آمدم ، در تمام اين مدت از دور ناظر احوالت بودم " .
- " پس آن شبحی كه در تاريكی هنگام برگشتن به چشمم خورد تو بودی ؟ "
- " بلی يا رسول الله " .
پيغمبر در حالی كه مشت خود را آهسته به پشت عايشه میزد فرمود :
- " آيا برای تو اين خيال پيدا شد كه خدا و پيغمبر خدا به تو ظلم
میكنند ، و حق تو را به ديگری میدهند ؟ ! "
- " يا رسول الله ، آنچه مردم مكتوم میدارند ، خدا همه آنها را میداند
و تو را آگاه میكند ؟ "
- " آری ، جريان رفتن من امشب به بقيع اين بود كه فرشته الهی جبرئيل
آمد ، و مرا بانگ زد و بانگ خويش را از تو مخفی كرد . من به او پاسخ
دادم و پاسخ خود را از تو مكتوم داشتم . چون گمان كردم تو را خواب ربوده
، نخواستم تو را بيدار كنم و بگويم برای استماع وحی الهی بايد تنها باشم
. بعلاوه ترسيدم تو را وحشت بگيرد ، اين بود كه آهسته از اطاق بيرون
|