شانهها را بالا میانداخت و میرفت .
وقت گذشت و غلام ، نگران و مأيوس ، خود را به عيسی و سليمان - پسران
علی بن عبدالله بن عباس و عموهای خليفه مقتدر وقت - منصور دوانيقی كه
ابن مقفع دبير و كاتب آنها بود ، رساند و ماجرا را نقل كرد .
عيسی و سليمان ، به عبدالله بن مقفع كه دبيری دانشمند و نويسندهای
توانا و مترجمی چيره دست بود علاقه مند بودند ، و از او حمايت میكردند .
ابن مقفع نيز به حمايت آنها پشت گرم بود ، و طبعا مردی متهور و جسور و
بد زبان بود . از نيش زدن با زبان درباره ديگران دريغ نمیكرد . حمايت
عيسی و سليمان ، كه عموی مقام خلافت بودند ، ابن مقفع را جسورتر و
گستاختر كرده بود .
عيسی و سليمان ، عبدالله بن مقفع را از سفيان بن معاويه خواستند . او
اساسا منكر موضوع شد و گفت : " ابن مقفع به خانه من نيامده است " ولی
چون روز روشن ، همه ديده بودند كه ابن مقفع داخل خانه فرماندار شده ، و
شهود
|