(آقا ابن عباس ) مى گويد: در آن وقتى كه خدمت با سعادت حضرت (اميرالمؤ منين على
عليه السلام ) مشرف بودم و درك فيض مى كردم ، حضرت درباره (سوره حمد) صحبت و
سخن و تعريف مى فرمود:...
در بين سخنان دُرر بارشان فرمودند: يا عبداللّه لوكتبت معانى الفاتحة لا
وقرت سبعين بعيرا.
(اگر بخواهم همه معانى و حقايق سوره فاتحة الكتاب را بنويسم بايد، بار هفتاد شتر
پُر بار كنم .)
يك شب كه در محضر مقدّس آقا اميرالمؤ منين على عليه السلام مشرف بودم ، آن حضرت از
اول شب تا اذان صبح برايم تفسير (فاتحة الكتاب ) را فرمود، تازه هنوز از تفسير
باء بسم اللّه در نيآمده بود.
سپس فرمود: انا نقطة تحت الباء (من نقطه زير باء بسم اللّه هستم .)(58)
توئى آن على عالى همه رحمتى خدارا
|
كه گرفته رحمت تو همه ملك ما سوى را
|
دل اگر لقاى ايزد طلبى نگر رخش را
|
چوكه اوست وجه يزدان وظهور آشكارا
|
نه كه واجبش بخوانم نه چوممكنش ندانم
|
نتوان شرح نمودن چوسِرّكبريارا
|
بخدائى خداوند جهان شودگلستان
|
چوبشر فراى گيرد ره ورسم مرتضى را
|
مگراى شهاب روشن توفروغ جان فزائى
|
كه سياهى زمانه بگرفته جان مارا
|
بجزاز على نيايد بجهان دگر چنين كس
|
كه چنان كرم نمايد بنگر توهَل اَتى را
|
بگدائى درش رو بنما فقير مضطر
|
كه شوى زاوتوانگرندهى زكف غنا را
|
برواى (حقير ) سالك ره ورسم مرتضى پوى
|
تواگر طلب نمائى ره ومنهج خدارا
|
(سيدرضامؤ يد)
ناله ابليس
(ابليس ) كه شيطان بزرگ است . (وقت نزول سوره حمد به ناله و فرياد در آمد و
مضطرب و ناراحت شد).
چنانچه وارد شده كه : (ابليس لعين در همه عمرش چهار بار مضطرب و بى تاب و نالان
شد.) به قول ماها چهار بار ضربه خورد، كمرش شكست ، ورشكست شد، و زمين خورد.
اول : وقتيكه طوق لعنت بگردنش انداختند.
دوم : زمانيكه او را از بهشت اخراج كردند.
سوم : ساعتيكه حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله به رسالت رسيد.
چهارم : (هنگاميكه سوره فاتحة الكتاب نزول
اجلال يافت ).(59)
يارب اگر ز كرده ماپرده واكنى
|
ما را بخجلت ابدى مبتلا كنى
|
ابليس وار جامه طغيان ببركند
|
گر يك نفس بخويش كسى را رهاكنى
|
هر كس بجان خويش جفا بيشتر كند
|
بر وى تو بيشتر زترحم وفا كنى
|
از فعل خويش عارف و عامى كنند شرم
|
روزى كه دستگاه عدالت بپا كنى
|
هر كس بهر لباس كه با عجز و التماس
|
در حضرت تو رو كند او را رضا كنى
|
درد پا
(مرحوم حاج شيخ رجبعلى خياط) كه يكى از اخيار و
اهل مكاشفه بود. (خدايش رحمت كند).
يك روز همراه عدّه اى در حياط منزل يكى از دوستانش نشسته بود، كه در آن جمع يكى از
صاحب منصبان دولتى هم حضور داشت ، كه بدليل بيمارى ، پايش را دراز كرده بود.
آن صاحب منصب و افسر، رو به جناب شيخ كرد و اظهار داشت كه مدّتى است گرفتار اين
درد پا شده و داروهاى گوناگون هم كار ساز نبوده است .
حضرت شيخ مطابق شيوه هميشگى خودش ، از تمام افرادى كه در آنجا بودند، خواست كه
همه با هم (سوره حمد) را جهت شفاى ايشان بخوانند، سپس خود و همگان شروع به
خواندن (سوره حمد) كردند.
آن گاه توجهى كرد و فرمود: اين درد پاى شما از آن روز پيدا شد، كه زن ماشين نويس
را، بدليل اينكه نامه را بد تايپ كرده است ، توبيخ كردى و سر او داد زدى ، او زن
علويه بود، (دلش شكسته و گريه كرده است )، اكنون بايد او را پيدا كنى و از او
(دلجويى كنى ) تا پايت درمان شود.(60)
آنجا كه وصف آن قد و بالا نوشته ايم
|
اقرار عجز خويش همانجا نوشته ايم
|
حاصل دمى ز ياد تو غافل نبوده ايم
|
يا گفته ايم حرف غمت يا نوشته ايم
|
از سوز اشتياق نيارم كه دم زنم
|
كآتش گرفت دست و قلم تا نوشته ايم
|
دانيم راه راست ولى بهر مصلحت
|
خط الف به عادت ترسا نوشته ايم
|
شد پشت و روى نام سيه با وجود آن
|
از پشت و روى نامه يكى نا نوشته ايم
|
ناخوانده نامه پاره كند دور فكند
|
نام رضى به هرزه در آنجا نوشته ايم
|
(رضى ارتيمانى )
نور چراغ
(حضرت حاج آقاى هاشمى زاده اصفهانى ) يكى از شعرا و پيشكسوتان و مداحان معروف
اصفهان است و از رفقاى بنده است و پدر شهيد هم هست ، فرمود: در ايام جوانى يك همكارى
داشتيم كه داستانى را از يكى از رفقا نقل كرد: و چون مى خواستم از زبان خودش بشنوم
به سختى او را پيدا كردم ، و گفتم : اينطور داستانى را از دوستان شنيدم و حالا مى خواهم
از زبان خودت بشنوم .
گفت : در زمان جوانى ، ما چهار نفر بوديم كه با چرخ و يابو و گارى ، از سيلو، گندم
به شهر مى آورديم .
يكى از اين شبها كه گندم بار گارى كرده بوديم و از كنار (قبرستان تخت فولاد) رد
مى شديم ، ناگهان (نور چراغى ) توجه ما را به خودش جلب كرد.
با خود گفتم : اين چراغ مركبى را بر مى دارم و به خانه مى برم . چون در قبرستان مرده
ها نياز به چراغ ندارند، آنها مرده هستند، ما زنده ها نياز به روشنايى داريم و منزلمان هم
چراغ نداشت .
اتفاقا آن سه نفر ديگر از رفقايم هم همين فكر را كرده بودند، گارى ها را با اسبها رها
كرديم ، گفتيم : آنها كه آهسته آهسته براى خودشان مى روند ما سريع مى رويم و بر مى
گرديم و به آنها مى رسيم . با اين فكر هر چهار نفر به
دنبال چراغ دويديم كه هركس زودتر به آن چراغ رسيد او صاحب چراغ گردد.
لكن وقتى كه به آن محل رسيديم ! ديديم از چراغ خبرى نيست !!! ولى يك قبر خراب شده
و از آن قبر پير مردى كه محاسنش قرمز و از قامتش نور ساطع است ، كنار قبر نشسته و
چيزى را زير لب تَرَنُّمْ مى كرد، به گمانم (سوره حمد) مى خواند و آن نور چراغ همين
نور بوده ، حالت بُهت و حيرت ما را گرفته بود، بطورى كه اصلاً توان حركت نداشتيم
، خلاصه از ترس و تعجب هر طورى بود فرار كرديم و گفتيم : روز مى آئيم كه ببينيم
اين پير مرد نورانى كيست كه از اين قبر بيرون آمده و به چه عملى به اين مقام رسيده ؟!
فرداى آن شب هر چه گشتيم آنجا را پيدا نكرديم ناراحت شديم ... بعد از تحقيق و
بررسى ، از شخص با اطلاعى پرسيدم و ماجرا را برايش تعريف كرديم .
فرمود: آن پيرمرد يكى از اولياء خدا بوده و بتوسط (بندگى خدا و مداومت و
عمل به اين سوره (حمد) خداى سبحان اين مقام را به او داده است .)
اگر شما در همان موقع از او درخواستى مى كرديد ايشان هم از خدا مى خواست حوائجتان
داده مى شد.
بله به خاطر (بندگى خدا) و ماءنوس بودن با (سوره حمد) به اين مقام رسيده و بعد
از مرگ هم خودشان را به دنيا عرضه مى كنند، يعنى : در دنيا به هر چه عادت داشتند در
عالم برزخ و قيامت هم آن كار را انجام مى دهند.(61)
ما در دو جهان غير خدا يار نداريم
|
جز ياد خدا هيچ دگر كار نداريم
|
ما مست صبوحيم ز ميخانه توحيد
|
حاجت به مى و خانه خمار نداريم
|
در روى زمين چون دل ما گنج معانيست
|
دينار چه باشد، غم دينار نداريم
|
مائيم و گليم و نمد كهنه و كنجى
|
بر سر هوس جبه دستار نداريم
|
ما شاخ درختيم پر از ميوه توحيد
|
هر رهگذرى سنگ زند عار نداريم
|
گر يار وفا دار نداريم وليكن
|
ما يار بجز حضرت غفار نداريم
|
بشنو زدل زنده شمس الحق تبريز
|
او دوست بجز وعده ديدار نداريم
|