می‏دهم . عرض كرد : عموجان بفرمائيد ! فرمود : مرگ در ذائقه تو چه طعمی‏
دارد ؟ فورا گفت : عموجان ! احلی من العسل چنين مرگی در كام من از عسل‏
شيرينتر است . ( يعنی من كه می‏پرسم برای اينست كه می‏ترسم فردا اين‏
موهبت شامل حال من نشود . ) فرمود : بله فرزند برادر ! تو هم فردا شهيد
خواهی شد اما بعد از آنكه مبتلا به يك بلای بسيار سخت و يك درد بسيار
شديد می‏شوی . ولی اباعبدالله توضيح نداد كه اين بلا چيست . اما روز
عاشورا روشن كرد كه مقصود اباعبدالله چيست . قاسم به ميدان می‏رود . چون‏
كوچك است ، اسلحه‏ای كه با تن او مناسب باشد ، نيست . ولی در عين حال‏
شيربچه است ، شجاعت به خرج می‏دهد ، تا اينكه با يك ضربت كه به فرقش‏
وارد می‏آيد از روی اسب به روی زمين می‏افتد . حسين با نگرانی بر در خيمه‏
ايستاده ، اسبش آماده است ، لجام اسب را در دست دارد ، مثل اينكه‏
انتظار می‏كشد ، ناگهان فرياد يا عماه در فضا پيچيد ، عمو جان من هم رفتم‏
، مرا درياب .
مورخين نوشته‏اند حسين مثل بازشكاری به سوی قاسم حركت كرد . كسی نفهميد
با چه سرعتی بر روی اسب پريد و با چه سرعتی به سوی قاسم حركت كرد . عده‏
زيادی از لشكريان دشمن ( حدود دويست نفر ) بعد از اين كه جناب قاسم روی‏
زمين افتاد ، دور بدن اين طفل را گرفتند برای اينكه يكی از آنها سرش را
از بدن جدا كند . يك مرتبه متوجه شدند كه حسين به سرعت می‏آيد ، مثل گله‏
روباهی كه شير را می‏بيند فرار كردند ، و همان فردی كه برای بريدن سر قاسم‏
پايين آمده بود ، در زير دست و پای