اكرم به حركت آمد ، و با همان آهنگ - كه به دل قوت و به روح اطمينان‏
می‏بخشيد - همان جمله را تكرار كرد .
اين بار كه آن جمله را شنيد ، اطمينان بيشتری در قلب خود احساس كرد .
حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است . وقتی كه خارج‏
شد با قدمهای مطمئنتری راه می‏رفت . با خود فكر می‏كرد كه ديگر هرگز به‏
دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تكيه می‏كنم و از نيرو
و استعدادی كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده می‏كنم ، واز او
می‏خواهم كه مرا در كاری كه پيش می‏گيرم موفق گرداند و مرا بی نياز سازد .
با خودش فكر كرد كه از من چه كاری ساخته است ؟ به نظرش رسيد عجالة
اين قدر از او ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمی جمع كند و بياورد و
بفروشد . رفت و تيشه‏ای عاريه كرد و به صحرا رفت ، هيزمی جمع كرد و
فروخت . لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد . روزهای ديگر به اينكار ادامه‏
داد ، تا تدريجا