جوان پيدا شد ، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت :
- " آيا وقت آن نرسيده است كه تو به منزل خودت بيايی و شب را در
آنجا به سر ببری ؟ " . اين را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد .
ابوذر شب را مهمان آن جوان بود ، ولی باز هم از اينكه راز خود را با
جوان به ميان بگذارد خودداری كرد . جوان نيز از او چيزی نپرسيد . صبح زود
ابوذر ، خداحافظی كرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد . آن روز
نيز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراكنده مردم چيزی بفهمد . همينكه‏
پاسی از شب گذشت ، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد ،
اما اين نوبت جوان سكوت را شكست .
- " آيا ممكن است به من بگويی برای چه كاری به اين شهر آمده‏ای ؟ "
- " اگر با من شرط كنی كه مرا كمك كنی به تو می‏گويم " .
- " عهد می‏كنم كه كمك خود را از تو دريغ نكنم " .
- " حقيقت اين است ، مدتها است در ميان