بغضش تركيد . ( زن است ، رقيق القلب است . ) شروع كرد بلند بلند
گريستن ، فرياد كردن ، ناله كردن كه ای كاش چنين روزی را نمی‏ديدم ، ای‏
كاش جهان ويران می‏شد و زينب چنين ساعتی را نمی‏ديد . با اين حال خودش‏
را رساند خدمت اباعبدالله ( ع ) . اباعبدالله آمد نزد زينب ، سر او را
به دامن گرفت ، او را نصيحت و موعظه كرد :
« يا اخيه ! لا يذهبن بحملك الشيطان » ، خواهر جان ! مراقب باش شيطان‏
ترا بی صبر نكند ، حلم را از تو نر بايد . اينها چيست كه می‏گويی ؟ ! ای‏
كاش روزگار خراب بشود يعنی چه ؟ ! چرا روزگار خراب بشود ؟ ! مردن حق‏
است ؟ ! شهادت حق است ، شهادت افتخار ماست . جدم پيغمبر از من بهتر
بود . پدرم علی ، مادرم زهرا ، برادرم حسن ، همه اينها از من بهتر بودند
. همه اينها رفتند ، من هم می‏روم . تو بايد مواظب باشی بعد از من‏
سرپرستی اين قافله را بكنی ، سرپرستی اطفال مرا بكنی . زينب در حالی كه‏
می‏گريست ، با صدای نازكی گفت : برادر جان ! همه اينها درست ، ولی هر
كدام از آنها كه رفتند ، من چند نفر و حداقل يك نفر را داشتم كه دلم به‏
او خوش بود . آخرين كسی كه از ما رفت ، برادر ما حسن بود . دل من تنها
به تو خوش بود . برادر ! اگر تو از دست زينب بر وی ، دل زينب در اين‏
دنيا به چه كسی خوش باشد ؟
در عصر تاسوعا بعد كه اباعبدالله آن جمله ( جريان خواب ) را به زينب‏
فرمود ، فورا برادر رشيدش ابوالفضل را صدا كرد ، برادر جان ! فورا با
چند نفر برو در مقابل اينها بگو خبر تازه چيست ؟ اگر هم می‏خواهند با ما
بجنگند ، وقت غروب كه طبق قانون جنگی