بظاهر ، چو در ديده ، خس ، ناخوشی
|
به باطن ، چو دو ديده بايستهای
|
اگر بستهای را گهی بشكنی
|
شكسته بسی نيز تو بستهای
|
چو آلوده بينندت ، آلودهای
|
وليكن سوی شستگان شستهای
|
كسی كو تو را مینكوهش كند
|
بگويش : " هنوزم ندانستهای "
|
زمن رستهای تو ، اگر بخردی
|
چه بنكوهی آن را كز آن رستهای
|
به من برگذر داد ايزد تو را
|
تو در رهگذر پست چه نشستهای ؟
|
ز بهر تو ايزد درختی بكشت
|
كه تو شاخی از بيخ او جستهای
|
اگر كژ بر او رستهای سوختی
|
و گر راست بر رستهای رستهای
|
بسوزد ، بلی ، هر كسی چوب كژ
|
نپرسد كه بادام يا پستهای
|
تو تير خدايی سوی دشمنش
|
به تيرش چرا خويشتن خستهای ؟ !
|
اكنون كه روشن شد رابطه انسان با جهان از نوع رابطه كشاورز با مزرعه و
بازرگان با بازار و عابد با معبد است پس انسان نمیتواند نسبت به جهان
، بيگانه ، پيوندهايش همه بريده ، و روابطش همه منفی