تاريخ يك ماهيت اقتصادی است و اقتصاد وجود تاريخی دارد . اينكه‏
می‏گوييم ماهيت تاريخ يك ماهيت اقتصادی است به اين معنی است كه ما
می‏توانيم برای تاريخ يك ماهيت قائل باشيم ، چون برای جامعه يك ماهيت‏
قائل هستيم و جامعه را يك امر اعتباری نمی دانيم ، منتهی وقتی می‏گوييم‏
تاريخ ، مقصود همان جامعه در حال جريان و حركت است . و اينكه ميگوييم‏
اقتصاد وجود تاريخی دارد ، معنايش اينست كه ، اقتصاد يك وجود ثابت‏
ندارد بلكه در حال تغيير است ، آنكه روح تاريخ را تشكيل می‏دهد ، يك روح‏
ثابت و يك نواختی نيست بلكه متغير و متكامل است ، بنابراين ، اقتصاد
وجود تاريخی دارد .

نظريات ديگر در مورد فلسفه تاريخ :

اكنون ببينيم كه در مقابل نظريه ماركسيستی ماترياليسم تاريخی چه‏
نظرياتی هست :
يك نظريه ، همان نظريه‏ای است كه می‏گويد : جامعه اصلا چيزی نيست و
واقعيتی ندارد كه ما بخواهيم برای آن حكمی قائل بشويم ، و حوادث جامعه‏
عبارت است از مجموع حوادثی كه افراد بوجود می‏آورند و افراد اگر بخواهند
به صورت منفرد باشند ، آن وقت آنچه در جامعه رخ می‏دهد يك امر تصادفی‏
است ( تصادف به معنای فلسفی ) يعنی من يك كاری را برای خودم انجام‏
می‏دهم ، شما برای خودتان آن شخص برای خودش و . . .
ولی اين كارها باهم تصادم می‏كند ، يعنی بدون اينكه از روی قصد به سوی‏
يكديگر حركت كرده باشيم ، هركس در مسير خودش می‏رود و با هم برخورد
می‏كنيم ، تمام حوادث جامعه از اين قبيل خواهد بود ولی اگر جامعه خودش‏
يك واقعيت داشته باشد ، مثل يك موجود زنده حركت می‏كند و خودش حركات‏
افراد را به سوی يك مقصد تنظيم می‏كند .
اگر كسی قائل شد كه جامعه واقعيت ندارد ، و واقعيت مال افراد است ،
ديگر نمی تواند بگويد كه تاريخ ماهيت اقتصادی دارد ، بلكه بايد برود
سراغ افراد از نظر روانشناسی .
اگر از نظر روانشناسی هم گفتيم هر فرد دنبال منافع خودش می‏رود ، اين‏
ديگر بحث تاريخی نخواهد بود بلكه بحث روانشناسی است .
نظريه ديگری كه مخالف نظريه ماركسيسم است ، نظريه چند حياتی است كه‏
معتقد است جامعه باصطلاح امروز دارای نهادهای مختلف است ، اندامهای‏
مختلف دارد ، چون اين مقدار مسلم است كه در تشكيلاتی كه در جامعه هست ،
بعضی از تشكيلات حكم اعضای رئيسه را دارند و بعضی اعضاء غير رئيسه .
اعضاء رئيسه آنهائی هستند كه جامعه بدون آنها نمی تواند وجود داشته باشد
، مثل تشكيلات سياسی و قضائی و آموزشی و خود مذهب‏و اخلاق از يك نظر ،
اينها را می‏گوييم نهادهای اصلی ، يعنی اركان اصلی . اگر كسی قائل بشود كه‏
جامعه چند روحی و چند حياتی است ، يعنی هر نهادش از خودش روحی دارد ،
و لذا ميان اين نهادها و اندامها تضاد رخ می‏دهد و حال آنكه در حيات فرد
واحد تضاد ميان اعضاء معنی ندارد ، مثلا می‏بينيم كه نهاد مذهبی با نهاد
سياسی در می‏افتد ، جامعه زنده است ولی در عين زنده بودن دارای چند حيات‏
است اگر اين نظريه را بپذيريم ديگر نمی توانيم برای جامعه يك ماهيت‏
واحد قائل بشويم و بگوييم ، جامعه ماهيت اقتصادی دارد ، ماهيت اخلاقی‏
دارد ، ماهيت