حاضر كردند ، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث آنچه‏
قابل حمل بود بر شترها بار كرد ، و به سوی شام كه مردم آنجا نيز نصرانی و
هم كيش او بودند فرار كرد . اما در اثر شتابزدگی زياد از حركت دادن‏
خواهرش " سفانه " غافل ماند و او در همانجا ماند .
سپاه اسلام وقتی رسيدند كه خود عدی گريخته بود . سفانه خواهر وی را در
شمار اسيران به مدينه بردند ، و داستان فرار عدی را برای رسول اكرم نقل‏
كردند . در بيرون مسجد مدينه ، يك چهار ديواری بود كه ديوارهايی كوتاه‏
داشت . اسيران را در آنجا جای دادند . يك روز رسول اكرم از جلو آن محل‏
می‏گذشت تا وارد مسجد شود ، سفانه كه زنی فهميده و زبان آور بود ، از جا
حركت كرد و گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت‏
بگذار ، خدا بر تو منت بگذارد " .
رسول اكرم از وی پرسيد : " سرپرست تو كيست ؟ " گفت : " عدی بن‏
حاتم " . فرمود : " همانكه از خدا و رسول او فرار كرده است ؟ ! "