نسبتش با هستی نسبت ضرورت است و عدم بر وی محال است ولی برای اين كه‏
ملاكی به دست داشته باشند كه چگونه می‏شود ذاتی اين چنين باشد به اين نكته‏
رسيده‏اند كه واجب الوجود ذاتی است كه ذات و ماهيتش عين هستی است و
چون هستی را در مرتبه ذات دارد نه در مرتبه زائد بر ذات ، پس در مرتبه‏
ذات خود فاقد هستی نيست تا نيازمند به هستی باشد . پس عينيت ذات با
هستی ، ملاك بی نيازی و كمال ذاتی حق است . و چون ذاتش عين هستی است و
هستی نقيض نيستی است ، بر ذات او عدم محال است .
از نظر اين فلاسفه روح سخن درباره واجب و ممكن اين است كه ممكن يك‏
موجود مزدوج است از ماهيت و وجود ، اما واجب الوجود ذاتی است صرف‏
وجود . پس سخن درباره اثبات واجب الوجود برمی گردد به سخن درباره‏
حقيقی كه وجود صرف باشد .
اين نظر البته از نظريه متكلمين دقيق تر است .
ولی صدرالمتألهين بيان دقيق تری دارد . او همان طور كه مفهوم " قديم‏
" را برای معرفی ذات حق و برای به دست دادن ملاك بی نيازی و كمال ذاتی‏
او كافی نمی‏داند مفهوم عينيت ذات و وجود را نيز كافی نمی‏داند .
يعنی اين كه ذاتی بسيط و موجود صرف باشد دليل بر وجوب وجود و غنا و
بی نياز مطلق بودن نيست . اين كه ذات عين هستی باشد صرفا دليل بر اين‏
است كه موجود مفروض ما ، موجود حقيقی است نه موجود اعتباری و به‏
عبارت مصطلح موجود " بذاته " است نه موجود " بغيره " و به اصطلاح‏
ديگر ، در اتصافش به موجوديت ، نيازمند به " حيثيت تقييديه " و
واسطه در عروض نيست . و اين خود نوعی بی نيازی است ، ولی برای وجوب‏
وجود كافی نيست . برای وجوب وجود شرط است كه