خواهش كرد ، فايده نبخشيد . گفت چاره‏ای نيست بايد كام مرا بر آوری . و
همينكه ديد ابن سيرين در عقيده خود پا فشاری می‏كند ، او را تهديد كرد ،
گفت : " اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا كامياب نسازی ، الان فرياد
می‏كشم و می‏گويم اين جوان نسبت به من قصد سوء دارد . آنگاه معلوم است كه‏
چه بر سر تو خواهد آمد " .
موی بر بدن ابن سيرين راست شد . از طرفی ايمان و عقيده و تقوا به او
فرمان می‏داد كه پاكدامنی خود را حفظ كن . از طرف ديگر سر باز زدن از
تمنای آن زن به قيمت جان و آبرو و همه چيزش تمام می‏شد . چاره‏ای جز
اظهار تسليم نديد . اما فكری مثل برق از خاطرش گذشت . فكر كرد يك راه‏
باقی است ، كاری كنم كه عشق اين زن تبديل به نفرت شود و خودش از من‏
دست بردارد . اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ كنم ، بايد يك‏
لحظه آلودگی ظاهر را تحمل كنم . به بهانه قضاء حاجت ، از اطاق بيرون‏
رفت ، با وضع و لباس آلوده برگشت . و