گفته شد كه ريشه فلسفه ماركس فلسفه هگل است ، و ماركس آمد و گفت
فلسفه هگل روی سر راه میرفت ، ما او را روی پای خودش قرار داديم ، و به
تعبير ديگر يك نوع پيش رويها نسبت به افكار هگل پيدا شد و از او گذشت
و يك مراحل ديگری را طی كرد ، به اين صورت كه : ماركس اساس فلسفهاش
همان ماديت تاريخی است ، هگل كه به قول اينها پندارگرا بود ، فلسفهاش
بر اين اساس بود كه " ايده " روح ، در مرحله اول كه مرحله تصديق خودش
است ، به تصديق خودش پرداخت ، و بعد به انكار خودش كه همان آنتی تز
است ، خودش يعنی طبيعت است ، و بار ديگر كه به انكار رسيد انسان به
وجود آمد . پس طبيعت محصول از خود بيگانگی روح است ، و انسان مظهر
بازگشت مجدد ، ( در سطح بالاتر ) همان ايده است به خودش .
نتيجه حرف هگل در باب تفسير تاريخ اين میشود كه : با انسان است كه
تاريخ به وجود میآيد و با انسان است كه فلسفه تاريخ به وجود میآيد ،
يعنی تاريخ خودش يك واقعيتی دارد ، و درك اين واقعيت تاريخ واقعيت
ديگری است . خود تاريخ را خود انسان به وجود آورده . حالا ماركس درست
نقطه مقابل هگل را میگويد ، میگويد : انسان نيست كه تاريخ را به وجود
آورده ، بلكه تاريخ است كه انسان را بوجود آورده ، حالا میخواهيم ببينيم
فاصله اين دو فكر " انسان را تاريخ به وجود آورده " و " تاريخ انسان
را به وجود آورده " چگونه طی شد و از چه مراحلی گذشت .
اين كار در دو مرحله طی شد يك مرحله به وسيله فوئر باخ و يك مرحله به
وسيله ماركس .
از جمله حرفهائی كه فوئرباخ از هگل گرفت مسئله از خود بيگانگی است ،
كه آن را در مورد انسان پياده كرد ، نه در مورد ايده ، و اين ، در تفسير
جامعه شناسانها ی بود كه از دين كرد كه حرفش در دو قسمت خلاصه میشد ،
يكی اينكه دين را مظهر يا عامل اساسی اينكه انسان خودش را انكار شناخت
و يك تفسير فلسفی و جامعه شناسانه از دين كرد ، و قسمت دوم جنبه عملی
قضيه است .
جنبه عملی قضيه اين است كه انسان بار ديگر بايد به خودش بازگردد ، و
با انكار دين انسان بار ديگر به خودش باز میگردد ، گفتيم كه : طرز تفكر
فوئر باخ اين جور بوده است كه در انسان يك سلسله ارزشها ، ( همينهائی
كه ما آنها را معنويات میناميم ) وجود داشته است ، و مركز معنويت خود
انسان است ، يعنی اين معنويات از قبيل نيكی ، زيبائی ، درستی و امثال
اينها حقائقی است در خود انسان ، در بيرون از انسان وجود ندارد ، ولی
انسان وقتی كه میرسد به مرحلهای كه خودش را میخواهد انكار بكند ، در اثر
انحطاطی كه در جنبههای سفلی وجود خود پيدا میكند ، يك مرتبه خودش را
پستتر از اين میداند كه اين معنويات را به خودش بدهد و از طرفی نمی
خواهد كه اين معنويات را به كلی نفی بكند ، لذا آنها را در يك موجودی
عالیتر و بالاتر از خودش فرض میكند ، و به اصطلاح فرافكنی میكند ، يعنی
اينها را در بالا قرار میدهد ، در يك آسمان آرمانی قرار میدهد .
آن موجودی كه فرض شده است ذاتی است كه همه كمالات را در خود جمع
دارد . آن همان خدا است ، پس انسان خودش را انكار و نفی كرده است .
|