قاعدتا هم همينجور بايد باشد ، يعنی ماركسيسم نمی‏تواند به اخلاق انسانی‏
يعنی اخلاقی كه برای كل انسانها اخلاق است قائل باشد . مطابق اين بيان مثلا
در زمان ما كه نمونه‏ای از همه اين نظامها هست ، نمونه فئوداليسم ، نمونه‏
كاپيتاليسم و نمونه كمونيسم هست ، بايد بگوييم كه واقعا اخلاق برای‏
كمونيست يك چيز است ( اخلاق كمونيستی ) و برای كاپيتاليست چيز ديگر .
حرف يك كاپيتاليست به يك كمونيست و بالعكس بايد اين باشد كه تو
نمی‏توانی اخلاق خودت را به من تحميل كنی زيرا تو در شرايط من نيستی و من‏
در شرايط تو نيستم . اگر من در شرايط تو می‏بودم اخلاق تو را می‏پذيرفتم ، و
اگر تو در شرايط من می‏بودی اخلاق من را می‏پذيرفتی ، پس نه من می‏توانم به‏
تو حرفی بزنم و نه تو می‏توانی . نه يك كمونيست می‏تواند يك كاپيتاليست‏
را از نظر اخلاقی محكوم كند و نه يك كاپيتاليست می‏تواند يك كمونيست را
از نظر اخلاقی محكوم كند ، زيرا يك اخلاق مشترك انسانی و فطری كه يك‏
كمونيست بتواند يك كاپيتاليست را تقبيح كند و بالعكس ، وجود ندارد و
يك امر مشترك در كار نيست ، و هر يك می‏تواند در پاسخ به ديگری بگويد
اخلاق من متعلق به خود من است و اخلاق تو متعلق به تو ، تو نمی‏توانی اخلاق‏
من را داشته باشی و من نمی‏توانم اخلاق تو را داشته باشم .
بنابراين ، اخلاق نه تنها وابسته به زمانها می‏شود ، وابسته به خصوصيات‏
طبقاتی هم می‏شود . مثلا در اينهمه از نقاط دنيا كه اكنون نظام فئوداليسم‏
حكومت می‏كند اخلاق صحيح آنها همان اخلاق فئوداليته است .
حرف ما اين است كه انسان از آن جهت كه انسان است