بعد اسبش را تيمار كرد ، دست به دستها و پاها و تن او كشيد . دو ساعتی
آنجا بود و يك چرتی هم زد . وقتی خواست برود دست به جيبش برد و يك
مشت اشرفی بيرون آورد . گفت دامنت را بگير . دامنم را گرفتم آنها را
ريخت در دامنم . بعد گفت الان طولی نمیكشد كه يك فوج پشت سر من میآيد
. وقتی آمد بگو نادر گفت من رفتم فلان جا فورا پشت سر من بياييد .
میگويد تا شنيدم " نادر " دستم تكان خورد ، دامن از دستم افتاد . گفت
میروی بالای پشت بام میايستی ، وقتی آمدند بگو توقف نكنند پشت سر من
بيايند . ( خودش در آن دل شب دو ساعت قبل از فوجش حركت میكرد ) فوج
شاه آمدند اينجا . من از بالا فرياد كردم نادر فرمان داد كه اطراق بايد در
فلان نقطه باشد ، آنها قرقر میكردند ولی يك نفر جرأت نكرد نرود ، همه
رفتند . خوب آدم بخواهد نادر باشد ديگر نمیتواند در رختخواب پرقو هم
بخوابد ، نمیتواند عاليترين غذاها را بخورد . بخواهد يك سيادت طلب ،
يك جاه طلب ، يك رياست طلب بزرگ ، ولو يك ستمگر بزرگ هم باشد
تنش نمیتواند آسايش ببيند ، بالاخره هم كشته میشود و هر كس در هر
رشتهای بخواهد همت بزرگ داشته باشد ، روح بزرگ داشته باشد بالاخره
آسايش تن ندارد . اما هيچيك از افرادی كه عرض كردم بزرگواری روح
نداشتند . روحشان بزرگ بود ولی بزرگوار نبودند .
فرق بين بزرگی و بزرگواری چيست ؟ فرض كنيم شخصی ، يك عالم بزرگ
باشد وفضيلت ديگری غير از علم نداشته باشد يعنی كسی باشد كه فقط میخواهد
يك كشف جديد بكند ، تحقيق جديد بكند . اين يك فكر و انديشه بزرگ است
يعنی يك اراده بزرگ و يك همت بزرگ در
|