است و اگر چنين نيست يعنی ذاتش عين هستی و واقعيت است ، او بی نياز
از علت است .
اين نكته بايد اضافه شود كه چرا يك ذات عين هستی است و ذات ديگر
عين هستی نيست ، بلكه هستی عارض بر آن ذات است ؟ به عبارت ديگر
چگونه است كه وجود در ذات واجب عين ذات است و در غير واجب مغاير با
ذات ؟ بو علی در الهيات شفا به اين پرسش پاسخ گفته است . میگويد :
شدت وجود و فرط فعليت ، ملاك ماهيت نداشتن است .
سلوك فكری امثال بوعلی به اين نحو بوده است كه اول فرضيه عقلی انقسام
موجود به واجب و ممكن را طرح كردهاند ، به حكم امتناع تسلسل به اين
نتيجه رسيدهاند كه سلسله علل بايد منتهی شود به علت نخستين و واجب
الوجود . سپس ملاك نياز و بی نيازی از علت را طرح كرده و " امكان "
راملاك نياز و " وجوب " را ملاك بی نيازی شمردهاند . و منشاء امكان را
ماهيت داشتن و منشاء وجوب را ماهيت نداشتن دانستهاند و در آخر امر
منشا ماهيت نداشت را شدت وجودو فرط فعليت معرفی كردهاند . و طبعا
میتوان نتيجه گيری كرد كه منشاء ماهيت داشتن ضعف وجود و نقص فعليت
است ولی البته اين سخن به هيچ وجه در تعبيرات امثال بوعلی نيامده است
.
از نظر متكلمين كه ملاك نياز به علت را " حدوث " میدانند ، سئوال
از علت ، سئوال از پديد آورنده است يعنی وقتی كه میگوئيم علت فلان چيز
چيست ؟ در حقيقت میخواهيم بگوئيم آن عاملی كه آن چيز را كه زمانی نيست
بوده و بعد هست شده ايجاد كرده است ، چيست ؟ ولی از نظر فلاسفه سؤال از
علت ، سؤال از اين است كه آن عاملی كه " خلاء " ذاتی ماهيت را پر
كرده است چيست ؟ از نظر
|