روز عاشورا می‏شود ، بنابر يكی از دو روايت ابوالفضل جلو می‏آيد ، عرض‏
می‏كند برادرجان به من هم اجازه بفرمائيد ، اين سينه من تنگ شده است ،
ديگر طاقت نمی آورم ، می‏خواهم هر چه زودتر جان خودم را فدای شما كنم .
من نمی‏دانم روی چه مصلحتی امام جواب حضرت‏ابوالفضل را چنين داد ، خود
اباعبدالله بهتر می‏دانست . فرمود برادرم حال كه می‏خواهی بروی ، برو بلكه‏
بتوانی مقداری آب برای فرزندان من بياوری . لقب " سقا " ، آب‏آور ،
قبلا به حضرت ابوالفضل داده شده بود ، چون يك نوبت يا دو نوبت ديگر در
شبهای پيش ابوالفضل تواسنته بود برود صف دشمن را بشكافد و برای اطفال‏
اباعبدالله آب بياورد . اين‏جور نيست كه سه شبانه‏روز آب نخورده باشند ،
نه ، سه شبانه روز بود كه ممنوع بودند ، ولی در اين خلال توانستند يكی‏
دوبار از جمله در شب‏عاشورا آب تهيه كنند ، حتی غسل كردند ، بدنهای‏
خودشان را شستشو دادند . ابوالفضل فرمود چشم . ببينيد چقدر منظره باشكوهی‏
است ، چقدر عظمت است ، چقدر شجاعت است ، چقدر دلاوری است ، چقدر
انسانيت است ، چقدر شرف است ، چقدر معرفت و فداكاری است ؟ ! يك‏تنه‏
خودش را به جمعيت می‏زند . مجموع كسانی را كه دور آب را گرفته بودند
چهارهزار نفر نوشته‏اند . وارد شريعه فرات شد ، اسب را داخل آب برد (
اين را همه نوشته‏اند ) . اول مشكی را كه همراه دارد پر از آب می‏كند و به‏
دوش می‏گيرد . تشنه است ، هوا گرم است ، جنگيده است . همان طور كه‏
سوار است و آب تا زيرشكم اسب را فرا گرفته است ، دست زير آب می‏برد
، مقداری آب با دو