حر از اينكه توبه او مورد قبول واقع شده است خوشحال شد : الحمدلله ،
پس توبه من قبول است ؟ بله . پس اجازه بدهيد من بروم خودم را فدای شما
كنم و خونم را در راه شما بريزم . امام فرمود : ای حر ! تو ميهمان ما
هستی ، پياده شو ! كمی بنشين تا از تو پذيرايی كنيم . ( من نمی‏دانم امام‏
با چه می‏خواست پذيرايی كند ) ولی حر از امام اجازه خواست كه پائين‏
نيايد . هر چه آقا اصرار كردند ، پائين نيامد . بعضی از ارباب سير رمز
مطلب را اينطور كشف كرده‏اند كه حر مايل بود خدمت امام بنشيند ولی يك‏
نگرانی او را ناراحت می‏كرد و آن اينكه می‏ترسيد در مدتی كه خدمت امام‏
نشسته است ، يكی از اطفال اباعبدالله عليه السلام او را ببيند و بگويد
اين همان كسی است كه روز اول ، راه را بر ما بست ، و او شرمنده شود .
برای اينكه شرمنده نشود و هر چه زودتر اين لكه ننگ را با خون خودش از
دامن خود بشويد ، اصرار كرد اجازه دهيد من بروم . امام فرمود حال كه‏
اصرار داری مانع نمی‏شوم ، برو .
اين مرد رشيد در مقابل مردم می‏ايستد ، با آنها صحبت می‏كند . چون خودش‏
كوفی است با مردم كوفه موضوع دعوت را مطرح می‏كند ، می‏گويد : مردم !
اتفاقا من خودم جزء كسانی كه نامه نوشته بودند ، نيستم ولی شما و سران‏
شما كه اينجا هستند ، همه ، كسانی هستيد كه به اين مرد نامه نوشتيد ، او
را به خانه خود دعوت كرديد ، به او وعده ياری داديد . روی چه اصلی ، روی‏
چه قانونی ، روی چه مذهب و دينی ، اكنون با مهمان خودتان چنين رفتار
می‏كنيد ؟ !
بعد معلوم می‏شود كه جريانی اين مرد را خيلی ناراحت