75 مرد ناشناس

زن بيچاره ، مشك آب را بدوش كشيده بود ، و نفس نفس زنان به سوی‏
خانه‏اش می‏رفت . مردی ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و
خودش بدوش كشيد . كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر
بودند . در خانه باز شد . كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسی همراه مادرشان‏
به خانه آمد ، و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است . مرد
ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد : " خوب معلوم است كه‏
مردی نداری كه خودت آبكشی می‏كنی ، چطور شده كه بيكس مانده‏ای ؟ "
- " شوهرم سرباز بود . علی بن ابيطالب او را به يكی از مرزها فرستاد
و در آنجا كشته شد . اكنون منم و چند طفل خردسال " .
مرد ناشناس بيش از اين حرفی نزد . سر را به زير انداخت و خداحافظی‏
كرد و رفت ، ولی