انسان . همچنين جمال و زيبايی و علم و دانايی ، حتی هستی و بود يك چيز ،
نسبت به هستی و بود ديگر ، " نمود " است . هر هستی و هر كمال و هر
دانايی و هر جمال و هر قدرت و عظمت و هر جلالی را كه در نظر بگيريم
نسبت به پايين تر از خود است ، اما بالاتر از آن هم میتوان فرض كرد و
نسبت به آن بالاتر ، همه اين صفات تبديل به ضد خود میشود ، يعنی نسبت
به بالاتر بود ، نمود و كمال ، نقص و دانايی ، جهل و جمال ، زشتی و عظمت
و جلال ، حقارت میشود .
نيروی عقل و انديشه انسان كه برخلاف حواس ، تنها به ظواهر قناعت
نمیكند و شعاع خويش را تا درون سراپره هستی نفوذ میدهد ، حكم میكند كه
هستی نمیتواند منحصر و محدود به اين امور محدود و متغير و نسبی و مشروط و
نيازمند بوده باشد .
اين سراپرده هستی كه در مقابل خويش میبينيم در مجموع به خود ايستاده
است و تكيه به خويشتن دارد . ناچار حقيقت نامحدود و پايدار و مطلق و
غير مشروط و بینياز كه تكيه گاه همه هستيها میباشد و در همه ظروف و همه
زمانها حضور دارد ، موجود است وگرنه سراپرده هستی نمیتوانست روی پای
خود بايستد ، يعنی اساسا سراپرده هستی در كار نبود ، عدم و نيستی محض در
كار بود .
قرآن كريم خداوند را با صفاتی از قبيل " قيوم " ، " غنی " ، " صمد
" ياد میكند و به اين وسيله يادآوری میكند كه سراپرده هستی نيازمند به
حقيقتی است كه " قائم " به آن حقيقت باشد . آن حقيقت ، تكيه گاه و
نگهدارنده همه چيزهای محدود نسبی و مشروط است . او بینياز است ، زيرا
همه چيز ديگر نيازمند است . او " پر " و كامل ( صمد ) است ، زيرا همه
چيز ديگر غير از او از درون خالی است و نيازمند به حقيقتی است كه درون
او را از هستی " پر " كند .
|