هر كس نزديك بود اين سخنان را كه جويبر با خود زير لب زمزمه می‏كرد
می‏شنيد .
ذلفا دختر زيبای لبيد كه به جمال و زيبايی معروف بود ، سخنان جويبر را
شنيد ، آمد پيش پدر تا از ماجرا آگاه شود .
- " بابا اين مرد كه همين الان از خانه بيرون رفت با خودش چه زمزمه‏
می‏كرد و مقصودش چه بود ؟ "
- " اين مرد به خواستگاری تو آمده بود ، و ادعا می‏كرد پيغمبر او را
فرستاده است " .
- " نكند واقعا پيغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد
امر پيغمبر محسوب گردد " .
- " به عقيده تو ، من چه كنم ؟ "
- " به عقيده من ، زود او را قبل از آنكه به حضور پيغمبر برسد به خانه‏
برگردان ، و خودت برو به حضور پيغمبر ، و تحقيق كن قضه چه بوده است "
.
زياد جويبر را با احترام به خانه برگردانيد ، و خودش به حضور پيغمبر
شتافت . همينكه آن