رسيده و ناگزير با شكست مواجه خواهد شد . بنابر اين بايد به حبل المتينی‏
دست يا زيد كه ضامن پيروزی و بر آورنده نيازهای فردی و اجتماعی و
مبارزين و انقلابيون باشد و نيز پاسخگوی نيازهای جامعه‏ای باشد كه در آن‏
انقلاب رخ خواهد داد و بايد به شكل جديدی اداره و تدبير شود .
در اين فضای فكری بود كه گروهی " ماركسيسم " را بهترين مبين و توجيه‏
كننده مبارزه و بلكه آن را " علم مبارزه " می‏دانستند و نيز مدعی بودند
كه ماركسيسم كليه نيازهای جامعه اعم از اقتصادی ، سياسی ، اخلاقی و معنوی‏
و . . . را تامين می‏كند . اين گروه بسيار صريح و علنی خرج خود را از اسلام‏
جدا كرده و در ضمن فعاليت‏های سياسی به فعاليتهای فرهنگی در خور توجهی‏
نيز می‏پرداختند .
جريان ديگری كه مسلمان بودند ولی بی خبر از معارف و انديشه‏های بلند
اسلامی ، همين عقيده را پذيرفته بودند و تضاد غير قابل رفع و مهمی بين‏
اسلام و ماركسيسم نمی‏ديدند و با تلفيقی از اين دو ، انديشه جديدی را مطرح‏
و ترويج می‏كردند . اين تفكر كه به نحوی اسلام را با ماركسيسم بر سر يك‏
سفره می‏نشاند متعلق به گروه و دسته خاصی نبود و بلكه نشانه‏های آن به‏
صورت يك طيف گسترده و با شدت و ضعف در غالب جوانان روشنفكر و
مبارزه مشاهده می‏شد اگر چه پيش از آن زمينه‏های بنيادين اينگونه‏
انديشه‏های التقاطی در آثار نويسندگان مسلمان دهه‏های قبل به چشم می‏خورد .
اين نويسندگان غالبا از تحصيلكرده‏های زمان رضاخان بودند و تحت تاثير
فرهنگ و علوم تجربی متمايل به فلسفه‏های تجربی بودند . اينان اگر چه كه‏
خود به نزديكی با ماركسيسم خوشنود نبودند ولی عملا حلقه واسطه بروز و ظهور
انديشه‏های التقاطی بودند . در قبال اين تفكر كه در انديشه بسياری از
جوانان مسلمان رسوخ داشت ، ماركسيست‏ها به هيچ وجه چنين نظری را صحيح‏
نمی‏دانستند و چنين انديشه‏هائی را توجيه و تغييراتی در جهت پوشانيدن‏
عيوب اسلام و ناديده گرفتن نواقص و عدم