حس حقيقت جويی است كه در او تازه زنده شده است و او می‏پرسد و حق دارد
بپرسد ، و حتی اگر از چيزهايی می‏پرسد كه نمی‏توانيد جواب بدهيد يا او
نمی‏تواند جوابش را دريافت كند در عين حال نبايد با تشر زدن و منكوب‏
كردن و سركوب كردن اين حس ، جوابش را داد كه حرف نزن ، فضولی نكن .
باز بايد تا حد ممكن جوابی كه بشود او را ارضاء و اقناع كرد به او داد .
و حتی می‏گويند بسياری از خرابكاريهای بچه [ معلول همين حس است ] . چون‏
اين خودش يك مسأله‏ای است : بچه خرابكار است ، به هر چه می‏رسد دست‏
می‏زند ، اين را محكم می‏كوبد روی آن ، آن را می‏زند به اين ، . . . آيا
انسان طبعا خرابكار است ، بعد كه بزرگ می‏شود اصلاح می‏شود ، يا نه ؟
می‏گويند اين معلول همان حس كاوش اوست . می‏خواهد اين را بزند به آن‏
ببيند چه می‏شود . حال ما نمی‏زنيم چون می‏دانيم چه می‏شود ، بارها تجربه‏
كرده‏ايم ، بنابراين برای ما مشكل حل شده و سؤالی باقی نمانده ، ولی او
هنوز اين مسأله برايش روشن نيست ، می‏زند ببيند چه می‏شود . مسأله "
استفهام " خود مسأله‏ای است . حال آنچه كه فلاسفه طرح می‏كنند در سطح‏
بالاتری است ، روانشناسها آن را عموميت می‏دهند حتی به كودك ، اين كه‏
انسان به هر حال گرايش دارد به دانستن ، كه حقيقتی را و حقايقی را بداند
.
داستان معروف ابوريحان بيرونی را شايد شنيده باشيد كه در مرض موتش‏
بود و همسايه‏ای فقيه داشت . همسايه آمده بود به عيادت ابوريحان ، ديد
كه ديگر در بستر است و حالت رو به قبله دارد و چيزی از عمرش باقی‏
نمانده است . ابوريحان از او مسأله‏ای در باب ارث پرسيد . فقيه تعجب‏
كرد ، گفت حالا چه وقت سؤال كردن مسأله است ؟ ! ابوريحان به او گفت من‏
می‏دانم كه می‏خواهم بميرم ولی از