و برگ مسلمانان چيزی نبود كه اسباب وحشت بشود . اما در عين حال ، مثل
اينكه به قلبش الهام شده بود كه جنگ با اين مردم سر انجام نيكی نخواهد
داشت ، رستم همان شب با پيغام ، زهره بن عبدالله را نزد خود طلبيد ، و
به او پيشنهاد صلح كرد ، اما به اين صورت كه پولی بگيرند و برگردند
سرجای خود .
رستم با غرور و بلند پروازی - كه مخصوص خود او بود - به او گفت : "
شما همسايه ما بوديد و ما به شما نيكی میكرديم . شما از انعام ما بهرهمند
میشديد و گاهی كه خطری از ناحيه كسی شما را تهديد میكرد ، ما از شما
حمايت و شما را حفظ میكرديم ، تاريخ گواه اين مطلب است " .
سخن رستم كه به اينجا رسيد زهره گفت :
" همه اينها كه راجع به گذشته گفتی صحيح است ، اما تو بايد اين
واقعيت را درك كنی كه امروز غير از ديروز است . ما ديگر آن مردم
نيستيم كه طالب دنيا و ماديات باشيم . ما از هدفهای دنيايی گذشته
هدفهای آخرتی داريم . ما
|