بشرهای خيلی مفكر وجود داشته‏اند ( به قول ما پيغمبران و به قول اينها
فيلسوفان ) كه كافی بوده همانها تذكر را به بشر بدهند .
- می‏توانيم بگوييم جهل بشر نسبت به يك سلسله از مبانی باعث شد كه‏
فكر بشر راه غلط پيدا كند . . .
جهلی و اعتقاد فطری به عليت ، چون اگر اعتقاد به عليت نباشد جهل تنها
كافی نيست . من تعبير قدم اول و قدم دوم كردم ، گفتم قدم اول اين است‏
كه بشر می‏گويد اين حادثه نمی‏تواند بدون علت باشد ، ذهن بشر ، حتی ذهن‏
يك بچه سه چهار ساله ، وقتی به حادثه‏ای برخورد می‏كند دنبال سبب و علت‏
آن می‏رود ، مثلا يك بچه سه چهار ساله وقتی می‏بيند صدايی پيدا شد حال‏
تداعی معانی است يا چيز ديگر ، هر چه می‏خواهيد بگوييد می‏گردد اين طرف و
آن طرف ، می‏خواهد ببيند علت آن چيست ، يعنی ذهنش قبول نمی‏كند كه صدا
خود به خود پيدا شده باشد . پس بشر اوليه هميشه دنبال علت می‏رفته است‏
.
اما قدم دوم . می‏خواهم بگويم قدم دوم يك قدم بسيار ساده‏ای است ، يك‏
قدمی نيست كه بايد قرن بيستم رسيده باشد تا فكر بشر به آن برسد كه خود
آن علت چگونه پديد آمده ( مسأله علت علت ) ، و بعد اين مسأله پيش‏
می‏آيد كه آيا يك چيز است كه علت همه اين اشياء است يا چنين چيزی‏
نيست ؟ اين سؤال ، خيلی به زودی برای بشر طرح می‏شود ، وقتی هم كه سؤال‏
طرح بشود آن حرفی كه قرآن ميگويد ، در فطرت انسان است ، می‏گويد از اين‏
جهت كه بشر مربوبيت را ، يعنی تغيير را می‏بيند - وقتی كه می‏بيند اشياء
تغيير می‏كنند و بدون آنكه خودشان بخواهند می‏آيند و می‏روند -