در زمان (رسول اكرم صلى الله عليه و آله )، جوان گنه كارى زندگى مى كرد.
پدرش هرچه او را نصيحت و موعظه مى كرد كه از
اعمال زشت خود دست بردارد، سودى نمى بخشيد، تا اينكه عاقبت پدرش او را نفرين كرد،
و از خانه اش بيرون نمود.
(پس از مدّت كوتاهى ، جوان به مرض سختى گرفتار شد، به پدرش خبر دادند كه
فرزندت سخت مريض است و هر لحظه امكان فوتش هست . امّا پدر اعتنايى نكرد و گفت : او
ديگر فرزند من نيست و من او را نفرين و عاق كرده ام )
جوان روز به روز حالش بدتر شد، تا اينكه از دنيا رفت و جان به جان آفرين تسليم
كرد.
خبر فوت جوان چون به پدرش رسيد، پدر از شركت در امور كفن و دفن و تشييع جنازه
پسرش خوددارى كرد.
شب هنگام جوان در عالم رؤ يا به ديدن پدرش آمد، پدر چون فرزندش را
خوشحال و محل زندگى او را عالى ديد، تعجب كرد و پرسيد:
(آيا تو واقعا پسر من هستى ؟)
گفت : بله من پسر شما هستم .
پدر پرسيد: چطور به اين مقام رسيدى ؟
جوان گفت : (من تا آخرين لحظات زندگى ، در دنيا دچار عذاب بودم ، امّا چون مرگ خود را
پيش چشمم ديدم و خودم را تنها مشاهده كردم ، با دلى شكسته رو به درگاه خداوند آوردم و
گفتم :
يا ارحم الراحمين اى خدايى كه از هر رحم كننده اى مهربان تر هستى
، من به درگاه تو رو آوردام ، مرا بپذير...
اى خداى بخشنده و مهربان مرا با لطف و مرحمتت ببخش و بيامرز...)
خداوند متعال نيز مرا با لطف و مهربانى خودش بخشيد و مورد عنايت و لطف خويش قرار
داد.(100)
اى آنكه هرچه بنده بخواهد عطا كنى
|
هر درد بى دواى ضعيفان دوا كنى
|
از لطف وجود و بخشش و از فضل و از كرم
|
مخلوق خويش را همه از خود رضا كنى
|
با راءفت و ز رحمت بى منتهاى خويش
|
بيگانه را بدرگاه خود آشنا كنى
|
در حيرتم كه من خجلم از گناه خويش
|
مولا تويى ، ز بنده عاصى حيا كنى
|
عبد گريزپاى تواءم نادم آمدم
|
نبود روا كه آمده را خود رها كنى
|
باز آمدم به درگه تو با دو صد نياز
|
شايد كه از كرم نظرى بر گدا كنى
|
غفار جرم پوش و خداوند چاره ساز
|
اى آنكه سِتر عيب و گناه و خطا كنى
|
گر رانيم ز درگه خود رو كجا كنم
|
الا مرا ز لطف تو حاجت روا كنى
|
مالم به خاك جبهه و نالم به درگهت
|
حاشا كه اى كريم ، تو رد دعا كنى
|
(محمود سيف شيرازى )
به عمر او اضافه شد
جوانى به (حضرت داود على نبينا و آله و عليه السّلام ) سخت ارادتمند و علاقمند بود،
او همه كارهايش را رها كرده بود، و هر روز خدمت حضرت داود مى رسيد و كتاب زبور را مى
خواند.
يك روز (حضرت ملك الموت عليه السلام ) به ديدن (حضرت داود عليه السلام ) رفت
و در ضمن ، نگاه تندى هم به جوان كرد.
(حضرت داود عليه السلام ) فرمود: مثل اينكه نظر خاصى به دوست ما دارى ؟
(حضرت عزرائيل عليه السلام ) فرمود: (بلى ، هفته ديگر، چنين روزى قرار است جان
اين جوان گرفته شود)
(حضرت داود عليه السلام ) فرمود: آيا اين وعده قطعى است ؟
(حضرت عزارئيل عليه السلام ) فرمود: بله وعده قطعى است .
(حضرت داود عليه السلام ) چون به جوان علاقمند بود، خيلى متاءثّر شد و از او
دلجويى كرد، و در ضمن گفتگو از او پرسيد: (آيا ازدواج كرده اى ؟)
جوان گفت : خير، ازدواج نكرده ام !.
(حضرت داود عليه السلام ) با خود گفت : (يك هفته بيشتر به آخر عمر اين جوان نمانده
است و او هنوز مجرّد است )، به همين خاطر به فكر افتاد همسرى براى او پيدا نمايد.
(حضرت داود عليه السلام ) مردى از بنى اسرائيل را كه فردى با ايمان و با اخلاص
بود، طلبيد و موضوع را با وى در ميان گذاشت ، و از دخترش براى جوان خواستگارى
نمود، او هم فورا اطاعت كرد و پس از رضايت دختر، حضرت دختر را به عقد آن جوان درآورد
و عروسى برپا شد.
جوان روزهاى بعد هم به خدمت (حضرت داود عليه السلام ) مى رفت و از محضر ايشان
استفاده مى كرد، تا اينكه هفت روز گذشت ؛ روز هفتم هم جوان به خدمتش رفت ، ولى از مرگ
او خبرى نشد.
پس از گذشت يك هفته (ملك الموت عليه السلام ) به ديدن (حضرت داود عليه السلام
) رفت .
(حضرت داود عليه السلام ) از او پرسيد: (چرا طبق وعده اى كه داده بودى جوان از دنيا
نرفت ؟)
(حضرت ملك الموت عليه السلام ) فرمود: (موعد مرگ جوان رسيده بود، لكن شما و
پدر آن دختر با كارتان رحم خداوند را متوجّه او كرديد) و از جانب حق سبحانه و تعالى
خطاب رسيد كه :
(ما از شما براى محبّت به اين جوان سزاوارتريم ، لذا بر عمرش افزوده گشت ) يا
ارحمن الراحمين ، اى بخشنده ترين بخشنده ها و اى مهربان ترين مهربانان .(101)
از بحر رحمت تو و از خوان نعمتت
|
هستند بهرمند محب و عدوى تو
|
كار تو فيض بخشى وجود و عطا بُوَد
|
مخلوق بى وفا و گريزان زكوى تو
|
كى مى شود فرار نمود از حكومتت
|
جز آمدن بسوى تو و راه پوى تو
|
گه معتكف به ديرم و گه مسجدم مكان
|
هر جا روم ز شوق كنم جستجوى تو
|
صدجان گرم بود كه فدا سازمت ز شوق
|
دل باز مى كند طلب آرزوى تو
|
(محمود سيف شيرازى )
تاجر ورشكسته
مرد تاجرى در شهر كوفه ورشكست شد و مقدار زيادى بدهكار گرديد، به طورى كه از
ترس طلبكاران در خانه اش پنهان شد، و از خانه بيرون نيامد، تا اينكه شبى از ماندن
در خانه دلتنگ گرديد.
بنابر اين نيمه شب از خانه خارج شد و براى مناجات به مسجد رفت ، و
مشغول نماز و راز و نياز به درگاه خداوند بى نياز شد و در (دعاهايش از ارحم الّراحمين
خواست كه فرجى بفرستد و قرض هايش را ادا فرمايد، و صداى ضجه و يا الرحمن
الراحمين اش تمام فضاى مسجد را پُر كرده بود).
در همان زمان بازرگان ثروتمندى در خانه اش خوابيده بود، در خواب به او گفتند:
(اكنون مردى خداى ارحم الراحمين را مى خواند و از خداى مهربان و بخشنده اداى دين خود را
مى طلبد، برخيز و قرض او را ادا كن .)
بازرگان ثروتمند از خواب بيدار شد، وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و دوباره
خوابيد، باز در خواب همان ندا را شنيد، تا اينكه در مرتبه سوّم برخاست و هزار دينار با
خود برداشت و سوار شتر شد، آنگاه مهار شتر را رها كرد و گفت : آن كسى كه در خواب
به من امر كرد كه از خانه خارج شوم ، خودش مرا به مرد محتاج خواهد رسانيد.
شتر كوچه هاى شهر را يكى پس از ديگرى پيمود و در برابر مسجدى توقّف كرد، تاجر
پياده شد و به طرف مسجد رفت ، ناگهان متوجّه شد از درون مسجد صداى گريه و زارى
مى آيد و كسى صدا مى زند يا ارحم الرّاحمين ...
داخل مسجد شد، پيش تاجر ورشكسته رفت و گفت : اى بنده خدا، سر بردار، زيرا خداى
ارحم الراحمين دعايت را مستجاب كرد.
آنگاه هزار دينار پول را به او داد و گفت : (با اين قرض هايت را بپرداز و مخارج زن و
بچه هايت را تاءمين كن و هر وقت اين پول تمام شد و باز محتاج شدى ، اسم من فلان ، و
محلّ كارم فلان جا است و خانه ام در فلان محلّه مى باشد، به من مراجعه كن ؛ تا دوباره به
تو پول بدهم .)
تاجر ورشكسته گفت : (اين پول را از تو مى پذيرم ، زيرا مى دانم عطا و بخشش خداى
ارحم الراحمين است ، ولى اگر دوباره محتاج شدم پيش تو نمى آيم ).
بازرگان گفت : (چرا؟ پس به چه كسى مراجعه مى كنى ؟)
تاجر ورشكسته گفت : (به همان كسى كه امشب به او عَرْضِ حاجت كردم و او تو را
فرستاد تا كارم را درست كنى . بازهم اگر محتاج شوم ، از او كه مهربانترينِ مهربانان
و بخشنده ترينِ بخشنده ها است ، ارحم الرّاحمين است كمك و يارى و مساعدت مى خواهم كه
هيچ وقت بنده هايش را از ياد نمى برد.
اگر محتاج شوم باز هم به خدايم كه به من نزديك تر است و دعايم را مستجاب مى كند
روى مى آورم و از او مى خواهم ، و او هم وسائلى مانند شما را برايم مى فرستد و كارم را
اصلاح مى كند).
يا ارحم الرّاحمين . يا اللّه .(102)
بى پناهم من و سوى تو پناه آوردم
|
به اميد كرمت عذر گناه آوردم
|
يارب از لطف پناهم ده و عذرم بپذير
|
حال چون روى بسوى تو اله آوردم
|
در بساطم نبود هيچ به جز آه ولى
|
زين سبب هديه بدرگاه تو آه آوردم
|
دل بريدم ز خلايق كه همه محتاجند
|
بى نيازى تو و من بر تو پناه آوردم
|
ما فقيريم بذاب و تو غنىّ بالذات
|
شاهد عجز خود اين حال تباه آوردم
|
گنهم در خور بخشايش بسيار تو نيست
|
گر چه چون كوه گران بار گناه آوردم
|
خواستم پيش عطاى تو بسنجم گنهم
|
مثل سيلِ عظيم و پرِ كاه آوردم
|
(مويد)
خدا بخشنده تر است
مرد عربى تصميم گرفت كه به مدينه برود و (حضرت
رسول اكرم صلى الله عليه و آله ) را زيارت نمايد.
در بين راه زير درختى چند جوجه پرنده ديد، آن ها رابرداشت ، تا به عنوان هديه براى
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ببرد، در همين موقع مادر جوجه ها پروازكنان از راه رسيد
و چون جوجه هايش را در دستِ مرد اسير ديد، به
دنبال او به راه افتاد.
مرد در روى زمين راه مى رفت و پرنده پرواز كنان او را
دنبال مى كرد، تا اينكه مرد به مدينه رسيد، وارد شهر شد و يك سره به مسجد رفت و
پس از زيارت (حضرت نبى اكرم صلى الله عليه و آله ) جوجه ها را نزد ايشان گذاشت
.
در اين موقع ، پرنده مادر كه چند فرسخ به
دنبال جوجه هايش پرواز كرده بود، به سرعت فرود آمد، غذايى را كه به منقار گرفته
بود، در دهان يكى از جوجه ها گذاشت و سپس به سرعت پرواز كرده و دور شد.
(حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله ) و اصحاب همه نشسته بودند و اين صحنه
را مشاهده مى كردند.
ساعتى گذشت و جوجه ها در وسط مسجد قرار گرفتند و مسلمانها دور تا دور آنها را
گرفته بودند.
در همين لحظه ، دوباره پرنده مادر رسيد و با اينكه خطر اسير شدن به دست مردم ، او را
تهديد مى كرد، از جان گذشتگى نموده ، فرود آمد و غذايى را كه تهيه كرده بود، در
دهانِ جوجه ديگر گذاشت ، سپس قبل از اينكه كسى او را بگيرد، پرواز كرده و دور شد.
در اين هنگام ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، جوجه ها را آزاد فرمود، بعد رو به
اصحاب كرده و فرمود:
(مهر و محبّت اين مادر را نسبت به جوجه هايش چگونه ديديد؟)
اصحاب عرض كردند: بسيار عجيب و شگفت انگيز بود.
حضرت فرمود: (قسم به خداوندى كه مرا به پيامبرى برگزيد، مهر و محبت خداى عالم
به بنده هايش هزار برابر اين چيزى است كه ديديد.
او نسبت به بندهايش ارحم الراحمين تر است .)
اصحاب همگى شاد شدند و شكر خداى را بجاى آوردند.(103)
سراپا عيب و نقصم كاملم كن
|
به جمع حق شناسان واصلم كن
|
(مؤ يد)
اسم اعظم
در زمان خلافت (ماءمون الرشيد) در شهر (طوس ) عالمى از دوستان (اهلبيت و خاندان
پيغمبر صلى الله عليه و آله ) در پريشانى و تنگدستى زندگى مى كرد.
از قضا براى امرار معاش خود مقدارى هم به نانوا و عطار و
بقّال و خواربار فروش ، بدهكار شده بود، و هرچه مى خواست خود را از اين مهلكه نجات
دهد ميَسّر نمى شد، تا اينكه يك روز تمام طلبكارها در خانه اش جمع شدند وبناى داد و
فرياد گذاشتند.
در اين ميان يكى از همسايه ها خبردار شد و طلبكاران را دعوت به آرامش نمود، و از آنها
خواست يك ماه به او مهلت دهند، تا عالم دِيْنش را اداء كند، آنها نيز به اميد فرج ناگزير
با درخواست آن (همسايه ) موافقت كردند.
فرداى آن روز به قصد ديدار يكى از اقوام ثروتمندش در نيشابور، خواست شهر طوس
را ترك كند، در اين اثناء غلامى نزد او آمد و از مولاى خود دو كيسه طلائى را برسم امانت
نزد عالم سپرد و گفت : مولايم عازم حج است پس از مراجعت آن را پس خواهد گرفت .
عالم با ايمان چون امين مردم بود امانت را گرفت و در
محل اَمْنى از خانه آن را پنهان كرد، و به عيالش هم چيزى از اين ماجرا نگفت ، و به سفرش
ادامه داد.
پس از رسيدن به نيشابور او را دست خالى برگردانيدند.
از آن طرف همسرش به تكاپو افتاد و در جستجوى پولى براى نانى شد، كه ناگهان
چشمش به آن دو كيسه پول افتاد و گفت : عجبا شوهرم
پول داشت و اظهار ندارى مى كرد، يا از آن غافل بوده ، پس از خدا خواسته ، مقدارى از
پولها را بر مى دارد، و بدهى طلبكاران را مى دهد و آنچه احتياج زندگيش بود، خريدارى
مى كند، و با خيال راحت مشغول زندگى مى شود.
آن عالم بيچاره وقتى به شهرش برمى گردد و به خانه مى آيد، خانه را نو نوار مى
بيند و همه چيز را زيبا و نيكو مى يابد، همسرش با گرمى از او پذيرائى كرده و مى
گويد: آفرين بر تو، چرا نگفتى آن دو كيسه نقدينه هست ، از آن استفاده كنيد و از اين
پريشانى رهايى يابيم .
عالم گفت : كدام كيسه را مى گوئى ؟!... وقتى به سراغ آنها رفت ، ديد جايشان خالى
است .
گفت : اى زن نكند اين دو كيسه زر را برداشته اى ؟! آنها امانت مردم بوده ، از شدّت
ناراحتى نقش زمين مى شود و از حال مى رود.
او را به هوش مى آورند، اتّفاقا غلام سر مى رسد و مطالبه آن دو كيسه زر را مى نمايد
و مى گويد: مولايم از سفر حجّ منصرف شده آن دو كيسه را بده .
عالم پريشان خاطر شده و از اينكه آبرويش در خطر افتاده سخت ناراحت مى شود و يك روز
مهلت مى خواهد.
عالم با خود فكر مى كند و مى گويد: (جز خداى اَرْحَم الرّاحمين ) پناهگاهى نيست .
خلاصه دل از همه جا مى برد و دنيا پيش چشمش سياه مى شود، نيمه شب به درگاه خدا رو
مى آورد و با آه و زارى صدا مى زند: ياارحم الراحمين بفريادم برس للّه سوار بر اسب و مهار آن را روى خود اسب مى اندازد كه هرجا مى خواهد برود.
همينطورى كه ناراحت بود و صدا مى زد: (يا ارحم الراحمين ) اى خدايى كه از همه بخشنده
ها بخشنده ترى و از همه مهربانها مهربان ترى ...
يك وقت شنيد يكى از پشت سر او را صدا مى زند، وقتى نگاه كرد، ديد يك غلام سياه است ،
كه صدا مى زند: اى فلان عالم بيا كه مولايم تو را مى خواهد.
مى گويد: مولايت كيست ؟
غلام مى گويد: مولايم آقا حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام است كه شما را
طلبيده .
عالم محضر مقدّس آقا شرفياب مى شود و عرضه مى دارد يابن
رسول اللّه فرمايشى داشتيد.
حضرت مى فرمايد: آرى اين چهار كيسه را بگير، زيرا به خوب پناهگاهى پناهنده شدى و
اين عطيّه و هديه خداست كه او را به نام اعظمش صدا زدى و خواندى .
عرض مى كند: آقاجان شما از كجا متوجّه شديد كه من گرفتارم و اسم اعظم خدا كداميك از
اسماء اللّه است كه من گفته ام .
حضرت مى فرمايد: در خواب به من فرمودند: (يكى از بندگان ما در فلان جا پريشان
است و مرا به اسم اعظم مى خواند، اين چهار كيسه را به او هديه بدهيد) اين دو كيسه امانت
آن بنده خداست و اين دو كيسه مخارج خودت و عيالت ، (اسم اعظم همان است كه مى گفتى :
يا ارحم الراحمين (104)
چو درياى لطف تو عالم بگيرد
|
اميدى كه موجش مرا هم بگيرد
|
كريمى چنان تو، كجا مى گذارد
|
كه در ما شرار جهنّم بگيرد
|
چو بينم به خويش از گناهى كه دارم
|
به پهناى هستى مرا غم بگيرد
|
ولى چون به ياد آورم رحمتت را
|
فروغى ز شادى به جانم بگيرد
|
ز آمرزش ما غمين است شيطان
|
چنان كن كه خصم تو ماتم بگيرد
|
(مويد)
دو نفر گنه كار
در روز قيامت دو نفر را مى آورند كه سزاوار جهنّم و دوزخ هستند؛ به يكى از آنها امر مى
شود، وارد دوزخ شو.
او با عجله و شتاب به سوى دوزخ مى رود، به او مى گويند: مگر نمى دانى تو را به
كجا مى فرستند؟!
مى گويد: مى دانم ، من به خاطر نافرمانى خدا مستحق جهنّم شده ام ، اگر امروز هم
نافرمانى خداى ارحم الراحمين را كنم ، موجب عذاب بسيار سخت خواهم
شد، لذا براى اجراى فرمان خداى (ارحم الراحمين ) شتاب مى كنم كه تاءخير نيفتد.
رحمت الهى به جوش مى آيد، خطاب به ملائكه مى شود كه اين بنده ام را برگردانيد و
بسوى بهشت روانه اش كنيد.
شخص ديگرى را مى آورند، فرمان صادر مى شود كه او سزاوار دوزخ است و بسوى دوزخ
و جهنم روانه اش سازيد.
او عرض مى كند: (خداوندا! هر چند گنهكارم ، ولى گمان من از مقام اقدس تو چنين نبوده ، من
اميد به رحمت بى نهايت تو داشتم يا ارحم الراحمين ).
پروردگار (ارحم الراحمين ) به ملائكه ها خطاب مى فرمايد: (بنده ام راست مى گويد،
او حسن ظن واميد به رحمت من داشت ، نمى خواهم كه نااميد شود او را بسوى بهشت روانه
سازيد)(105)
الهى بنده اى گم كرده راهم
|
بده راهم كه سر تا پا گناهم
|
الهى هرچه هستم هر كه هستم
|
تويى بخشنده و من عذر خواهم
|
كه من از فرط عصيان رو سياهم
|
كنون پى برده ام بر اشتباهم
|
نجاتم ده كه من در قعر چاهم
|
شده روزم سيه تر از شب تار
|
به غفلت رفته از كف سال و ماهم
|
كسى غير تواءم فريادرس نيست
|
به فريادم برس چون بى پناهم
|
نخواهد كرد كسى بر من نگاهى
|
دعاى مستجاب
يكى از گنهكاران دست به دعا بلند كرد و به خدا توجّه نمود، و صدا زد، يا
ارحم الراحمين .
ولى خداوند متعال ، با نظر رحمت به او نگاه نكرد.
بار ديگر؛ او دست دعا به طرف خدا دراز كرد، و صدا زد: يا ارحم الراحمين
.
باز خداوند سبحان ؛ از او رو برگرداند.
او بار سوم ؛ دست نياز به سوى خدا دراز كرد و تضرع و ناله نمود، و صدا زد: (يا
ارحم الراحمين ).
خداوند به ملائكه رحمت خطاب مى كند: اى فرشتگان من دعاى بنده ام را به اجابت رساندم
، چون خدايى غير از من ندارد، او را آمرزيدم و خواسته اش را برآوردم .
چرا كه من شرم دارم از تضرع و گريه بندهايم و آنها مرا به رحمان و رحيمى مى
شناسند.
بقول مرحوم سعدى :
گنه بنده كرده است و او شرمسار
|
نامه عمل
مالك يوم الدين صاحب روز جزا و قيامت است .
روز قيامت ؛ روزى است كه هر كس بر نامه عمل خود آگاه مى شود، و آن روز تنها حكم و
فرمان با خداست ، با آنكه خداوند، مالك حقيقى همه چيز در همه وقت است ، ولى مالكيت او
در روز قيامت و معاد جلوه ديگرى دارد.
يكى از صالحين به فرزند خود گفت : مرا به تو حاجتى است .
پسر گفت : هرچه بفرمائى اطاعت مى كنم .
پدر گفت : (شب كه به منزل مى آئى هرچه از هنگام خارج شدن از
منزل مى گويى و انجام مى دهى ، شب برايم
نقل كن ).
پسر قبول كرد. شب كه فرزند به منزل آمد، شروع به
نقل كارها و گفته ها كرد، تا رسيد به حرفهاى زشتى كه زده بود و كارهاى ناروائى كه
انجام داده بود، (از پدر خجالت كشيد كه بگويد).
دست پدر را بوسيد و گريه كرد و گفت : اى پدر از اين حاجت بگذر و جز آن هر چه
بفرمائى اطاعت مى كنم ، زيرا از شما خجالت مى كشم .
پدر فرمود: (اى پسر، من بنده ضعيف و عاجزم ، از من خجالت مى كشى ، پس فرداى قيامت
در مقابل مالك يوم الدين در محضر رب العالمين
للّه چه خواهى كرد كه نامه عمل تو را به دستت مى دهند)
پسر توبه كرد و از صالحين شد.(106)
(مقدم )
بپا شدن قيامت
دختر (مالك دينار) به پدرش گفت : پدر چرا شبها تا مى خوابى ، هر ساعت از خواب مى
پرى ؟
پدر گفت : پدرت مى ترسد كه در خواب باشد و بلائى بيايد و (قيامت ) بر پا
گردد.
نمونه اش را در هر زمان مشاهده مى كنيم ، طرف شب مى خوابد و صبح بلند نمى شود.
شخص به بازار مى رود و ديگر بر نمى گردد، به اداره و يا حمام مى رود و ديگر
مراجعه نمى كند.
پس انسان بايد دست و پاى خود را جمع كند كه مبادا (قيامت ) ناگهان او را دريابد.
چنانچه در روايت است كه : در بازار مشترى جنس را گرفته و هنوز
پول نداده كه (قيامت ) برپا مى شود. در (سوره يس ) هم خداوند به اين موضوع
اشاره مى فرمايد:
كه هنگام برپا شدن (قيامت ) ديگر به وصيّت كردن نمى رسد.
(روز قيامت ) زلزله شديدى دارد، به قسمى كه زن بچه شيرده از بچه اش بى خبر مى
شود، و زن آبستن بچه مى اندازد، هنگام مرگ هم بدن چنان به لرزه مى افتد كه جان از آن
خارج مى گردد.
(قيامت ) روزى است كه ستاره ها مكدّر و گرفته مى شوند. اذا النجوم انكدرت
هنگام مرگ هم ستاره ها نورش گرفته مى شود، اين چشم و گوش به منزله
ستاره است ، وقتى مى آيد كه چشم باز است ، ولى نمى بيند، گوش باز است ولى نمى
شنود.
(قيامت ) روزى است كه آفتاب مى گيرد و نورش از بين مى رود. هنگام مرگ هم آفتاب
قلب غروب كرده و فروغش گرفته مى شود، و ديگر حركتى ندارد.
در طب جديد مى گويند: قلب به قدرى قوى است كه اگر قوى ترين افراد آن را محكم
بگيرد، باز هم ضربان و تپش دارد و به حركت خود ادامه مى دهد، لكن ساعت مرگ ، مانند
آفتاب روز (قيامت ) از كار مى افتد.
(قيامت روزى است كه كوهها ريزه ريزه مى گردد، هنگام مرگ هم استخوانهاى به آن محكمى
و سختى آثار رخوت و سستى در او نمايان مى گردد. بعد هم طولى نمى كشد كه ريزه
ريزه شده مشت خاكى مى گردد و جزء زمين مى شود.
پس حالا تا مى توانيد از اين اعضاء استفاده نمائيد و با بر پا خواستن در شب و ركوع و
سجود طولانى غنيمت برگيريد، به زودى مى آيد كه ديگر از اين بدن كارى ساخته نيست
.
(پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ) مى فرمايد: چشم روى هم نمى گذارم كه اميد
بازكردنش را داشته باشم . و به (ابوذر) فرمود: صبح كه مى كنى به اميد اين مباش
كه شب نمائى .(107)
روز محشر چون برندم موقف عدل الهى
|
هيچ كالايى بجز فضل خدا دربر ندارم
|
نا اميدم گرچه از اعمال از بهر بهشتم
|
من اميدى غير عفو خالق اكبر ندارم
|
سخت ترين روز است محشر مردمان لب تشنه باشند
|
چشم آبى جز بدست ساقى كوثر ندارم
|
بار الها با دل بشكسته مى گويد (مقدم )
|
من بسوى تو بجز آه و دو چشم تر ندارم
|
مطالبه حق
روز (قيامت ) روزى است كه هر فردى را بلند مى كنند تا همه او را ببينند، آن وقت منادى
ندا مى كند:
هركس به اين شخص حقّى دارد بيايد؟ آنگاه طالبين حقوق به او رو مى آورند، كسانى را
كه شايد اصلاً خودش احتمال نمى داده حقوقشان را اداء نكرده است ، اطرافش را مى گيرند.
(آبروى كسى را ريخته ، يا غيبت كسى را كرده ،
مال كسى را خورده يا به كسى بدهى داشته و فراموش نموده ، از او مطالبه حق مى كند،
بيچاره بايد از حسنات خود به آنها بدهد.)
در روايات رسيده كه : براى يك درهم مال ، هفتصد ركعت نماز
مقبول را بايد بدهد، ديگر مصيبت از اين بدتر؟ در صورتيكه حسناتش تمام شود، بايد
در مقابل از گناهان صاحبان حقوق بردارد و بار آنها را سبك تر نمايد.
(قيامت به قدرى سخت است كه برادر از برادر و پسر از پدر و مادر از پدر، زن از
شوهر و شوهر از زن فرار مى كند، از ترس اينكه نكند حق خود را مطالبه كند).(108)
چگونه روز رستاخيز از قبرم برون آيم
|
ز هول حشر و زنجير و غل و اوزار مى ترسم
|
كجا رو آورم از كى بغير تو امان جويم
|
ز اهوال عظيم آنروز آتشبار مى ترسم
|
چگونه رو بميزان و حساب و بر صراط آرم
|
كه از رسوايى و آن آتش قهار مى ترسم
|
شفاعت خواهم از پيغمبر و اولاد اطهارش
|
كه در روز قيامت ، از عذاب نار مى ترسم
|
چند طايفه در قيامت
از لحاظ حساب در روز جزا، خلق بر چهار گروهند:
طايفه اوّل : عدّه اى بدون حساب وارد بهشت مى شوند، اينها دوستان
اهل بيتند كه حرامى از آنها سر نزده ، يا اينكه با توبه از دنيا رفته اند.
طايفه دوم : برعكس آنهايند، كه بدون حساب وارد جهنّم مى شوند كه در قرآن مى فرمايد:
فلانقيم لهم يوم القيمة وزناً (109) كسانى كه بى ايمان از دنيا
بروند حسابى ندارند، عملشان ارزشى ندارد؛ چون ايمان نداشتند.
طايفه سوم : كسانى هستند كه كارهايشان حساب دارد و در موقف قيامت
معطل مى شوند، اما عاقبت چون حسناتشان غالب است ،
اهل نجاتند؛ ومعطلى در حساب بمقدار گناه است .
چنانچه آقا رسول اكرم صلى الله عليه و آله به ابن مسعود فرمود: براى هر گناهى
شخصى را صد سال معطل ميكنند. (هر چند اهل بهشت باشد.) البته در روايت ذكر نشده كه
چه قسم گناهى است تااينكه مؤ منين از جميع گناهان پرهيز كنند واز معطلى حساب بترسند
.
طايفه چهارم : كسانى هستند كه سيئات آنها بيشتر از حسناتشان باشد، مگر اينكه شفاعت و
فضل الهى شامل حال آنها شود و نجات يافته و به بهشت بروند، و الاّ محكوم بعذاب و
جاى آنها در آتش است ، تا وقتيكه از گناهان پاك شوند، آنگاه نجات خواهند يافت و آنها
را به بهشت مى برند.
كسى كه يك ذرّه ايمان داشته باشد، در جهنّم نخواهد ماند و در آتش باقى نماند، مگر
كافر و معاند.(110)
آن روز اگر خوانده شوم واى به من
|
در كار تو درمانده شوم واى به من
|
گو از همه جا مرا برانند چه باك
|
گر از در تو رانده شوم واى به من
|
حق الناس
عالم زاهد (سيّد هاشم بحرانى ) رضوان اللّه تعالى عليه
نقل فرمودند:
در نجف اشرف ، عطارى بود كه همه روزه پس از نماز ظهر در دكانش مردم را موعظه مى
نمود، و هيچ وقت دكانش خالى از جمعيّت نبود.
يك نفر از شاهزادگان هند كه مقيم نجف اشرف شده بود، برايش مسافرتى پيش آمد، پس
جعبه اى كه در آن گوهرهايى نفيس و جواهرات پربها بود نزد آن عطار امانت گذاشت و
رفت .
پس از مراجعت آن امانت را مطالبه كرد، عطار منكر امانت شد، هندى در كار خود بيچاره و
حيران ماند، و پناهنده به قبر مطهّر حضرت امير المؤ منين عليه السلام شد، و گفت : يا
على من براى اقامت نزد قبر شما ترك وطن و آسايش نموده و تمام دارائيم را نزد فلان
عطار گذاردم و حالا منكر شده و جز آن مال ديگرى ندارم ، و شاهدى هم براى اثبات آن
ندارم ، و غير از حضرتت كسى نيست كه به داد من برسد.
شب در عالم خواب آن حضرت به او فرمود: هنگاميكه دروازه شهر باز مى شود، بيرون
برو و اول كسى را كه ديدى امانت را از او مطالبه كن او به تو مى رساند.
چون بيدار شد و از شهر خارج گرديد، اول كسى را كه ديد، پير مرد عابد و زاهدى بود
كه پشته اى هيزم بر دوش داشت و مى خواست ، آن را براى مصرف
اهل و عيالش بفروشد.
پس حيا كرد از او چيزى بخواهد و به حرم مطهر برگشت ، شب ديگر در خواب مانند شب
گذشته به او فرمودند: و فردا همان شخص را ديد و چيزى نگفت .
شب سوم همان را كه شبهاى پيش فرموده بودند، به او فرمودند، و روز سوم آن مرد
شريف را ديد و حالات خود را برايش گفت : و مطالبه امانت را از او كرد.
آن بزرگوار ساعتى فكر نمود و فرمود: فردا بعد از ظهر در دكان عطار بيا تا امانت را
بتو برسانم ، فردا هنگام اجتماع خلق در دكان عطار، آن مرد عابد فرمود: امروز موعظه
كردن را به من واگذار، قبول كرد.
پس فرمود: اى مردم من فلان پسر فلان هستم و من از حق النّاس سخت در هراسم و به
توفيق الهى دوستى مال دنيا در دلم نيست و اهل قناعت و عزلت هستم و با اين وصف پيش آمد
ناگوارى برايم واقع شده كه مى خواهم امروز شما را به آن باخبر كنم و شما را از
سختى عذاب الهى و سوزش آتش جهنّم و بعضى از گزارشات (روز جزاء و قيامت ) را
به شما برسانم .
بدانيد كه : من روزى محتاج به قرض گرفتن شدم ، از يك نفر يهودى ده قِران گرفتم و
شرط كردم كه در مدّت بيست روز به او بازگردانم ، يعنى روزى نيم قِران به او
برسانم .
پس تا ده روز نصف طلب را به او رساندم و بعد او را نديدم ، احوالش را پرسيدم ؟
گفتند: به بغداد رفته ، پس از چند شبى در خواب ديدم ، گويا (قيامت ) برپا شده كه
مرا و مردم را براى موقف حساب احضار كرده اند.
من به فضل الهى از آن موقف خلاص شده و جزء بهشتيان ، رو به بهشت حركت كردم ، چون
به صراط رسيدم ، صداى نعره جهنّم را شنيدم ، پس آن مرد طلبكار يهودى را ديدم كه
مانند، شعله آتشى از جهنّم بيرون آمد و راه را بر من بست و گفت : پنج قِرآن طلبم را بده
و برو.
هرچه گريه و زارى كردم و گفتم : من در مقام جستجو از تو بودم و تو را نديدم كه طلبت
را بدهم . گفت : نمى گذارم ، رد شوى ، تا طلب مرا ندهى .
گفتم : اينجا چيزى ندارم ، گفت : پس بگذار تا يك انگشت خودم را بر بدنت بگذارم ،
پذيرفتم . چنان انگشتش را به سينه ام گذاشت كه از سوزش آن به جزع افتاده و بيدار
شدم .
ديدم جاى انگشتش بر سينه ام زخم است و تا
بحال مجروح است و هرچه مداوا كردم فائده نبخشيد.