از بدان جدا و برای مادرش پرتاب می‏كنند ، بيا بچه‏ات را تحويل بگير .
سرجوانش رابغل می‏گيرد ، به سينه می‏چسباند ، می‏بوسد ، مرحبا پسرم ، آفرين‏
پسرم ، حالا ديگر من از تو راضی شدم و شيرم را به تو حلال كردم . بعد آن را
به طرف لشكر دشمن می‏اندازد و می‏گويد : ماچيزی را كه در راه خدا داده‏ايم‏
پس نمی‏گيريم .
اباعبدالله يك وقت می‏بيند در اين صحنه جزء افرادی كه آمده‏اند و از او
اجازه می‏خواهند ، يك بچه ده دوازده ساله است كه شمشير به كمرش بسته‏
است آمد خدمت آقا عرض كرد : اجازه دهيد من به ميدان جنگ بروم . و خرج‏
شاب قتل ابوه فی المعركة اين طفل كسی است كه قبلا پدرش شهيد شده است .
فرمود : تو كودكی نرو . عرض‏كرد : اجازه دهيد ، من می‏خواهم بروم . فرمود
: من می‏ترسم مادرت راضی نباشد . گفت : يا ابا عبدالله ان امی امرتنی‏
مادرم به من فرمان داده وگفته است بايد بروی ، اگر خودت رافدای حسين‏
نكنی از تو راضی نيستم . اين طفل آنچنان با ادب است ، آنچنان با تربيت‏
است كه افتخاری درست كرد كه احدی درست نكرده بود . هر كسی كه به ميدان‏
می‏رفت خودش را معرفی می‏كرد . در عرب رسم خوبی بود كه افراد خود را
معرفی می‏كردند ، و به همين جهت كه اين طفل خود را معرفی نكرد ، در تاريخ‏
مجهول مانده كه پسر كداميك از اصحاب بوده است . مقاتل او را نشناخته‏
اند فقط نوشته‏اند : و خرج شاب قتل ابوه فی المعركة . چرا ؟ آيا رجز
نخواند ؟ رجز خواند اما ابتكاری بخرج داد و رجز را طور ديگری خواند ،
ابتكاری كه هيچكس بخرج نداده بود . اين طفل وقتی به ميدان رفت شروع كرد
به رجز خواند ، گفت :