كتاب: حكايت پارسايان

92 – صبح است نه شام

روزى دوستان يحيى بن معاذ، از هر درى سخنى مى‏گفتند و يحيى، مى‏شنيد و هيچ نمى‏گفت . يكى از آن ميان گفت: دنيا چون به مرگ آلوده است و عاقبت آن گور است، به جوى نيرزد. آن يكى مى‏گفت خوش بودى جهان – – گر نبودى پاى مرگ اندر ميان‏

ادامه نوشته »

91 – رفيقان نيمه راه

شخصى را زنى بود با جمال و خدمتكار، و باغى و كتابى . روزى به باغ مى‏رفت و كتاب مى‏خواند و روزى با زن مى‏نشست . چون مرگ نزديك‏ ? شد، باغ را گفت: تو را آب دادم و آبادان داشتم. امروز من مى‏روم، با من چه خواهى كرد؟ از باغ آوازى آمد كه مرا پاى نباشد كه با تو …

ادامه نوشته »

90 – شكنجه مبارك‏

مردى از جايى مى‏گذشت . ديد كه جوانى به زير درختى آرميده است . چون نيك نظر انداخت، مارى را ديد كه به سوى جوان مى‏رود. تا به او رسد، مار در دهان خفته خزيد . آن مرد، پيش خود انديشيد كه اگر جوان را از واقعه، آگاه كند، همان دم از بيم مار، جان خواهد داد . چاره‏اى ديگر …

ادامه نوشته »

89 – تلخ و شيرين

خواجه‏اى غلامش را ميوه‏اى داد . غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام مى‏خورد. خواجه، خوردن غلام را مى‏ديد و پيش خود گفت: ((كاشكى نيمه‏اى از آن ميوه را خود مى‏خوردم . بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را مى‏خورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد .)) پس به غلام گفت: (( يك نيمه از آن به من …

ادامه نوشته »

88 – شير است نه گاو

مردى روستايى، گاو خود را در آخور بست و به سراى خود رفت . شيرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست . مدتى گذشت . مرد روستايى به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاريك بود كه روستايى ندانست كه در جاى گاو، شيرى درنده نشسته است . بر سر شير …

ادامه نوشته »

87 – نشان دوستى

ذوالنون مصرى، از نخستين عارفان اسلامى است . متوكل، خليفه عباسى، او را به جرم كفر و بى‏دينى، در زندان كرد؛ اما پس مدتى، تحت تأثير سخنان او قرار گرفت و وى را آزاد كرد . ذوالنون در سال 245 هجرى قمرى وفات يافت.

ادامه نوشته »

86 – شنيدن كى بود مانند ديدن

يك روز، شيخ ابوسعيد ابوالخير در نيشابور، مجلس مى‏گفت . خواجه‏ ? بوعلى سينا، از خانقاه شيخ در آمد و ايشان هر دو پيش از اين يكديگر ? ? را نديده بودند؛ اگر چه ميان ايشان مكاتبه (نامه نگارى ) رفته بود. چون بوعلى از در درآمد، ابوسعيد روى به وى كرد و گفت حكمت دانى آمد.

ادامه نوشته »

85 – آسوده بخواب

دو همشهرى به سفر مى‏رفتند . يكى هيچ نداشت و ديگرى پنج دينار با خود آورده بود . آن كه هيچ با خود نداشت، هر جا كه مى‏رسيد، مى‏نشست و مى‏خفت و مى‏آسود و هيچ بيم نداشت. آن ديگر، پيوسته مى‏هراسيد و يك دم از همشهرى خود جدا نمى‏شد. در راه بر سر چاهى رسيدند .جايى ترسناك بود و محل …

ادامه نوشته »

84 – رنج افلاطون

گويند: روزى افلاطون نشسته بود . مردى نزد او آمد و نشست و از هر در سخنى مى‏گفت . در ميانه سخن گفت:اى حكيم!امروز فلان مرد را ديدم كه تو را دعا و ثنا مى‏گفت و مى‏گفت: ((افلاطون، مردى بزرگوار است كه هرگز چون او نبوده است و نباشد.)) خواستم كه ثناى او به تو برسانم.

ادامه نوشته »

83 – همنشين عاشقان

عيسى (ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعيف ديد . گفت: ((شما را چه رسيده است كه چنين آشفته‏ايد؟ )) گفتند: (( از بيم عذاب خداى‏تعالى بگداختيم .)) گفت: ((حق است بر خداى تعالى كه شما را از عذاب خود ايمن كند.)) و به قومى ديگر بگذشت نزارتر و ضعيف‏تر . گفت: ((شما را چه رسيده است؟ …

ادامه نوشته »