اين مقام محفوظ است و بايد هم محفوظ باشد .
|