فصل ششم : ايمان به غيب
اين سخنرانى در سال 1347 شمسى در شب نيمه شعبان و در يك
منزل شخصى ايراد شده است
ايمان به غيب
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و
حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله و سلم و
على آله الطيبين الطاهرين المعصومين ، اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
الذين يؤ منون بالغيب و يقيمون الصلواة و مما رزقناهم ينفقون . (162)
در عرف ما اين طور معروف است كه به بعضى از افراد مى گوييم مؤ من . مى گوييم
فلان كس مرد مؤ منى است . مقصود اين است كه مرد عابد و متعبدى است ؛ يعنى واجباتش را
انجام مى دهد، مستحبات را هم زياد مى دهد، زيارت مى رود، نافله مى خواند، ذكر زياد مى
گويد. اما درباره فرد ديگرى كه داراى اين مشخصات نيست ، مى گوييم فلان كس آدم مؤ
منى يا آدم مآبى نيست . اين اصطلاح عرف است ولى يك اصطلاح هم قرآن دارد.
قرآن به بعضى از مرد مى گويد مؤ من به بعضى ديگر مى گويد كافر و غير مؤ من .
مؤ من در اصلاح قرآن يعنى چه ؟ يعنى صاحب ايمان . غير مؤ من يعنى كسى كه فاقد ايمان
است . ايمان يعنى چه ؟ از خود ايمان شروع كنيم ؟
ايمان مربوط به دل ، قلب و اعتقاد است و اين ، نص قرآن مجيد است . عده اى از اعراب
باديه نشين آمدند خدمت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و گفتند: امنا يا
رسول الله ما ايمان آورديدم . آيه قرآن
نازل شد: قالت الاعراب امنا قل لم تؤ منوا و لكن قولوا اسلمنا و لما
يدخل الايمان فى قلوبكم (163) يعنى گروهى از اعراب باديه نشين آمدند
نزد تو (پيغمبر) و گفتند ما ايمان آورديم . به آنها بگو: شما نگوييد ما ايمان آورديم ،
بگوييد ما اسلام آورديم ، (اسلام آوردن يعنى شهادتين را به زبان آوردن ولى ايمان
مربوط به قلب است ، مربوط به اعتقاد باطن است ) هنوز ايمان در
دل شما مردم نفوذ نكرده است .
از اين آيه مى فهميم كه ايمان واقعى و حقيقتى است مربوط به روح انسان نه مربوط به
بدن انسان ، نه مربوط به پيشانى انسان كه آثار سجده داشته باشد يا نداشته باشد
و نه مربوط به زبان انسان كه متذكر خدا باشد يا نباشد، بلكه به ريشه اين امور -
كه عبارت است از يك حالت قبلى و فكرى و اعتقادى - مربوط است . شما مى پرسيد: ايمان
به چه ؟ بگويم به خدا؟ بگويم ايمان به صفات خداوند؟ بگويم ايمان به رسالت
پيغمبر و نزول وحى بر او؟ بگويم ايمان به اينكه معادى هست ؟ بله همه اينها درست است
ولى خود قرآن تمام اينها را در يك كلمه جمع كرده است كه من فقط مى خواهم آن را توضيح
بدهم . آن كلمه كلمه اى است كه در اولين آيه سوره بقره به يك اعتبار و در سومين آيه آن
به اعتبار و در سومين آيه آن به اعتبار ديگر ذكر شده است . در سوره بقره اين طور مى
خوانيم :
بسم الله الرحمن الرحيم . الم ذلك الكتاب لاريب فيه هدى للمتقين . الذين يومنون
بالغيب و يقيمون الصلواة و مما رزقنا هم ينفقون . (164)
در عبارت الذين يومنون بالغيب آنها كه به حقايق نهانى ايمان دارند، كلمه
غيب يك كلمه است به جاى چندين كلمه ؛ ايمان به خدا هست ، ايمان به صفات
پروردگار يك كلمه است به جاى چندين كلمه ؛ ايمان به خدا هست ، ايمان به صفات
پروردگار هست ، ايمان به دستگيريهاى نهانى و غيبى در يك شرايط معين هست . حالا كلمه
غيب را تا اندازه اى كه متناسب با اين جلسه باشد شرح مى دهم ، بعد دنباله
عرايضم را عرض مى كنم .
معنى غيب
غيب يعنى چه كه فرق آدم مؤ من و غير مؤ من در ايمان به غيب است ؟ عرض كردم غيب يعنى
نهان ، مخفى ، پنهان ، باز مطلب حل نشد. پنهان از چه ؟ الان كه ما در اين محوطه هستيم ،
پشت اين ديوار از ما پنهان است . پس اگر ما ايمان داشته باشيم كه در پشت اين ديوار چه
مى گذرد ايمان به غيب است ؟ اگر الان از ما بپرسند در فاصله پانصد مترى زير اين
زمين كه ما روى آن نشسته ايم چيست ؟ (مى گوييم ) نهان است ، نمى دانيم . آيا اگر بدانيم
، اين ايمان به غيب است ؟ نه . فردا از ما نهان است ؛ آيا اگر ما به قضايايى كه فردا
واقع مى شوند ايمان داشته باشيم ، اگر از حالا پيشگويى كنيم و اعتقاد داشته باشيم
كه فردا چه حوادثى اتفاق مى افتد، اين ايمان به غيب است ؟ نه . حتى گذشته از ما
پنهان است . ايمان به گذشته غيب است ؟ نه . پس مقصود از ايمان به غيب چيست ؟ ايمان
به نهان چيست ؟ نهان از چه ؟ اينجا بايد توجه بفرماييد. يك چيزهايى در اين عالم هست
كه با حواس ما (حس باصره ، حس سامعه ، حس لامسه ، حس ذائقه ، و حس شامه )
قابل ادراكند. (به قول بعضى ، ما بيش از اينها حواس داريم ولى از همين نوع است .) پشت
اين ديوار الان از ما مخفى است ولى براى ما اين امكان است كه با چشم خودمان آنچه را كه
در پشت اين ديوار مى
گذرد ببينيم ، يعنى از چشم ما نمى تواند پنهان باشد چشم ما قادر است آن را ببيند
گوش ما قادر است بشنود، يا چيزهايى كه ذائقه ما قادر است آنها را بچشد لامسه ما قادر
است ببويد. اينها را مى گويم شهادت يعنى چيزهايى كه انسان با ظاهر بدنش
مى تواند آنها را درك كند ما يك ادراكات پوسته اى داريم كه ابزار ان در ظاهر
بدن ما تعبيه شده است و در اين حدود، حيوانات هم دارند يعنى حواسى كه ما داريم
حيوانات هم دارند و احيانا در بعضى از اين حواس ، حيوانات از ما قوى تر و نيرومندتر
هستند. چشم بسيارى از حيوانات از چشم انسان تيزتر است . گوش بسيارى از حيوانات از
آن جمله سگ ، از گوش انسان بسيار حساس تر است . شامه بسيارى از حيوانات و از جمله
مورچه ، همين مورچه ضعيف از انسان فوق العاده حساس تر است . شما اگر يك ظرف
گوشت را روى طاقچه اتاق بگذاريد، اگر چشمتان نبيند به صرف اينكه وارد اتاق
بشويد از روى شامه نمى توانيد بفهميد كه الان مقدارى از گوشت در اين اتاق موجود است
ولى مورچه با شامه خودش بسيار دقيقتر از اينها را مى فهمد و درك مى كند. اينها را مى
گويند حواس چيزهايى را كه انسان به وسيله حواس خودش بتواند درك كند، مى گويند
جزء غيب نيست ، آشكار است . حوادث را من با همين حواس خودم درك مى كنم يعنى شكلى را كه
فردا مى خواهد پيدا شود فردا با چشم خودم يم توانم ببينم ، آوازى را كه فردا مى خواهد
بلند شود با گوش خودم مى تواند بشنوم ، غذايى را كه فردا مى خواهد تهيه شود با
ذائقه خودم مى توانم بچشم . پس اين ، غيب نيست ، به اصطلاح قرآن شهادت است . پس
غيب چيست ؟ غيب عبارت است از اينكه انسان اقرار و اعتراف داشته باشد كه در عالم هستى و
واقعيتهاى هست كه من با پوسته بدن خودم با حواس خودم نمى توانم آنها را درك كنم
ولوا اينكه اينجا حضور داشته باشم چشم من ، گوش من ، ذائقه من ، لامسه و شامه من قادر
به ادراك آنها نيستند يعنى من در باره خودم اينطور قضاوت كنم كه اين حواسى كه من دارم
وسايل بسيار بسيار محدودى است كه براى تماس پيدا كردن من با دنياى خارج به من داده
شده است ، اصلا چشم را براى چه به من داده اند؟ براى اينكه وقتى مى خواهم با اين دنيا
از راه رنگها و شكلها ارتباط پيدا كنم ، بتوانم و راه خودم را به دست آورم ، همين گوش را
براى چه به من داده اند، براى اينكه امواج ديگرى است به نام اصوات كه به وسيله
گوش ادراك مى شوند. لذا وقتى مى خواهم در اين دنيا كارهاى زندگى ام را انجام دهم .
بايد گوش داشته باشم ، همچينين ساير حواس . اما ايا اين حواسى كه من دارم ، ابزارى
است براى من كه هر چه در عالم هستى است با آنها درك كنم بطورى كه اگر چيزى را با
حواس خودم درك نكنم ، قبول نداشته باشم ؟ نه اين اشتباه است . بلكه بزرگترين
اشتباهى كه بشر در زندگى خودش مرتكب مى شود و
شكل علمى هم به آن مى دهد، همين هست كه خيال كند كه حواسى كه به در دنيا و طبيعت داده
شده است براى اين است كه هر چه را در اين دنيا است با همين حواس كشف كند بطورى كه
اگر چيزى را با حواس خودش درك نكرد، آنرا نفى كند و بگويد وجود ندارد، چرا كه
اگر مى بود من با دست خودم آن را لمس مى كردم ، با چشم خودم آنرا مى ديدم يا با گوش
خودم آنرا مى شنيدم يا با ذائقه خودم آنرا مى چشيدم . تمام چيزهايى را كه انسان بايد
به آنها ايمان داشته باشد، قرآن با كلمه غيب بيان كرده است ايمان به اينكه حقايق و
واقعيتهاى هست كه از حدود حواس من بيرون است . پس با چه چيزى من وجود آنها را
قبول كنم ؟ راه ديگرى به انسان نشان داده شده است دلايلى به انسان داده شده است كه از
راه آنها مى تواند غيب را قبول كند. البته اين هم معلوم است كه معناى اينكه قرآن مى
گويد مومنين كسانى هستند كه ايمان به غيب مى آورند اين نيست كه هر چيزى را كه
به شكل امرى نهانى به ما گفتند، بگوييم ما مومنيم و آنرا
قبول داريم . مثلا فلان جن گير مى آيد و مى گويد من لشكرى از جن دارم و چنين است و
چنان ، چنين و چنان مى كند بگوييم : الذين يومنون بالغيب به ما گفته شده است
كه به غيب ايمان داشته باشيم ، پس ما بايد به ادعاى اين جن گير هم ايمان داشته
باشيم اينكه آن غيب چيست در جاهاى ديگر قرآن و غير قرآن توضيح داده شده است . نگفتم
به هر ادعايى كه به صورت غيب باشد بايد ايمان باشد. بلكه نبايد منكر غيب بود
منكر حقايق نهانى نبايد بود.
راه ايمان آوردن به غيب
حال اگر شما بگوييد كه انسان از چه راهى مى تواند به غيب ايمان بياورد من عرض مى
كنم مراحلى دارد. اولين مرحله اش اين است كه هزاران نشانه در دنيا هست كه
لااقل جلوى انكار غيب را مى گيرد، يعنى انسان را از مرحله نفى به مرحله شك وارد مى كند.
امروز معلوم شده است كه در همين دنياى محسوس و ملموس ما هزاران چيز وجود دارد كه ما آنها
را حس نيم كنيم ، با اين حواس خودمان حس نمى كنيم . يك
مثال خيلى روشن براى شما عرض كنم :
در قديم الايام در ميان امواجى كه در فضاست ، تنها موجى را كه مى شناختند موج صوتى
بود. در باب صوت و صدا از قديم ميان علما بحث بوده است . انسان حرف مى زند و
ديگرى مى شنود. سنگى به سنگى مى خورد، صدايش به گوش انسان مى رسد. اين
چگونه است ؟ مى گفتند اين هوايى كه شما در اينجا احساس مى كنيد و وجودش را احيانا در
موقع حركت يا در وقت ديگر درك مى كنيد، مثل آب است . همين طور كه شما آب را با چشم
خودتان مى بينيد كه موج بر مى دارد و وقتى سنگى را در حوض آب مى اندازيد، موج
ايجاد مى كند و موجش پخش مى شود و هر چه بيشتر پخش مى گردد ضعيفتر مى شود، همين
طور وقتى شما حرف مى زنيد يا دو تا سنگ به هم مى خورد در هوا موجى پيدا مى شود و
اين موج وار گوش شما مى شود در آنجا دستگاهى است ، پرده اى است ، استخوان است ،
اعصاب است كه به حركت در مى آيد. در نتيجه شما چيزى را ادراك مى كنيد به نام صوت
ديگر بيش از اين بشر نمى توانست در باب امواج دركى باشد.
امروز از راه همين علوم حسى يعنى از راه قرائنى كه علوم حسى با دست بشر داده ، معلوم
شده است كه غير از موج صوتى امواجى هست كه اساسا طرف نسبت با موج صوتى نيستند
و حتى نه گوش ما و نه هيچ حسى از حواس ما قادر نيست آن امواج را درك كند ولى وجود
دارند. مثل امواج الكترونيكى ، امواجى كه راديوها پخش مى كند، موج صوتى نيست . اگر
به صورت موج صوتى مى بود بايد وقتى كه مثلا در تهران پخش مى شود، شايد يك
ساعت و نيم يا بيشتر طول بكشد تا برسد به خراسان مى گويند اگر بنا شود موج
صوتى فاصله قم و تهران يعنى بيست و چهار فرسخ را طى كند، در حدود بيست دقيقه
طول مى كشد. سرعت حركت آن نسبت به موج الكترونيكى بسيار كند است . اگر مثلا من كه
اينجا حرف مى زنم يك بلندگويى هم در فاصله دويست مترى ايجاد باشد كه از آنجا هم
صدا بيايد و شما، هم صداى من بشنويد و هم صداى بلندگو را، در اين صورت كلمات را
با فاصله مى شنويد يعنى يك كلمه را از من مى شنويد و با فاصله لحظه اى
از بلندگو مى شنويد، يعنى طول مى كشد تا موج صوتى بلند گو به شما برسد،
ولى شما مى بينيد راديو كه حرف مى زند، در همان لحظه شما مى شنويد يعنى
طول مى كشد تا موج صوتى بلندگو به شما برسد ولى شما مى بينيد راديو كه
حرف مى زند، در همان لحظه شما مى شنويد يا وقتى با تلفن مثلا با خراسان حرف مى
زنيد، مانند اين است كه در همين جا صحبت مى كنيد، به اين سرعت ، صوت به
شكل موج الكترونيكى (حال با سيم يا بى سيم ) مى رود به خراسان و با همان سرعت
بر مى گردد به اينجا.
مثل معروفى است ، مى گويند صداى ساعت معروف در انگلستان را مردمى كه در آن سر دنيا
هستند زودتر از مردمى كه در آن ميدان هستند، مى شنوند، يعنى اگر شما در اينجا راديوى
انگلستان را بگيريد، صداى آن ساعت را قبل مردمى كه در انگلستان در آن ميدان اند، مى
شنويد، چرا؟ زيرا براى مردمى كه مى خواهند از طريق هوا و با موج صوتى صداى اين
ساعت را بشنوند، ممكن است يك ثانيه يا دو ثانيه
طول بكشد ولى براى مردمى كه صداى آنرا با موج الكترونيكى مثلا در ايران گوش مى
كنند، يك ثانيه كه هيچ ، يك هزارم ثانيه شايد يك ميليونيم ثانيه هم
طول نمى كشد كه اين صدا با آنها مى رسد در نتيجه شما اين صدا را از يك انگليسى كه
در آنجاست ، زودتر مى شنويد. اين امواج در فضا وجود دارد، با چه حسى ما مى توانيم
آنها را درك كنيم ؟ با هيچ حسى فقط با قرائن علمى ، حتى علما مى توانند
طول اين امواج را بدست آورند بدون اينكه آنها را ببينند. پس اجمالا ما مى فهميم كه اين
امواج وجود دارند، بسيار بسيار جاهلانه است كه انسان دايره ايمان و تصديق خودش را
محدود كند و بگويد من فقط به هر چيز كه آن را مستقيما با يكى از حواس خودم درك مى كنم
. ايمان دارم .
معنى ايمان به غيب
معنى الذين يومنون بالغيب چيست ؟ ايا فقط اين است كه ايمان داشته باشيم كه
غيبى وجود دارد، خدايى وجود دارد وحى وجود دارد، ملائكه و فرشتگان وجود دارند، كتب
آسمانى منشا غيبى دارند، معادى وجود دارد؟ يا ايمان داشته باشيم كه امام زمانى وجود
دارد؟ آيا ايمان به غيب همين است و به همين جا خاتمه پيدا مى كند؟ نه ، بالاتر است ،
ايمان به غيب آنوقت ايمان به غيب است كه انسان يك ايمانى هم به رابطه ميان خودش با
غيب داشته باشد، ايمان داشته باشيم كه اين جور نيست كه غيبى هست جدا و ما هستيم جدا،
بايد به مددهاى غيبى ايمان داشته باشيم ، شما در سوره حمد مى خوانيد اياك نعبد و
اياك نستعين اى خداى نهان و پنهان ما تنها تو را پرستش مى كنيم و از تو كمك مى
گيريم ، از تو مدد مى گيريم ، از تو نيرو مى خواهيم ، (اين استمداد است ) بر راهى كه
مى رويم اين نيروهايى كه تو به ما داده اى به كار مى اندازيم ولى مى دانيم كه سر
رشته تمام نيروها در دست توست از تو قوت مى خواهيم از تو مدد مى خواهيم از تو هدايت
مى خواهيم .
شب جمعه است ؛ در دعاى كميل اينطور مى خوانيم : يا رب يا رب يا رب ، قو على
خدمتك جوارحى و اشدد على الغزيمة جوانحى و هب لى الحد فى خشيتك و الدوام فى
الاتصال بخدمتك پروردگارا پروردگارا پروردگارا به اعضا و جوارح من
نيرو بده ولى در راه خدمت خودت ، خودتان را بنده آماده به خدمت نشان مى دهيد، از خدا
استمداد مى كنيد و نيرو مى خواهيد. نه تنها براى اعضا و جوارح خودم نيرو مى خواهم
، براى دل خودم و براى عزم و تصميم خودم هم از تو نيرو مى خواهم ، خدايا به
دل من عزم و تصميم بده اراده مرا محكم كن
اصلا دعا يعنى چه بسيار خوب ، ايمان دارم به غيب براى خودش ، من براى خودم ؟ نه ،
نكته اى مى گويند كه حرف خوبى است ، مى گويند يكى از تفاوتهايى كه ميان فلسفه
الهى و دين و مذهب است كه اين است كه فلسفه الهى البته فلسفه هاى الهى اى كه از
مذهب مثل اسلام استمداد نكرده اند حداكثر به خدايى جداى از عالم ، به غيبى جداى از
شهادت اعتقاد دارند، مثل يك آدم ستاره شناس كه مثلا مى گويد در منظومه شمسى ستاره اى
كشف شد كه به نام نپتون ، در كهكشان چنين كشف شد. خوب ، هست كه هست ، به من چه
مربوط؟ ولى در دين ، عمده آن رابطه اى است كه ميان بنده و خدا، ميان ما و جهان غيب
برقرار مى شود. دين از يك طرف ما را وادار مى كند به
عمل و كوشش و - به تعبير اميرالمومنين - به خدمت ، و از طرف ديگر مى گويد پيوندها و
رابطه اى معنوى ميان غيب و اينجا هست ؛ تو دعا كن ، تو بخواه ، تو استمداد كن ، از يك راه
نهانى كه خودت نمى دانى ، به هدف و نتيجه مى رسى . مى گويد صدقه ، يك راه
نهانى كه تو نمى دانى رفع بلا مى كند. دعا كن كه البته شرايطى دارد؛ اگر دعا
با آن شرايط صورت بگيرد شما از يك راه نهانى استجابتش را خواهيد گرفت .
تصميم بگير، از خداوند در كارها الهام بخواه ، بعد مى بينى در موقع معين ، سر بزنگاه
، خدا به قلب تو الهامى كرد، از غيب به تو مدد مى رسد.
امداد غيبى ، حسابى دارد
البته مدد غيبى شرايطى دارد؛ معنايش اين نيست كه ما در خانه مان بنشينيم و بگوييم ، اس
غيب بيا به من مدد بده !نه ، مدد غيبى ، قانون و شرايط دارد. پس عمده اين است كه ما ايمان
به غيب و ايمان به مددهاى غيبى در يك شرايط معين داشته باشيم .
اصلا وحى ، خود مدد عيبى است ولى در مقياس اجتماع بشر. آنجا كه ديگر پاى علم بشر،
پاى عقل بشر، پاى فعاليت بشر، آنجا كه ديگر پاى حس نمى رسد، پاى
عقل و فكر نمى رسد، خداوند به وسيله يك عده به نام ((پيامبر)) بشر را هدايت و
راهنمايى مى كند، از غيب مدد مى رساند. آنجا كه جاى عجز و ناتوانى بشر است ، ديگر
بشر فعاليت خودش را كرده است ، كار خورش را انجام داده است ، ناتوان است و در قدرت
او نيست ، جاى مدد غيبى است . قرآن درباره پيغمبر اكرم مى فرمايد: و اذكروا نعمه
الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكن فغاصيحتن تنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفره
من النار فانقذكم منها (165) اى مردم ! اين نعمت خدا را فراموش نكنيد كه شما
(يعنى شما مردم ، شما بشرها، شما انسانها؛ نه تنها شما عربها، بلكه همه انسانها) به
يك پرتگاه بسيار خطرناكى رسيده بوديد و عن قريب سقوط قطعى مى كرديد. خداوند
به وسيله اين پيغمبر شما را نجات داد، به شما آزادى ؛ داد، شما را خلاص كرد. اين ، مدد
غيبى است . و چقدر براى زندگى فردى و اجتماعى انسان ، اين ايمان مفيد و نگهدارنده است
!
من نمى دانم با چنين اشخاصى برخورد كرده ايد با نه ؛ من برخورد كرده ام و خودم در
زندگى شخصى ام چنين تجربه هايى دارم كه انسان گاهى اين جور احساس مى كند كه
اگر آن راهى را كه خدا براى او معين كرده است برود، يك تاييدهايى ، يك حمايتهاى غيبى
و نهانى هست بالاتر از عقل و فهم و فكر او كه براى او كار مى كند، و چقدر يك چنين
ايمانى آدم را نگه مى دارد و براى زندگى انسان مفيد است !
داستان آيه الله بروجردى و رفتن به مشهد
داستانى الان يادم افتاد، دريغ است كه آن را نگويم ، يكى دو باز ديگر هم يادم هست كه
در سخنرانيها گفته ام ؛ مربوط به مرحوم آيه الله بروجردى (اعلى الله مقامه ) است .
قبل از اينكه ايشان به قم بيايند، من از نزديك خدمت ايشان ارادت داشتم . بروجرد رفته
بودم و در آنجا خدمتشان رسيده بودم . مردى بود در حقيقت با تقوا و به راستى موحد.
نگوييد هو كس مرجع تقليد شد، البته موحد هست . توحيد هم مراتب دارد. بله ، اگر به
مقياس ما و شما حساب كنيم ، مراجع تقليد درجات خيلى بالاتر از توحيد من و شما را دارند
ولى وقتى كه من كى گويم موحد، يك ؛ درجه خيلى عالى را مى گويم او كسى بود كه
اساسا توحيد را در زندگى خودش لمس مى كرد، يك اتكا و اعتماد عجيبى به دستگيرهاى
خدا داشت . سال اولى بود كه ايشان به قم آمده بودند، تصميم گرفته بودند بروند
به مشهد. مثل اينكه نذر گونه اى داشته اند. در آن وقت كه بيمار شده بودند، آن
بيمارى معروف كه احتياج به جراحى پيدا كرده بودند و ايشان را به بروجرد به
تهران آوردند و عمل كردند و بعد به درخواست علماى قم به قم رفتند در دلشان
نذر كرده بودند كه اگر خداوند به ايشان شفا عنايت بفرمايد بروند زيارت حضرت
رضا عليه السلام بعد از شش ماه كه در قم ماندند و تابستان پيش آمد، تصميم گرفتند
بروند به مشهد؛ يك روز در جلسه دوستان و به اصطلاح اصحابشان طرح مى كنند كه
من مى خواهم به مشهد بروم . هر كس همراه من مى آيد اعلام كند، اصحابشان عرض مى كنند:
بسيار خوب به شما عرض مى كنيم يكى از اصحاب خاصشان كه هم اينكه يكى از مراجع
تقليد است براى من نقل كرد كه ما دور هم نشستيم ، كنكاش كرديم ، فكر كرديم كه مصلحت
نيست آقا بروند مشهد چرا؟ چون آقا را ما مى شناختيم ولى در آن زمان هنوز مردم تهران
ايشان را نمى شناختند، مردم خراسان نمى شناختند و به طور كلى مردم ايران نمى
شناختند. بنابراين تجليلى كه شايسته مقام اين مرد بزرگ است نمى شود بگذاريد
ايشان يكى دو سال ديگر بماند، براى نذرشان هم كسى صيغه نخوانده اند كه نذر
شرعى باشد. در دلشان اين نيت را كرده اند، بعد كه معروف شدند و مردم ايران ايشان را
شناختند با تجليلى كه شايسته شان هست بروند. تصميم گرفتيم كه اگر دوباره
فرمودند، ايشان را منصرف كنيم بعد از چند روز باز در جلسه گفته اند: از آقايان كى
همراه من يم آيند؟ هر كدام از دوستانشان حرفى زندند و بهانه اى تراشيدند. يكى گفت :
اى آقا! شما تازه از بيمارى برخاسته ايد آنوقت فقط
اتومبيل بود و هواپيما نبود ناراحت مى شويد، ممكن است بخيه ها باز شود، ديگرى
چيز ديگرى گفت ، ولى از زبان يكى از رفقا درز كرد كه چرا شما نبايد به مشهد
برويد. جمله اى گفت كه آقا درك كرد اينها را مى گويند به مشهد نروند، به خاطر اين
است كه مى گوييم هنوز مردم ايران شما را نمى شناسند و تجليلى كه شايسته شماست
به عمل نمى آيد، آن آقا براى من نقل كرد: آقا تا اين جمله را شنيد تكانى خورد آن وقت
ايشان هفتاد سالشان بود گفت : هفتاد سال از خدا عمر گرفتم و خداوند در اين مدت
تفضلاتى بر من كرده است و هيچ يك از اين تفضلات تدبير نبوده است همه تقدير بوده
است ، فكر من هميشه اين بوده كه ببينم وظيفه ام در راه خدا چيست . هيچ وقت فكر نكرده ام كه
من در راهى كه مى روم ترقى مى كنم يا تنزل ، شخصيت پيدا مى كنم يا پيدا نمى كنم
فكرم هميشه اين بوده كه وظيفه خودم را انجام بدهم . هر چه پيش آيد، تقدير الهى است
زشت است در هفتاد سالگى خودم براى خودم تدبير كنم ، وقتى كه خدايى دارم وقت كه
عنايت حق را دارم وقتى كه خودم را به صورت يك بنده و يك فرد مى بينم خدا هم مرا
فراموش نمى كند. خير مى روم . و ديدم كه اين مرد از روزى كه فوت كرد روز به روز
خداوند بر عزت او افزود آيا آيت الله بروجردى نعوذ بالله با خدا قوم و خويشى داشت
كه مورد تفضل و يا عنايت حق باشد؟ ابدا امدادهاى الهى به افراد به اجتماعات و به
بشريت حسابى دارد.
پيغمبر اكرم در باره مهدى موعود فرمود: پبعث فى امتى على اختلاف من اللناس و
زلازل يرضى عنه ساكن السماء و ساكن الارض و يقسم
المال صحاحا قالوا: و ما صحاحا يا
رسول الله قال : يقسم بينهم بالسوية (166) خدا هرگز دنيا را
بى صاحب نگذاشته است و بى صاحب نخواهد گذاشت ، آن وقتى كه كار دنيا مى كشد به
آنجا كه واقعا بشريت در خطر است ، خدا بشريت را بوسيله يك بشر نجات مى دهد.
بدبينى نسبت به آينده جهان در ميان روشنفكران
هيچ نمى دانيد الان چگونه بدبينى اى در روشنفكران جهان نسبت به آينده بشريت پيدا
شده است و هيچ مى دانيد اين بدبينى با مقياس
علل و عوامل ظاهرى ، بجاست ؟ ما مسلمانها قدر اين نعمت را مى دانيم كه الان
مثل مردم صد سال پيش مى گوييم زندگى بشر مثلا پانصد
سال ديگر، هزار سال ديگر هم هست و شايد صد هزار
سال ديگر هم باشد. پيش خودمان مى گوييم دليلى ندارد كه نباشد، دليلى ندارد كه
بشريت منقرض بشود. اما امروز عده اى از به اصطلاح روشنفكران دنيا (از جمله
راسل در كتاب اميدهاى نو) معتقدند كه بشريت ، دوران خودش را تمام كرده و وقت انقراضش
فرا رسيده است . يكى از كسانى كه چنين بدبينى اى نسبت به آينده بشر دارد انيشتن است
. او مى گويد: به احتمال قوى ، بشر با يك مهارت شگرفى خودش را نابود مى كند،
چون از نظر توليد نيروهاى مخرب به جايى رسيده كه قدرت از ميان بردن بشريت را
پيدا كرده است . در گذشته چنين چيزى نبود، درگذشته خطرناكترين مردم ، محبوبترين
افراد اگر بزرگترين قدرتهاى وقت را هم داشت ، چكار مى توانست بكند؟ مثلا صد هزار
يا پنجاه هزار نفر آدم را مى كشت . مى گفتند: سبحان الله ! ببينيد حجاج بن يوسف سى
هزار آدم را كشت ! بيش از اين نمى توانست بكشد. تمدن آن عصر بيش از اين اجازه نمى داد.
مگر با شمشير و با نيروى جلاد كه آى گردن اين را بزن ، آى شكم آن را سفره كن ، چقدر
آدم را مى شود كشت ؟ آدم بيست سال هم كه حكومت كند، روزى سه چهار نفر را هم بكشد از
سى هزار نفر كه بيشتر نمى شود، يا آن سزار، امپراتور خونخوار روم حداكثرى كه مى
توانست جنايت كند چه بود؟ ابدا تازه شهرى كه آن وقت آتش مى زدند اصلا مگر مى شد
به اندازه تهران باشد؟ ابدا وسايل آن روز اجازه نمى داد، شهرى به اين وسعت و عظمت
مثل تهران و شهرهاى بزرگتر، مولود تمدن جديد هستند. ولى امروز تمدن بشريت به
جايى رسيده است كه اگر يك سزار پيدا بشود، يك قدرت درجه
اول دنيا پيدا بشود كه يك جنون آنى به كله اش بزند، تمام بشريت از بين رفته است .
صدر اعظم آلمان گفت : اگر جنگ سوم جهانى رخ بدهد، ديگر غالب و مغلوبى نخواهد
داشت ، تا حالا در جنگ يكى غالب بود و ديگرى مغلوب ، ولى اگر جنگ جهانى ديگرى رخ
ميان قدرتهاى درجه اولى جهان صورت بگيرد غالب و مغلوبى وجود نخواهد داشت ، يعنى
غالب و مغلوب هر دو از ميان مى رود، واقعا بر اساس شرايط ظاهرى ، حق با كيست ؟ حق با
بدبين هاست اگر حساب كنيم كه دنيا به راستى روى انبار باروت است ، از انبار باروت
هم خطرناك تر (ديگر باروت يعنى چه ؟ صدر درجه از باروت ) و از ميان رفتنش با
فشار دادن چند دكمه ميسر است ، حق با آنهايى است كه به آينده دنيا بدبين اند، راستى هم
روى علل ظاهرى هيچ دليلى ندارد كه بدبين نباشيم ، بايد هم بدبين باشيم . نبايد
اميدوار باشيم كه بچه هاى ما يك عمر طبيعى و عادى بكنند و بچه هاى خودشان را ببينند.
امروز مى بينيم بشر به كره ماه مى رود با خود فكر مى كنيم كه كم كم آنجا سكونت مى
كند و اگر جنونى به كله اش بزند، از آنجا زمين را منهدم مى كند، تنها يك چيز است و آن
الهامى است كه ما از دين مى گيريم الذين يومنون بالغيب ، مى گوييم البته
درگذشته براى بشريت به مقياسهاى كوچك (مقياسهاى قبيله اى ، كشورى ) مقياسهاى كمى
بزرگتر (اقليمى ) از اين خطرات پيش آمده ولى جهان را صاحبى باشد خدا نام ، خداوند
به يك وسيله آن را حفظ كرده است . وقتى هم كه خطر به مقياس جهانى به وجود آيد، باز
لطف الهى از عالم گرفته نمى شود، چه حرف خوبى نمى زند گاندى ، مى گويد:
اروپا آكنده است از جنون دروغ و نبوغ با هم ؛ نوابغشان هم مجنونند، نبوغهاى توام با
جنون دارند.
آينده روشن از نظر دين
از نظر دين ، الذين يومنون بالغيب از نظر منطق خبرهايى كه از طريق
دين گرفته ايم نه از روى اصول ظاهر، مى گوييم خيالمان از اين جهت كه بشريت بكلى
نيست و نابود بشود راحت است . هر چه در گذشته بوده است مقدمه اى بوده براى آنچه كه
در آينده پيش مى آيد. ما آينده اى پيش رو داريم كه در آن به تعبير اسلام عقلها
كامل مى شود. حديث دارد كه خداوند نمى گويد امام زمان در آن دوره دست لطف
خودش را بر سر بندگان مى گذارد حتى كملت عقولهم (167) و
بشر عقل خودش را باز مى يابد و ديگر اين بى عقلى ها را خود به خود نمى كند. مى
فرمايد: در آن دوره عمرها طولانى : و بهداشت مردم كاملتر مى شود، امنيت به طور
كامل برقرار مى گردد، تصطلح فى ملكه السباع (168)درندگان با
يكديگر صلح مى كنند كاسگين و جانسون (169) هم با هم صلح مى كنند و يخرج
الارض افلاذكبدها (170)زمين آنقدر منابع نيرو و ذخيره دارد كه الى ما شاء الله .
تازه شما به كجاى آن پى برده ايد؟! مى گوييد چهار پنج ميليارد جمعيت زياد است ؟ نه
، بيش از اينها مى تواند در خود جا دهد. زمين حداكثر نيرويى را كه دارد، گنجهاى مدفونى
را كه دارد در اختيار بشر مى گذارد. آسمان بركاتش را مى بارد.
وقتى كه ما روى الهام مذهبى ، روى اين چيزها مطالعه مى كنيم و دنياى به اصطلاح روشن
امروز را مى نگريم ، مى بينيم مثل ما در اين دنيا نسبت به دنيايى كه دين به ما نويد مى
دهد كه در انتظار ماست خواه كه ما شخصا به آن دوره برسم يا نرسيم
مثل مردمى است كه دارند از يك تونل عبور مى كنند.
تونل در ذات خودش تاريك است ولى چراغ مصنوعى در آن نصب كرده اند. تازه بايد از اين
تونل بيرون بيايند. وقتى كه بيرون آمدند، به يك فضاى بسيار باز و بسيار روشن
كه روشنى آن طبيعى است مى رسند؛ عدالت به معنى واقعى برقرار است ، امنيت به معنى
واقعى برقرار است ، آزادى به معنى واقعى برقرار است ، توحيد به حقيقت خودش طلوع
مى كند و ظاهر مى شود و دنيا را روشن مى كند. اعلموا آن االله الارض بعد
موتها(171) قرآن مى گويد: بدانيد كه خدا همين زمين مرده را در هنگام بهار
زنده مى كند. اين آيه را در احاديث ما اين طور تفسير شده است كه اين مطلب اختصاص به
زمين خاكى ندارد، زمين اجتماع بشر هم چنين است . اگر شما ديدى كه روزى فساد جهانگير
شد ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس
(172)اگر تمام عالم مثل فصل زمستان مرد، مايوس نشويد، نگوييد دنيا را زمستان
گرفت ، ديگر دوره بهار منقضى شد. خير، بهارى خواهد آمد.
اين معنى الذين يومنون بالغيب ، ايمان به نهان و ايمان به مددهاى غيبى و نهانى
است ، منتها مددها براى شخص به مقياس شخصى ، براى اجتماع كوچك به مقياس اجتماعى و
براى جهان بشريت به مقياس جهانى است . حكومت واحد جهانى ، سراسر عدالت ، سراسر
امنيت ، سراسر بركت ، سراسر رفاه ، سراسر آسايش ، سراسر خوبى و سراسر
ترقى خواهد بود. در خاتمه عرايضم اين جملات دهاى افتتاح را كه شايد اكثر شما حفظ
هستيد مى خوانم :
الهم انا نرغب اليك فى دوله كرنمه ، تعز بها الاسلام و اهله و بذب بها النفاق و
اهله و تجعلنا فيها من الدعاه الى طاعتك و القاده الى سبيلك و توزقنا بهتا كرامه الدنيا و
الاخره .
خدايا! تو را قسم مى دهيم به حق صاحب امشب كه ما را
اهل ايمان و جزء منتظرين واقعى فرج او قرار بده . دست ما را از دامان ولاى
اهل بيت و ايمان به حقانيت آنها كوتاه مفرما.
خدايا ما را به حقايق دين مقدس اسلام آشنا كن ، توفيق
عمل و خلوص بيت به همه ما كرامت بفرما.
و صلى الله على محمد و آل محمد.
فصل هفتم : معيار انسانيت چيست ؟
اين سخنرانى در يكى از دانشگاههاى كشور ايراد شده و تاريخ آن مشخص نيست .
معيار انسانيت چيست ؟
گر چه وقت من خيلى گرفته است و بيش از اندازه ظرفيت و توانايى ام براى خودم
كارهايى درست كرده ام يا شرايط بر من تحميل كرده است ، در عين
حال وقتى دوستان از من تقاضاى بحثى در اينجا كردند چاره اى جز اين نديدم كه موافقت
براى اينكه نشستن و صحبت كردن و مسايل اسلامى را با شما دانشجويان عزيز در ميان
گذاشتن براتى من از مهمترين مسايل است .
ترجيح مى دهم كه مسائلى را طرح كنم كه ذهن شما را برانگيزد تا درباره آن فكر كنيد و
با يكديگر به مذاكره بپردازيم . لذا بحث من بيشتر جنبه طرح و سؤ
ال دارد. موضوع بحث معيار انسانيت است ، يعنى مى خواهيم بدانيم معيار و ميزان
انسانيت چيست . اگر از نظر زيست شناسى فقط جسم انسان مطرح است . در آنجا بحث مى
كنند كه انسان در ميان رده هاى مختلف حيوانات در چه رده اى است . مثلا پستاندار است و...
بالاخره يك نوع از انواع جانداران را انسان مى نامند در
مقابل انواع ديگر جانداران نظير پرندگان ، خزندگان ، چارپايان ، حشرات و غيره . با
مقياس زيست شناسى ، همه افراد بشر كه بر روى زمين هستند، با دو پا راه مى روند، پهن
ناخن هستند و حرف مى زنند، انسانند، و با اين معيار هيچ تفاوتى ميان انسانها رد انسانيت
زيست شناسى نيست و فى المثل با مقياس زيست شناسى ، همه افراد بشر كه به روى
زمين هستند، با دو پا راه مى روند، پهن ناخن هستند و حرف مى زنند، انسانند و با اين معيار،
انسانند، با اين معيار هيچ تفاوتى ميان انسانها در انسانيت زيست شناسى نيست ، فى
المثل با مقياس زيست شناسى و با مقياس پزشكى و حتى با مقياس روانشناسيت موسى
چومبه همان مقدار انسان است كه لومومبا؛ يعنى از جنبه زيست شناسى ، از نظر يك پزشك و
حتى از نظر يك روانشاس كه درباره جهازات بدنى يا جهازات روانى انسان گفتگو مى
كند، بين اين دو نفر نمى توان فرقى گذاشت همچنان كه ميان امام حسين عليه السلام و
يزيد نمى توان فرقى گذاشت ، هر دو از نظر زيست شناسى و پزشكى و حتى
روانشناسى انسان هستند، ولى آيا انسانيت انسان ، آنچه كه شرافت و
كمال انسانى ناميده مى شود، به همين است ؟
انسان كامل و انسان ناقص
در علوم انسانى مى بينيم سخن از انسان كامل و انسان ناقص است ، سخن از انسان پايين
افتاده و انسان مترقى و متعالى است . آن انسانى كه از نظر علوم انسانى ، از نظر علوم
اخلاقى ، از نظر علوم اجتماعى ممكن است كامل باشد و ممكن است ناقص ،
قابل ستايش و تقدير و تكريم باشد و بيا به هيچ وجه
قابل ستايش و تعظيم نباشد بلكه شايسته تحقير باشد، كدام انسان است ؟ معيار انسانيت
چيست و در كجاست ؟ اين چگونه است كه ميان مثلا چومبه و لومومبا فرق مى گذاريم ؟ در چه
چيز آنها فرق مى گذاريم ؟ چه چيز، يكى را از انسان منحط
قابل نكوهش و حتى مستحق اعدام قرار داده است و ديگر را انسانى
قابل ستايش ؛ با اينكه از جنبه هاى زيست شناسى اگر هر دو را كالبد شكافى كنند
شبيه يكديگرند، حتى جهازات روانى شان همه شبيه يكديگر است ؛ هر دو داراى قلب و
سلسله اعصاب ، كبد، كليه ، ماهيچه ها و معده و... هستند و چه بسا كه اعضاى بدن انسان
قابل نكوهش از اعضاى بدن انسان متعالى بهتر كار كند. پس چه چيز در آن كه باعث
تفاوت اين دو شده است ؟
اين همان مساله بسيار بسيار مهمى است كه از قديم در علوم انسانى و نيز در اديان و مذاهب
مطرح بوده است . مثلا قرآن انسانهايى را برتر و بالاتر از فرشته و شايسته
مسجوديت ملائك مى داند، چنانكه مى گويد: ما به فرشتگان گفتيم به آدم سجده كنيد،
ولى در مورد انسانهايى نيز مى گويد چهارپايان بر اينها برترى دارند. چه مقياسها و
معيارهايى است كه اين مقدار تفاوت را به وجود آورده است ؟ اين حتى به دين و مذهب هم
ارتباط ندارد و حتى مساله انسان در سطحى قرار گرفته است كه با موضوع خدا هم صد
در صد بستگى ندارد؛ يعنى فيلسوفان مادى جهان هم كه به خدا و دين و مذهب اعتقاد
ندارند، باز مساله انسان و انسانيت و مساله انسان برتر و انسان فروتر را مطرح كرده
اند. در اينجا اين سوال مطرح مى شود كه از نظر مكاتب مادى ، انسان برتر و انسان
فروتر چگونه انسانهايى هستند و ملاك برترى و ملاك فروترى چيست ؟ اين
سوال بود، حال ببينيم جواب چيست .
نظريات مختلف درباره معيار انسانيت :
1 - علم
آيا ما مى توانيم علم را ملاك و معيار انسانيت قرار بدهيم و بگوييم كه انسانها از نظر
زيست شناسى با يكديگر مساوى هستند ولى يك چيز هست كه اكتسابى يعنى به دست
آوردنى است و با آن معيار، انسانيت با غير انسانيت تفاوت مى كند؛ مرزى است ميان انسان
برتر و انسان فروتر، و آن دانش است ؟ هر اندازه كه انسان آگاهى و دانش بيشترى
پيدا كند، انسانتر است و هر اندازه كه از علم و دانش بى بهره تر باشد، از انسانيت بى
بهره تر است . بنابراين دانش آموز كلاس اول از كسى كه هنوز به مدرسه نرفته است
انسانتر است . دانش آموز كلاس دوم از دانش آموز كلاس
اول انسانتر است و همين طور... در دوره دانشگاه هم دانشجويى كه
سال آخر را طى مى كند از دانشجويى كه سال ما
قبل آخر را طى مى كند انسانتر است . در ميان علما و دانشمندان نيز هر كدام كه معلوماتش
بيشتر است انسانتر است .
آيا اينكه علم و دانش معيار انسانيت است و تنها معيار هم هست ، مى تواند مردود
قبول واقع شود؟ آيا شما انسانها را بر اساس دانششان ستايش و نكوهش مى كنيد؟ ابوذر
را كه شما ستايش مى كنيد آيا به دليل اين است كه دانش ابوذر از دانش شما و از دانش
انسانهاى زمان خودش بيشتر بوده است ؟ اينكه معاويه مورد نكوهش و در
مقابل ، ابوذر مورد ستايش شماست آيا به اين
دليل است كه شما حساب كرده ايد و ديده ايد معلومات ابوذر از معاويه بيشتر است ؟ در
مورد چومبه و لومومبا چطور؟ من گمان نمى كنم كه تنها علم و دانش معيار انسانيت باشد و
هر كه عالمتر است انسانتر باشد. با اين مقياس بايد بگوييم كه در زمان ما انيشتين - كه
از همه دانشمندان عالم شهرتش بيشتر است و واقعا هم شايد از همه دانشمندان عالم عالمتر
بود - انسانترين انسانهاى زمان بوده است .
2 - خلق و خوى
نظريه ديگر اين است كه انسانيت به دانش نيست ، دانش البته شرطى است براى انسانيت .
آگاهى و باخبر بودن ، روشن بودن به جهان ، به خود و به اجتماع را نمى شود نفى
كرد اما اين مسلما كافى نيست . اگر هم دخالتى دارد، يكى از پايه هاى انسانيت است ، تازه
در اصل پايه بودنش هم حرف است كه بعد عرض مى كنم . اين نظريه مى گويد انسانيت
به خلق و خوى است نه به دانش . خلق و خوى يك مساله است آگاهى مساله ديگر. ممكن است
انسان ، آگاه و دانا باشد و همه چيز را بداند ولى خلق و خوى او خلق و خوى انسانى
نباشد، بلكه خلق و خوى حيوانى باشد، چطور؟ يك حيوان از نظر خلق و خوى تابع
غرايزى است كه با آن غرايز آفريده شده است ، جبر غرايز بر او حكومت مى كند؛ يعنى در
مقابل غريزه اش يك اراده حكم ندارد و حتى او همان غرايز خودش است و غير از غريزه چيز
ديگرى نيست . اگر مى گوييم سگ حيوان درنده و در عين
حال باوفاست . درندگى و وفا براى اين حيوان غريزه است . اگر مى گوييم مورچه يك
حيوان حريص يا مال انديش است ، حرص يا مال انديشى براى اين حيوان يك غريزه است .
جبر غريزه بر او حكومت مى كند و بس . انسانهايى در جهان هستند كه همان خلق و خوى
حيوان را دارند. يا به عبارت ديگر همان خلق و خوى اولى طبيعى را دارند، خودشان را بر
اساس طرح انسانى نساخته اند، خودشان را تربيت نكرده اند، انسان طبيعى هستند، يك
انسان صد درصد موافق طبيعت ، انسانى كه در درون خودش محكوم طبيعت خودش است .
علم او چطور؟ علم ، آگاهى و چراغ است . او در حالى كه محكوم طبيعتش است ، چراغ علم را در
دست دارد. آن وقت تفاوتش با حيوان در اين جهت مى شود كه شعاع آگاهى حيوان براى
تامين غرايزش ضعيف و محدود به زمان و مكان خودش است ولى آگاهى به انسان قدرت مى
دهد به طورى كه بر زمان گذشته اطلاع پيدا مى كند، زمان آينده را پيش بينى مى كند از
منطقه خودش خارج مى شود و به منطقه هايى ديگر مى رود تا آنجا كه از كره خودش هم
خارج مى شود و به كره ديگر مى رود.
ولى مساله خلق و خوى يك امرى ديگر است ، غير از مساله آگاهى است ، به عبارت ديگر
آگاهى ، به آموزشهاى انسان ارتباط پيدا مى كند و خلق و خوى به پرورش هاى انسانى
. اگر بخواهند به انسان آگاهى بدهند بايد او را تربيت كنند، عادت و پرورش دهند و
اين ، يك سلسله عوامل غير از عوامل آموزش مى خواهد، به اين معنى كه
عامل آموزش ، شرط پرورش هست ولى شرط لازم است نه شرط كافى .
نظريه اول كه معيار انسانيت را تنها دانش مى دانست ،
خيال نمى كنم كه چندان قابل قبول باشد. بعد عرض مى كنم كه چه اشخاصى همين
نظريه را دنبال كرده اند. ولى نظريه دوم كه سراغ خلق و خوى مى رود، طرفداران
بيشترى دارد، اما تازه اين مساله مطرح است كه كدام خلق و خوى معيار انسانيت است ؟ در
اينجا هم چند نظريه است :
|