ابوالعلای معری ، البته حكيم و فيلسوف هم بوده ولی شاعر مسلك است‏
يعنی يك آدمی است كه در حالات مختلف ، مختلف حرف می‏زند و لهذا وضع‏
ابوالعلا خيلی روشن نيست . البته من هم مطالعه زيادی روی شخص ابوالعلا
ندارم ، آن مقداری كه مطالعه دارم همين است : در گفته‏های ابوالعلا ، هم‏
توحيد و دينداری و اسلام ، خيلی قوی هست و هم حرفهايی كه ضد اينهاست‏
پيدا می‏شود .
و اما شعر مولوی ، من اصلش را پيدا نكردم . درباره مولوی كسی نمی‏تواند
چنين احتمالی بدهد . من حدس خيلی قوی دارم كه مولوی به حكم اينكه عارف‏
است و با فيلسوفان در می‏افتد و می‏خواهد نظريه تسليم را [ بيان كند ]
می‏خواهد بگويد اصلا انسان تا در مقابل حقيقت تسليم نباشد [ به آن نمی‏رسد
، ] آنچه را كه از خودش دارد بايد بگذارد كنار و بيايد آنجا . و يك نفر
عارف هميشه اينجور فكر می‏كند ، می‏گويد هر چه را از خود داری بگذار بيرون‏
كه اينها [ انانيت ] است ، بعد خودت بيا جلو . [ مولوی ] حتی آن حديث‏
" « عليكم بدين العجائز » " را - كه البته حديث بودنش هم مسلم نيست‏
، در عين حال به صورت يك حديث نقل كرده‏اند - به همين معنا توجيه كرده‏
يعنی " عجائز " را از " عجز " يعنی حالت انكسار گرفته است . در
بسياری از اشعار مولوی عقل محكوم شده ، ولی عقلی كه محكوم شده آن عقل‏
حكيمانه است در مقابل عشق عارفانه ، يعنی در تضاد عقل و عشق ، عقل را
محكوم كرده و به عشق چسبيده . البته عرفان همين است . می‏گويد :
آزمودم عقل دور انديش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را