و گفتگوی با آن شد كه ، سكاكی و صنعت و هنرش را يكباره از ياد برد .
مشاهده اين منظره تحولی عميق در روح سكاكی به وجود آورد .
دانست كه از اين كار تشويق و تقديری كه می‏بايست نمی‏شود ، و آن همه‏
اميدها و آرزوها بی‏موقع است . ولی روح بلند پرواز سكاكی آن نبود كه‏
بتواند آرام بگيرد . حالا چه بكند ؟ فكر كرد همان كاری را بكند كه ديگران‏
كردند و از همان راه برود كه ديگران رفتند . بايد به دنبال درس و كتاب‏
برود و اميدها و آرزوهای گمشده را در آن راه جستجو كند . هر چند برای يك‏
عاقل مرد كه دوره جوانی را طی كرده ، با طفلان نورس همدرس شدن و از
مقدمات شروع كردن ، كار آسانی نيست ، ولی چاره‏ای نيست ، ماهی را هر
وقت از آب بگيرند تازه است .
از همه بدتر اينكه ، وقتی كه شروع به درس خواندن كرد ، در خود هيچگونه‏
ذوق و استعدادی نسبت به اين كار نديد . شايد هم اشتغال چندين ساله او به‏
كارهای فنی و صنعتی ذوق علمی و ادبی او را جامد كرده بود ، ولی نه‏