بود دختری خيلی مذهبی بود . يكی از شاهزادگان ، عاشق و علاقمند اين دختر
بود ولی مرد شهوتران و عياشی بود و می‏خواست او را در دام خودش بيندازد
و اين دختر روی آن عفت و نجابتی كه داشت و اينكه پابند اصول ديانت بود
، هيچ تسليم اين آقا نمی‏شد . هر وسيله‏ای برانگيخت كه او را گول بزند ،
نشد كه نشد . ديگر تقريبا مايوس شده بود . گذشت . يك روز ديد كسی از
طرف اين دختر پيغامی آورد و خلاصه او آمادگی خود را برای اينكه با هم‏
باشند و مدتی خوش باشند ، اعلام كرد . شاهزاده تعجب كرد . رفت سراغ او
، ديد بله آماده است . در زمينه اين قضيه تحقيق كرد كه اين دختر كه آن‏
مقدار به نجابت و عفت خودش پابند بود ، چگونه يكدفعه رو آورد به عياشی‏
و فسق و فجور ؟ معلوم شد قضيه از اين قرار بوده كه يك آقای كشيش بعد از
اينكه احساس می‏كند كه اين دختر ، يك روح مذهبی دارد ، به خيال خودش‏
برای اينكه او را مذهبی‏تر كند ، روزی از اين دختر وقت می‏گيرد و می‏آيد
سراغ او ، می‏گويد من برای تو هديه‏ای آورده‏ام . ظرفی بوده و روی آن حوله‏ای‏
ق رار داشته است . هديه را جلوی او می‏گذارد و حوله را بر می‏دارد تا آن‏
را نشان بدهد . يك وقت آن دختر می‏بيند يك كله مرده از قبرستان آورده .
تا چشمش می‏افتد ، تكان می‏خورد ، می‏گويد اين چيست ؟ می‏گويد : اين را
آوردم تا شما درباره‏اش فكر و مطالعه كنيد ببينيد دنيا چقدر بی‏وفاست .
آنچنان نفرتی در دل اين دختر به وجود آورد كه نه تنها اثر موعظه‏ای نبخشيد
، بلكه از آنوقت فكر كرد ، گفت من به عكسش عمل می‏كنم ، دنيايی كه‏
عاقبتش اينست ، اين چهار روز عمر را اساسا چرا به اين اوضاع