- " در اين وقت شب چه كار داری ؟ "
- " زود وضو بگير و جامه‏ات را بپوش كه برويم مسجد برای نماز " .
تازه مسلمان برای اولين بار در عمر خويش وضو گرفت ، و به دنبال رفيق‏
مسلمانش روانه مسجد شد . هنوز تا طلوع صبح خيلی باقی بود . موقع نافله‏
شب بود ، آن قدر نماز خواندند تا سپيده دميد و موقع نماز صبح رسيد .
نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقيب بودند كه هوا كاملا روشن شد .
تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش ، رفيقش گفت :
- " كجا می‏روی ؟ "
- " می‏خواهم برگردم به خانه‏ام ، فريضه صبح را كه خوانديم ديگر كاری‏
نداريم " .
- " مدت كمی صبر كن و تعقيب نماز را بخوان تا خورشيد طلوع كند " .
- " بسيار خوب " .
تازه مسلمان نشست و آن قدر ذكر خدا كرد تا خورشيد دميد . برخاست كه‏
برود ، رفيق مسلمانش قرآنی به او داد و گفت : " فعلا مشغول