18 بازاری و عابر

مردی درشت استخوان و بلند قامت ، كه اندامی و رزيده و چهره‏ای آفتاب‏
خورده داشت ، و زد و خوردهای ميدان جنگ يادگاری بر چهره‏اش گذاشته و
گوشه چشمش را دريده بود ، باقدمهای مطمئن و محكم از بازار كوفه می‏گذشت‏
. از طرف ديگر مردی بازاری در دكانش نشسته بود . او برای آنكه موجب‏
خنده رفقا را فراهم كند ، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت كرد . مرد عابر
بدون اينكه خم به ابرو بياورد و التفاتی بكند ، همان طور با قدمهای محكم‏
و مطمئن به راه خود ادامه داد . همينكه دور شد يكی از رفقای مرد بازاری‏
به او گفت : " هيچ شناختی كه اين مرد عابر كه تو به او اهانت كردی كه‏
بود ؟ ! "