نظريه فرويد را طرح و رد می‏كند . او می‏گويد حقيقت اين است كه عشق بعدها
تغيير مسير و تغيير جهت و حتی تغيير خصوصيت و تغيير كيفيت می‏دهد ،
يعنی ديگر از حالت جنسی به طور كلی خارج می‏شود . او اساس نظريه فرويد
را صحيح نمی‏داند .
نظر ما در طرح مسأله عشق بيشتر به آن تمايلی است كه عاشق به فنای در
معشوق پيدا می‏كند كه ما آن را " پرستش " می‏ناميم . اين هم چيزی است‏
كه با حسابهای مادی جور در نمی‏آيد .

سخن ويليام جيمز

ويليام جيمز در كتاب دين و روان می‏گويد : به دليل يك سلسله تمايلات‏
كه در ما هست كه ما را به طبيعت وابسته كرده است ، يك سلسله تمايلات‏
ديگری هم در ما وجود دارد كه با حسابهای مادی و با حسابهای طبيعت جور در
نمی‏آيد و همين تمايلات است كه ما را به ماوراء طبيعت مربوط می‏كند ، كه‏
توجيه و تفسيرش همان است كه حكمای اسلامی كرده‏اند و معتقدند كه اين‏
حالت فنايی كه عاشق پيدا می‏كند در واقع مرحله تكامل اوست ، اين فنا و
نيستی نيست ، اگر معشوق واقعی‏اش همين شی‏ء مادی و جسمانی می‏بود ، فنا و
غير قابل توجيه بود كه چطور يك شيی‏ء به سوی فنای خودش تمايل پيدا می‏كند
؟ ولی در واقع معشوق حقيقی او يك واقعيت ديگر است و اين ( معشوق ظاهری‏
) نمونه‏ای و مظهری از اوست و اين در واقع با كاملتر از خودش و با يك‏
مقام كاملتر متحد می‏شود و به اين وسيله اين نفس به حد كمال خودش می‏رسد
.