بيزارم .
اتفاقا نظير همين قضيه را در شرح حال شاعر معروف زمان خود ما شهريار
میخواندم . شهريار دانشجوی سال آخر پزشكی بوده ، در همين تهران در خانهای
پانسيون بوده است . ( او تبريزی است . ) در آنجا عاشق دختر صاحبخانه
میشود و چگونه هم عاشق میشود . آن دختر را به هر دليل به او نمیدهند و او
هم ديگر مثل همان مجنون دست از همه چيز ، كار و شغل و تحصيل بر میدارد و
میافتد دنبال او . بعد از سالها در يكی از ييلاقات ، همان خانم با شوهرش
به او میرسند و با او ملاقات میكنند . آن خانم میآيد به سراغش . او در
عالم خودش بوده . شهريار به او میگويد : نه ، اصلا من به تو كاری ندارم ،
من ديگر حالا با آن خيال خودم خوش هستم و به او هم خو گرفتهام ، از
شوهرت هم طلاق بگيری من به تو كاری ندارم . شعری هم در اين زمينه دارد كه
بعد از اينكه اين خانم به سراغش میآيد اين شعر را میگويد ، يعنی وصف
حال خودش را میگويد در حالی كه بيان میكند كه من چگونه به عشق او خو
كردهام و التفاتی به خود او ندارم .
حال اين را اجمالا میگويم برای اينكه شما به گوشهای از ادبيات عرفانی
اسلامی توجه كنيد كه اين مسأله از آن مسائلی است كه فوق العاده قابل توجه
و قابل تحليل است . ملا صدرا اشعاری نقل میكند كه خيال میكنم اين اشعار
از محی الدين عربی باشد يعنی به او میآيد . نمیگويد شاعر اين اشعار كيست
، همينقدر میگويد كما اينكه " قائل " چنين گفته است ، ولی من حدس
میزنم از محیالدين باشد ، به او میخورد . او وقتی كه میخواهد اين مطلب
را بيان كند كه پارهای از عشقها جسمانی نيست و نفسانی است ،
|