قبل | فهرست | بعد |
اين بزرگ مرد حقّ و حقيقت ، از رجال شيعه و رئيس قبيله خود و شجاع بمعنى الكلمه و سخنور و خطيب و پارسا و شب زنده دار بود .
ابوجعفر طبرى مى گويد : مسلم وقتى وارد كوفه شد رجال شهر و مردم شيعه براى ملاقات او به خانه مختار گرد آمدند . او هم نوشته امام را بر آن ها قرائت مى كرد . آنان از شوق مى گريستند . عابس در يكى از آن جلسات از جاى برخاست و بدين صورت داد سخن داد :
اى فرستاده حضرت حسين (عليه السلام) ! راستى را من نه از اين مردمان خبرت مى دهم و نه از انديشه ايشان آگاهى دارم و نه از طرف آن ها وعده فريب آميزت مى دهم ، ولى به خدا قسم من خبرى كه از خودم مى دهم و مى گويم بر آن دل نهاده ام و آخرين تصميم را گرفته ام ، هرگاه و بيگاه كه مرا صدا زنيد اجابتتان مى كنم . به همراهتان با دشمنانتان مى جنگم . براى آن كه نگذارم هيچ صدمه اى به شما نزديك شود ، تا دم مرگ و نفس آخر كه خدا را ملاقات كنم در برابرتان شمشير مى زنم و مراد و مقصودى هم از اين كار ندارم و چيزى نمى جويم جز آنچه نزد خداست .
اين گونه سخنرانى عابس در برابر مسلم در آن انجمن ، هم خدمت به مافوق است و هم به مادون و هم به همگنان وظيفه مى آموزد و زبان به دهان آنان مى گذارده ، دستور به آن ها مى دهد و حرارت مى بخشد .
براى مافوق همين گونه سخن ، كار چندين داعى و مبلّغ را انجام مى دهد . معلوم است خطيب لشگر بلكه كشور ، اگر اعتماد به نفس را به پايه اى رساند كه گفت : با تنهايى هم بايد پيش رفت ، و اكتفا به حقيقت را به پايه رسانيد كه گفت : اين گونه هدف براى جان نثارى كافى است ، در منطقه مردانگى و برازندگى جوّ اعتماد به نفس را ايجاد مى كند ، و به اهتزاز اين جوّ از امواج شجاعت و هنر و رشادت ، ديگران و خود را در عالم زندگى جديدى وارد مى كند و بر حسّ اعتماد مى افزايد و گوينده را در فداكارى پيشرو خواهد كرد . يعنى كم يا بيش مردم را به دنبال خود مى كشاند ، و اگرچه خود او نظرى به اين گونه اغراض نداشته باشد به ناچار ، آن ها را وادار مى كند كه آنان نيز بر رشادت برخيزند ، سخن بگويند و اقدام كنند .
اينجا چون عابس تكيه به حقيقت داشت براى اقدام خود جز اعتماد به نفس را لازم نشمرده ، گفت : اعتماد به ديگرى در مقام خدمت به حقيقت لازم نيست و نبايد هم باشد ، براى اقدام ، در آغاز اعتماد به نفس بايد و بس ، و در بهره بردارى از وجود در انجام ، اكتفاى به احراز حقيقت بايد و بس . رشيدانه گفت : در اقدام ، كمكى لازم نيست جز نفس ، و در بهره بردارى از عمر ، جز به فضيلت نظرى نبايد داشت .
وقتى مردم با مسلم بيعت كردند و زمانى كه از خانه مختار به خانه هانى منتقل شد نامه اى براى حضرت حسين (عليه السلام) نوشت و همراه عابس به مكّه فرستاد .
در هنگامه عاشورا كه تنور جنگ گرم شده و بعضى از اصحاب شهيد شدند ، عابس شاكرى همراه شوذب آماده دفاع از حقّ شد . با شوذب گفتارى عجيب دارد .
در آتش فشان جنگ تو گويى انفجار آتش فشانى از حكمت است . در ميان جنگ هاى هوايى و دريايى و خشكى و سواره و پياده ، جنگ تن به تن از همه خطرناك تر است ، و آن هنگامى رخ مى دهد كه كارد به استخوان رسيده باشد و در آن موقع عقل از سر مى پرد ، و ضبط نفس و حكومت داخلى از بين مى رود ، و اگر حكمى مختصر در نفرات باقى بماند از دايره حفظ جان بيرون نيست ولى اصالت رأى باقى نخواهد ماند .
اينك بنگريم گوينده يك نفر حكيم است در پيراهن سلحشور ، يا سلحشورى در پيراهن حكمت ؟
گويا كوه حكمت منفجر شد ، عابس فرمود : اى شوذب ! امروز مى خواهى چه كنى ، چه بسازى ؟
به پاسخ گفت : چه مى سازم ؟ به همراه تو پيش روى پسر دختر پيامبر جنگ مى كنم تا كشته شوم .
عابس گفت : گمانم به تو همين گونه بود ، حاليا كه تكليف معلوم شد ، پيش افتاده در مقابل ابوعبداللّه فداكارى كن ، تا با كشته شدن چون تو احتساب كند ، هم چنان كه به جان نثاران ديگرش احتساب كرده و من نيز به كشته دادن چون تو احتساب كنم .
احتساب يعنى چه ؟ مرگ عزيزى را بيند و داغ او را در حساب خدا آورد و از خدا عوض بگيرد .
عابس بعد از آن گفت وگويى كه با شوذب كرد ، رو به امام آمد ، پيش روى حضرت ايستاده و به قصد وداع سلام كرد و با جوشش وفا خطاب به حضرت عرضه داشت :
اى ابوعبداللّه ! آگاه باش به حقّ خدا در پشت زمين ، نه خويش و نه بيگانه ، نه دور و نه نزديكى دارم كه عزيزتر يا محبوب تر از تو باشد ، اگر مقدور بود كه براى دفع ظلم و دفاع از اين ستم و جلوگيرى از كشته شدنت ، چيزى عزيزتر از جان و خونم صرف كنم البتّه مى كردم .
شاهد باش كه من همانا بر هدايت تو و هدايت پدرت استوارم و بر آن رفتم .
سپس پياده با شمشير برهنه به جانب آن مردم رفت . احدى را جرأت آمدن به ميدان او نبود .
اين معنى براى پسر سعد سنگين بود .
فرمان سنگ باران داد و فرياد زد : با سنگ بدنش را درهم بشكنيد .
پس از آن فرمان از هر جانب سنگ بارانش كردند . او وقتى چنين ديد ، زره را از تن و كلاه خود را از سر به عقب انداخت و سپس بر آن ديوانگان جهنّمى حمله كرد .
راوى مى گويد : به خداوندى خدا ديدمش كه بيشتر از دويست نفر از اين مردم را در جلوى شمشيرش پراكنده مى كرد و مى تاراند ، بالاخره در ميانه اش گرفتند ، جنگ سختى در گرفت تا او را كشتند و سرش از تن بريدند .
محدّث سماوى مى گويد : از سرهاى بريده اصحاب امام ، سه سر بريده را پيش پاى حسين پرتاب كردند :
اول : سر عبداللّه بن عمير .
دوم : سر عمر بن جناده كه مادرش آن را برگرفت و گفت : احسنت اى ميوه دلم !
سوم : سر سربلند عابس ، چون آن هنگام كه كشته شد سرش از تن بريده شد ، جمعى گرد سرش با هم منازعه كردند و عمر سعد كشمكش آن ها را فيصل داد ، سپس سر را نزد حسين پرتاب كرد ! !
نام مباركش عمرو بن عبد اللّه صائدى و از دلاوران و شجاعان قبيله هَمْدان ، و از پيروان و شيعيان خاص امير مؤمنان (عليه السلام) بود ; و در همه امور و مشاهد و مجاهدت ها با ولى اللّه الاعظم ، صاحب ولايت كليّه و جانشين بلافصل رسول اسلام (صلى الله عليه وآله)همراهى داشت ; و ملازم ركاب سرور عارفان و امام عاشقان و چراغ روح پاكان بود .
پس از شهادت امير مؤمنان با همه وجود و خالصانه و عاشقانه در محضر حضرت مجتبى (عليه السلام)قرار گرفت و جانانه از آن حضرت در امور دين و دنيا متابعت كرد .
پس از هلاكت معاويه و قرار گرفتن آن نابكار در چاه هاويه شيعيان از جمله ابوثمامه در خانه سليمان بن صرد خزاعى گرد آمدند و به وسيله نامه از حضرت حسين (عليه السلام) براى آمدن به كوفه براى مبارزه با امويان و تشكيل حكومت اسلامى دعوت كردند تا به دل گرمى نامه هاى آنان ، نماينده ويژه آن حضرت ، جناب مسلم بن عقيل در كوفه مستقر شد .
به روايت فقيه بزرگ و محدث سترگ و دانشمند كم نظير ، شيخ مفيد در كتاب ارشاد ، ابوثمامه براى مسلم بن عقيل اسلحه مى خريد و ابزار جنگ فراهم مى ساخت و در اين كار كوششى چشم گير و سعى كامل و تلاش جامع داشت ، و اموالى كه براى مسلم مى آوردند به دستور جنابش به وسيله ابوثمامه ، هزينه تهيه اسلحه و ساز و برگ جنگى مى شد .
ابن اثير در كتاب خود معروف به كامل مى گويد : چون ابن زياد وارد كوفه شد و ياران مسلم به سرپرستى او آماده مبارزه با آن جرثومه پليدى و فساد شدند ، مسلم بن عقيل ابوثمامه را به سرپرستى يك بخش از چهار بخش لشگر خود به سوى آن غدّار نابكار گسيل داشت و پرچمى به نام ابوثمامه برافراشت و او را سردار قبيله هَمْدان و تميم نمود .
ابوثمامه دلاور ، آن رزمنده جنگ آور عبيداللّه بن زياد را در قصر دارالاماره محاصره كرد ، و چندان كه توانست در اين محاصره پافشارى ورزيد . و نيت و اراده اش اين بود كه آن دشمن خدا را با همه عوامل و دست يارانش از پاى در آورد ، ولى حيله گرى ابن زياد و ترس مردم كوفه ، مسلم را غريب و تنها گذاشت ، و او را به ناچار در تاريكى شب به خانه طوعه كشانيد ، و ابوثمامه هم پس از بىوفايى مردم و عقب نشينى آنان ، از مبارزه با دشمنان خدا در قبيله خود پنهان شد .
ابن زياد به جستجوى ابوثمامه برخاست ، و در اين زمينه اصرار و پافشارى داشت ; و اگر به او دست مى يافت بى درنگ آن انسان والا را به سخت ترين مرحله دچار شكنجه و سپس او را قطعه قطعه مى كرد . ولى آن عارف عاشق ، و صادق پاك دل و وضو گرفته از چشمه عشق ، در كمال شجاعت و بدون واهمه به صورتى پنهان از راه و بيراه از كوفه بيرون آمد و خود را ميان راه به معشوق ابدى و امام حقيقى و مطلوب واقعى اش حضرت حسين (عليه السلام)رسانيد و دل از غم دنيا و آخرت رهانيد ، و به همه جهانيان ثابت كرد كه در هر شرايطى ، و در هر موقعيتى مى توان صراط مستقيم را طى كرد ، و به دامان معشوق آويخت ، و گوى سعادت و خوشبختى دنيا و آخرت با كوششى اندك و زحمتى خالصانه و بى درنگ به دست آورد .
طبرى و ديگران روايت كرده اند : چون عمر سعد با ارتش نحس خود به كربلا رسيد ، مى خواست فرستاده اى را نزد حضرت حسين (عليه السلام) گسيل دارد ، تا راز آمدن آن حضرت را به آن سرزمين بفهمد ، ولى افراد لشگر از رفتن نزد آن جناب امتناع مى كردند و عذر و بهانه مى آوردند كه ما با نامه نوشتن از او دعوت به كوفه كرديم و حيا مى كنيم به عنوان سفارت نزد او رويم !
كثير بن عبداللّه شعبى به پا خاست و گفت : مرا انتخاب كن تا نزد حسين بروم و پيغامت را به او برسانم و اگر بخواهى سر بريده اش را نزدت بياورم !
عمر سعد گفت : نمى خواهم سربريده اش را بياورى فقط نزد او برو و بگو براى چه به اين سرزمين آمده اى ؟
او به جانب حضرت حسين (عليه السلام) روانه شد . ابو ثمامه وقتى چشمش به كثير بن عبداللّه افتاد روى به حضرت حسين (عليه السلام) كرد و گفت :
يا اباعبداللّه ! همانا شريرترين و بى باك ترين مردم به سوى شما مى آيد ، سپس به سرعت به سوى كثير بازگشت و سر راه بر او گرفت و به او فرمان داد : شمشيرت را بگذار آنگاه نزديك بيا .
كثير گفت : نه به خدا سوگند تو را نمى رسد كه اين سخن با من گويى ، من هرگز اسلحه خود را از خود جدا نمى كنم ، من پيام آورى از سوى ابن سعد هستم ، اگر مى خواهى با همين صورت پيامم را برسانم وگرنه بازگردم .
ابوثمامه گفت : من اجازه نمى دهم با اسلحه به محضر مولايم برسى ، پيامت را به من بگو تا من به مولايم برسانم ، تو مرد فاسق و فاجر و خونريزى هستى و لياقت رسيدن به محضر حسين را ندارى .
كثير برآشفت و دشنام داد و مراجعت كرد .
در بيشتر كتاب هاى مقتل آمده : در گرماگرم روز عاشورا ، در حالى كه دو بخش از ياران حضرت حسين (عليه السلام) به شرف شهادت رسيده بودند و جز اندكى باقى نبودند ابوثمامه وسط ميدان جنگ و كنار شهيدان به خون خفته به محضر حضرت حسين (عليه السلام) آمد و گفت :
اى ابا عبداللّه ! جانم فدايت ، اگر چه پرچم مقاتلت افراخته اند ، و تنور جنگ افروخته اند ، به خدا سوگند تو كشته نشوى تا من به خون خود نغلطم ، دوست دارم خدايم را ديدار كنم در حالى كه اين نمازى كه وقتش رسيده با جماعت با تو بگذارم ! !
امام (عليه السلام) سر به جانب آسمان برداشت و فرمود : ابوثمامه آرى ، هنگام ظهر است خدا تو را از نمازگزاران به حساب آورد كه وقت نماز را متذكر شدى ، اكنون از اين مردم بخواهيد كه مهلت دهند تا ما به نماز قيام كنيم ، سپس جنگ را ادامه دهيم .
حبيب بن مظاهر در برابر لشگر يزيد آمد و فرياد برداشت : آيا شرايع اسلام را از ياد برده اى ؟ آيا از جنگ و قتال باز نمى ايستى تا ما اقامه نماز كنيم ؟ و پس از نماز جنگ را ادامه دهيم ؟
حصين بن نمير فرياد برداشت : يا حسين ! هر چه مى خواهى نماز به جاى آر كه نماز تو مورد پذيرش خدا نيست ! !
حبيب فرياد برداشت : اى فرزند زن شراب خوار ! آيا نماز تو پذيرفته مى شود و نماز فرزند رسول خدا به درگاه خدا قبول نمى شود ؟ !
ديگر اصحاب نيز پاسخى دندان شكن به دشمن دادند ، از پى اين گفتگو جنگ سختى درگرفت كه حبيب بر اثر آن به شرف شهادت نايل آمد .
ابو ثمامه پس از اداى نماز خوف آماده جان فشانى شد ، به محضر حضرت حسين (عليه السلام)عرض كرد :
همانا من آماده شده ام كه خود را به يارانم برسانم و به آنان ملحق شوم ، و دوست ندارم كه از راهى كه آن بزرگواران رفتند باز بمانم و مرا طاقت نيست كه تو را اين گونه غريب و بى مدد كار يا مقتول ببينم ، حضرت فرمود : اى ابوثمامه ! قدم پيش بگذار كه ما هم به همين نزديكى به شما ملحق خواهيم شد .
در اين هنگام ابوثمامه چون سيل سراشيب و شير مهيب خود را به سپاه دشمن زد و از چپ و راست بر آن روبهان بى ريشه و اساس حمله برد و گروهى را به خاك هلاك انداخت ، تا بر اثر جراحت زياد به لقاء اللّه پيوست .
در زيارت ناحيه مقدسه آمده :
آرى ، او ثابت كرد كه مى توان نماز واجب را در ميدان هر حادثه سنگين و خطرناكى گرچه پاى از دست دادن جان باشد حتى با جماعت به جاى آورد . و ثابت كرد كه در دل همه سختى ها مى توان شيعه واقعى و پيرو امام زمان خود بود . و ثابت كرد كه مى توان در سخت ترين موقعيت ها از حق دفاع كرد ، و در برابر دشمن غدّار ايستاد ، و با او تا فروش جان به حضرت جانان و رسيدن به لقاى حضرتش ، و قرار گرفتن در جنّت ذات مقابله كرد .
شيخ جليل محمد بن حسن صفار قمى در كتاب معتبر و با ارزش بصائر الدرجات به سند خود از حذيفة بن اسيد كه از اصحاب رسول خدا بود ، و از بيعت كنندگان زير درخت كه خدا از آنان اعلام رضايت كرد ، و در قيامت از حوارى حضرت حسن (عليه السلام) است روايت مى كند : چون حضرت مجتبى پس از صلح با معاويه كه مايه بقاى درخت دين و حافظ اسلام تا قيامت بود به سوى مدينه حركت كرد ، من با حضرت همراه شدم .
در طور مسير ملاحظه مى كردم شترى با بارش پيش روى حضرت در حركت است و آن بزرگوار از آن شتر جدا نمى شود !
من از بار آن شتر خبر نداشتم ، ولى مى ديدم شتر به هر طرف مى رود حضرت مجتبى متوجه اوست ! به حضرت گفتم : پدر و مادرم فدايت ، مگر بار اين شتر چيست كه شما چشم از آن بر نمى داريد ، و از آن جدا نمى شويد ؟
فرمود : نمى دانى بارش چيست ؟ گفتم : نه . فرمود : بارش ديوان و دفتر است . گفتم چه ديوان و دفترى ؟ فرمود : ديوان و دفترى كه نام شيعيان و پيروان ما در آن ثبت است .
حذيفه مى گويد : به حضرت گفتم : اى فرزند رسول خدا ! من دوست دارم نام خود را در اين ديوان ببينم ، حضرت فرمود : فردا بيا تا به تو نشان دهم .
حذيفه مى گويد : چون صبح دميد با فرزند برادرم به محضر حضرت رسيديم ، فرمود : حاجتت چيست ؟
عرض كردم وفا به وعده اى كه ديروز به من داديد فرمود : اين جوان كيست ؟ گفتم : فرزند برادر من است . او با سواد است و من بى سواد . وى را همراه خود آورده ام تا اسامى را در آن ديوان بخواند . حضرت فرمان داد ديوان و دفتر اوسط را بياوردند . چون آوردند پسر برادر حذيفه شروع به مطالعه كرد ، ناگهان در حال قرائت گفت : اى عمو ! اين نام من است كه در اين ديوان ثبت است و نور مى دهد و از آن روشنائى تلألؤ دارد !
حذيفه گفت : بنگر به بين نام من در كجاى دفتر است ؟ فرزند برادرش نام او را در آن ديوان ملكوتى پيدا كرد ، هر دو مسرور و خوشحال شدند كه نامشان به عنوان شيعه در دفتر اهل بيت ثبت است .
پسر برادرش كه نور ايمان و اخلاق و عمل صالحش از افق نامش در ديوان نام شيعيان مى درخشيد و از نوريان و ملكوتيان بود در حادثه بى نظير كربلا كنار حضرت سيد الشهدا (عليه السلام) ثابت قدم ماند تا به درجه رفيع شهادت رسيد و ثابت كرد كه : نوريان مر نوريان را جاذبند . و ثابت كرد كه :
( الطَّيِبينَ لِلطَّيِبات ) .
و ثابت كرد كه انسان خاكى با تحقق دادن مقام خلافت اللّهى مى تواند انسان نورى شود و از پهن دشت ناسوت به عرضه گاه ملكوت برسد و آوازه اش را در همه هستى پايدار و جاودان سازد .
رجال مامقانى و اعيان الشيعه والكنى والالقاب از كتاب حدائق الورديه نقل مى كنند كه : اين دو برادر از خوارج نهروان بودند، و با عمر سعد براى جنگ با حضرت حسين (عليه السلام)و مقاتله با امام معصوم به سرزمين كربلا آمدند و تا روز عاشورا در لشگر عمر سعد بودند .
چون ياران حضرت حسين (عليه السلام) در كمال معرفت و اخلاص به جهاد برخاستند ، و با جانفشانى از تنگناى زندگى موقت دنيا رستند و به لقاى حق پيوستند ، آن دو برادر صداى غربت امام و يارى خواهى او را با جمله :
هل من ناصر ينصرنى و هل من معين يعيننى
شنيدند ، و اضطراب و ناله و فرياد اهل بيت و زنان و دختران حرم را ديدند ، با اندكى تأمل و انديشه در كار خود و در كار حضرت حسين (عليه السلام)دريافتند كه مسيرشان باطل و مسير حضرت حسين (عليه السلام) حق است ، و اين تفكر و انديشه پاك سبب شد كه رحمت حضرت محبوب آنان را دريابد ، و دست لطف و عنايت حق از آنان دست گيرى كند .
روى به يكديگر كردند و گفتند : ما شعارمان اين است :
حكومت جز ويژه خدا نيست ، و هرگز اطاعت و پيروى از كسى كه بر خدا عصيان ورزيده جايز نمى باشد .
آيا يزيد و ابن زياد و عمر سعد مطيع خدايند تا اطاعت از آنان جايز باشد ، و حسين عاصى بر خدا تا پيروى از او حرام و ممنوع باشد ؟ !
اين حسين است كه فرزند پيامبر ماست ، و از افق وجودش جز بندگى و عبادت و دانش و بصيرت طلوع نمى كند . اين عمر سعد است كه به خواسته حرام زاده اى چون ابن زياد براى كشتن حسين فرزند پيامبر ـ آن پيامبرى كه فرداى قيامت به شفاعت حضرتش در عرصه محشر اميد داريم ـ آمده !
چگونه و با چه دليل عقلى در اين حالى كه يكّه و تنهاست و دچار غربت و بى يارى است و هدفى جز حق ندارد با او بجنگيم و فرياد هل من ناصر او را پاسخ نگوييم ؟ !
پس هر دو كه از برق بصيرت دلشان روشن شده بود ، و به عروة الوثقاى هدايت خاص حق چنگ زده بودند ، و از چاه ضلالت بِدر آمده و به قلّه هدايت رسيده بودند ، و اين معنا را عملا به اثبات رسانيدند كه مى توان با كمترين وقت به تجارت پرسود ابدى دست زد ، و ساختمان بى پايه گمراهى را با توبه و بازگشت به حق و چنگ زدن به دامان امام هدايت تخريب و به جايش ساختمان با بنيان هدايت و فضيلت را ساخت ، شمشير از غلاف كشيدند و به سوى حضرت حسين (عليه السلام)آمده ، پيش روى حضرت با دشمن به مقاتله برخاستند و گروهى را به چاه هاويه در دوزخ پر عذاب فرستادند ، و هر دو با كمال اخلاص و معرفت و بينش و بصيرت در برابر ديدگان حضرت حسين (عليه السلام) آن منبع شرافت و عزت به شرف شهادت نائل شدند ، تا به جهانيان ثابت كنند كه توبه و بازگشت ، و انديشه و تفكّر و از خود گذشتگى ، و پيروى از مقام امامت و ولايت گرچه در زمانى اندك مى تواند مايه به دست آوردن سعادت دنيا و آخرت و سبب نيك نامى در فضاى گنبد دوّار ، و پاك شدن زشتى هاى پرونده گردد .
اسلم بن عمرو برده اى بود كه حضرت حسين (عليه السلام) او را پس از شهادت برادرش حضرت مجتبى (عليه السلام) خريد و وى را به حضرت زين العابدين (عليه السلام) بخشيد . محمد بن يوسف گنجى شافعى ، و ابونعيم اصفهانى ، و محدث قمى از اسلم بن عمرو در كتاب هاى خود ياد كرده اند و بزرگان دين هم چون صاحب كتاب فرسان الهيجا او را از قاريان قرآن شمرده اند .
شغل او كتابت براى حضرت حسين (عليه السلام) بود ، و چون حضرت از مدينه به سوى مكه حركت كرد ملازم ركاب آن حضرت شد ، و با آن بزرگوار از مكه به كربلا آمد تا در روز عاشورا به شرحى كه مى آيد به شرف شهادت نايل آمد و بر كرامت همه آزادگان جهان افزود .
در كتاب بحر اللئالى و روضة الاحباب آمده : چون اين غلام وفادار و برده خريدارى شده كه از همه آزادگان برتر بود در طلب اذن جهاد به محضر حضرت حسين (عليه السلام) آمد .
حضرت فرمود : از فرزندم سيد سجاد (عليه السلام) اجازه جهاد بخواه .
آن سعادتمند دنيا و آخرت از امام سجاد (عليه السلام) اذن جهاد خواست و با اهل حرم وداع گفت و به ميدان جنگ شتافت ، و هفتاد نفر را به شمشيرش كه در راه دفاع از امامت به كار گرفته بود به دوزخ فرستاد .
حضرت سجاد (عليه السلام) با بالا زدن دامن خيمه به تماشاى كارزار آن مرد الهى نشست ، و از اين كه برده اى زر خريد به دفاع از امامت برخاسته مسرور و شاد بود .
برده وفادار پس از كارزارى عظيم و جنگى نمايان و جهادى خالص ، دوباره به محضر حضرت سجاد (عليه السلام)شتافت و با آن حضرت وداع گفت و به ميدان بازگشت .
اين بار از كثرت كوشش و سعى و مقاتله سنگين و شدت عطش و جراحت زياد ، به خاك افتاد .
حضرت حسين (عليه السلام) به بالين او حاضر شد و سخت گريست و صورت مبارك برگونه غلام گذاشت تا به جهانيان بفهماند كه ارزش معنوى اين برده هم چون ارزش فرزندش على اكبر است ، و ثابت كند كه او از همه تعلقات براى خدا و در راه خدا رهيد و از مصاديق بارز
شد .
آرى ، حضرت حسين (عليه السلام) يارانى را در جهان به خوبى آنان و بهتر از آنان سراغ نداشت .
طريحى در كتاب با ارزش منتخب از اين جوان كم نظير و عارف بى بديل ياد كرده است و محدث قمى در نفس المهموم از روضة الواعظين فتّال نيشابورى و امالى حضرت صدوق نقل مى كند كه : وهب بن وهب مردى نصرانى بود و در مسير راه با كاروان نور برخورد كرده و خود و مادر و همسرش به دست حضرت حسين (عليه السلام)به شرف اسلام مشرف شدند و به كاروان نور پيوستند و دل از هرچه بود جز حضرت حسين (عليه السلام) گسستند .
روز عاشورا براى رفتن به ميدان كارزار و جهاد فى سبيل اللّه از معشوق طلب رخصت كرد ، و چون از شب زفافش با همسرش بيش از هفده روز نگذشته بود مفارقت او بر همسرش گران آمد .
زن در آن وضعيت شگفت ، به شوى خود گفت : اى وهب ! براى من روشن است كه چون تو در ركاب حضرت حسين (عليه السلام) به شهادت رسى در بهشت عنبر سرشت جاى گيرى ، و با حور بهشت هم آغوش شوى ، واجب و فرض است كه در محضر حضرت حسين (عليه السلام) با من عهد استوار و پيمان پايدار بندى كه فرداى قيامت جداى از من در بهشت اقامت ننمايى .
پس هر دو به محضر حضرت حسين (عليه السلام)رسيدند زن به امام ملكوتيان و هادى خاكيان عرضه داشت : مرا از حضرت تو دو خواسته است : نخست اين كه اين جوان برومند و شوى نيكو صورت و زيبا سيرت به زودى شهيد مى شود ، و مرا در اين معركه هيچ فريادرسى نيست بنابر اين مرا به اهل بيت خويش سپار تا هم چون يكى از خودشان از من محافظت نمايند . و ديگر اين كه : امروز وهب شما را گواه گيرد كه فرداى قيامت مرا فراموش نكند .
امام از شنيدن اين سخنان به شدت گريست و هر دو درخواست او را اجابت فرمود و خاطر آن زن با معرفت و وفادار را مطمئن ساخت .
وهب براى دفاع از دين به ميدان شتافت . در گرماگرم كارزار دو دستش از بدن جدا شد . همسر مهربان و گران قدرش عمود خيمه را بر گرفت و به رزمگاه آمد و فرياد زد : اى وهب ! پدر و مادرم فدايت باد ، چندان كه در توان دارى و قدرت و نيرويت اجازه مى دهد به رزم و جهاد ادامه ده ، و دشمن را از حريم رسول خدا دور كن .
وهب گفت : همسر با وفايم ! چه شده كه مرا به جنگ ترغيب مى كنى و به جهاد تشويق مى نمايى ؟
زن گفت : من خود وقتى صداى
را از حسين شنيدم دل از حيات شستم و به زندگى دنيا پشت پا زدم و با خود گفتم : زندگى پس از اهل بيت به چه كار آيد ؟ اكنون عزم جزم كرده ام تا با اين نابكاران بجنگم و جان بر سر اين كار دربازم !
وهب گفت : اى زن ! به خيمه ها باز گرد كه تو را جهاد بر عهده نيست .
همسر شير دلش گفت : من روى از جهاد نتابم تا همراه تو به خون درغلطم و جان ناقابل فداى حسين (عليه السلام)كنم .
وهب چون دست در بدن نداشت كه او را باز دارد ، با دندان جامه همسر برگرفت و از حمله به دشمن باز داشت .
زن خود را از دست وهب رهانيد . وهب فرياد برداشت و از حضرت حسين (عليه السلام)براى بازگرداندن همسرش يارى خواست .
امام به ميدان آمد و فرمود : خدايتان پاداش خير دهد ، شما را از سوى اهل بيت من جزاى نيكو باد . اى زن ! به سراپرده زنان بازگرد ; زيرا مقاتلت بر زنان روا نيست .
زن گفت : مولاى من ! بگذار تا بجنگم چون كشته شدن بر من آسانتر از اسارت به دست بنى اميه است .
حضرت فرمود : برگرد تو با زنان ما به يك حال خواهى زيست و نهايتاً او را به زبان نصيحت و موعظت بازگردانيد .
از طرف ديگر دشمن به وهب حمله كرد و او را دستگير نمود و نزد عمر سعد گسيل داشت . عمر سعد گفت : ما اشد صولتك ! حمله ات در اين ميدان رزم چه سخت و دشوار بود ! و آنگاه فرمان داد تا سر از بدن وهب جدا كردند و آن سر را به سوى سپاه حسين پرتاب كرد . مادر وهب سر بريده دل بندش را گرفت و بوسيد و گفت :
خدا را سپاس كه به سبب شهادتت در پيش روى حسين مرا آبرومند ساخت .
سپس روى به دشمن كرد و گفت : اى امت نكوهيده ، و جمعيت عارى از شرف ! و اى مردمان ناخلف ! گواهى مى دهم كه نصارى در كليسا و يهود در كنيسه بر شما شرف و برترى دارند .
و سپس از روى خشم سر بريده را به سوى سپاه عمر سعد پرتاب كرد ، و آنگاه عمود خيمه را برگرفت و به ميدان تاخت و دو نفر از نفرات دشمن را به خاك هلاك انداخت .
حضرت حسين (عليه السلام) به ميدان رفت و او را بازگردانيد و گفت : بر جاى بنشين كه جهاد بر زنان روا نيست تو و فرزندت وهب با جدّ من پيامبر در بهشت جاى داريد .
آن مادر نيكو سيرت به فرمان امام بازگشت و گفت :
خدايا ! اميدم را به رحمت و عناياتت و به لطف و كراماتت نااميد مكن .
امام به او فرمود : خدا هرگز اميد تو را قطع نخواهد كرد .
مامقانى در كتاب رجال خود از او ياد كرده ، و ارباب تاريخ در باره او گفته اند :
او سواركارى بسيار شجاع و انسانى والا و از مردم كوفه و شيعه اى ناب و خالص بود .
وى در كوفه با كمال صلابت با مسلم بن عقيل به عنوان نايب خاص حضرت حسين (عليه السلام) دست بيعت داد ، و هنگامى كه مردم سست پيمان آن شهر ، مسلم را رها كردند ، جابر ميان قبيله خود پنهان شد تا زمانى كه شنيد حضرت حسين (عليه السلام)به كربلا آمده است .
او با ترفندى شگفت و با حيله اى كارساز و نقشه اى عجيب و تدبيرى غريب ، خود را به لباس دشمن آراست و وارد لشگر عمر سعد شد و در كمال آرامش خود را به كربلا رسانيد . آنگاه از صف دشمن جدا شد و به صف دوست پيوست و روز عاشورا به فيض با عظمت شهادت نايل شد ، تا ثابت كند اگر انسان بخواهد صراط الهى را طى كند و به دوست بپيوندد مى تواند ، گرچه مسيرش از لابلاى هزاران دشمن و انواع فتنه ها و بلاها بگذرد .
شرح شافيه از مقتل خوارزمى روايت مى كند :
جابر بن عروه مردى سالخورده و پارسا بود ، و در جنگ بدر و ديگر جنگ ها در ركاب پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)براى اعتلاى دين شمشير زد .
روز عاشورا دستمالى بر پيشانى بسته بود كه ابروانش را از فرو افتادن بر چشم حفظ كند تا از ديدار چهره مبارك و نورانى حضرت حسين (عليه السلام) باز نماند .
امام چون نگريست جابر با آن سالخوردگى و پيرى ـ كه هنگام استراحت و بازنشستگى است ـ با كمال رغبت و شوق آهنگ رزم با دشمن را دارد تا با خون درخت دين را آبيارى نمايد ، و چراغ اسلام را روشن نگاه دارد ، و از حريم اهل بيت دفاع نمايد ، فرمود :
اى پيرمرد ! خدا به كوشش و جهادت پاداش فراوان دهد .
او ثابت كرد كه انسان براى دفاع از اسلام و كيان انسانيت زمانى به نام بازنشستگى ندارد .
ابن عساكر در تاريخ خود از ابن مسعود روايت مى كند كه : رسول خدا براى جنادة بن حرث نامه اى به اين مضمون نوشت :
اين نوشته اى است از محمد رسول خدا براى جناده و قوم او و كسانى كه زير مجموعه او هستند و از وى پيروى مى نمايند به اين كه : نماز را بر پا بدارند ، و زكات بپردازند ، و از خدا و رسول اطاعت كنند كه هر كس چنين كند ، در امان خدا و رسول است .
نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين مى گويد : جناده در جنگ صفين در محضر اميرمؤمنان (عليه السلام)جهاد كرد ، و داد مردانگى داد .
در ابصار العين آمده : جناده از مشاهير شيعه بود و در كوفه با مسلم بيعت كرد ، و هنگامى كه مردم مسلم را رها كردند ، جناده با عمرو بن خالد صيداوى و نافع بن هلال و مجمع بن عبداللّه در سرزمين غريب هجانات به حضرت حسين (عليه السلام)ملحق شدند .
از شگفتى هاى برنامه اين چهار يار خالص حضرت حسين (عليه السلام) اين است كه حر بن يزيد كه در آن هنگام سردار لشگر دشمن بود به حضرت حسين (عليه السلام)گفت : اين چهار نفر از كوفه آمده اند و بر من است كه آنان را حبس كنم يا به كوفه بازگردانم .
حضرت حسين (عليه السلام) در پاسخ حر فرمود : اينان از ياران من هستند و به منزله مردمى مى باشند كه با من آمده اند ، از ايشان چنان حمايت مى كنم كه از خود حمايت مى نمايم ; پس هرگاه بر اين قرار هستى كه كارى با تو ندارم وگرنه با تو براى حفظ اينان مى جنگم .
حر با ديدن اين وضع و ايستادگى حضرت حسين (عليه السلام)در دفاع از يارانش ، از تعرض به آن چهار نفر باز ايستاد .
اينان نشان دادند كه بايد آن گونه شد كه امامى چون حضرت حسين (عليه السلام) براى حفظ انسان در برابر دشمن از جان مايه بگذارد و به دفاع از كيان و كرامت آدمى حاضر به جنگ با دشمن شود .
جناده در ابتداى جنگ همراه عمرو بن خالد و سعد مولى عمرو بن خالد و مجمع بن عبداللّه ، به ارتش شيطانى حمله بردند و در محاصره دشمن غدار قرار گرفتند . وجود مبارك قمر بنى هاشم با حمله خود به دشمن ، حلقه محاصره را شكست و آنان را نجات داد . ديگر باره كه لشگر به آن بزرگواران حمله كردند همگى يك جا و در يك مكان به شرف شهادت دست يافتند .
امام زمان (عليه السلام) در زيارت ناحيه مقدسه به جنادة بن حرث سلام داده است .
شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) به شمار آورده است .
طريحى در منتخب مى گويد : پيامبر اسلام با گروهى از ياران و اصحاب از راهى عبور مى كردند . جمعى از اطفال مشغول بازى بودند . پيامبر در آن ميان كودكى را گرفت و نزد خود نشانيد و ميان ديدگانش را پيوسته بوسه داد ، و نسبت به او كمال ملاطفت و مهربانى را روا داشت . ياران سبب اين همه لطف و محبت پيامبر را به آن كودك جويا شدند .
حضرت فرمود : ديدم اين كودك همراه حسين قدم برمى داشت ، هرگاه حسين بر خاك راه عبور مى كرد او خاك زير قدم حسين را برمى داشت و به صورت خود مى ماليد ، به اين خاطر او را دوست دارم و مورد محبت قرار مى دهم ، امين وحى به من خبر داد كه اين كودك در حادثه كربلا خواهد بود و به يارى حسين من خواهد شتافت ! !
و آن كودك به روايت تحفة الحسينيه حبيب بن مظاهر اسدى بود ، كه نشان مى دهد انسان از نظر معنويت و ارزش هاى باطنى مى تواند به جايى برسد كه امين وحى گزارش گر وضع مثبت او گردد .
رجال كشى به سند خود از فضيل بن زبير روايت مى كند كه : روزى ميثم تمّار در حالى كه سوار بر مركب بود مورد استقبال حبيب قرار . گرفت هر دو با هم مشغول صحبت شدند .
حبيب گفت : من مردى را مى نگرم كه جلوى پيشانى اش مو ندارد ، خربزه و خرما مى فروشد ، او را در خانه الزرق بر دار مى كشند و به پهلويش نيزه مى زنند . كنايه از اين كه : ميثم ! در آينده در راه عشق على با تو اينگونه رفتار خواهد شد .
ميثم هم گفت : من مردى را مى نگرم كه داراى صورت سرخى است و از براى او دو گيسو است ، براى يارى پسر دختر پيامبر از كوفه خارج مى شود و به شهادت مى رسد و سر بريده اش را در كوفه مى گردانند !
آنگاه از هم جدا شدند ، گروهى كه سخنان آن دو را شنيدند گفتند : مردمى دروغگوتر از اين دو نديديم . در اين حال رشيد هجرى به طلب آنان از راه رسيد و سراغشان را گرفت . گفتند : اينجا بودند و چنين و چنان گفتند . رشيد گفت : خدا برادرم ميثم را رحمت كند كه دنباله حديث را نگفت كه آورنده سر بريده حبيب عطايش از ديگران صد درهم بيشتر است .
آن جماعت گفتند : اين از آن دو نفر دروغگوتر است .
راوى مى گويد : به خدا سوگند روزگارى نگذشت كه ميثم را بر دار زدند ، و سر حبيب را به كوفه آوردند و آنچه هر دو خبر دادند واقع شد ! !
كشى در رجال خود مى گويد : حبيب از هفتاد نفرى است كه حسين را يارى مى دادند و با كوه هاى آهن ملاقات كردند ، يعنى با سوارانى كه غرق آهن و فولاد بودند و به قصد كشتن حسين (عليه السلام) آمده بودند روبرو شدند . آنان با سينه ها و صورت هاى خود از تيرها و شمشيرها با كمال شجاعت استقبال كردند ، در حالى كه دشمن امانشان مى داد و با مال و ثروت به تطميع آنان دست مى يازيد ; ولى نه امان دشمن را پذيرفتند ، و نه به قبول مال و ثروت تن دادند ، و نه به وعده هاى دشمن رغبت نمودند . و مى گفتند : ما را در پيشگاه خدا در تنها گذاردن حسين (عليه السلام)عذرى نخواهد بود ، و اگر حسين (عليه السلام) را واگذاريم تا كشته شود و ما زنده بمانيم به رسول خدا در قيامت چه جواب دهيم ، به خدا سوگند تا مژگان چشم ما حركت مى كند دست از يارى حسين (عليه السلام) برنداريم . سپس جهاد كردند تا همگى شهيد شدند .
كشى مى گويد : چون حبيب از خيمه بيرون شد شادان و خندان بود . برير كه سيد قاريان قرآن بود گفت : اى حبيب ! اين زمان ساعت خنده زدن نيست . حبيب گفت : كدام وقت سزاوارتر از اين زمان به خوشحالى و خنده است ؟ به خدا سوگند ميان ما و معانقه حور همين است كه اين كافران بر ما حمله كنند .
آيت اللّه سيد محسن جبل عاملى در اعيان الشيعه در جلد بيستم در ترجمه حبيب مى گويد : او حافظ همه قرآن بود ، و هر شب پس از نماز عشا تا طلوع فجر يك ختم قرآن داشت ! !
حبيب در جنگ جمل و صفين و نهروان در ركاب اميرمؤمنان (عليه السلام) حاضر بود . و او را از خواص اصحاب آن حضرت و از حاملان علوم و اسرار شاه ولايت و اصفياى آن حضرت شمرده اند .
حضرت حسين (عليه السلام) هنگامى كه وارد كربلا شد ، نامه اى به اهل كوفه به طور عام و نامه اى ويژه به اين مضمون براى حبيب بن مظاهر نوشت :
بنام خداى بخشاينده مهرگستر . از حسين بن على به آن مرد فقيه فهيم حبيب بن مظاهر اسدى ، ما در كربلا اقامت گرفته ايم ، تو نزديكى مرا به رسول خدا مى دانى ، اگر قصد يارى ما را دارى به سرعت به سوى ما بشتاب .
حبيب پس از خواندن نامه با عبور از مقدماتى كه بيشتر جنبه حفظ اسرار و تقواى سياسى داشت به همسرش گفت : مطمئن باش كه اين محاسن سپيدم را در يارى و نصرت حسين به خون گلويم رنگين خواهم كرد . سپس از خانه بيرون شد كه راه فرار از كوفه را به دور از چشم دشمن ارزيابى كند . در مسير راه با مسلم بن عوسجه مصادف شد كه مى خواهد از مغازه عطارى جهت خضاب محاسن خود حنا بخرد .
حبيب گفت : اى مسلم ! مگر خبر ندارى كه مولايمان حسين (عليه السلام)به سرزمين كربلا وارد شده بيا به يارى او بشتابيم . مسلم بن عوسجه بى درنگ مهياى خارج شدن از كوفه شد !
حبيب غلام خود را طلبيد و اسبش را به او سپرد و گفت : اين اسلحه را زير لباس خود پنهان دار و از فلان راه عبور كن و در فلان منطقه منتظر من باشد ، و اگر كسى از تو احوال پرسيد بگو : بر سر فلان مزرعه مى روم .
غلام به فرمان حبيب عمل كرد . سپس حبيب خود را از راه و بى راه به طور ناشناس به غلام رسانيد . شنيد غلام با آن اسب به اين گونه سخن مى گويد : اى اسب ! اگر آقايم حبيب نيامد من خود بر تو سوار مى شوم و براى يارى حسين (عليه السلام)به كربلا مى روم .
اين سخن دل حبيب را لرزانيد و سيلاب اشك از ديدگانش جارى كرد و گفت : يا اباعبداللّه ! پدر و مادرم فدايت كنيززادگان براى تو غيرت به خرج مى دهند واى بر آزادگان كه دست از يارى تو باز دارند !
سپس سوار بر اسب شد و به غلام گفت : تو در راه خدا آزادى به هر كجا كه مى خواهى برو . غلام روى دست و پاى حبيب افتاد و گفت : اى سيد من ! مرا از اين فيض محروم مكن ، مرا هم همراه خود ببر كه دوست دارم جانم را فداى حسين كنم !
حبيب درخواست او را پذيرفت و با غلام روانه كربلا شد .
ياران حسين به استقبال حبيب شتافتند . زينب كبرى پرسيد : چه خبر است كه ياران به هم برآمده اند ؟ گفتند : حبيب بن مظاهر به يارى شما آمده است . حضرت فرمود : سلام مرا به حبيب برسانيد .
چون سلام زينب كبرى را به حبيب رسانيدند ، حبيب كفى از خاك برگرفت و بر فرق خود پاشيد و گفت : من كيستم كه دختر كبراى امير عرب به من سلام رساند ! !
از برنامه هاى بسيار مهم حبيب ، درخواست وصيت در آخرين لحظات عمر مسلم بن عوسجه از مسلم بود :
هنگامى كه حبيب با حضرت حسين (عليه السلام) بر سر مسلم بن عوسجه آمدند ، او را رمقى در بدن بود ، حبيب خطاب به مسلم گفت : اى مسلم ! بر من سخت است كه تو را اينگونه آغشته در خون ببينم ، تو را به بهشت بشارت باد .
مسلم با صدايى ضعيف گفت :
خدا تو را به خير مژده دهد .
حبيب گفت : اگر نبود كه ساعت ديگر به تو ملحق مى شوم يقيناً دوست داشتم كه اگر وصيتى دارى با من در ميان بگذارى ! كه من با جان و دل در انجام آن كوشش لازم نمايم .
مسلم به سوى امام اشاره كرد و گفت : وصيت من با تو اين است كه از يارى اين غريب دست باز ندارى !
حبيب گفت : به پروردگار كعبه جز اين عمل نكنم و ديده ات را به اجراى اين وصيت روشن سازم .
و در كتاب مهيج الاحزان گويد : هنگامى كه حبيب آماده شهادت شد ، حضرت حسين (عليه السلام) به او فرمود : تو از جد و پدرم يادگارى ، پيرى تو را دريافته ، چگونه راضى شوم به ميدان بروى ؟
حبيب گريست و گفت : مى خواهم نزد جدت روسپيد باشم و پدر و برادرت مرا از يارى كنندگان شما به حساب آورند .
در مقتل ابو مخنف آمده :
هنگامى كه حبيب شهيد شد ، در چهره حضرت حسين (عليه السلام) شكستگى نمايان گشت ، و گفت : حبيب خدا تو را پاداش نيك دهد ، تو مرد دانشمند و بافضلى بودى و در يك شب يك ختم قرآن مى نمودى !
قبل | فهرست | بعد |