امام به زمين افتاد و روی زمين ريخت ، و آهسته صدای امام را شنيد كه
فرمود : " خدايا اين را به ما برگردان " .
در اين وقت معلی جلو رفت و سلام كرد . امام از صدای معلی او را شناخت
و فرمود :
" تو معلی هستی ؟ "
- " بلی معلی هستم " .
بعد از آنكه جواب امام را داد ، دقت كرد ببيند كه چه چيز بود كه به
زمين افتاد ، ديد مقداری نان در روی زمين ريخته است .
امام : " اينها را از روی زمين جمع كن و به من بده " .
معلی تدريجا نانها را از روی زمين جمع كرد و به دست امام داد . انبان
بزرگی از نان بود كه يكنفر به سختی میتوانست آن را به دوش بكشد .
معلی : " اجازه بده اين را من به دوش بگيرم " .
امام : " خير ، لازم نيست ، خودم به اين كار از تو سزاوارترم " .
|