ماركسيستها و مسأله شناخت :
ميرويم سراغ فلسفه آقايان [ ماركسيستها ] اينها در فلسفهشان بازگشت كردهاند . به فلسفه هيوم جای هيچ ترديد نيست كه ماركس نه فلسفه هگل را ميفهميد و نه فلسفه كانت را ، برگشت كردند . به فلسفه هيوم ، و معرفت از نظر اينها همان انعكاس دنيای بيرون به ذهن است . خيلی ساده لوحانه اين حرف را ميزنند بدون اينكه از مشكلاتی كه كانت و هگل مواجه با آنها بودند آگاهی داشته باشند . بدون شك كانت و هگل خيلی دقيق النظر و در ميان اروپائيها به معنای واقعی فيلسوف بودهاند ، و لذا به بسياری از مشكلات فلسفه رسيدهاند هر چند در حل آن مشكلات لغزيدهاند ، بخلاف امثال ماركس كه اساسا آن مشكلات را درك نكردهاند و به اين حقيقت پی نبردهاند كه حتی اشخاصی مثل هيوم و ديگران كه وارد بحث فلسفی ميشوند آنقدر عنصر وارد ذهنشان ميكنند كه يك دهم آنهم حسی نيست . كانت و هگل به اين بن بستها رسيده بودند كه برای خارج شدن از آن ، به آن تكلفات دست زده بودند . اما اينها همينطور ساده و عوام فريبانه شعار ميدهند : ذهن آينه است ، هرچه كه در خارج است مستقيما در آن منعكس ميشود ، غافل از اينكه با آنچه كه مستقيما از خارج وارد ذهن ميشود معرفت و شناخت درست نميشود ذهن انسان صدها معنی و مفهوم دارد كه اصلا از راه حس قابل توجيه نيست . چه مثل خوبی آن ماركسيست قديمی درباره اينها آورده ، گفته كه مثل آن دو آخوند دهاتی است كه يكی از آن دو برای هو كردن رقيب خود نزد عوام از او خواست كه " مار " بنويسد بعد خودش شكل مار را كشيد و بعد از عوام تأييد گرفت كه آن رقيب بدبخت نوشتن مار را نميداند .