بود و به دستور پيغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند ، رفت و در
كناری ايستاد . عايشه نيز آهسته از پشت سر پيغمبر رفت و خود را در
گوشه‏ای پنهان كرد . ديد پيغمبر سه بار دستها را به سوی آسمان بلند كرد ،
بعد راه خود را به طرفی كج كرد . عايشه نيز به همان طرف رفت - پيغمبر
راه رفتن خود را تند كرد . عايشه نيز تند كرد . پيغمبر به حال دويدن در
آمد . عايشه نيز پشت سرش دويد . بعد پيغمبر به طرف خانه راه افتاد .
عايشه ، مثل برق ، قبل از پيغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت .
وقتی كه پيغمبر وارد شد ، نفس تند عايشه را شنيد ، فرمود : " عايشه !
چرا مانند اسبی كه تند دويده باشد نفس نفس می‏زنی ؟
- " چيزی نيست يا رسول الله " .
- " بگو اگر نگويی خداوند مرا بی خبر نخواهد گذاشت " .
- " پدر و مادرم قربانت ، وقتی كه تو بيرون رفتی من هنوز بيدار بودم‏
، خواستم بفهمم تو اين وقت شب كجا می‏روی ؟ دنبال سرت بيرون