برگرديم به اصل مطلب ، رسيديم به اينكه سلسله محركهای متحرك در
نهايت به محركی غير متحرك ختم می‏شود . آيا بر اين مطلب می‏توان برهان‏
اقامه كرد ؟ در اينجا برای اثبات اين مطلب به دو راه متوسل می‏شوند .
يكی از راه تناهی ابعاد . به اين بيان كه هر محرك طبيعی بايد در جسم‏
باشد و محرك اين محرك طبيعی نيز بايد در جسم ديگری باشد و محرك اين‏
محرك اخير نيز بايد جسمانی باشد و در جسمی باشد الی مالانهايه ، در اين‏
صورت لازم می‏آيد بعد غيرمتناهی باشد . مثلا اگر فرض كنيم كه اين جسم كه‏
حركت می‏كند بعلت وجود يك قوه جسمانی است كه در خود جسم است ، بعد
خود آن قوه جسمانی اگر متحرك باشد لابد در جسم ديگری است ، فرض می‏كنيم‏
آن هوا است و همچنين فرض اين است كه هوا نيز متحركی است كه

پاورقی :
> كند ، ارسطو را موحد می‏دانند و لازمه اعتقاد او به محرك اول را
اعتقاد او به خالق و موجد طبيعت بودن آن می‏دانند .
فرنگی ها اين دو مسأله را غير يكديگر و بی ارتباط بهم می‏دانند و مانند
آن پيرزن كه چرخ را حركت می‏دهد ولی چرخ را درست نكرده است ، خدا نيز
عالم را نيافريده و فقط آن را حركت می‏دهد . و از اين جهت كه ارسطو ماده‏
عالم را قديم می‏داند وی را ثنوی می‏دانند نه موحد ، يعنی قائل است به‏
مبدأ قابلی كه اين صور و حركتها را می‏پذيرد ، ولی خود ماده مثل خدا مخلوق‏
هيچ قوه ای نيست . تصور اكثر فلاسفه غربی همين اعتقاد ارسطو به ثنويت‏
است كه ريشه‏اش همان محرك اول دانستن خدا است .
بهرحال امر دائر است بين اين دو مطلب : يا اينكه ارسطو ثنوی بوده و
نرسيده به اين مطلب كه محركيت محرك اول عين ايجاد است و فلاسفه اسلامی‏
حرف او را به محمل صحيحی توجيه كرده اند و يا اينكه ارسطو اين معنا را
درك كرده ولی فرنگيها حرف او را نمی فهمند .
شايد بطور جزم نشود قضاوت كرد ولی بعضی قرائن نظر فلاسفه اسلامی را
درباره ارسطو تأييد می‏كند . مثلا اگر حرف فرنگی‏ها درست باشد و او ماده‏
عالم را قديم و غير مخلوق بداند ، بايد اين ماده يك امر بالفعل باشد ،
از قبيل ماده فيزيكی و طبيعی و حال آنكه ماده‏ای كه ارسطو و بوعلی برای‏
عالم قائل هستند ، نمی تواند مبدأ عالم باشد ، چون آنها ماده را قوه محض‏
می‏دانند . ماده ارسطوئی در حد نيستی است و وجودش تابع فعليت است و
چنين چيزی نمی تواند مخلوق نباشد در عين حالی كه متبوع آن مخلوق است .