next page

fehrest page

back page

شرف نفس از سعدى
شرف نفس بجودست و كرامت به سجود
هر كه اين هر دو ندارد عدمش به زوجود
اى كه در نعمت و نازى بجهان غره مباش
كه محالست در اين مرحله امكان خلود
اى كه در شدت فقرى و پريشانى حال
صبر كن كين دو سه روزى بسر آيد معدود
خاك راهى كه بر او مى گذرى ساكن باش
كه عيونست و جفونست و حدودست و قدود
اين همان چشمه خورشيد جهان افروز است
كه همى تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاك مصر طرب انگيز نبينى كه همان
خاك مصرست ولى بر سر فرعون و جنود
دنيا آن قدر ندارد كه بر او رشك برند
اى برادر كه نه محسود بماند نه حسود
قيمت خود به مناهى و ملاهى مشكن
گرت ايمان درست است بروز موعود
دست حاجت كه برى پيش خداوندى بر
كه كريمست و رحيمست و غفورست و ودود
كرمش نامتناهى نعمش بى پايان
هيچ خواهنده از اين در نرود بى مقصود
پند سعدى كه كليد در گنج سعد است
نتواند كه بجاى آورد الا مسعود
پند از سعدى
ايها الناس جهان جاى نت آسائى نيست
مرد دانا به جهان داشنت ارزانى نيست
خفتگان را چه خبر زمزمه مرغ سحر
حيوان را خبر از عالم حيوانى نيست
داروى تربيت از پير طريقت بستان
كادمى را بتر از علت نادانى نيست
روى اگر چند پرى چهره و زيبا باشد
نتوان ديد در آينه كه نورانى نيست
شب مردان خدا روز جهان افروز است
روشنان را به حقيقت شب ظلمانى نيست
پنجه ديو به بازوى رياضت بشكن
كين به سر پنچگى ظاهر جسمانى نيست
طاعت آن نيست كه بر خاك نهى پيشانى
صدق پيش آر كه اخلاص به پيشانى نيست
حذر از پيروى نفس كه در راعه خدا
مردم افكن تر از اين غول بيابانى نيست
عالم وعابد و صوفى همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عالم ربانى نيست
با تو ترسم نكند شاهد روحانى روى
كالتماس تو بجز راحت نفسانى نيست
خانه پر گندم و يك جو نفرستاده بگور
برگ مرگت چو غم برگ زمستانى نيست
ببرى مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانك و فرياد بر آرى كه مسلمان نيست
آخرى نيست تمناى سر و سامان را
سر و سامان به از اين بى سر و سامانى نيست
آنكس از دزد بترسد كه متاعى دارد
عارفان جمع نكردند و پريشانى نيست
وانكه را خيمه به صحراى فراغت زده اند
گر جهان زلزله گيرد غم ويرانى نيست
يك نصيحت ز سر صدق جهانى ارزد
نشنوى ار سخنم فايده دو جهانى نيست
حاصل عمر تلف كرده و ايام به لغو
گذرانيده به جز حيف و پشيمانى نيست
سعديا گر چه سخندان و نصايح گوئى
به عمل كار برآيد به سخندانى نيست
تا به خرمن برسد كشت اميدى كه تراست
چاره كار بجز ديده بارانى نيست
گر گدائى كنى از درگه او كن بارى
كه گدايان درش را سر سلطانى نيست
يا رب از نيست بهست آمده صنع توئيم
و آنچه هست از نظر علم تو پنهانى نيست
گر برآنى و گرم بنده مخلص خوانى
روى نوميدى از حضرت سلطانى نيست
نااميد از در لطف تو كجا شايد رفت
تو ببخشاى كه درگاه ترا ثانى نيست
دست حيرت گزى ار يكدرمت فوت شود
هيچ از عمر تلف كرده پشيمانى نيست (141)
فرصت نگهدار
خبر دارى اى استخوان قفس
كه جان تو مرغى است نامش نفس
چو مرغ از قفس رفت و بگسست فيد
دگر ره نگردد به سعى تو صيد
نگهدار فرصت كه عالم دمى است
دمى پيش دانا به از عالمى است
سكندر كه بر عالمى حكم داشت
در آندم كه مى رفت عالم گذاشت
ميسر نبودش كز او عالمى
ستانند و مهلتش دهندش دمى
برفتند و هر كس در او آنچه كشت
نماند بجز نام نيكو و زشت
تو گوئى هر گز از مادر نزادند
بيا جانا برادر عارفانه
نگاهى كن بر اوضاع زمانه
كه تاگيرى زاحوال جهان پند
شوى دمساز يزدان خردمند
چه بسيار از خداوندان نعمت
شهنشاهان صاحب قدر و صولت
بدنيا مال دنيا را نهادند
تو گوئى هرگز از مادر نزادند
دو صد قرن است كه ذوالقرنين سالار
بزندان لحد باشد گرفتار
ز دارائيش داراى جهان دار
خبر دارى كه چون شد آخر كار
بناگه چون غبارى بر هوا رفت
تنش بر خاك و بر گور فنا رفت
فرو رفته به قعر گور بهرام
به عبرت بين چه شد او را سرانجام
گرفتار اجل چنگيز مغرور
تن تيمور شه شد طعمه مور
هنوز از فاختر فرياد كوكو
بيايد از سرم بام هلاكو
نشانى نيست از ملك ملگكشاه
نه آن كاخش بجا ماند و نه آن جاه
چه شد تخت شهنشاهى قيصر
كجا شد تاج خاقان مظفر
بدنيا مال دنيا را نهادند
تو گوئى هرگز از امدر نزادند
به ياد مرگ از نراقى
ببين چون گرفتند از ما كنار
رفيقان و پيران و ياران يار
برفتند و رفت از جهان نامشان
نيارد كسى ياد از ايامشان
شب و روز بى ما بايد بسى
كه از روز ما ياد نارد كسى
بسى دوستان بر زمين پا نهند
كه بى باك پا بر سر ما نهند
بيايد بسى در جهان سوگ و سور
كه ما خفته باشيم در خاك گور
دريغا كه تا چشم بر هم زنى
در اين عالم از مما نبينى تنى (142)
حسرت عمر از دست دادن
عمر نيكو گهرى بود كه از دست دادم
كند اى با خبران بى خبرى بنيادم
عنكبوتى است فلك در پى صيد مگسان
مگسى بودم و در دام فلك افتادم
شاد از دانش و بينش دل صاحب نظران
به اميدى منه دل بر مست خراب آبادم
دشمنى نيست خطرناكتر از نفس و عجب
كه من از شادى اين دشمن دون دلشادم
در كمند هوس و بند هوا گشته اسير
مگر انگشت يدالله كند آزادم
نصيحت
دل بدرياى غم و ورطه خون غوطه ور است
ناخدا غايب و كشتى امان در خطر است
تن ما تابع روح است به بيدارى دل
خفته اى اى عجبا مركب ما در گذر است
با سر آمد بزمين عاقبت آن خفته سوار
كز خطرهاى گذرگاه جهان بى خبر است
مى رود عمر تو در خواب و اجل در پيش است
با چه سرعت بنگر چرخ زمان در گذر است
تا بود فرصت و حالى و مجالى دارى
كار نيكى بنماگر چه بسى مختصر است
كين بود حاصل عمر تو در اين دار فنا
ورنه اين آمدن و رفتن تو بى ثمر است
زن
چو زن راه بازار گيرد بزن
و گرنه تو در خانه بنشين چو زن
ز بيگانگان چشم زن دور باد
چو بيرون شد از خانه در گور باد
حلم
با تو گويم كه چيست غايت حلم
هر كه زهرت دهد شكر بخشش
كم باش از درخت سايه فكن
هر كه سنگت زند ثمر بخشش
هر كه بخرا شدت جگر به جفا
همچو كان كريم زر بخشش
مدارا
مهمى كه سبيار مشكل بود
برفق و مدارا توان ساختن
توان ساخت كارى بنرمى چنان
كه توان به تير و سنان ساختن
ذم عجب
يكى قطره بارانى ز ابرى چكيد
خجل شد چو پهناى دريا بديد
كه جايى كه درياست من كيستم
گر او هست حقا كه من نيستم
چو خود را به چشم حقازت بديد
صدف در كنارش چو لؤ لؤ شاهوار
سپهرش بجايى رسانيد كار
كه شد نامور لؤ لؤ شاهوار
بلندى از آن يافت كان پست شد
در نيستى كوفت تا هست شد
تواضع
تواضع تو را سربلندى دهد
زروى شرف ارجمندى دهد
زخاك آفريدت خداوند پاك
پس اى بنده افتادگى كن چو خاك
تواضع سر رفعت افرازدت
تكبر به خاك اندر اندازدت
به عزت هر آنكو فراتر نشست
بخوارى بيفتد ز بالا به پشت
به گردون فتد سركش تندخوى
بلنديت بايد بلندى مجوى
بلنديت بايد تواضع گزين
كه اين بام را نيست سالم جز اين
خواهش نفس
مرو پى هر چه دل خواهدت
كه تمكين تن نور دل كاهدت
كند مرد را نفس اماره خوار
اگر هوشمندى عزيزش مدار
اگر هرچه باشد مرادش خورى
به دوران بسى نامرادى برى
تنور شكم دم بدم تافتن
مصيبت بود روز نا يافتن
كشيد مرد پر خواره بار شكم
اگر بر نيايد كشيد بار غم
فقر
دولت فقر خدايا به من ارزانى ده
كين كرامت سبب حشمت و تمكين من است
قناعت
ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم
با پادشه بگوى كه روزى مقدر است
ديده اهل طمع به نعمت دنيا
پر نشود همچنانكه چاه به شبنم
قناعت كن اى نفس بر اندكى
كه سلطان و درويش بينى يكى
چرا پيش خسرو به خواهش روى
كه يك سو نهادى طمع خسروى
و گر خودپرستى شكم طبله كن
در خانه اين و آن قبله كن
سخاوت
خور و پوش و بخشاى و راحت رسان
نگه مى چه دارى بهر كسان
به دنيا توانى كه عقبى خرى
بخر جان من ورنه حسرت برى
زر و نعمت اكنون بده كان تست
كه بعد از تو بيرون ز فرمان تست
تو با خود ببر توشه خويشتن
كه شفقت نيايد زفرزند و زن
غم خويش در زندگى خور كه خويش
بمرده پنردازد از حرص خويش
به غم خوارگى چون سر انگشت تو
نخارد كسى در جهان پشت تو
آنكس كه به دينار و درم خير نيندوخت
سر عاقبت اندر سر دينار و درم كرد
خواهى متمتع شوى از دنيا و عقبى
با خلق كرم كن چو خدا با تو كرم كرد
حسود
حسود از غم عيش شيرين خلق
هميشه رود آب تلخش به حلق
الا تا نخواهى بلا بر حسود
كه آن بخت برگشته خود در بلاست
چه حاجت كه با وى كنى دشمنى
كه او را چنين دشمنى در قفاست
منه دل برين دولت پنج روز
به دود دل خلق خود را مسوز
چنان زى كه نامت بتحسين كنند
چو مردى نه بگورت نفرين كنند
نبايد برسم بد آيين نهاد
كه گويند لعنت بر او كاين نهاد
بسا نام نيكوى پنجاه سال
كه يك نام زشتش كند پايمال
بى خبران از خلق خدا
هر كه از حال دل خلق خدا بيخبر است
كى براين بنده خدا را ز عنايت نظر است
مكن اى دل گله از گردش اوضاع جهان
كه بد و نيك و غم و شادى او در گذر است
زهد مفروش و بتن جامه تدليس مپوش
حذر از روى ريا كن كه فلك پرده در است
هنر خويش مكن عرضه بر بى هنران
كه هنرمند خريدار متاع هنر است
با قضا پنجه مكن رنجه كه با اين همه ظلم
بشر نابغه تسليم قضا و قدر است
بر دل خلق نتوان پرده باطل پوشيد
كه تجلى حقيقت همه جا جلوه گر است
بهر زر زرد مكن چهره گلگون كه ترا
عزت نفس گرانمايه تر از سيم و زر است
زين تمدن كه بشر را زده آتش بگريز
كه خطرناكترين آفت نوع بشر است
سوى بازار پر آشوب جهان پا مگذار
كه متاعش همه اندوه و غم درد سر است
مى نشيند به دل آن ناله كه از دل خيزد
تا نسوزد دل ما ناله ما بى اثر است
در شب تيره مشو تنگدل خوشدل باش
كه پس از ظلمت شب تابش نور سحر است
افسوس
خرما نتوان خورد از اين خار كه كشتيم
ديبا نتوان بافت از پشم كه رشتيم
بر لوح معاصى خط عذرى نكشيديم
پهلوى كبائر حسناتى ننوشتيم
ما كشته نفسيم و بسى آه كه آيد
از ما به قيامت كه چرا نفس نكشتيم
افسوس بر اين عمر گرانمايه كه بگذشت
ما از سر تقصير و خطا در نگذشتيم
دنيا كه در او مرد خدا گل نسرشتست
نامرد كه ماييم چرا دل بسرشتيم
ايشان چو ملخ در پس زانوى رياضت
ما مور ميان بسته دوان بر در و دشتيم
پيرى و جوانى پى هم چو شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم
واماندگى اندر پس ديوار طبيعت
حيف است و دريغا كه در صلح نهشتيم
چون مرغ در اين كنگره تا كى نتوان خواند
يك روز نگه كن كه در اين كنگره خشتيم
ما را عجب از پشت و پناهت بود آن روز
كه امروز كسى را نه پناهيم و نه پشتيم
گر خواجه شفاعت نكند روز قيامت
شايد كه ر مشاطه نرنجيم كه زشتيم
باشد كه عنايت برسد ورنه مپندار
با اين عمل دوزخيان اهل بهشتيم
سعدى مگر از خرمن اقبال بزرگان
يك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشتيم
هر دل كه هواى عالم راز كند
بايد گره علاقه را باز كند
دام است تعلقات دنياى دنى
در دام چگونه مرغ پرواز كند
گذشت عمر
چو دوران عمر از چهل در گذشت
مزن دست و پا آبت از سر گذشت
تفرح كنان بر هوى و هوس
گذشتيم بر خاك بسيار كس
كسانى كه از ما بغيب اندرند
بيايند و بر خاك ما بگذرند
دريغا كه فصل جوانى برفت
به لهو و لعب زندگانى برفت
دريغا كه مشغول باطل شديم
ز حق دور مانديم و غافل شديم
دريغا كه بگذشت عمر عزيز
بخواهد گذشت اين دمى چند نيز
جوانا ره طاعت امروز گير
كه فردا نيايد جوانى ز پير
من آنروز را قدر نشناختم
بدانستم امروز كه باخستم
به غفلت بدادم زدست آب پاك
چه چاره كنون جز تيمم به خاك
دريغا كه بى ما بسى روزگار
برويد كل و بشكفد نو بهار
بسى تير و ديماه و ارديبهشت
بيايد كه ما خاك باشيم و خشت
پس از ما دهد گل بسى بوستان
نشينند بر گرد هم دوستان
بسى دوستان بر زمين پا نهند
كه بى باك پا بر سر ما نهند
كسانى كه ما بغيب اندرند بيايند
بيايند و بر خاك ما بگذرند
نظامى
چه خوش باغى است باغ زندگانى
گر ايمن بودى از باد خزانى
صبحى
در مردن من ناله و فرياد كنيد
هم روح مرا به فاتحه ياد كنيد
افسوس كه گل رخان كفن پوش شدند
رفتند و به زير خاك خاموش شدند
گرگ اجل يكا يك از اينم گله مى برد
وين گله رانگر چه خوش آسوده مى چرخد
عمر بگذشت به بيهودگى و بوالهوسى
اى پسر فكر كفن كن كه به پيرى برسى
از مملكت وجود مى بايد دفت
دير آمديم و زود مى بايد رفت
زين بحر هر آنكه سر برون زد چو حباب
تا چشم ز هم گشود مى بايد رفت
جوانى رفت و پيرى شد نصيبم
فرازى رفت و اكنون در نشيبم
طلب كردم طبيب درد پيرى
اجل گفتا كه م بهتر طبيبم (143)
خورشيد گرفتگى
امروز روز چهارشنبه مورخ 20/4/1378 مطابق 28 ربيع الثانى 1420 است كه منجمان از چند ماه قبل خبر داده بودند كه در يك چنين روزى كسوف (خورشيد گرفتگى ) واقع مى شود ما مرتب در انتظار چنين روزى بوديم همه جا سخن از خورشيد گرفتگى است ، يكى مى گفت من سى و سهخ سال يا سى و پنج سال قبل بود بچه بودم يادم هست كه خورشيد گرفت ديگرى مى گفت همين دو سه سال قبل بود كه در بيرجند بودم و ديدم كه مقدارى از خورشيد گرفت .
ولى امروز من در شهرستان نجف آباد هستم ، از ماهها پيش گفته شده كه در اين شهر تمام قرص خورشيد مى گيرد نه تنها در اينجا بلكه در اصفهان داران ، همدان ، بردسير و كرمان و...
خلاصه اين آخرين پديده قرن بيستم است كه در اين روز اتفاق مى افتد و تقريباساعت 5/4 بود كه خورشيد به طور كامل پنهان شد و روز مانند شب تاريك شد و همه مردم هيجان زده به خيابانها ريخته بودند و بعضى در دانشگاه نجف آباد رفته كه با وسائل روز خورشيد را رصد كنند و با وسيله مجهز آن را مشاهده نمايند.
و بعضى افراد براى خواندن نماز آيات به جماعت به مسجد رفته بودند در اين حال بود كه پرندگان و وحوش و حيوانات ديگر با هيجانات عميق به سر و صدا و آواز خوانى پرداخته و به ذكر خدامشغول شدند و من تنهاى تنها در منزل مانده بودم و اين پديده عظيم را مشاهده مى نمودم .
چون در روحيه ام اثر عجيبى گذاشته كه بى اختيار به گريه افتادم و زبانم به ذكر (( (العظمة لله الواحد القهار))) افتاده و پيوسته اين آيه كه از علامات قيامت است در ذهنم نقش بسته كه : (( فاذا برق البصر، و خسف القمر و جمع الشمس و القمر و يقول الانسان يومئذ اين المفر. و يااذا الشمس كورت و يا ان فى اختلاف اليل و النهار و الفلك ... لايات لاولى الالباب و يا الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا فقنا عذاب النار).))
و خلاصه در آن تاريكى روز تابستان نماز آيات را در حاليكه اشك بى اختيار از چشم جارى مى شد خواندم و گفتم واقعا چگونه اين آيات و نشانه هاى الهى را مشاهده مى كنيم و هنوز به گناه و مال اندوزى و رياست طلبى و غيبت و تهمت و... مشغوليم . سبحانك فقنا عذاب النار و بايد توجه داشته باشيم كه اوست كه واقعا هر كارى كه بخواهد بكند مى كند:
اگر نازى كند درهم فرو ريزند قالبها.
در حسرت پلو
دختر بشقاب نيم خورده غذا را رها مى كند، عقب مى نشيند و مى گويد: مامان پس كى پلو درست مى كنى ؟ مادر مى گويد: هر وقت نمره بيست بگيرى .
از طرف ديگر هنگام ظهر است و دختر از مدرسه برگشته است ، خندان ، كيفش را باز مى كند و دفتر ديكته اش را نشان مى دهد و مى گويد: مامان ببين ؛ نمره بيست آوردم زن دفتر رامى گيرد نگاه مى كند و مى گويد: آفرين دخترم و او را مى بوسد.
دختر با بى ميلى شروع به غذا خوردن مى كند، مادر زير چشمى نگاهى به او مى كند و خيلى دلش مى خواهد براى دخترش پلو بپزد.
روز بعد دختر با كيف به در مى كوبد زن در را باز مى كند و مى بيند دفتر رياضى توى دستهاى دختر است .
بيا يك بيست ديگه ، زن دخترش را بغل مى كند - مامان باز هم بيست ، پس چرا برايم پلو نمى پزى ؟ صدايش پر از خواهش است .
زن بلند مى شود چادر سرش مى كند و به در خانه همسايه مى رود و با ظرف كوچكى برنج بر مى گردد، و مى گويد همين الان برايت پلو درست مى كنم مشقهايت را بنوس .
سفره پهن است و دختر خوشحال كه مامان به قولش وفا كرده است .
مرد از راه مى رسد چشمش به ظرف پلو مى افتد، مى پرسد ما كه برنج نداشتيم از كجا؟
زن ماجرا را براى شوهر تعريف مى كند سگرمه هاى مرد درهم مى رود و دندانهايش به هم مى خورد يكباره از جا بلند مى شود و سيلى به گونه دختر مى زند.
زن مى گويد: چرا بچه ام را زدى ؟ مرد دهانش كف كرده انگار نمى شنود و بچه را بلند مى كند در حاليكه دختر بچه توى دستهاى پدر دست و پا مى زند پدر فرياد مى زند آبروى مرا بردى آخر به تو مى گويند بچه ؟ها؟ها؟ بگو؟
بگو؟ دختر جيغ و فرياد مى زند و گريه مى كند و التماس مى كند.
پدر با عصبانيت بچه را پرت مى كند و به زمين مى كوبد سر بچه به كمد آينه مى خورد مادر مى دود سر دختر را مى گيرد و دختر را از زمين بلند مى كند خون از گوشه دهان بچه بيرون مى زند مادر جيغ مى كشد و گريه دختر مظلوم براى هميشه خاموش مى شود.
(واى به حال زر اندوزان دنيا يكى از سيرى نمى تواند بخورد ديگرى از گرسنگى ناله مى زند و جان مى دهد اين بوده سيره دنيا و خواهد بود مگر ما تصميم بگيريم انسان شويم به اميد آن روز كه به فرهنگ واقعى اسلام عمل نمائيم )(144)
در حسرت پول
او دست كودك خود را گرفته و مى رود، ناگهان موتور سوارى با برخورد به كودكش او را به زمين مى زند او كودك خود را در حالى كه زخم سطحى برداشته بود بلند مى كند و سوار بر همان موتور سيكلت مى شود و در حاليكه بر ترك موتور نشسته و بچه را در بغل گرفته ، در اين هنگام يك فكر شيطانى به مغزش خطور مى كند، كه حلق بچه را فشار دهد و بچه را خفه كند و كشته شدن بچه را به گردن موتور سوار بيندازد و يك پول زيادى به عنوان پول خون از او بگيرد و شروع به اين فكر شيطانى مى كند و بچه را مظلومانه خفه مى كند به اين اميد كه پول خون او را بگيرد ولى پس از شكايت ، بچه را پيش دكتر قانونى مى برند و دكتر قانونى تشخيص مى دهد كه بچه بر اثر خفگى مرده است و معلوم مى شود كه كار خود پدر بوده است پدر در حسرت پول در حاليكه عذر مى آورد كه من عيالمند هستم و بچه دارم و هيچ آهى در بساط ندارم مى ماند و با گناهى بزرگ در حسرت پول ، غم كشتن بچه ، و عذاب وجدان ، دنيا و آخرت خود را خراب مى كند. (145)
فقر و ندارى هنگامى قابل تحمل است كه با صبر و شكيبائى همراه باشد و صبر واقعى يكى از ستونهاى ايمان است چنانكه در روايت است (( الفقر فخرى و به افتخر. )) يعنى فقر فخر من است و من به آن افتخار مى كنم در حاليكه همان حضرت مى فرمايد: (( كاد الفقران يكون كفرا. )) چه بسا كه فقر و تنگ دستى انسان را به كفر بكشاند.
بعضى مردم مال دوست پول را نعوذ بالله خداى خود مى دانند و شاعر مى گويد:
اى زر تو؛ نه اى خدا وليكن به خدا
ستار عيوب و قاضى حاجاتى
مولف گويد: بد نيست در اين مورد به ترجمه بعضى از آيات سوره قلم اشاره كنم راجع به كيفر كسانى كه به فقيران و درويشان و محتاجان كمك نكردند: سوره قلم آيه 16 به بعد:
(( ((انا بلونا هم كما بلونا اصحاب الجنة اذا قسموا ليصر منها مصبحين و لا يستثنون ، فطاف عليها طائف من ربك و هم ناوئمون ، فاصبحت كالصريم فتنادوا مصبحين ، ان اغدوا على حرثكم ان كنتم صارمين ، فانطلقوا و هم يتخافتون ، ان لا يدخلنها اليوم عليكم مسكين ، و غدوا على حرد قادرين ، فلما راوها قالوا انا لضالون ، بل نحن محرومون ، قال اوسطهم الم اقل لكم لو لا تسبحون ، قالوا سبحان ربنا انا كنا ظالمين ، فاقبل بعضهم على بعض يتلاومون ، قالوا يا ويلنا انا كنا طاغين ، عسى ربنا ان يبدالنا خيرا منها انا الى ربنا راغبون كذلك العذاب الاخرة اكبر لو كانوا يعلمون .))
ترجمه : ما كافران را به قحطى و سختى مبتلا كنيم چنان كه اهل آن بستان و باغ را (كه مال مرد صالح با سخاوتى بود اولاد ناخلفش جز يك نفر) قسم خوردند كه صبحگاه ميوه اش را بچينند (تا فقيران آگاه نشوند) و اين فرزندان هيچ انشاء اللهى نگفتند و به خواست خدا معتقد نبودند، بدين سبب (همان شب ) هنوز بخواب بودند كه از جانب خدا آتش و عذابى نازل شد، و با مدادان نخل هاى آن بستان همه چون خاكسترى سياه گرديد، صبحگاه يكديگر را صدا كردند، كه بر خيزيد اگر ميوه باغ را مى خواهيد بچينيد به نخلستان رويم آنها سوى باغ روان شده و آهسته سخن مى گفتند، كه امروز مواضب باشيد فقيرى وارد نشود، و صبحدم با شوق و عزم و توانائى به باغ رفتند، چون باغ را به آن حال ديدند (از فرط غم ) با خود گفتند (باغ ما اين نيست ) ما حتما راه را گم كرده ايم ، يا بلكه باغ همان است و ما (به قهر خدا) از ميوه اش محروم شده ايم ؟ يك نفر از بهترين آن اولاد و عادلترينشان به آنها گفت : من به شما نگفتم چرا شكر نعمت و تسبيح و ستايش خدا را بجا نياوريد؟ (و به فقيران به شكرانه نعمت احسان نكرديد؟) آنان همه گفتند خداى ما (از ظلم ) منزه است ، آرى ما خود در حق خويش ستم كرديم (كه ترك احسان نموديم ) و رو يكديگر كرده به ملامت و مذمت و نكوهش هم پرداختند، و با توبه و انابه گفتند اى واى بر ما كه سخت سركش گمراه بوديم ، (اينك به درگاه خدا توبه مى كنيم و) اميدواريم كه پروردگار ما، بجاى آن باغ بهترى از لطف خود به ما عطا كند، كه از اين پس ما هميشه به خداى خود معتقد و مشتاقيم اينگونه است غذاب (دنيا) و البته عذاب آخرت بسيار سخت تر است اگر مردم بدانند.
خدايا از تو مى خواهيم كه خوف خودت را به دل ما بيندازى كه ما واجبات و خمس و زكات خود را ادا كنيم و هر چه داريم به فقراء و مستمندان هم انفاق كنيم آمين يا رب العالمين
درمان ضعف اعصاب
ضعف اعصاب بمردان ننگ است
خاصه مردى كه بزن هم سنگ است
آن كسانى كه بضعفند دچار
بايد اين نسخه به بندند بكار
هر كه كار آورد اين دستورااست
يابد از سستى اعصاب نجات
هفته اى سوپ قلم شام و نهار
گاه ماهى و گهى گوشت شكار
نان خشخاشى و ته چين بره
زعفران و دل شاهى و تره
زنجبيل و عسل و ميخك و هل
با كمى تخم هويج و فلفل
كار هرجور چه در روز و چه شب
بيشتر از دو سه ساعت مطلب
ترشى از هر رقمى نيست مفيد
چند روزى بجز اينها نخوريد
اگر اين پند زمن گوش كنى
ضعف اعصاب فراموش كنى
خوشا آنكس كه ...
دريغا عمر چون باد بهارى
وزد در صبحدم بر سبزه زارى
دريغا زندگى خواب و خيالست
بدنيا عمر جاويدان محالست
همانا زندگى چون موج درياست
كه دورانش پر از آشوب و غوغاست
چو بر ساحل رسد مفقود گردد
همه غوغاى آن نابود گردد
جوانى بگذرد چون باد صرصر
بدنبالش رود هر چيز ديگر
بهار عمر را باشد خزانى
نبيند اين خزان ديگر جوانى
خوشا آنكس كه دائم شاد باشد
زغمهاى جهان آزاد باشد
نهد مرهم بزخم دردمندى
كند خوشنود قلب مستمندى (146)
اين هم از تمدن اروپا
چند سال قبل يكى از اساتيد دانشگاه آلمان ، در حضور سرپرست جمعيت اسلامى هامبورگ به شرف اسلام فائز گشت ، پس از مدتى تازه مسلمان بر اثر عارضه اى در يكى از بيمارستانها بسترى گرديد.
سرپرست جمعيت اسلامى ، پس از حضور در بيمارستان ، جوياى حال او شد، اما بر خلاف انتظار با چهره افسرده و غمگين پرفسور مواجه گرديد و علت افسردگى و ناراحتى را از ايشان سئوال نمود.
پروفسور كه تا آن لحظه سخن نمى گفت و سرگرم افكار ملالت بار خويش بود لب به سخن گشود و ماجراى شگفت انگيز و تاءسف آور خود را اينگونه توضيح داد:
امروز زن و فرزندم به ملاقات من آمدند از بخش مربوط بيمارستان به اطلاع آنها رسيد كه من مبتلا به سرطان شده ام ، هنگام خروج از بيمارستان آنها مرا مخاطب ساخته و گفتند: طبق اطلاعى كه هم اكنون به مادادند، شما در اثر ابتلاى به سرطان در آستانه مرگ قرار گرفته و از عمرتان بيش از چند روز ديگر باقى نيست ، ما براى آخرين بار با شما خداحافظى مى كنيم و از عيادت مجدد شما معذرت مى خواهيم . سپس پروفسور بيمار ادامه داد كه : هرگز اين ناراحتى و عذاب روحى من براى آن نيست كه درهاى اميد به روى من بسته شده و از ادامه حيات ماءيوس گشته ام ، بلكه اين رفتار دور از انصاف و غير انسانى كه از زن و فرزند خود مشاهده نمودم مرا سخت تحت فشار و ناراحتى قرار داده است . سرپرست جمعيت اسلامى در حاليكه تحت تاءثير حالت تاءسف بار او قرار گرفته بود، اظهار داشت :
چون در اسلام براى عيادت بيمار بسيار تاءكيد شده من هرگاه فرصتى يافتم به ملاقات شما خواهم آمد و وظيفه دينى خود را انجام خواهم داد، از اين بيان بر قيافه دردناكش شعف و خوشحالى زيادى پرتو افكند (و مسلمان شد).
وضع بيمار بتدريج رو به وخامت مى رفت ، و پس از چند روزى زندگى را بدرود گفت .
براى انجام مراسم دينى و دفن ، عده اى از مسلمانان به بيمارستان آمده و جنازه آن تازه مسلمان را به قبرستان حمل نمودند، اما قضيه به همين جا خاتمه نيافت مقارن دفن پروفسور ناگهان جوانى كه آثار عصبانيت از چهره اش نمايان بود با عجله از راه رسيد و پرسيد: جنازه پروفسور كجاست ؟
در جوابش گفتند: مگر تو با او نسبتى دارى ؟
او گفت : آرى او پدر من است و آمده ام جنازه اش را براى تشريح تحويل بيمارستان بدهم ، زيرا چند روز قبل از فوت ، جنازه پدرم را به مبلغ سى مارك (شصت تومان ) به بيمارستان فروخته ام .
اگر چه براى اين موضوع اصرار و پافشارى زيادى كرد، ولى چون با مخالفت و عدم رضايت حضار روبرو گرديد، ناچار از تعقيب قضيه منصرف شد.
بعد كه از شغل وى سئوال شد،
جوان گفت : صبحها در يكى از كارخانجات مشغول كار هستم و عصرها آرايشگرى سگ مى كنم .
اين حادثه كه يك واقعيت تلخى است ، مى رساند كه تا چه حد مهر و عواطف انسانى در جامعه متمدن روبه نابودى گذارده است .(147)
عدد جنگهاى پيامبر اسلام
جنگهاى پيامبر اسلام (ص ) بر دو نوع بوده است :
اول : جنگهائى كه پيامبر شخصا در آن حضور و مستقيما شركت داشته اند كه آن را غزوه گويند كه سيره نويسان و تاريخ نگاران مجموع غزوات پيامبر را كه خود ايشان در آن حضور داشته اند بيست و شش ‍ غزوه مى دانند كه به اين ترتيب است .
1- ابواء 2- بواط 3- عشيره 4- بدرالاولى 5- بدرالكبرى 6- بنى سليم 7- سويق 8- ذى امر 9- احد 10- نجران 11- اسد 12- بنى نضير 13- ذات الرقاع 14- جنگ اخير بدر 15- دومة الجندال 16- خندق 17- بنى قريظه 18- بنى لحيان 19- بنى قرد 20- بنى مصطلق 21- حديبيه 22- خيبر 23- فتح مكه 24- حنين 25- جنگ طائف 26- تبوك .
پيامبر در نه غزوه خودش وارد جنگ و كارزار شد جنگ بدر در روز جمعه 17 رمضان سال دوم هجرت واقع شد و غزوه احد در ماه شوال سال سوم هجرى واقع شد.
جنگ خندق و بنى قريظه در شوال سال چهار هجرى و جنگ بنى مصطلق و بنى لحيان شعبان سال پنج هجرى و جنگ خيبر سال شش ‍ هجرى و فتح مكه رمضان سال هشت هجرى و جنگ حنين و طائف در شوال سال هشت هجرى واقع شد.(148)
دوم : جنگهائى كه پيامبر خود مستقيما در آن شركت نداشتند بلكه عده اى از مسلمانان را به جنگ با كفار مى فرستاد كه اين نوع جنگها را سريه مى نامند.
سريه هائى كه پيامبر خود در آن شركت نداشته است را مورخين سى و شش جنگ نقل كرده اند.
غزوه ابواء اولين غزوه اى و جنگى است كه در اسلام واقع شده است كه به آن غزوه ودان نيز مى گويند كه ودان كوهى است بين مكه و مدينه است ، فاصله بين كوه ودان و منطقه ابواء شش ميل است كه پيامبر در فاصله ميان اين دو منطقه با سپاه كفار قريش روبرو شد و سعد بن عباده را به جاى خود در مدينه گذاشت و پرچم پيامبر در اين جنگ سفيد رنگ بود و حضرت حمزه رضى الله عنه اين پرچم را به دست داشت اين جنگ بدون هيچگونه خونريزى و كيد و مكرى و فقط با يك قرار داد پايان يافت و پيروزى نصيب مسلمانان شد.(149)
همسران پيامبر كه بعد از او زنده بودند
نه جفت نبى كه پاك بودند همه
بدعايشه و جويريه محترمه
باام حبيبه حفصه بود و زينب
ميمونه صفيه سوده ام سلمه
عايشه دختر ابوبكر و حفصه دختر عمر است ، در چندين نسخه به جاى جويريه خديجه ذكر شده است و آن از اشتباهات كاتب است ، زيرا اين شعر در بيان اسامى زنهاى پيغمبر كه بعد از رحلت آن حضرت زنده بودند مى باشد و حضرت خديجه پيش از پيغمبر از دنيا رفت (150)
نامهاى فرزندان پيامبر
فرزند نبى قاسم و ابراهيم است
پس طيب و طاهر زره تعظيم است
با فاطمه و رقيه ، ام كلثوم
زينب شمر ارتو را سر تعليم است (151)
سوره هائى كه در مدينه نازل شده
نور و حج و انفال مدينى مى دان
با لم يكن و زلزله احزاب همان
پنج اول و قد سمع و رعد و حديد
فتح و پس و پيش و نصر و دهر و رحمان
مدينى صحيح آن مدنى است ولى براى درست شدن شعر مدينى بايد خواند سوره لم يكن همان بينه است ، و اول جمع اولى است بمعنى اولين ها و مقصود پنج سوره هاى اول قرآن است كه عبارتند از سوره فاتحه ، بقره ، آل عمران ، نساء و مائده .
و قد سمع همان سوره مجادله ، و مقصود از فتح و پس و پيش سوره اى است كه پس از سوره فتح آمده كه حجرات باشد و سوره اى كه پيش از آن است كه سوره محمد باشد.(152)
نامهاى قاريان هفتگانه قرآن
استاد قرائت بشمر پنج و دو پير
بو عمر و علاء و نافع و ابن كثير
پس حمزه و ابن عامر و عاصم را
از جنس كسائى شمر و هفت بگير(153)
در اين دو بيت شعر نامهاى قاريان هفتگانه قرآن مجيد كه قرائت آنها نزد خاصه و عامه به تواتر رسيده و كلام الله مجيد نيز طبق يكى از اين قرائتها بايد خوانده شود بيان شده است و قراء ديگرى نيز هستند ولى چون قرائت آنها به تواتر نرسيده به رشته نظم در نيامده .
اول : از آن هفت نفر ابوعمروبن علاء تميمى مازنى بصرى است در اسم او اختلاف است بعضى گفته اند عريان و برخى گفته اند زبان به تشديد باء بر وزن منان است و دسته اى به غير اين دو گفته اند حتى اينكه ابن خلكان در تاريخش گفته : صحيح اين است كه كنيه اش همان نامش ‍ باشد ولادتش در سنه هفتاد هجرى در مكه معظمه بوده و وفاتش سنه يكصد و پنجاه و هفت در كوفه .
دوم : از آن هفت نفر ابوعبدالله نافع بن نعيم مدنى مولى عبدالله بن عمربن خطاب است ابن نديم در فهرستش و همچنين ابن حجر در تقريبش او را به نافع ابن عبدالرحمن بن ابى نعيم مولى بنى ليث ضبط نمودند و گفته اند اصلا اصفهانى بوده و سيوطى در اتقان گفته كه نافع از هفتاد نفر اخذ قرائت نموده ، وفاتش در سنه (117) يا (120) هجرى قمرى بوده است .
و سوم : ابوسعيد عبدالله بن كثير مكى مولى عمروبن علقمه الكنانى است .
در مكه معظمه سنه چهل و پنج هجرى متولد شده و در سنه يكصدو بيست در مكه نيز وفات نموده .
چهارم : ابوعماره حمزه بن حبيب زيات كوفى است كه قرآن را بر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام خوانده و تحصيل معاش خود را از تجارت به دست مى آورد، در سال هشتاد هجرى قمرى به دنيا آمد و در سنه يكصدو پنجاه و شش وفات كرد.
پنجم : ابوعمران عبدالله بن عامر يحصبى شامى است كه در سنه يكصدو هيجده در دمشق وفات نمود
ششم : ابوبكر عاصم بن ابى النجود بهدله كوفى مولى بنى جذيمة بن مالك اسدى است ، و اعراب قرآنهاى امروزى كه متداول و شايع است بر مبناى قرائت اوست او در سنه يكصد و بيست و نه يا بيست و هفت هجرى در كوفه چشم از جهان فرو بست .
هفتم : ابوالحسن على بن حمزه كسائى كوفى مولى بنى اسد است قاضى نورالله شهيد(ره ) در مجالس المؤ منين آورده كه اجتماع مردم به درس ‍ ايشان آنقدر زياد بود كه به دشوارى اخذ و ضبط مى نمودند، بنابر اين كرسى مى نهاد و در ميان ايشان مى نشست و جهت ايشان تلاوت قرآن مى كرد، در سنه يكصد و هشتاد و نه هجرى به سن هفتاد سالگى در شهر رى وفات يافت .
لفظ پير در شعر بمعنى خواجه و بزرگ است ، كه معناى بيت اينگونه مى شود: اساتيد و قراء قرآن پنج و دو نفرند كه مجموعا هفت نفر مى شوند و مقصود از جنس در بيت اخير به معنى دانش و تبحر است يعنى حمزه و ابن عامر و عاصم را در علم قرائت مانند كسائى بدان حيث تبحر و دانشمند بودن .
شاعرى نسبت قراء هفتگانه را به شهرهائى كه در آن زندگى مى كردند اينگونه به نظم آورده :
در مكه نخست ابن كثير است امام
نافع زمدينه ابن عامر از شام
در بصره ابوعمرو و علاء است مقام
عاصم چو كسا و حمزه از كوفه تمام (154)
ماههاى رومى
دو تشرين و دو كانون و پس آنگه
شباط و آذر و نيسان ايار است
حزيران و تموز و آب و ايلول
نگهدارش كه از من يادگار است
ترتيب ماههاى رومى از اين قرار است :
ازار، نيسان و ايار كه سه ماه بهار هستند.
حزيران ، تموز و آب كه سه ماه تابستان هستند.
ايلول ، تشرين اول و تشرين ثانى كه سه ماه پائيز هستند.
كانون اول ، كانون آخر و شباط كه سه ماه زمستان هستند.
ماههاى فارسى
زفروردين چو بگذشتى مه ارديبهشت آيد
بمان خرداد و تير آنگاه چو مردادت همى آيد
پس از شهريور و مهر و آبان و آذر و دى دان
كه بر بهمن جز اسفندارمذ ماهى نيفزايد
اسفندارمذ، همان ماه اسفند است كه مخفف اسفندارمذ است كه اكنون مشهور است .
ماههاى عربى
زمحرم چو گذشتى بودت ماه صفر
دو ربيع و دو جمادى ز پى يكدگر
رجب است از پى شعبان رمضان و شوال
پس بذى القعده و ذى الحجه بكن نيك نظر
نام سالهاى تركى
موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار
زين چار چو بگذرى نهنگ آيد و مار
وانگاه به اسب و گوسفند است مدار
حمدونه و مرغ و سگ و خوك آخر كار(155)
لف و نشر مرتب
لف و نشر مرتب آنرا دان
كه دو لفظ آورند و دو معنى
لفظ اول بمعنى اول
لفظ ثانى بمعنى ثانى
لف و نشر مشوش
لف و نشر مشوش آنرا دان
كه دو لفظ آورند و دو معنى
لفظ ثانى بمعنى اول
لفظ اول بمعنى ثانى (156)

next page

fehrest page

back page