وقت جنگ نيست . ( معمولا اهل حرب ، صبح تا غروب میجنگند ، شب كه
میشود میروند در خرگاهها و مراكز خودشان ) حتما خبر تازهای است .
ابوالفضل با چند نفر از كبار اصحاب : زهير بن القين ، حبيب بن مظهر
میرود و در مقابلشان میايستد و میگويد : من از طرف برادرم پيام آوردهام
كه از شما بپرسم مگر خبر تازهای است ؟ عمر سعد میگويد : بله ، خبر تازه
است ، امر امير عبيدالله زياد است كه برادر تو فورا يا بايد تسليم
بلاشرط بشود و يا با او بجنگيم . فرمود من از طرف خودم نمیتوانم چيزی
بگويم ، میروم خدمت برادرم ، از او جواب میگيرم . وقتی كه آمد خدمت
اباعبدالله ، اباعبدالله فرمود : ما كه اهل تسليم نيستيم ، میجنگيم ، تا
آخرين قطره خون خودم میجنگم ، فقط به آنها يك جمله بگو ، يك خواهش ،
يك تمنا ، يك تقاضا از آنها بكن و آن اينست كه قضيه را به فردا موكول
كنند . بعد برای اينكه توهمی پيش نيايد كه حسين يك شب را غنيمت
میداند كه زنده بماند ، و برای اينكه بفهماند كه زندگی برايش غنيمت
ندارد ، چند ساعت بودن ارزش ندارد بلكه او چيز ديگری میخواهد ، فرمود :
خدا خودش میداند كه من اين مهلت را به اين جهت میخواهم كه دلم میخواهد
امشب را به عنوان شب آخر عمر خودم ، با خدای خودم راز و نياز بكنم ،
مناجات و عبادت بكنم ، قرآن بخوانم .
ابوالفضل سلام الله عليه رفت . آنها نمیخواستند بپذيرند ولی بعد در
ميان خودشان اختلاف افتاد ، يكی از آنها گفت : شما خيلی مردم بی حيايی
هستيد ، چون ما با كفار كه میجنگيديم ، اگر چنين
|