" ای وای ، ای وای ، خدا او را رحمت كند ، آيا از پدرت ارثی هم برای
شما باقی ماند ؟ "
- " خير ، هيچ چيز از او باقی نماند " .
- " پس چطور توانستی حج كنی ؟ "
- " قضيه از اين قرار است : ما بعد از پدرمان خيلی پريشان بوديم ،
مرگ پدر از يك طرف و فقر و پريشانی از طرف ديگر بر ما فشار میآورد ،
تا آنكه روزی يكی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسليت به ما گفت
، من اين پول را سرمايه كنم . همين كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر
حج نمودم . . . "
همينكه سخن عبدالرحمن به اينجا رسيد ، امام پيش از اينكه او داستان را
به آخر برساند فرمود :
- " بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردی ؟ "
- " با اشاره مادرم ، قبل از حركت به خودش رد كردم " .
- " احسنت ، حالا ميل داری نصيحتی بكنم ؟ ! "
|