تحمل نبود . در هر خانه‏ای سخن از محمد " ص " بود ، و هر دو نفر كه به‏
هم می‏رسيدند ، بانگرانی و ناراحتی ، سخنان و رفتار او را و اينكه از گوشه‏
و كنار يكی يكی و يا گروه گروه به پيروان او ملحق می‏شوند ذكر می‏كردند .
جای معطلی نبود . همه متفق القول شدند كه هر طور هست بايد اين غائله‏
كوتاه شود . تصميم گرفتند بار ديگر با ابوطالب در اين موضوع صحبت كنند
، و اين مرتبه جديتر و مصممتر با او سخن بگويند .
رؤسا و اكابر قريش نزد ابوطالب آمدند و گفتند : " ما از تو خواهش‏
كرديم كه جلو برادرزاده‏ات را بگيری و نگرفتی ، ما به خاطر پير مردی و
احترام تو قبل از آنكه مطلب را با تو در ميان بگذاريم متعرض او نشديم ،
ولی ديگر تحمل نخواهيم كرد كه او بر خدايان ما عيب بگيرد و بر عقلهای ما
بخندد و به پدران ما نسبت ضلالت و گمراهی بدهد . اين دفعه برای اتمام‏
حجت آمده‏ايم ، اگر جلو برادرزاده‏ات را نگيری ما ديگر بيش از اين‏
رعايت احترام و پيرمردی تو را نمی‏كنيم ، و با تو و او هر دو وارد جنگ‏