ابو امامه معاويه را مفتضح ساخت !
در تاريخ آمده است كه : (ابو امامه باهلى ) وارد دربار معاويه شد. خليفه ستمگر اموى
فوق العاده به وى احترام كرد، و غذاى مخصوص را آماده ساخت و با دست خودش بر دهان
ابو امامه گذاشت ! و با عطر ويژه ، سر و صورت وى را معطر كرد،و يك كيسه پر از
دينار طلا به وى اهدا نمد و سؤالى را مطرح كرده و از او پرسيد:
عبيدالله بن عمر يك سردار ايرانى را كشته ، و عثمان بن عفان از اجراى حد الهى در مورد
او سر باز زده بود، از اين جهت وى در زمان خلافت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) از عدالت
وى ترسيد و به معاويه ! پيوست !
شخص ديگرى به نام عبدالله بديل از افسران ارشد آن حضرت در جنگ صفين حضور داشت
، وى در اكثر حمله ها فرماندهى سپاهيان حق را به عهده گرفته ، و بر دشمن كور
دل و ستمگر مى تاخت و آن چنان شجاعت ها نشان مى داد كه معاويه و سپاهش را مرعوب مى
ساخت !
غلام سياهى را به خدمت حضرت على (عليه السلام ) آوردند كه دزدى كرده بود؛ حضرت
فرمود: يا اسودا! دزدى كردى ؟ عرض كرد: بلى يا على (عليه السلام )! فرمود: قيمت
آنچه دزديده اى به دانگ و نيم مى رسد؟ عرض كرد: بلى ، حضرت فرمود: بار ديگر از
تو مى پرسم اگر اعتراف نمايى دست راست تو را قطع مى كنم ؛ عرض كرد: بلى ، يا
اميرالمؤمنين ! حضرت بار ديگر از وى پرسيد و او اعتراف كرد؛ دست راستش را به
فرموده آن حضرت ، بريدند؛ آن غلام سياه انگشتان دست بريده را بر دست ديگر
بگرفته و بيرون رفت ؛ در حالى كه خون از آن مى چكيد؛ عبدالله بن الكوا به وى رسيد
و گفت : غلام سياه ! دست راستت را كى بريده ؟ گفت : شاه ولايت ، هژير بيشه شجاعت ،
اميرالمؤمنان ، پيشواى متقيان ، مولاى من و مولاى جميع مردمان و وصى
رسول آخر الزمان .
ابو يوسف يعقوب بن اسحاق معروف به اين سكيت از علماى بزرگ ادبيات عرب است .
متوكل خليفه عباسى در زمان وى مى زيست ، او درخواست كرد، آن عالم بزرگ شيعى بر
فرزندان خليفه به نام هاى معتز و مؤ يد تدريس و تعليم نمايد.
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) براى مردم سخنرانى مى كرد، در ضمن سخنرانى فرمود:
ابووائل نقل مى كند، روزى همراه عمر بن خطاب بودم ، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه
كرد.
چون ابوبكر مسند خلافت را از اميرالمؤمنين (عليه السلام ) غصب كرد، و در برابر فشار
اعتراضات مردم به ويژه احتجاجات على (عليه السلام ) قرار گرفت ، در خانه خودش را
به وى مردم بست ، و سپس به مسجد آمد و خطاب به مردم گفت :
در ميان خلفاى سه گانه راشدين ، عمر بن خطاب منصف تر، و يا به عبارتى كم غش تر
از ابوبكر و عثمان بود، و لذا با عبارات گوناگون ، و در موارد مختلف ، به اعلميت و
ارجحيت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) اعتراف نموده ، و از محضر آن حضرت كسب فيض نموده
است .
خليفه سوم عثمان بن عفان هر چند با اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) رابطه حسنه
نداشته ، و غرور و حسادت ديرينه اش وى را از علوم سرشار آن حضور محروم ساخته است
، و دار و دسته امويان نيز از سوى ديگر دور او را گرفته ، و به اين فاصله افزوده
اند، ولى در موارد معدودى ضرورتهاى اجتماعى و سياسى باعث شد كه دست به سوى
على (عليه السلام ) دراز نموده ، مشكل خود را بر طرف سازد.
على (عليه السلام ) پس از غصب خلافتش به طور
معقول به مبارزه پرداخت ، و در بحث ها و محاجه هايش در مجامع عمومى و خصوصى خليفه را
محكوم كرد، و عكس العمل آن در ميان مردم مسلمان مشهود بود...
در تاريخ آمده است كه شخصى به نام حارث بن حوط به حضور على (عليه السلام ) آمده
و گفت : گمان مى كنى من طلحه و زبير و عايشه را
باطل مى دانم ؟!
دو نفر با هم دوست بودند، كه يكى از آن دو هنگام وفاتش به ديگرى گفت : من از دنيا مى
روم ولى دختر صغيرى دارم كه فكرم را ناراحت ساخته است ، او را به تو مى سپارم كه
خوب از وى مراقبت نموده ، و تربيت نمايى .
ابن ابى الحديد در شرح سخن على (عليه السلام ) در خطبه 154 نهج البلاغه كه
فرموده است :
|