داستان مرد اداری و همكارش
يكی از رفقايمان نقل میكرد كه روز اول ماه رمضان بود ، روزه گرفتيم رفتيم اداره و تازه با يك آقائی به اصطلاح هم ميز و آشنا شده بوديم او هم روزه میگرفت بعد از يكی دو ساعت آن رفيقم گفت : فلانی ! من میخواهم يك تذكری به شما بدهم گفتم بفرمائيد گفت : من خيلی از شما معذرت میخواهم كه اين تذكر را میدهم ولی خوب لازم میدانم كه اين تذكر را بدهم ، از اخلاق بد خودم است ، چه عرض كنم به شما من يك چنين اخلاق بدی دارم كه در ماه رمضان كه روزه میگيرم ، عصبانی میشوم ، خيلی هم عصبانی میشوم ، وقتی هم كه عصبانی میشوم ديگر هر چه به دهانم میآيد میگويم ، حرف بد میگويم ، فحش میدهم ، توهين میكنم ممكن است در اين ماه رمضان به جنابعالی جسارتی بكنم خواهش میكنم اگر چنين شد ، ديگر روزه است ، اخلاق من است ، خواهش میكنم اگر چنين شد ، ديگر روزه است ، اخلاق من است ، خيلی ببخشيد اين آقای رفيق ما گفت : گفتيم عجب كاری شد ! اين مرد روز اول ماه رمضان آمد با ما اتمام حجت كرد ، حالا ما يك ماه رمضان تمام بايد از او فحش بشنويم ، چون روز اول ماه رمضان گفته اخلاق من اين است گفت : من هم گفتم كه عجب تذكر بجائی دادی ، اتفاقا اخلاق من هم همينطور است و بلكه بدتر ، در حال روزه عصبانی میشوم ، يك وقت میبينی كه مثلا اين