كارل ماركس نيز هموست به نام فويرباخ . فويرباخ ، آلمانی است و او را
به منزله استاد كارل ماركس گرفته‏اند ولی نه به معنای اينكه رسما در كلاس‏
او تحصيل كرده باشد بلكه به عنوان كسی كه از افكار او خيلی استفاده كرده‏
و به افكار او استناد كرده است . افكار كارل ماركس دو ركن دارد ، از
نظر منطق و طرز تفكر تابع هگل است ، يعنی منطق ديالكتيك ، [ و از نظر
فلسفه اجتماعی تابع فويرباخ ] . ولی هگل ماترياليست نبوده است ، يك‏
نوع افكار خاصی دارد كه حتی بعضی می‏گويند او ايده‏آليستی است كه در عين‏
حال قائل به خدا نيست ، ولی برخی می‏گويند قائل به خدا هست . نه ، قائل‏
به خدا هست ولی تصورش از خدا با تصور ديگران اندكی فرق دارد . فويرباخ‏
شهرتش در افكار مادی در همين تحليلی است كه از مذهب كرده است و آن‏
تحليلش اين است كه گفته است مذهب ناشی از همين حالت از خود بيگانگی‏
انسان نسبت به خودش است . " از خود بيگانگی " نيز در فلسفه اروپا
برای اولين بار بوسيله هگل طرح می‏شود ، چيزی در فلسفه انسان به نام " از
خود بيگانگی " كه شايد تعبير صحيحترش " با خود بيگانگی " باشد يعنی‏
برای انسان عواملی پيش می‏آيد كه خودش از خودش ( با خودش ) بيگانه‏
می‏شود . حال اين خودش يك مسأله‏ای است كه چطور می‏شود كه انسان خودش با
خودش بيگانه بشود ؟ اصلا چنين چيزی امكان دارد ؟ چون بيگانگی و نقطه‏
مقابلش خويشاوندی دو طرف می‏خواهد . در اين صورت چطور می‏شود كه انسان‏
خودش با خودش بيگانه بشود ؟ اين معنايش اين است كه انسان خودش را با
غير خودش اشتباه می‏كند ، يعنی انسان يك واقعيتی دارد ، يك خود واقعی‏
دارد ، بعد چيزی را كه او " ناخود " است - يعنی او خودش نيست ولی‏
خودش را او