پسر در آمد او رفت و شهيد شد . بعد از مدتی پدر ، پسر را در عالم رؤيا
ديد كه در سعادت خيره كننده‏ای است و به مقامات عالی نائل آمده است ،
به پدر گفت : پدر جان : انه قد و عدنی ربی حقا ؟ آنچه كه خدا بما وعده‏
داده بود ، همه حق و همه راست بود ، خداوند به وعده خود وفا كرد . پدر
پير آمد خدمت رسول اكرم ( ص ) عرض كرد يا رسول الله ، اگر چه من پير
شده‏ام ، اگر چه استخوانهای من ضعيف و سست شده است ، اما خيلی آرزوی‏
شهادت دارم . يا رسول الله ، من آمدم از شما خواهش كنم ، دعا كنيد كه‏
خدا به من شهادت روزی كند . پيغمبر اكرم دعا كرد : خدايا برای اين بنده‏
مؤمنت شهادت روزی بفرما ، يكسال طول نكشيد كه جنگ احد پيش آمد و اين‏
مرد در احد شهيد شد .
مرد ديگری است بنام عمروبن جموح ، اتفاقا يك پايش لنگ بود ، و بحكم‏
قانون اسلام جهاد از اين آدم برداشته شده بود ( ليس علی الاعرج حرج ) جنگ‏
احد پيش آمد ، اين مرد چند پسر داشت ، پسرهايش سلاح پوشيدند ، گفت :
منهم بايد بيايم شهيد بشوم ، پسرها مانع شدند گفتند : پدر ، ما می‏رويم ،
تو در خانه بمان ، تو وظيفه نداری ، تو چرا می‏خواهی به جهاد بيايی ؟
پيرمرد قبول نكرد ، رفتند سران فاميل را جمع كردند كه مانع پيرمرد بشوند
، هر چه گفتند پيرمرد گوش نكرد . گفتند ما نميگذاريم تو بروی ، پيرمرد
آمد خدمت پيغمبر اكرم