گروهی از خدمتكاران و نوكران از خانه بيرون آمدند و بر سر ما ريختند و
همه ما را كتك زدند .
جمعيت متفرق شدند ، من هم به خانه خود رفتم ، اما لحظه‏ای از فكر زن‏
بيچاره بيرون نمی‏رفتم ، با خود می‏انديشيدم كه اگر اين زن تا صبح پيش اين‏
مرد بماند زندگيش تا آخر عمر تباه خواهد شد و ديگر به خانه و آشيانه خود
راه نخواهد داشت . تا نيمه شب بيدار نشستم و فكر كردم . ناگهان نقشه‏ای‏
در ذهنم مجسم شد ، با خود گفتم اين مرد امشب مست است و متوجه وقت‏
نيست ، اگر الان آواز اذان را بشنود خيال می‏كند صبح است و زن را رها
خواهد كرد . و زن قبل از آنكه شب به آخر برسد می‏تواند به خانه خود
برگردد .
فورا رفتم به مسجد و از بالای مناره فرياد اذان را بلند كردم . ضمنا
مراقب كوچه و خيابان بودم ببينم آن زن آزاد می‏شود يا نه ، ناگهان ديدم‏
فوج سربازهای سواره و پياده به خيابانها ريختند و همه می‏پرسيدند اين كسی‏
كه در اين وقت شب اذان گفت كيست ؟ من ضمن اينكه سخت وحشت كردم‏