« فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين »" نقل می‏كنند. قرآن كه در اين آيه‏
انتقاد می‏كند به اين معنی است كه انسان مقهور طبقه خود نيست [ و می‏شود
كه طبقه او عوض شود بدون اين كه در عمل كرد و روش و طرز فكر او تغييری‏
حاصل شود . ]
بدون شك انسان در معرض تغيير و عوض شدن هست ، ولی نه اين كه اين‏
تأثير جبری باشد و اختيار از او سلب شود ، بلكه می‏گوييم انسان می‏تواند
شخصيتی داشته باشد مافوق قدرت پول و ثروت ، اما ماركسيسم چنين شخصيتی‏
برای انسان قائل نيست البته ما هم تأثير طبقه را قبول داريم ، ولی ما
يك رابطه امكانی اقتضائی قائل هستيم ، آنها يك رابطه وجوبی و ضروری ،
از نظر ما رابطه و طبقه و ذی الطبقه رابطه اقتضائی و امكانی است و از
نظر آنها رابطه علی و ضروری . يعنی از نظر ما تأثير وضع طبقه بر شخص‏
محتمل است . هر چند اين احتمال قوی باشد مثلا 99 درصد باشد باز بالاخره‏
ممكن است ، نه ضروری و از قبيل تأثير همنشينی است نه علت تامه ، آنها
به يك اقتضا بيشتر قائل نيستند . ما به چندين اقتضا قائل هستيم ، و
البته ما هرگز نفی اين اقتضا را نمی كنيم ، آنچه كه در قرآن آمده است‏
تأثير اين مقتضی است ، نه تمام مقتضی بودن اين قضيه ( طبقه ) . بسيار
غلط است اگر آنچه در قرآن تحت عنوان ملاء مترف ، مستضعف و امثال اينها
آمده حمل بر اين [ معنی ] شود كه خوب ، قرآن خواسته است كه به اختلاف‏
تاريخی ماهيت طبقاتی و مادی و اقتصادی بدهد ( 1 ) .

پاورقی :
1 - سؤال : اينها كه مادی هستند ، چرا تنها اقتصاد را علت می‏دانند و
مثلا قدرت و مقام را عامل نمی دانند ؟
جواب : اين كه اقتصاد را عامل می‏دانند صرفا برای اين نيست كه مادی‏
فكر می كرده‏اند و برای توجيه مادی‏گری به اقتصاد متوسل شده‏اند ، بلكه‏
ماركس خود يك فرد اقتصاددانان و جامعه شناس هم بود ، و از نظر
اقتصاددانی و جامعه شناسی به اين اصل رسيد كه حركات تاريخ تابع اوضاع‏
اقتصادی است ، يعنی از در حقيقت به تجربه استناد می‏كند ، نه اين كه‏
خواسته باشد ماديت فلسفی خودش را توجيه بكند و يك عامل مادی ( هرچه‏
می‏خواهد باشد ) پيدا كند تا اشكال شود كه چرا به اقتصاد چسبيد و مثلا جنس‏
يا قدرت را عامل به شمار نياورد .