شتافته بودند ، و حوزه علميه عظيمی در سبزوار تشكيل يافته بود .
شاه كه از آن همه استقبالها و ديدنها و كرنشها و تملقها خسته شده بود ،
تصميم گرفت خودش به ديدن حكيم برود .
به شاه گفتند : " حكيم ، شاه و وزير نمی‏شناسد " . شاه گفت : " ولی‏
شاه حكيم را می‏شناسد " . جريان را به حكيم اطلاع دادند ، تعيين وقت شد و
يك روز در حدود ظهر ، شاه فقط به اتفاق يك نفر پيش خدمت به خانه حكيم‏
رفت ، خانه‏ای بود محقر با اسباب و لوازمی بسيار ساده . شاه ضمن صحبتها
گفت : " هر نعمتی شكری دارد ، شكر نعمت علم تدريس و ارشاد است ، شكر
نعمت مال اعانت و دستگيری است ، شكر نعمت سلطنت هم البته انجام‏
حوائج است ، لهذا من ميل دارم شما از من چيزی بخواهيد تا توفيق انجام آن‏
را پيدا كنم " .
- " من حاجتی ندارم ، چيزی هم نمی‏خواهم " .
- " شنيده‏ام شما يك زمين زراعتی داريد ،