را نقل كرد . طبق توصيه دوست پدرش به فكر كاسبی افتاد . نگذاشت به‏
فردا بكشد . تا شب آن پول را تبديل به كالا كرد . دكانی برای خود در نظر
گرفت و مشغول كار و كسب شد . طولی نكشيد كه كار و كسبش بالا گرفت .
حساب كرد ديد ، گذشته از اينكه با اين سرمايه زندگی خود را اداره كرده ،
مبلغ زيادی نيز بر سرمايه افزوده شده است . فكر كرد به حج برود . با
مادرش مشورت كرد . مادر گفت :
" اول برو پيش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمايه بركت‏
زندگی ما شده بده ، بعد برو به مكه " .
عبدالرحمن پيش آن مرد رفت و كيسه‏ای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و
گفت :
" پولتان را بگيريد . " آن مرد اول خيال كرد كه مبلغ پول كم بوده‏
است و عبدالرحمن پس از چندی عين پول را به او برگردانده است ، گفت :
" اگر اين مبلغ كم است ، مبلغی ديگر بيفزايم ؟ "
عبدالرحمن گفت : " خير ، كم نيست ،