|
|
اشعار لاميّة ابن فارض در لزوم مجاهدت براي لقاء خداوندهُوَ الْحُبُّ هُوَ الْحُبُّ فَاسْلَمْ بِالْحَشا ما الْهَوَي سَهْلُ فَما اخْتارَهُ مُضْنًي بِهِ، وَ لَهُ عَقْلُ ( 1 ) وَ عِشْ خالِيًا، فَالْحُبُّ راحَتُهُ عَنا وَ أوَّلُهُ سُقْمٌ، وَ ءَاخِرُهُ قَتْلُ ( 2 ) وَ لَكِنْ لَدَيَّ الْمَوْتُ فيهِ صَبابَةً حَيَوةٌ لِمَنْ أهْوَي، عَلَيَّ بِها الْفَضْلُ ( 3 ) نَصَحْتُكَ عِلْمًا بِالْهَوَي وَ الَّذي أرَي مُخالَفَتي، فَاخْتَرْ لِنَفْسِكَ ما يَحْلو ( 4 ) فَإنْ شِئْتَ أنْ تَحْيا سَعيدًا، فَمُتْ بِهِ شَهيدًا وَ إلاّ فَالْغَرامُ لَهُ أهْلُ ( 5 ) فَمَنْ لَمْ يَمُتْ في حُبِّهِ لَمْ يَعِشْ بِهِ وَ دونَ اجْتِنآءِ النَّحْلِ ما جَنَتِ النَّحْلُ ( 6 ) تَمَسَّكْ بأذْيالِ الْهَوَي، وَ اخْلَعِ الْحَيا وَ خَلِّ سَبيلَ النّاسِكينَ، وَ إنْ جَلّوا ( 7 ) وَ قُلْ لِقَتيلِ الْحُبِّ: وَفَّيْتَ حَقَّهُ وَ لِلْمُدَّعي: هَيْهاتَ ما الْكَحِلُ الْكَحَلُ[11] ( 8 ) 1 ـ وه چه عظيم است محبّت! بنابراين موافق باش با همراهي دلت براي پذيرش آن! هواي نفس امّاره چيز سهلي نيست. پس اختيار نميكند آن محبّت را كسي كه حبّ زده شده و به مرض خطير و مزمن آن گرفتار آمده است با وجود آنكه داراي عقل ميباشد. 2 ـ زندگي خودت را بدون محبّت قرار بده! زيرا كه راحتي آن عين سختي است، و ابتداي آن مرض، و انتهاي آن كشته شدن ميباشد. 3 ـ وليكن در نزد من ، از جهت عشقي كه به محبوبم دارم، موت من عين حيات است. و بدين سبب او بر من تفضّل نموده كه در راه خودش ميرانيده است. 4 ـ من تو را پند و اندرز دادم بواسطة علمي كه به عواقب وخيم هواي نفس داشتم ، و اما آنچه را كه نظريّة من است آنستكه تو در اين نصيحت با من مخالفت خواهي كرد. هان اينك اختيار كن براي خودت از دو طريق ، آنچه را كه برايت شيرين است! 5 ـ پس اگر حيات با سعادت را ميطلبي در راه او بمير كه شهيد خواهي بود؛ و اگر نه، براي عشق سوزان و جانگداز وي افرادي هستند كه آنرا دنبال كنند! 6 ـ بنابراين كسيكه در محبّت او نميرد، زندگي و حيات به او نمييابد. و قبل از رسيدن به كانون عسل زنبور عسل حتماً بايد تحمّل نيش آنرا بنمائي! 7 ـ چنگ بر دامان عشق زن! و پردة حيا را رها كن! و از راه مقدّس مآبان بركنار رو، گرچه همة آنها بزرگ و زياد بوده باشند! 8 ـ تو به كشتة راه عشق بگو: حقّش را أدا نمودي! و به مدّعي عشق بگو: هيهات! هيچگاه با سياهي، مرد سرمه بر چشم كشيده، مانند چشم سياه طبيعي نخواهد بود! تَعَرَّضَ قَوْمٌ لِلْغَرامِ وَ أعْرَضوا بِجانِبِهِمْ عَنْ صِحَّتي فيهِ وَ اعْتَلّوا ( 9 ) رَضوا بِالاْماني، وَ ابْتُلوا بِحُظُوظِهِمْ وَ خاضوا بِحارَ الْحَبِّ دَعْوًي فَما ابْتَلّوا (0 1 ) فَهُمْ في السُّرَي لَمْ يَبْرَحوا مِنْ مَكانِهِمْ وَ ما ظَعَنوا في السَّيْرِ، عَنْهُ وَ قَدْ كَلّوا ( 11 ) وَ عَنْ مَذْهَبي، لَمّا اسْتَحَبّوا الْعَمَي عَلَي الْـ ـهُدَي حَسَدًا مِنْ عِنْدِ أنْفُسِهِمْ ضَلّوا ( 12 ) 9 ـ گروهي به عشق سوزان خود را منتسب كردند، وليكن از استقامت من در راه سر پيچيدند. و براي اعراض خودشان از سير، علّت تراشي نمودند. 10 ـ ايشان به آرزوها خرسند شدند، و به حظوظ نفسانيّه مورد آزمايش قرار گرفتند، و در درياهاي محبّت از روي ادّعا فرو رفتند امّا بدنشان ، تر هم نشد. 11 ـ ايشان در سير شبانة ظلماني نفسشان از جاي خود پيش نرفتند، و در سير از كاروان بازماندند، و از حركت خسته و افتاده و زار بماندند. 12 ـ و ايشان از راه و روش من گمراه شدند؛ چون كوري باطن را بر هدايت برگزيدند ، از روي حسدي كه در نفوسشان ابراز ميداشتند. أحِبَّةَ قَلْبي، وَ الْمَحَبَّةُ شافِعي لَدَيْكُمْ، إذا شِئْتُمْ بِها اتَّصَلَ الْحَبْلُ ( 13 ) عَسَي عَطْفَةٌ مِنْكُمْ عَلَيَّ بِنَظْرَةٍ فَقَدْ تَعِبَتْ بَيْني وَ بَيْنَكُمُ الرُّسْلُ ( 14 ) أحِبّايَ أنْتُمْ ، أحْسَنَ الدَّهْرُ أمْ أسا فَكونوا كَما شِئْتُمْ، أنَا ذَلِكَ الْخِلُّ ( 15 ) إذا كانَ حَظّي الْهَجْرُ مِنْكُمْ وَ لَمْ يَكُنْ بِعادٌ فَذاكَ الْهَجْرُ عِنْدي هُوَ الْوَصْلُ ( 16 ) وَ ما الصَّدُّ إلاّ الْوُدُّ ما لَمْ يَكُنْ قِلًي وَ أصْعَبُ شَيْءٍ غَيْرَ إعْراضِكُمْ سَهْلُ ( 17 ) وَ تَعْذيبُكُمْ عَذْبٌ لَدَيَّ وَ جَوْرُكُمْ عَلَيَّ بِما يَقْضي الْهَوَي لَكُمُ عَدْلُ ( 18 ) وَ صَبْرِيَ صَبْرٌ عَنْكُمُ، وَ عَلَيْكُمُ أرَي أبَدًا عِنْدي مَرارَتُهُ تَحْلو ( 19 ) 13 ـ اي محبوبان دل من! محبّت من شفيع ميباشد در نزد شما در زمانيكه شما ميخواهيد حبل مودّت متّصل باشد! 14 ـ شايد از ناحية شما با يك نظر ، عطف توجّهي شود! زيرا تحقيقاً رسولان و وسائط ميان من و شما خسته شدهاند! 15 ـ شما هميشه محبوبان من هستيد ، خواه روزگار نيكي كند خواه بدي! بنابراين شما همانطور باشيد كه ميخواهيد؛ من همان دوست با وفاي قديمي ميباشم! 16 ـ زمانيكه حظّ و بهرة من از شما دوري از شما باشد، و آن دوري طرد نباشد؛ پس آن دوري در نزد من وصل ميباشد! 17 ـ و بريدن و منع نمودن از شما چيزي نيست مگر مودّت در صورتيكه از روي بغض نباشد؛ و غير از اعراض شما از من ، مشكلترين چيزها براي من آسان ميباشد! 18 ـ و عذاب كردن شما در نزد من گواراست؛ و جور و ستم شما بر من كه بر اساس سنّت عشق و محبّت روا ميداريد، عين عدل و داد ميباشد! 19 ـ و شكيبائي من از فراق شما تلخ است ، و امّا شكيبائي من بر اساس خواستههاي شما و در راه مقاصد شما، پيوسته مرارت و تلخياش شيرين ميباشد! لاميّة ابن فارض، شرح عظيمي در آثار عشق خدا بيان ميكندأخَذْتُمْ فُوادي وَ هْوَ بَعْضي فَما الَّذي يَضُرُّكُمُ لَوْ كانَ عِنْدَكُمُ الْكُلُّ (0 2 ) نَأَيْتُمْ فَغَيْرَ الدَّمْعِ لَمْ أرَ وافيًا سِوَي زَفْرَةٍ مِنْ حَرِّ نارِ الْجَوَي تَغْلو ( 21 ) فَسُهْدِيَ حَيٌّ في جُفوني مُخَلَّدٌ وَ نَوْمي بِها مَيْتٌ وَ دَمْعي لَهُ غُسْلُ ( 22 ) هَوًي طَلَّ ما بَيْنَ الطُّلولِ دَمي فَمِنْ جُفوني جَرَي بِالسَّفْحِ مِنْ سَفْحِهِ وَبْلُ ( 23 ) 0 2 ـ شما دل مرا ربوديد در حاليكه دل من برخي از من است؛ چه ضرر داشت براي شما كه تمام وجود من را ميگرفتيد و آن در نزد شما بود؟! 21 ـ شما از من دور شديد، فلذا من غير از اشكهايم وافي براي هجران نميبينم غير از شعلهاي كه از حرارت آتش عشق به غليان در ميآيد! 22 ـ بنابراين، بيداري من در پلكهايم زندهاي جاودان، و خواب من در پلكهايم مردهاي است؛ و سرشكم در آن پلكها غسلي است كه به آن مرده غسل داده ميشود! 23 ـ عشق شما در ما بين تَلها ، خون مرا ريخت، واز پلكهايم بر روي دامنة آن تلها جاري گشت؛ و از سرازير شدن آن خون چشم، بارانهاي تند و شديد باريد! تَبالَهَ قَوْمي، إذْ رَأَوْني مُتَيَّمًا وَ قالوا: بِمَنْ هَذا الْفَتَي مَسَّهُ الْخَبْلُ ؟ ( 24 ) وَ ماذا عَسَي عَنّي يُقالُ سِوَي: غَدا بِنُعْمٍ لَهُ شُغْلٌ ، نَعَمْ لي بِها شُغْلُ ( 25 ) وَ قالَ نِسآءُ الْحَيِّ: عَنّا بِذِكْرِ مَنْ جَفانا، وَ بَعْدَ الْعِزِّ لَذَّ لَهُ الذُّلُّ ( 26 ) إذا أنْعَمَتْ نُعْمٌ عَلَيَّ بِنَظْرَةٍ فَلا أسْعَدَتْ سُعْدَي وَ لا أجْمَلَتْ جُمْلُ ( 27 ) لزوم چشم فروبستن از غير براي لقاء خداوند، در اشعار ابن فارضوَ قَدْ صَدِئَتْ عَيْني بِرُوْيَةِ غَيْرِها وَ لَثْمُ جُفوني تُرْبَها لِلصَّدا يَجْلو ( 28 ) وَ قَدْ عَلِموا أنّي قَتيلُ لِحاظِها فَإنَّ لَها في كُلِّ جارِحَةٍ نَصْلُ ( 29 ) 24 ـ اقوام و خويشاوندان من خود را به سفاهت زدهاند در وقتيكه مرا عاشق دلباخته يافتهاند ، و گفتهاند: اين جنون و ديوانگي به اين جوان از ناحية چه كسي رسيده است؟! 25 ـ ايشان چه ميتوانند دربارة من بگويند غير از آنكه: او دلباخته و شيداي محبوبه نُعم (كنايه از حضرت اسمائيّة الهيّه) شده است. آري من انكار اين امر را ندارم؛ و من شيفته و شيداي محبوبه (نُعم) شدهام! 26 ـ و زنان قبيله چون ديدند من عشق در غير قبيله ورزيدم گفتند: نام اين كس را كه به ما جفا كرده است نزد ما نبريد! و پس از عزّت ، اينگونه ذلّت براي او لذيد باشد! 27 ـ آري ! هنگاميكه «نُعم» بر من نظر رحمت مياندازد ، بگذار نه «سُعدَي» مرا ياري دهد؛ و نه «جُمْل» (كه دو محبوبة مشهورند) با من نيكي نمايد! 28 ـ تحقيقاً و مسلّماً ديدگان من از رويت غير نُعم زنگار گرفته است، و بوسيدن خاك كويش با پلكهاي چشمانم موجب جلاي آن زنگار ميگردد! 29 ـ اين مردمان و خويشاوندان من از قديم الايّام ميدانستهاند كه من كشتة نگاه زير چشمان او ميباشم ، زيرا كه او در هر يك از اعضاء و جوارح من شمشيري و دشنهاي فرو برده است. حَديثي قَديمٌ في هَواها وَ ما لَهُ كَما عَلِمَتْ بَعْدٌ، وَ لَيْسَ لَهُ قَبْلُ (0 3 ) وَ ما لِيَ مِثْلٌ في غَرامي بِها، كَما غَدَتْ فِتْنَةً في حُسْنِها ما لَها مِثْلُ ( 31 ) حَرامٌ شِفا سُقْمي لَدَيْها رَضيتُ ما بِهِ قَسَمَتْ لي في الْهَوَي وَ دَمي حِلُّ ( 32 ) فَحالي وَ إنْ سآءَتْ فَقَدْ حَسُنَتْ بِها وَ ما حَطَّ قَدْري في هَواها بِهِ أعْلو ( 33 ) وَ عِنْوانُ ما فيها لَقيتُ وَ ما بِهِ شَقيتُ وَ في قَوْلي اخْتَصَرْتُ وَ لَمْ أغْلُ ( 34 ) خَفيتُ ضَنًي حَتَّي لَقَدْ ضَلَّ عَآئِدي وَ كَيْفَ تَرَي الْعُوّادُ مَنْ لاَ لَهُ ظِلُّ ( 35 ) وَ ما عَثَرَتْ عَيْنٌ عَلَي أثَري وَ لَمْ تَدَعْ لِيَ رَسْمًا في الْهَوَي الاْعْيُنُ النُّجْلُ ( 36 ) وَ لي هِمَّةٌ تَعْلو إذا ما ذَكَرْتُها وَ روحٌ بِذِكْراها إذا رَخُصَتْ تَغْلو ( 37 ) جَرَي حُبُّها مَجْرَي دَمي في مَفاصِلي فَأصْبَحَ لي عَنْ كُلِّ شُغْلٍ بِها شُغْلُ ( 38 ) 0 3 ـ گفتار من در عشقورزي با وي از زمان عالم ذَرّ و قديم ميباشد، و عشق به او همانطور كه خودش ميداند قبل و بعدي ندارد. 31 ـ همانند من در عشق گدازان به او يافت نميشود؛ همانطور كه او در نهايت زيبائيش فتنهاي گشته است كه مثل و نظير ندارد. 32 ـ شفاي مرض من در نزد وي غيرقابل امكان است؛ من راضي شدهام به آنچه را كه او براي من در عشق خود مقدّر نموده است، و خون من بر او حلال ميباشد. 33 ـ عليهذا حال من اگرچه بد است وليكن بواسطة او نيكو است؛ و آن مقدار كه در راه عشق او از منزلتم كاسته شده است ، بواسطة او ترفيع و بلندي مقام مييابم. 34 ـ و عنوان و خلاصة برداشت من از او در آنچه را كه به آن رسيدهام و آنچه را كه بدان گرفتار آمدهام ؛ و با وجود آنكه در سخنم طريق اختصار را ميپيمايم و غلوّ نميكنم، 35 ـ آن ميباشد كه: من از شدّت مرض جانكاه او پنهان شدهام ، بطوريكه عيادت كنندة از من مرا نميشناسد؛ و چگونه تصوّر دارد كه عيادت كنندگان ببينند كسي را كه سايه ندارد! 36 ـ و اثري از من باقي نمانده است تا مورد چشم زخم قرار گيرم؛ و آن چشمان درشت و سياه احباب آنقدر به من افتاده است كه در راه عشق و هواي ايشان براي من رسم و وجود عيني خارجي نگذارده است بماند. 37 ـ و براي من همّتي است پايين و پست كه با ذكر او بالا ميرود. و براي من روحي است ضعيف و ارزان؛ و چون ياد او را مينمايم قويّ و گرانقيمت ميگردد. 38 ـ محبّت او به مانند جريان خون من در مفاصل اعضاي من جاري گشته است، و بنابراين اينطور شده است كه مرا از هر شغلي بازداشته و فقط به خودش مشغول ساخته است. لاميّة ابن فارض دقيقترين دستورهاي سلوكي را ميدهدفَنافِسْ بِبَذْلِ النَّفْسِ فيها أخا الْهَوَي فَإنْ قَبِلَتْها مِنْكَ يا حَبَّذا الْبَذْلُ ( 39 ) فَمَنْ لَمْ يَجُدْ في حُبِّ نُعْمٍ بِنَفْسِهِ وَ لَوْ جادَ بِالدُّنْيا إلَيْهِ انْتَهَي الْبُخْلُ (0 4 ) وَ لَوْلا مُراعاةُ الصِّيانَةِ غَيْرَةً وَ لَوْ كَثُروا أهْلُ الصَّبابَةِ أوْ قَلّوا ( 41 ) لَقُلْتُ لِعُشّاقِ الْمَلاحَةِ أقْبِلوا إلَيْها عَلَي رَأْيي وَ عَنْ غَيْرِها وَلّوا ( 42 ) وَ إنْ ذُكِرَتْ يَوْمًا فَخِرّوا لِذِكْرِها سُجودًا وَ إنْ لاحَتْ ، إلَي وَجْهِها صَلّوا ( 43 ) 39 ـ پس اي برادر همكيش عشقي من! در راه محبوبة نُعم در بذل نفست از ديگران پيشي بگير! پس اگر وي اين را از تو قبول نمايد ، به به از اين بذل! 0 4 ـ پس كسيكه جان خود را در راه محبّت محبوبة نُعم بخشش نكند، اگر تمام دنيا را هم ببخشد، عنوان بخل و امساك بدو منتهي خواهد گشت. 41 ـ و اگر لزوم مراعات سرّ داري از جهت غيرت بر محبوبة نُعم نبود، و اگر چه اهل عشق زياد بودند و يا كم بودند؛ 42 ـ تحقيقاً من به عاشقان ملاحت ميگفتم: روي بياوريد به سوي وي طبق رأي و نظريّة من ، و از غير او روي برگردانيد! 43 ـ و اگر روزي نام وي برده شد به پاس ياد او همگي به سجده به روي زمين درافتيد؛ و اگر پيدا و نمايان شود ، به سوي صورتش نماز بخوانيد! وَ في حُبِّها بِعْتُ السَّعادَةَ بِالشَّقا ضَلالاً وَ عَقْلي عَنْ هُدايَ بِهِ عَقْلُ ( 44 ) وَ قُلْتُ لِرُشْدي وَ التَّنَسُّكِ و التُّقَي تَخَلَّوْا ، وَ ما بَيْني وَ بَيْنَ الْهَوَي خَلّوا ( 45 ) وَ فَرَّغْتُ قَلْبي عَنْ وُجوديَ مُخْلِصًا لَعَلِّيَ في شُغْلي بِها مَعَها أخْلو ( 46 ) وَ مِنْ أجْلِها أسْعَي لِمَنْ بَيْنَنا سَعَي وَ أعْدو، وَ لا أغْدو لِمَنْ دَأْبُهُ الْعَذْلُ ( 47 ) فَأرْتاحُ لِلْواشينَ بَيْني وَ بَيْنَها لِتَعْلَمَ ما ألْقَي وَ ما عِنْدَها جَهْلُ ( 48 ) وَ أصْبو إلَي الْعُذّالِ حُبًّا لِذِكْرِها كَأنَّهُمُ ما بَيْنَنا في الْهَوَي رُسْلُ ( 49 ) فَإنْ حَدَّثوا عَنْها فَكُلّي مَسامِعٌ وَ كُلِّيَ إنْ حَدَّثْتُهُمْ ، ألْسُنٌ تَتْلو (0 5 ) 44 ـ و راجع به محبّت او بود كه من سعادت را به شقاوت از روي گمراهي فروختم. و عقل از هدايت من عقال خورده است. 45 ـ من به ترقّيات عقلاني خودم و به عبادت و تقواي ملازم با وجود خودم گفتم: مرا رها كنيد! و ما بين من و عشق من به محبوبهام را باز بگذاريد! 46 ـ و من دلم را از سراسر وجودم از روي اخلاص فارغ ساختم، به اميد آنكه من در اشتغالم ، با خصوص محبوبهام خلوت داشته باشم. 47 ـ و از جهت وي بود كه من در ميان كسانيكه فيمابين ما سعايت مينمودند ميشتافتم و ميدويدم ، و امّا با كسيكه عادت او سرزنش و ملامت دربارة او بود نميرفتم و برخورد نمينمودم. 48 ـ بنابراين من با سخن چينان فيمابين من و او آرامش و راحت داشتم ، براي آنكه وي بداند چه به من رسيده است ؛ در حاليكه او اصلاً جاهل نميباشد. 49 ـ و از جهت محبّت به ذكر او و ياد او ، به سوي ملامت كنندگان ميل پيدا مينمودم، بطوريكه گويا آنان در ميان ما در راه عشق و محبّت رسولاني ميباشند. 0 5 ـ لهذا اگر آنها از وي ياد كرده و سخن ميگفتند تمام وجود من گوش بود؛ و اگر من با ايشان سخن ميگفتم تمام وجود من زبان بود كه تكلّم مينمود. لاميّة ابن فارض متضمّن آخرين دقائق و لطائف عشق ميباشدتَخالَفَتِ الاْقْوالُ فينا تَبايُنًا بِرَجْمِ ظُنونٍ بَيْنَنا ما لَها أصْلُ ( 51 ) فَشَنَّعَ قَوْمٌ بِالْوِصالِ وَ لَمْ تَصِلْ وَ أرْجَفَ بِالسِّلْوانِ قَوْمٌ وَ لَمْ أسْلُ ( 52 ) فَما صَدَقَ التَّشْنيعُ عَنْها لِشِقْوَتي وَ قَدْ كَذَبَتْ عَنّي الاْراجيفُ وَ النَّقْلُ ( 53 ) وَ كَيْفَ اُرَجّي وَصْلَ مَنْ لَوْ تَصَوَّرَتْ حِماها الْمُنَي وَهْمًا ، لَضاقَتْ بِهِ السُّبْلُ ( 54 ) وَ إنْ وَعَدَتْ لَمْ يَلْحَقِ الْفِعْلُ قَوْلَها وَ إنْ أوْعَدَتْ فَالْقَوْلُ يَسْبِقُهُ الْفِعْلُ ( 55 ) عِديني بِوَصْلٍ وَ امْطُلي بِنَجازِهِ فَعِنْدي إذا صَحَّ الْهَوَي حَسُنَ الْمَطْلُ ( 56 ) 51 ـ اقوال و آرائي كه دربارة ما ردّ و بدل ميگشت تخالف داشت ، و براساس گمان و پنداري رَمي ميشد كه ابداً اصلي نداشت. 52 ـ گروهي مرا به وصال او تشنيع نمودند ، در حاليكه وصال با وي امتناع دارد؛ و گروهي مرا به آرامش بيپايه و اساس رمي كردند در حاليكه من آرامش نداشتم. 53 ـ بر اساس بدبختي من ، تشنيع به وصال درست درنيامد؛ و اراجيف و نقل در تسلّي و آرامش هم معلوم شد دروغ است. 54 ـ آخر چگونه من اميد وصال كسي را داشته باشم كه اگر آرزوهاي پنداري و خيالي ، تصوّر غرقگاه منزل او را كند، راههاي به سوي او بسته و تنگ ميگردد. 55 ـ آن محبوبة نُعم (حضرت اسماء إلهيّه) طوري است كه اگر وعدهاي بدهد هيچگاه وفاي به آن عملاً در دنبال گفتارش نميآيد، و اگر بيمي بدهد گفتارش ميماند و كردارش بر آن گفتار پيشي ميگيرد. 56 ـ اي محبوبة من! تو مرا وعدة وصال بده امّا عمل به آن وعده را تأخير بينداز! چرا كه نزد من در راه عشق راستين، مماطله و تأخير نيكو ميباشد. وَ حُرْمَةِ عَهْدٍ بَيْنَنا عَنْهُ لَمْ أحُلْ وَ عَقْدٍ بِأَيْدٍ بَيْنَنا ما لَهُ حَلُّ ( 57 ) لاَنْتِ عَلَي غَيْظِ النَّوَي وَ رِضَي الْهَوَي لَدَيَّ وَ قَلْبي ساعَةً مِنْكِ ما يَخْلو ( 58 ) تُرَي مُقْلَتي يَوْمًا تَرَي مَنْ اُحِبُّهُمْ وَ يُعْتِبُني دَهْري وَ يَجْتَمِعُ الشَّمْلُ ( 59 ) وَ ما بَرِحوا مَعْنًي أراهُمْ مَعي فَإنْ نَأوْا صورَةً في الذِّهْنِ قامَ لَهُمْ شَكْلُ (0 6 ) فَهُمْ نُصْبُ عَيْني ظاهِرًا حَيْثُما سَرَوْا وَ هُمْ في فُوادي باطِنًا أيْنَما حَلّوا ( 61 ) لَهُمْ أبَدًا مِنّي حُنُوٌّ وَ إنْ جَفَوْا وَ لي أبَدًا مَيْلٌ إلَيْهِمْ وَ إنْ مَلّوا ( 62 )[12] 57 ـ و سوگند به حرمت عهدي كه ميان ما بسته شده است و من از آن برنميگردم، و سوگند به عقد و پيماني كه با شدّت و قوّت در ميان ما استوار شده است كه قابل باز شدن نميباشد. 58 ـ هر آينه تحقيقاً تو در حالت غيظ و دشمني عيادت كنندگان بواسطة دوري از تو ، و خرسندي دوستان بواسطة نزديكي به تو ؛ در هر دو حالت نزد من هستي ، و قلب من يك ساعت هم از تو فارغ نميباشد! 59 ـ آيا امكان دارد كه چشم من بدينگونه ديده شود و جلوه كند روزي ، در حالتيكه ببيند كساني را كه من آنها را دوست دارم؛ و روزگار من با من سر سازش داشته باشد ، و جمعيّت ما اجتماع پيدا نمايند؟! 0 6 ـ و پيوسته آنان با من هستند؛ از جهت معني آنها را ميبينم. پس اگر از ناحية صورت و چهره دور شوند ، براي ايشان در ذهن من شكلي بر پا خواهد شد . 61 ـ پس آنها در ظاهر در برابر ديدگان من ميباشند هرجا كه بروند. و آنها در باطن در دل من ميباشند هركجا كه وارد شوند. 62 ـ از جانب من نسبت بديشان هميشه و بطور دوام مهرباني و عطوفت است اگر چه آنان جفا نمايند؛ واز براي من ميل و گرايش است به سوي آنان گرچه ملالت پيدا كنند. همراهي و اتّحاد محبّ و محبوب در هر حالي از حالاتفتوي پير مغان دارم و قولي است قديم كه حرام است مي آنجا كه نه يارست نديم چاك خواهم زدن اين دلق ريائي چكنم روح را صحبت ناجنس عذابي است اليم تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من سالها شد كه منم بر در ميخانه مقيم مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت اي نسيم سحري ياد دهش عهد قديم بعد صد سال اگر بر سر خاكم گذري سر بر آرد ز گِلم رقصكنان عظم رميم دلبر از ما به صد امّيد ستد اوّل دل ظاهراً عهد فرامُش نكند خلق كريم غنچه گو تنگدل از كار فروبسته مباش كز دم صبح مدد يابي و انفاس نسيم فكر بهبود خود اي دل ز دري ديگر كن درد عاشق نشود به ، به مداواي حكيم گوهر معرفت اندوز كه با خود ببري كه نصيب دگران است نِصاب زر و سيم دام سخت است مگر يار شود لطف خدا ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم حافظ ار سيم و زرت نيست چه شد ، شاكر باش چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم[13] عاشقان لقاء خدا، از هيچ گزندي نميهراسنددر اينجاست كه هر عقل سليمي حكم ميكند كه بايد تنها دل را به خداوند سپرد ، و از تمام رسوم و عادات و آدابي كه انسان را از خدا به غير خدا مشغول ميسازند چشم فرو بست ، و يك تنه و تنها گرچه جميع عالم مخالفت كنند قدم در جادّة صدق و طيّ طريق لقاء و مرضات حضرت ربّ ودود نهاد ، و به متابعت از پيغمبر اكرم: لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِّمَنْ كَانَ يَرْجُوا اللَهَ وَ الْيَوْمَ ا لاْ خِرَ وَ ذَكَرَ اللَهَ كَثِيرًا[14] به نداي جان آفرين: قُلِ اللَهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ .[15] «بگو: الله ، و پس آنگاه بگذار ايشان را كه در امور سرگرم كنندة خود غوطهور شده و به بازي اشتغال ورزند!» گوش فرا داد ، و نه تنها با قدم بلكه با دست و سينه خود را روي زمين كشانيد و به سمت او حركت كرد و با سرّ و سويداي جان آن ندا را لبيّك گفت؛ و از تحت ارتداد بيرون آمده در تحت گروه يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ، وَ لا يَخافونَ في اللَهِ لَوْمَةَ لآئِمٍ قرارگرفت: يَـ'´أَيـُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا مَن يَرْتَدَّ مِنكُمْ عَن دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ و´ أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُوْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكَـ'فِرِينَ يُجَـ'هِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَهِ وَ لاَ يَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئمٍ ذَ'لِكَ فَضْلُ اللَهِ يُوْتِيهِ مَن يَشَآءُ وَ اللَهُ وَ'سِعٌ عَلِيمٌ.[16] «اي كسانيكه ايمان آوردهايد! هركدام از شما كه از دينش برگردد، بهزودي خداوند گروهي ديگر را ميآورد كه او آنها را دوست دارد و آنها هم او را دوست دارند. نسبت رفتارشان با مؤمنين، نرم و انعطافپذير ؛ و با كافرين سخت و ناهموار ميباشد. ايشان در راه خدا جهاد ميكنند و از ملامت هيچ ملامت كنندهاي در خوف و هراس نيستند. آنست فضل خداوند كه به هر كس كه بخواهد ميدهد ؛ و خداوند واسع و عليم است!» در اينجاست كه باز بيت الغزل عارف شيراز از عالم غيب ، سروش جانبخش و حيات آفرين خداوندي را به عنوان سرود دائمي در گوشهاي روان زنده دلان مينوازد: دست از طلب ندارم تا كام من برآيد يا جان رسد به جانان يا جان ز تن برآيد بگشاي تربتم را بعد از وفات و بنگر كز آتش درونم دود از كفن برآيد بنماي رخ كه خلقي واله شوند و حيران بگشاي لب كه فرياد از مرد و زن برآيد جان بر لب است و حسرت در دل كه از لبانش نگرفته هيچ كامي جان از بدن برآيد از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود كام تنگدستان كي زان دهن برآيد بر بوي آنكه در باغ يابد گلي چو رويت آيد نسيم و هر دم گِرد چمن برآيد گويند ذكر خيرش در خيل عشقبازان هرجا كه نام حافظ در انجمن برآيد[17] پاورقي [11] الكَحِل: عينٌ مكحولةٌ؛ الكَحَل: سوادُ العين خِلقَةً [12] «ديوان ابن فارض مصري» لاميّه، از طبع اوّل ( 1372 قمري) دار العلم للجميع، ص 38 تا ص 42 ؛ و از طبع سنة 1382 دار صادر ـ دار بيروت: ص 134 تا ص 139 ؛ و در شرح ديوان كامل ابن فارض تصنيف شيخين: حسن بورينيّ و عبد الغنيّ نابُلسيّ ، (از طبع دار التّراث بيروت) در ج 2 ، از ص 8 0 1 تا ص 136 شرح اين لاميّه را خواه از جهت ادبيّت و تركيب و خواه از جهت معاني راقية عرفانيّه ، بطور اكمل و اوفي ذكر كرده است ، و ترجمة اختصاري ما در اينجا عمدةً بر اساس همان شرح ميباشد. [13] «ديوان خواجه شمس الدّين حافظ شيرازي» طبع پژمان ، ص 159 و 0 16 ، غزل شمارة 355 [14] آية 21 ، از سورة 33: الاحزاب: «هر آينه تحقيقاً از براي شما در رسول خدا اسوه و الگوي زيبائي وجود دارد، براي كسيكه اميد به خدا و روز آخرت دارد و خداوند را زياد يادميكند.» [15] ذيل آية 91 ، از سورة 6: الانعام [16] آية 54 ، از سورة 5: المآئدة [17] «ديوان خواجه حافظ» طبع پژمان، ص 0 9 ، غزل شمارة 2 0 2 ؛ و در اين مجموعه در نيم بيت دوّمِ بيت اوّل با عبارت «يا تن رسد به جانان» آورده شده بود، ليكن چون از جهت معني خالي از ركاكت نبود ، ما از روي بعضي از نسخ ديگر «ديوان حافظ» به عبارت «يا جان رسد به جانان» تصحيح نموديم. |
|
|