است ، بمعنای اينكه ذهن فرض ميكند دو خط متوازی يا غير متوازی يا منحنی‏
مسدود و امثال اينها را ، و بعد براساس مفروضات خودش احكامی صادر
ميكند ، و اين احكام صادق هم هست يعنی اگر ما در عالم چنين چيزهائی‏
داشته باشيم ، چنين احكامی هم خواهد داشت ، و قهرا انطباق اين قضايا با
خارج يك انطباق تقريبی خواهد بود كه در عمل آن اختلافی كه ممكن است وجود
داشته باشد چندان مؤثر نيست ، و نتيجه عملی بدست می‏آيد هر چند دقت‏
عقلی در كار نباشد .
اگر اينجور بگوييم ، معنايش اين ميشود كه : امتناع اجتماع نقيضين (
مثلا ) محال است ولی روی مفروضات ذهن . ذهن چون بودن را در مقابل نبودن‏
فرض ميكند ، بعد ميگويد : بودن و نبودن محال است باهم اجتماع كنند ،
اين حرف در عالم ذهن و انديشه هم درست است ولی در عالم خارج ، آن‏
بودنی كه ذهن فرض ميكند وجود ندارد كه بعد آن نبودن مقابلش هم صدق بكند
، آنچه كه در خارج وجود دارد [ بقول اينها ] شدن است و شدن جمع ميان‏
نقيضين و ميان بودن و نبودن است . اين حرفی است كه آندره پی يتر
ميخواهد بگويد .
اين مطلب ، مطلب درستی نيست ، ولی در گذشته ما تنها تقريب و توجيه‏
اين حرف را بيان كرديم و نادرستی آنرا توضيح نداديم در سابق گفتيم :
مطلب همين جور است و منطق قوانين انديشه را بيان ميكند نه واقعيت را ،
و لذا ما ميگوييم قضايای منطقی از معقولات ثانيه است ، معقولات ثانيه كه‏
در خارج وجود ندارد ، معقولات ثانيه در ذهن وجود دارد ، بحث از كليت و
جزئيت ، جنسيت و فصليت مرفيت است ، اينها كه در خارج وجود ندارد ،
اصلا تعريف مال ذهن است ، همچنين صغرا و كبری كه در منطق مطرح است در
خارج وجود ندارد ، صغری و كبری از ساخته‏های ذهن است كه در اثر تحليل‏
بدست می‏آيد ، لذا اينها باب برهان را آنالوتيقا مينامند ، يعنی باب‏
تحليل ، يعنی اينها بعد از تحليل عقلی بدست می‏آيد ، و يكی صغری ميشود و
يكی كبری ، والا در خارج كه صغری و كبرائی در كار نيست همچنين وقتی در
تعريف فكر و نظر می‏گوييم " ترتيب امور معلومة لتحصيل امر مجهول " باز
خود ترتيب امور معلومه يك كار ذهنی است ، منطق قوانين فكر كردن را
بيان ميكند ، و فكر كردن ، عمل ذهنی است ، منطق كه قانون طبيعت را بيان‏
نميكند . اين توجيهی بود كه برای حرف آنها در سابق ذكر كرديم ، و تا
اينجا هم مطلب درست است كه منطق قوانين انديشه و فكر را بيان ميكند نه‏
قوانين طبيعت را . ولی ، آيا از اين حرف چنين بايد نتيجه بگيريم كه‏
منطق با طبيعت بيگانه است ؟ اگر با طبيعت و واقعيت بيگانه باشد چه‏
ارزشی دارد ؟ اگر هيچ نوع ارتباطی با عالم عين و واقعيت نداشته باشد چه‏
ارزشی دارد انسان ميخواهد درباره همه موضوعات ، و در درجه اول درباره‏
عالم عين فكر كند و قوانين هستی اعم از طبيعت و ماوراء طبيعت را بشناسد
، و اگر ميگويد : دو رو تسلسل محال است و رابطه علت و معلول منتهی‏
ميشود به علتی كه لاعلة له ، در واقع ميخواهد قوانين عينی را بشناسد ،
قوانينی كه خارج از ذهن هستند .
پس موضوع فكر كردن معقولات اوليه است ، يعنی معقولات اوليه كه‏
وجودات ذهنی عالم اعيان است ، و واقع عالم اعيان می‏آيد در ذهن انسان ،
بعد در ذهن انسان كه وجود ذهنی پيدا كرد ، ذهن انسان با فكر كردن و تحليل‏
كردن اينها ميخواهد قانون واقعی اينها را كشف