در آن روز آنی از فكر آن زن و بچه‏هايش بيرون نمی‏رفت . شب را نتوانست‏
راحت بخوابد . صبح زود زنبيلی ، برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد
و خرما ، در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزی رفت و در زد . "
كيستی ؟ "
- " همان بنده خدای ديروزی هستم كه ، مشك آب را آوردم ، حالا مقداری‏
غذا برای بچه‏ها آورده‏ام " .
- " خدا از تو راضی شود ، و بين ما و علی بن ابيطالب هم خدا خودش‏
حكم كند " .
" در بازگشت و مردناشناس داخل خانه شد بعد گفت : " دلم می‏خواهد
ثوابی كرده باشم ، اگر اجازه بدهی ، خمير كردن و پختن نان ، يا نگهداری‏
اطفال را من به عهده بگيرم " .
- " بسيار خوب ، ولی من بهتر می‏توانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچه‏ها
را نگاه دار ، تا من از پختن نان فارغ شوم " .
زن رفت دنبال خمير كردن . مرد ناشناس فورا مقداری گوشت ، كه خود
آورده بود ، كباب كرد و با خرما ، بادست خود به بچه‏ها خورانيد . به‏
دهان هر كدام كه لقمه‏ای می‏گذاشت : "