مدينه رسيده بود . عايشه همسر پيغمبر يكی از آن زنان بود . عايشه اندكی‏
كه از شهر بيرون رفت ، چشمش به هند زن عمروبن الجموح افتاد در حالی كه‏
سه جنازه بر روی شتری گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدينه می‏كشيد .
عايشه پرسيد :
- " چه خبر ؟ "
- " الحمدالله پيغمبر سلامت است ، ايشان كه سالم هستند ديگر غمی‏
نداريم . خبر ديگر اينكه : « رد الله الذين كفروا بغيظهم »" - خداوند
كفار را در حالی كه پر از خشم بودند برگردانيد "
- " اين جنازه‏ها از كيست ؟ "
- " اينها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است " .
- " كجا می‏بری ؟ "
- " می‏برم به مدينه دفن كنم " .
هند اين را گفت و مهار شتر را به طرف مدينه كشيد ، اما شتر به زحمت‏
پشت سر هند راه می‏رفت و عاقبت خوابيد . عايشه گفت :
- " بار حيوان سنگين است ، نمی‏تواند