توانسته بودند تعصب مذهبی را در ساير شئون زندگی دخالت ندهند ، و با
كمال متانت كار شركت و تجارت و كسب و معامله را به پايان برسانند .
عجيبتر اينكه بسيار اتفاق میافتاد كه شيعيان و شاگردان هشام به همان
مغازه میآمدند ، و هشام اصول و مسائل تشيع را به آنها میآموخت . و
عبدالله از شنيدن سخنانی بر خلاف عقيده مذهبی خود ، ناراحتی نشان نمیداد
. نيز ، اباضيه میآمدند ، و در جلو چشم هشام تعليمات مذهبی خودشان را كه
غالبا عليه مذهب تشيع بود فرا میگرفتند ، و هشام ناراحتی نشان نمیداد .
يك روز عبدالله به هشام گفت : " من و تو با يكديگر دوست صميمی و
همكاريم . تو مرا خوب میشناسی . من ميل دارم كه مرا به دامادی خودت
بپذيری ، و دخترت فاطمه را به من تزويج كنی " .
هشام در جواب عبدالله ، فقط يك جمله گفت و آن اينكه : " فاطمه
مؤمنه است " .
عبدالله به شنيدن اين جواب سكوت كرد ، و
|