100 ابن سيابه

عبدالرحمن بن سيابه كوفی ، جوانی نورس بود كه پدرش از دنيا رفت .
مرگ پدر از يك طرف ، فقر و بيكاری از طرف ديگر ، روح حساس او را رنج‏
می‏داد . روزی در خانه نشسته بود كه كسی در خانه را زد . يكی از دوستان‏
پدرش بود . به او تسليت گفت و دلداری داد . سپس پرسيد : " آيا از
پدرت سرمايه‏ای باقی مانده است ؟ "
- " نه " .
- " اين هزار درهم را بگير ، اما بكوش كه اينها را سرمايه كنی و از
منافع آنها خرج كنی " .
اين را گفت و از دم در برگشت و رفت .
عبدالرحمن خوشحال و خرم پيش مادرش رفت و كيسه پول را به او نشان داد
و جريان