گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد ، هيچكدام نتوانست او را از تصميمی كه‏
گرفته بود باز دارد . با جديت فراوان مشغول كار شد ، تا اينكه اتفاقی‏
افتاد :
آموزگاری كه به او فقه شافعی می‏آموخت ، اين مسأله را به او تعليم كرد
: " عقيده استاد اين است كه پوست سگ با دباغی پاك می‏شود " .
سكاكی اين جمله را ده‏ها بار پيش خود تكرار كرد تا در جلسه امتحان خوب‏
از عهده برآيد ، ولی همين كه خواست درس را پس بدهد ، اين طور بيان كرد
: " عقيده سگ اين است كه پوست استاد با دباغی پاك می‏شود " .
خنده حضار بلند شد . بر همه ثابت شد كه اين مرد بزرگسال كه ، پيرانه‏
سر ، هوس درس خواندن كرده به جايی نمی‏رسد . سكاكی ديگر نتوانست در
مدرسه و در شهر بماند ، سر به صحرا گذاشت . جهان پهناور بر او تنگ شده‏
بود . از قضا به دامنه كوهی رسيد ، متوجه شد كه از بلنديی قطره قطره آب‏
روی صخره‏ای می‏چكد ، و در اثر ريزش مداوم ، صخره را سوراخ كرده