88 شاگرد بزاز

جوانك شاگرد بزاز ، بی خبر بود كه چه دامی در راهش گسترده شده . او
نمی‏دانست اين زن زيبا و متشخص كه به بهانه خريد پارچه به مغازه آنها
رفت و آمد می‏كند ، عاشق دلباخته او است ، و در قلبش طوفانی از عشق و
هوس و تمنا بر پاست .
يك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زيادی جنس بزازی‏
جدا كردند ، آنگاه به عذر اينكه قادر به حمل اينها نيستم ، به علاوه پول‏
همراه ندارم ، گفت : " پارچه‏ها را بدهيد اين جوان بياورد ، و در خانه‏
به من تحويل دهد و پول بگيرد " .
مقدمات كار قبلا از طرف زن فراهم شده