عمر سعد می‏دانست كه اين هم نزد عبيدالله زياد مقامی دارد ( هم سنخ‏اند ،
هر چه كه شقی تر و قسی القلب تر بودند مقربتر بودند . ) گفت تو هم‏
فرمانده پياده باش .
فرمان ، خيلی شديد بود ، اين بود كه به مجرد رسيدن نامه من ، بر حسين‏
سخت بگير . حسين بايد يكی از اين دو امر را بپذيرد ، يا تسليم بلاشرط و
يا جنگيدن و كشته شدن ، سوم ندارد . نوشته‏اند نزديك غروب تاسوعاست ،
حسين بن علی در بيرون يكی از خيمه‏ها نشسته است در حالی كه زانوها را
بلند كرده و دستها را روی زانو گذاشته است و سر را روی دستها ، و خوابش‏
برده است . در همين حال عمر سعد تا اين فرمان را خواند و تصميم گرفت ،
فرياد كشيد : يا خيل الله ! اركبی و بالجنه ابشری ( مغالطه و حقه بازی و
رياكاری را ببينيد ! ) لشكر خدا سوار شويد ! من شما را به بهشت بشارت‏
می‏دهم . نوشته‏اند اين سی هزار لشكر در حالی كه دور تا دور خيمه‏های حسين‏
را گرفته بودند ، مثل دريايی كه به خروش آيد به خروش و جنبش آمد ،
طوفان كرد . يك مرتبه صدای فرياد اسبها ، انسانها و بهم خوردن اسلحه‏ها
در صحرا پيچيد .
زينب سلام الله عليها در داخل يكی از خيمه‏هاست ، ظاهرا دارد زين‏
العابدين را پرستاری می‏كند . صدا را از بيرون شنيد . فورا بيرون آمد ديد
لشكر دشمن است كه دارد حلقه محاصره را تنگتر می‏كند . آمد دست زد به‏
شانه اباعبدالله ، برادر ! بلندشو ، نمی‏بينی ؟ نمی‏شنوی ؟ ببين چه خبر
است . حسين سر را بلند می‏كند و بدون اينكه توجهی به اين لشكر بكند ،
می‏گويد من الان در عالم رويا جدم را ديدم ، به من بشارت و نويد داد ،
گفت حسينم تو