شیء با يك شیء بيگانه نيست بلكه رابطه خود با خود است ، رابطه خود
ضعيف است با خود واقعی ، آنجا كه شیء به سوی كمال واقعی خود در حركت
است از خود به سوی خود حركت میكند و به تعبيری میتوان گفت از ناخود به
خود حركت میكند . تخم گياهی كه در زمين میشكافد و از زمين میدمد و رشد
میكند ، ساقه و شاخه و برگ و گل میدهد ، از خود به سوی نا خود نرفته
است ، اگر خود آگاه میبود و به غايت خويش شاعر میبود احساس از خود
بيگانگی نمیكرد .
اينست كه عشق به كمال واقعی ، عشق به خود برتر است ، و عشق ممدوح ،
خودخواهی ممدوح است .
شيخ اشراق رباعی لطيفی دارد میگويد :
هان تا سر رشته خرد گم نكنی
|
خود را ز برای نيك و بد گم نكنی
|
رهرو توئی و راه توئی منزل تو
|
هشدار كه راه خود به خود گم نكنی
|
پس از اين مقدمات ، اجمالا میتوانيم حدس بزنيم كه ميان خواستن خدا ،
حركت به سوی خدا ، تعلق و وابستگی به خدا ، عشق به خدا ، بندگی خدا ،
تسليم به خدا با هر خواستن ديگر و حركت ديگر و وابستگی ديگر و عشق و
بندگی و تسليم ديگر تفاوت از زمين تا آسمان است ، بندگی خدا بندگيی
است كه عين آزادی است ، تنها تعلق و وابستگيی است كه توقف و انجماد
نيست ، تنها غير پرستی است كه از خود بيخود شدن و