يگانگى نور پيامبر (ص ) با على (ع )
ابن عباس گويد: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوديم كه على (عليه
السلام ) فراز آمد، تا چشم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آن حضرت افتاد به
رويش لبخندى زد و فرمود: مرحبا به آن كه كه خداوند او را پيش از هر چيز آفريد؛
خداوند پيش از هر چيز نورى آفريد و آن را دو نيم كرد، از نيمى مرا و از نيم ديگر على را
آفريد، پس همه چيز از نور من و نور على پديد آمده است ، ما تسبيح خدا كرديم و
فرشتگان نيز تسبيح كردند، و ما تكبير گفتيم و فرشتگان نيز تسبيح كردند، و ما
تكبير گفتيم و فرشتگان نيز تكبير گفتند، و اين تسبيح و تكبير آنان به آموزش من و
على بود.(1)
روزى پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم ، سواره بيرون آمد در حالى كه اميرالمؤمنين
(عليه السلام ) همراه او پياده مى رفت ، فرمود: يا ابالحسن ! يا سواره بيا يا برگرد؛
زيرا خداوند مرا امر كرده كه هرگاه سواره ام تو هم سوار شوى و پياده باشى ، هرگاه
پياده ام و بنشينى ، چون نشسته ام ، مگر در حدى از حدود الهى كه به ناچار نشست و
برخاست كنى ؛ خداوند به من كرامتى نداده ، مگر آنكه
مثل آن را به تو عطا فرموده است ؛ مرا به نبوت اختصاص داده و تو را در آن ولى
(سرپرست امت ) قرار داده ، تا حدودش را به پادارى و در سختى امورش قيام نمايى ؛
قسم به خدايى كه محمد (صلى الله عليه و آله وسلم را به حق به نبوت برانگيخته ،
هر كه تو را انكار كند به من ايمان نياورده ، و هر كه به تو كفر بورزد ايمان به خدا
نياورده است ؛ فضل تو از فضل من و فضل من براى تو و آن
فضل پروردگار است و اين است معنى قول خداوند:
(قل بفضل الله و برحمته فبذلك فليفر حوا هو خير مما يجمعون ) (9)؛ (اى
پيامبر! به مردم بگو شما به فضل و رحمت خدا شادمان شويد كه آن از ثروتى كه
اندوخته مى كنيد، بهتر است .)
امير مؤمنان على (عليه السلام ) اگر چه در دوران
رسول خدا مورد حسادت و كينه افرادى قرار مى گرفت ، و حتى بعضى از همسران آن
حضرت ، از ورود على (عليه السلام ) و ديدارش با پيامبر رنج مى بردند! ولى نبى
اعظم با تمام وجود طبق دستور الهى از شخصيت و عظمت مولاى متقيان دفاع كرده ، و
فضائل و مناقب او را به اطلاع مردم مى رسانيد.
جابر بن عبدالله انصارى گفت : (روزى در مسجد به خدمت
رسول خدا حاضر بودم ، ابوبكر آمد و گفت : يا
رسول الله ! مى دانى به تو چقدر محبت دارم و از بهر تو از قوم خود هجرت كردم و
مال خود را صرف خدمت تو كردم و بلال را از براى تو آزاد نمودم ؛ مى خواهم فاطمه
عليهماالسلام را به تزويج من درآورى ! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تا
وحى از طرف خداوند نرسد من اين كار را نكنم ؛ پس از نزد
رسول خدا بيرون رفت و در راه ، عمر بن خطاب او را ديد و احوالش را بپرسيد؛ ابوبكر
گفت : نزد رسول خدا بودم و چنين سخنى به او گفتم و او چنين جوابى داد. عمر به خدمت
رسول خدا آمد و احوال خود از هجرت و محبت و اسلام آوردنش را بازگو كرد و تقاضاى
ازدواج با فاطمه عليهماالسلام را پيش كشيد، پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم )
فرمود: من به وحى عمل مى كنم ، تا وحى نباشد فايده اى ندارد. عمر گفت : از آنجا
بيرون آمدم و على (عليه السلام ) را در راه ديدم ، فرمود: كجا بودى ؟ گفتم : به خدمت
رسول الله براى تقاضاى ازدواج با فاطمه عليهماالسلام رفته بودم ، ولى
رسول خدا به وحى حواله كرد. امير المؤمنين (عليه السلام ) فرمود: من به خدمت
رسول الله رسيدم و پهلوى او نشستم و عرض كردم : يا
رسول الله ! تو حق مرا مى دانى و حق پدرم بر تو را مى دانى و قرابت من نسبت به
خودت و جهاد با دشمنان را مى شناسى ؛ پيامبر تبسمى كرده و فرمود: يا على (عليه
السلام ) آيا حاجتى دارى ؟ عرض كردم : تزويج فاطمه عليهماالسلام را خواهانم ،
فرمود: چيزى از درهم و دينار دارى ؟ عرض كردم : شتر و زرهى دارم ، فرمود: از حيوان
سوارى چاره اى نباشد، لكن زره را بفروش و بهاى آن را پيش من آور.
شكى نيست كه (فاطمه زهرا) عليهماالسلام در خانه اميرالمؤمنين فوق العاده صبر و
شكيبايى داشت ، و با فقر مالى و عدم رفاه زندگى مدارا كرد و در برابر فشارهاى
سياسى كه به امير مؤمنان وارد مى شد، و روح زهرا عليهماالسلام را به شدت آزار مى
داد تحمل كرد! و در اين ميادين آن چنان امتحان داد كه ملائكه را به تعجب واداشت ، و تاريخ
اسلام را از اين حوادث تلخ شرمنده ساخت !!
عروة بن زبير مى گويد: (در مسجد رسول خدا نشسته بوديم و درباره
اعمال اهل بدر و گذشته ها گفتگو مى كرديم ، ابودرداء از حاضرين بود گفت : مردم !! مى
خواهيد از كسى به شما خبر دهم كه از همگان ، ثروتش كمتر و پارسائيش بيشتر، و در
عبادت كوشاتر است ؟ گفتند: آرى . گفت : اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام )
).
ابن مسيب نقل كرد كه ، عمر بن خطاب مى گفت : (پناه مى برم به خدا از مشكلاتى كه
ابوالحسن ، براى حل آنها نباشد). اين سخن خليفه جهاتى داشت ؛ از جمله آنها، اين بود
كه روزى پادشاه روم به عمر نامه نوشت و از مسائلى پرسش نمود؛ عمر آن سؤالات را
بر اصحاب عرضه داشت ، اما كسى نتوانست جواب بدهد، پس به اميرالمؤمنين عرضه
داشت و حضرت فورا جواب سؤالات را دادند.
ابن عباس مى گويد: (روزى در مجلس عمر بن خطاب نشسته بودم و كعب الاحبار نزد او
بود و اميرالمؤمنين (عليه السلام ) هم در مجلس تشريف داشتند، عمر روى به كعب الاحبار
نمود گفت : اى كعب ! آيا از تورات چيزى در خاطر دارى ؟ گفت : بيشتر آن را حفظ دارم .
مردى در پهلوى عمر بود گفت : از كعب سؤال كن كه خداوند
متعال ، كجا بود قبل از اينكه عرش خود را خلق كند؟ و عرش خود را از چه چيز خلق كرده
است ؟ و آبى كه عرش بر آن آب بود، از چه چيز خلق شده بود؟
مردى عربى با داشتن يك ناقه (شتر ماده ) به نزد
رسول الله آمد و عرض كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم )! اين ناقه را
مى خرى ؟ حضرت فرمود: به چند درهم مى فروشى اى اعرابى ؟! عرض كرد: دويست درهم
، پيامبر فرمود: ناقه تو قيمتش بيش از اين است و پيوسته قيمت شتر را زياد مى كرد تا
به چهارصد درهم رساند و از اعرابى خريد و پولها را در دامن اعرابى ريخت .
|