است ، ولی بايد اين نكته روشن شود كه آيا اين محرك مغاير با متحرك ،
خارج و غير از متحرك وجودی دارد و يا اينكه در عين تغاير بنوعی محرك و
متحرك با يكديگر متحدند ؟ به تعبير ديگر مطلب به اينصورت است كه مثلا
اين جسمی كه حركتی را قبول كرده می‏شود گفت كه همان حيثيتی از اين جسم كه‏
حركت را پذيرفته ( حيثيت الف فرضا ) همان حيثيت الف موجد و عامل‏
حركت است ( ذاتی بودن حركات عرضی ) ، اين فرض فعلا مورد بحث ما نيست‏
ولی كسی ممكن است بگويد كه قابل حركت غير از فاعل حركت است و جسم از
حيثيتی جز حيثيت قبول حركت موجد حركت است . اين نظر باز به دو نحو
ممكن است طرح شود .
نحوه اول : اينكه محرك مغاير با متحرك در عين حال بنحوی با متحرك‏
متحد است يعنی در متحرك حلول دارد و قوه ای است در درون آن ، يعنی قوه‏
ای در درون جسم است كه مبدأ حركات و آثار آن است و آن نيرو و قوه در
اصطلاح حكما صورت نوعيه و طبيعت ناميده می‏شود و اجسام كه همه در جسميت‏
مشتركند ، بواسطه اين نيروست كه تنوع اشياء حاصل می‏شود و اختلاف طبايع‏
پديدار می‏گردد .
نحوه دوم : اين است كه گفته شود محرك مغاير با متحرك و خارج آن است‏
يعنی مثل نيروئی است كه از خارج به شی‏ء وارد شده و آن را حركت می‏دهد .
اين اختلاف تبيين از اصل ارسطوئی " برای هر متحركی محركی مغاير آن لازم‏
است " باعث شده كه شكل بحث و تفسير فلاسفه اسلامی با فلاسفه اروپائی و
متفكرين و دانشمندانی كه امروز از اصل فوق بحث می‏كنند جدا و متمايز گردد
. حكمای ما می گويند كه هر متحركی محتاج به محركی است مغاير خود ولی‏
دانشمندان امروز و غالب فلاسفه غربی می‏گويند كه ارسطو می‏گفته هر متحرك‏
به محركی خارج و قهرا مغاير با خودش نيازمند است . روشن است كه بر اين‏
تفسير اخير اشكالات زيادی وارد است ولی چنانچه سخن ارسطو مطابق تفسير
فلاسفه