أقول : ما ذكروه ( 4 ) غير مجد فی صحة ذلك فان تجدد هذه الاحوال و
تغيرها فی آخرالامر ينتهی لامحالة الی الطبيعة لما قد عرفت من انتهاء
القسر الی الطبيعة ، و علمت أن النفس لاتكون مبدأ الحركة الاباستخدام‏
الطبيعة ، فالتجددات بأسرها منتهية الی الطبيعة ، معلولة لها ، فتجدد
ماهی مبدأ له يستدعی تجددها ألبتة .
فان قيل : انهم صححوا استناد التغير كالحركة الی الثابت كالطبيعة علی‏
زعمهم بأن أثبتوا فی كل حركة سلسلتين : احداهما سلسلة أصل الحركة ،
والاخری سلسلة منتظمة من أحوال متواردش علی الطبيعة كمراتب قرب و بعد من‏
الغاية ، قالوا : فالثابت كالطبيعة مع كل شطر من احدی السلسلتين علة
لشطر من الاخری و بالعكس ، لا علی سبيل الدور المستحيل كما ذكروا فی ربط
الحادث با لقديم .

[ عدم تمامية ما قيل فی وجه ربط الحادث بالقديم ]

أقول : هذا الوجه غير كاف فی استناد المتغير الی الثابت و ارتباط
الحادث بالقديم ، فان الكلام ( 5 ) فی العلة الموجبة للحركة لافی العلة
المعدش لها ، ولابد

پاورقی :
> كه البته دو جور تفسير است . می‏گويند : انسان يك كاری را كه بلد
نيست و می خواهد انجام دهد بايد خيلی حواسش را جمع كند و آن كار شش‏
دانگ حواسش را اشغال می‏كند ، ولی هر چه كه آن كار را تكرار كرد توجهش‏
در دفعات بعد كمتر می‏شود و بی تأملتر و با توجه كمتری آن را تكرار می‏كند
تا به جائی می‏رسد كه به طور اتوماتيك و بدون توجه آن را انجام می‏دهد .
امروزه می‏گويند : هر چه كه ملكه و عادت بيشتر شود از حوزه شعور بيرون‏
می‏آيد و وارد به حوزه كارهای طبيعی می‏شود ، و طبيعت ، بدون شعور آن را
انجام می‏دهد . ولی فلاسفه می‏گويند : چون كاملتر می‏شود اين جور است كه‏
انسان توجه ندارد يعنی بی توجهی به كار مورد عادت از كثرت آگاهی است .
ولی حرفهائی كه امروزی تر است ، عقيده فلاسفه را تأييد می‏كند كه می‏گويند
: آگاهی هست ولی توجه به آگاهی نيست ، يعنی نظريه شعور ناآگاه .
4 - يعنی آنچه گفته شده كه طبيعت به كمك قرب و بعد علت است برای‏
حركات .
5 - از ظاهر كلام چنين خيال می‏شود كه فقط جواب " ان قيل " است در
صورتی كه >