پسر زياد ، پسر او را انتخاب كرد تا از نظر روانی استفاده كند . يعنی‏
اينطور به مردم بفهماند كه اين هم جنگی است در رديف آن جنگها . همانطور
كه سعد وقاص با كفار می‏جنگيد ، پسر سعد هم ( العياذ بالله ) با فرقه‏ای‏
كه از اسلام خارجند می‏جنگد . اين مرد طماع كه خودش طمع خودش را بروز
داد ، مردی كه فهميده بود و به هيچ وجه نمی‏خواست زير اين بار برود ،
شروع كرد به التماس كردن از ابن زياد كه مرا معاف كن . او هم نقطه ضعف‏
اين را می‏دانست . قبلا فرمانی برای او صادر كرده بود برای حكومت ری و
گرگان . گفت : فرمان مرا پس بده ، می‏خواهی نروی نرو . او هم كه اسير
اين حكومت بود و آرزوی چنين ملكی را داشت ، گفت : اجازه بده من بروم‏
تامل كنم . با هر كس از كسان خود كه مشورت كرد ، ملامتش كرد ، گفت :
مبادا چنين كاری بكنی . ولی در آخر طمع غالب شد و اين مرد ، قبولی خودش‏
را اعلام كرد .
در كربلا كوشش می‏كرد خدا و خرما را با همديگر جمع كند ، كوشش می‏كرد
بلكه بتواند به شكلی به اصطلاح صلح برقرار كند ، يعنی خودش را از كشتن‏
حسين بن علی معاف كند ، لااقل خودش را نجات بدهد ، بعد هر چه شد ، شد .
دو سه جلسه با اباعبدالله مذاكره كرد .
به قول طبری چون در اين مذاكرات ، فقط اين دو نفر شركت كرده‏اند از
متن مذاكرات اطلاع درستی در دست نيست . فقط آن مقداری در دست است كه‏
بعدها خود عمر سعد نقل كرده است يا ما از زبان ائمه اطهار اطلاعاتی در
اين زمينه داريم ، والا