استجابت دعاى امام على (ع )
طلحة بن عميره گويد: على (عليه السلام ) درباره حديث غدير كه پيامبر صلى الله عليه
و آله و سلم فرمود: (هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست ) مردم را سوگند داد كه
هر كه شنيده برخيزد و گواهى دهد. دوازده نفر از انصار گواهى دادند ولى انس بن مالك
در ميان انصار بود و گواهى نداد. امير مؤمنان (عليه السلام ) فرمود: اين انس ! گفت : بله
، فرمود: چرا گواهى نمى دهى در حال كه تو هم آنچه آنان شنيده اند شنيده اى ؟ گفت : اى
امير مؤمنان ، سن من بالا رفته و فراموش كار شده ام . امير مؤمنان (عليه السلام ) گفت :
خداوندا! اگر او دروغ مى گويد او را به بيمارى بصر مبتلا كن كه عمامه هم سفيدى آن را
نپوشاند. طلحه گفت : خدا را شاهد مى گيرم كه من سفيدى را در ميان دو چشمش در پيشانى
او ديدم .(212)
اين ابى الحديد گويد: در جنگ صفين هنگامى كه سپاه معاويه شريعه فرات را محاصره
كردند و راه آب را بر آن حضرت بستند و سران شام به معاويه گفتند: بگذار همه از
تشنگى بميرند چنانكه عثمان را تشنه كشتند، على (عليه السلام ) و يارانش از آنان
خواستندكه راه آب را باز كنند، سپاه معاويه گفتند: نه ، به خدا سوگندتو را قطره اى
نمى دهيم تا از تشنگى بميرى چنانكه عثمان لب تشنه جان سپرد. حضرت چون ديد
ناگزير همه از تشنگى خواهند مرد، با ياران خود بر سپاه معاويه حملاتى پى در پى
انجام داد تا پس از كشتارى فراوان كه سرها و دستها از بدن جدا شدند، آنان را از جاى
خود دور كرد و خودشان بر آب دست يافتند و ياران معاويه در زمين خشك و بى آبى قرار
گرفتند، ياران و شيعيان عرض كردند: اى امير مؤمنان ، آب را از آنان دريغ دار چنانكه
آنان دريغ داشتند و قطره اى آب به آنان مده و با تيغ عطش آنان را از پاى درآر و همه را
دستگير كن كه ديگر نيازى به جنگ نيست . فرمود: نه ، به خدا سوگند من با آنان مقابله
به مثل نمى كنم ، قسمتى از آب را براى آنان آزاد كنيد. زيرا كه لبه تيز تيغ ما براى
آنان كافى است .(220)
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ضمن حديثى طولانى فرمود: اگر بردبارى به
صورت مردى مجسم مى شد به سيماى على در مى آمد.(223)
يكى از خصوصيات حضرت على عليه السلام اين بود كه بيت
المال را به طور مساوى ميان مردم تقسيم مى كرد و بين مسلمانان تبعيض
قائل نمى شد؛ اين امر باعث شده بود، برخى از طرفداران تبعيض و انحصار طلبها به
معاويه بپيوندند.
روش امام عليه السلام در عدالت مانند روش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود
اگر نگوييم عين همان روش بود، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مشت من
و مشت على در عدالت برابر است ،(234) و فرمود: او از همه شما به عهد خدا
وفادارتر، به امر خدا عامل تر، در ميان رعيت عادل تر، در تقسيم مساوى قسمت كننده تر و
نزد خدا با مزيت تر است .(235)
پير مرد نابينايى كه گدايى مى كرد از راه مى گذشت ، اميرمؤمنان عليه السلام فرمود:
اين چيست ؟ گفتند: اين امير مؤمنان مردى نصرانى است . فرمود: از او كار كشيديد و اينك كه
پير شده و از پا افتاده كمك خود را از او دريغ مى داريد! از بيت
المال خرجى او را بدهيد.(244)
ياران امام عليه السلام بسيارند و ما در اينجا به خواست خدا نام چند تن از مردان و زنان
آنها را كه پس از وفات آن حضرت بر معاويه وارد شدند و سخنانى ميانشان رد و
بدل شده است مى آوريم ، زيرا داستان آنها مشتمل بر جلالت و موقعيت آن حضرت در نظر
آنان و نيز بازگو كننده بخشى از سيره و عدالت آن حضرت و وفادارى آنان به امام
خويش است .
حجر وارد شد و سلام كرد، معاويه به او گفت : اى برده زاده زشت رو، تويى كه پيوندت
را با ما بريدى ، و در جنگ با ما جوياى ثوابى ، و ياور ابوتراب بر ضد مايى ؟ حجر
گفت : ساكت باش اى معاويه ، سخن از مردى نگو كه از خداوند ترسان و از موجبات خشم
خدا بيزار و به اسباب رضاى الهى آگاه بود، اندرون از طعام خالى مى داشت و ركوع
طولانى ، سجده بسيار، خشوع آشكار، خواب اندك ، قيام به حدود، سريرتى پاك ، سيره
اى پسنديده و بصيرتى نافذ داشت ، پادشاهى كه در عين فرمانروايى چونان يكى از ما
بود، هرگز حقى را زير پا نگذاشت و به هيچ كس ستم نكرد...آن گاه چندان گريست تا
گريه گلويش را گرفت ، سپس سر برداشت و گفت : اما اينكه مرا نسبت به آنچه از من
سر زده توبيخ مى كنى ، بدان اى معاويه كه من نسبت به كارهايم از تو پوزش نمى
خواهم و هيچ باكى ندارم ، پس هر چه در دل دارى آشكار كن و فرمانت را اظهار دار.
معاويه به دربان گفت ، او را بيرون بر و عمرو بن حمق خزاعى را
داخل ساز. چون داخل شد معاويه گفت : اى اباخزاعه ، سر از فرمان بر تافتى و شمشير
بر روى ما كشيدى ، و ستمت را به ما پيشكش نمودى ، اعراض را طولانى كردى و اعراض
(250) را ناسزا گفتى ، و نادانيت كه بايد از آن مى پرهيختى تو را فرو افكند؛ آيا
كار خدا را با رفيقت (على ) چگونه ديدى ؟
معاويه به دربان گفت : او را بيرون بر و عدى بن حاتم را
داخل ساز چون داخل شد معاويه گفت : روزگار از ياد على بن ابى طالب چه به جاى
گذارده ؟ عدى گفت : مگر جز ياد على چيز ديگرى را هم رعايت كرده است ؟ معاويه گفت : او
را چگونه دوست دارى ؟ عدى آهى از دل بر كشيد و گفت : به خدا سوگند دوستى ام دوستى
تازه اى است كه هيچ گاه كهنه نمى شود و در سويداى دلم ريشه كرده و تا روز معاد
باقى است ، سينه ام سرشار از عشق اوست به طورى كه سراسر اندامم را فرا گرفته و
انديشه ام را اشغال نموده است .
سويد پسر غفله مى گويد:
در خبرى طولانى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به آن حضرت فرمود: بترس از
كينه هايى كه از تو در سينه هاى كسانى هست كه تنها پس از مرگ من آشكار مى كنند؛
آنان ملعون خدا و همه لعنت كنندگانند. آن گاه پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم گريست
، گفته شد: اى رسول خدا، از چه مى گرييد؟ فرمود:
جبرئيل عليه السلام به من خبر داد كه امت به او ستم مى كنند و او را از حقش باز مى دارند
و با او مى جنگند و فرزندانش را به قتل مى رسانند.(253)
ابن قتيبه دينورى گويد: على - كرم اللّه وجهه - فاطمه دختر
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم را شبها بر چهارپايى مى نشاند و در مجالس
انصار مى برد و فاطمه از آنان يارى مى طلبيد و آنان مى گفتند: اى دختر
رسول خدا، بيعت ما با اين مردم انجام گرفته است و اگر همسر و پسرعموى تو پيش از
ابوبكر سبقت مى جست و از ما بيعت مى خواست ما از او رويگردان نبوديم ؛ و على عليه
السلام مى فرمود: آيا مى بايست رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم را در خانه مى
نهادم و دفن نكرده بيرون مى آمدم و با مردم بر سر قدرت او نزاع مى كردم ؟ و فاطمه مى
گفت : ابوالحسن كارى نكرده مگر همان را كه شايسته او بوده است و امت هم كارى كردند
كه خداوند حسابگر و بازخواست كننده آنهاست .(260)
علامه طبرسى گويد: على عليه السلام شصت و سه
سال زندگى كرد، ده سال پيش از بعثت ، و در سن ده سالگى اسلام آورد. و پس از بعثت
بيست و سه سال با رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم زندگانى كرد، سيزده
سال در مكه پيش از هجرت در امتحان و گرفتارى به سر برد و سنگين ترين بارهاى
رسالت آن حضرت را به دوش كشيد، و ده سال پس از هجرت در مدينه در دفاع از
حضرتش با مشركان جنگيد و با جان خود او را از شر دشمنان دين نگاه داشت ، تا آنكه
خداى متعال پيامبر خود را به سوى بهشت انتقال داد و او را به بهشت آسمانى بالا برد، و
على عليه السلام در آن روز سى و سه ساله بود، و سى
سال پس از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم ماند و ولى امر و وصى او بود، و
بيست چهار سال و چند ماه حق او را از ولايت غصب كردند و او را از تصرف در امور
بازداشتند، و آن حضرت در اين دوران با تقيه و مدارا مى زيست ، و پنج
سال و چند ماه خلافت را به دست گرفت و در اين سالها گرفتار جهاد با منافقان از
ناكثين و قاسطين و مارقين (اصحاب جمل و صفين و نهروان ) بود، چنانكه
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم سيزده
سال از روزگار نبوت خود را ممنوع از پياده كردن احكام آن و ترسان و محبوس و فرارى
و مطرود بود و نمى توانست با كافران به جهاد پردازد و از مؤمنان دفاع كند، سپس
هجرت كرد و ده سال پس از هجرت با مشركان به جهاد پرداخت و گرفتار منافقان بود
تا خداوند او را به سوى خود برد...
|