برد ، و اينها چه زنهايی هستند ! اين مرد خيلی شجاع بود و با دو نفر از
غلامان عمر سعد و عبيدالله زياد كه خودشان داوطلب شدند ، جنگيد و هر دوی
آنها را كه افراد بسيار قویای بودند ، از بين برد ، به اين ترتيب كه بعد
از داوطلب شدن آن دو نفر ، اباعبدالله وقتی نگاه كردند به اندام و
شانهها و بازوهای اين مرد ، فرمودند اين ، مرد ميدان آنهاست و رفت و
مرد ميدانشان هم بود .
اول ، يسار نامی آمد كه غلام عمر سعد بود . عبدالله بن عمير او را از
پای در آورد ولی قبلا كسی از پشت سر به جناب عبدالله حمله كرد و اصحاب
اباعبدالله فرياد كشيدند : از پشت سر مواظب باش ولی تا به خود آمد او
شمشيرش را فرود آورد و پنجههای دست عبدالله قطع شد اما با دست ديگرش
او را هم از بين برد . در همان حال آمد خدمت اباعبدالله در حالی كه رجز
میخواند . به مادرش گفت مادر ! آيا خوب عمل كردم ؟ گفت نه ، من از تو
راضی نيستم ، من تا تو را كشته نبينم ، از تو راضی نمیشوم . زنش هم بود
، البته زنش جوان بود ، به دامن عبدالله بن عمير آويخت . مادر گفت كه
مادر ، مبادا اينجا به حرف زن گوش بكنی ، اينجا جای گوش كردن به حرف
زن نيست . تو اگر میخواهی كه من از تو راضی باشم ، جز اينكه شهيد بشوی
راه ديگری ندارد . اين مرد میرود تا شهيد میشود . بعد سر او را میبرند و
میاندازند به طرف خيام حرم ( چند نفر هستند كه سرهايشان پرتاب شده به
طرف خيام حرم ، يكی از آنها ، اين مرد است ) . اين مادر ، سر پسر خود
را میگيرد و به سينه میچسباند ، میبوسد و میگويد
|