عليهذا ما كه در جستجوی واجب الوجود و عله العلل هستيم . در جستجوی‏
حقيقی هستيم كه قطع نظر از اعتبار هر قيد و هر حيثيتی ، مصداق وجود و
وجوب باشد و اين است معنی واجب الوجود بذاته و لذاته كه در مقام‏
اثباتش هستيم . و اين است تعريف صحيح از اين كلمه ، تعريف واجب‏
الوجود اين است ، نه اين كه : " موجودی كه خود سازنده‏ء خودش است "
يا " پديد آمده‏ء بی پديد آورنده " . ما نه در پی استثنائی در قانون‏
عليت هستيم و نه در پی عليتی كه در آن علت عين معلول باشد ، بلكه در
جستجوی موجودی هستيم كه درباره‏اش ساخته شدن ، پديد آمدن و نيازمندی به‏
علت صدق نمی‏كند ، همه اين‏ها از ساحت او به دور است .

پاورقی :
> و كيل را ساخت .
سرايت دادن مفهومی از مصداق حقيقی به مصداق غير حقيقی و يا نسبتی از
منشاء اصلی خودش به چيز ديگر تا اين حدود مورد توجه عرف و اهل ادب هم‏
هست ، اما مراحل دقيقتری داريم كه عرف و اهل ادب ، آنها را حقيقت‏
می‏داند ، ولی نظر دقيق فلسفی آنها را مجاز می‏شمارد . مثل اينكه به شخصی‏
كه در كشتی سوار است ، حركت را نسبت می‏دهيم و می‏گوئيم او حركت كرده‏
است ، حركت مكانی . و حال آنكه با نظر دقيق فلسفی ، جالس سفينه ، از
نظر مكان حركتی انجام نداده است ، بلكه حركت او - جالس سفينه - حركت‏
بالعرض است ، يعنی در اينجا نوعی مجاز به كار رفته است . يا مثلا به‏
برف می‏گوئيم سفيد است ، و حال آنكه با نظر دقيق فلسفی آنچه كه سفيد
است خود " سفيدی " است نه " برف " .
و يا می‏گوئيم : انسان موجود است . و حال آنكه از نظر دقيق فلسفی آنچه‏
كه موجود است ، وجود انسان است ، نه خود انسان ( ماهيت انسان ) .
اگر گفته شود در صورتی كه جالس سفينه حركت نمی‏كند ، پس چرا ما حركت‏
را به او نسبت می‏دهيم ؟ و همچنين اگر " برف " سفيد نيست . و تنها "
سفيدی " سفيد است ، چرا می‏گوئيم " برف " سفيد است . و ايضا در مورد
انسان ، اگر " انسان " موجود نيست >