بالاتر از اين هم درجه اى هست ؟ بله ، يك انسان مستجاب الدعوه -
لااقل درباره خودتان - مى شويد. حتى مى توانيد روى بدن خودتان اثر بگذاريد. اعجاز
نكنيد، كرامت كنيد. در نتيجه عبوديت (جوهره كنهها الربوبيه نتيجه اش تسلط است ) آيا
بالاتر از اين هم هست ؟
بله ، اما بالاتر، برا فهم ما و فكرهاى ما خيلى زياد است ، خيلى از اشخاص نمى توانند
باور كنند كه انسانى در اثر عبوديت و بندگى خدا و
تذلل ، در اثر اين كه صراط عبوديت را طى كرده است ، برسد به جايى كه در جهان هم
بتواند تصرف كند، يعنى بتواند يك بيمارى را از راه روحى معالجه كند، يك كور مادرزاد
را شفا بدهد، يك پيس را شفا بدهد (آن طور كه قرآن درباره عيسى بن مريم
نقل مى كند) البته به اذن الله ، خدا به آنها چنين قدرتى داده است . اذن خدا همان قدرتى
است كه خدا افاضه مى كند: و تبرى الاكمه و الابرص باذنى و اذ تخرج
الموتى باذنى (67) يا در آيه ديگر: و احى الموتى باذن الله
(68). اين يك درجه بالاتر است كه اكنون نمى خواهم درباره آن صحبت كنم .
در جلسه بعد ان شاء الله درباره معناى قرب براى شما مطالبى عرض مى كنم
اينكه ما در عبادت مى گوييم : قبه الى الله يعنى چه ؟ تقرب به خداوند يعنى
چه ؟ اين معنا را ان شاء الله براى شما توضيح خواهم داد.
على از آن عبدها و بنده هايى است كه به اين خداوندگارى
نائل شده است ، اما اشتباه خودبينى خيال نكنيد اين عبوديت كه نتيجه اش خداوندگارى و
تسلط است ، نتيجه اش خودبينى هم هست ، ابدا، خودبينى با عبوديت سازگار نيست ، نتيجه
اش غرور و منيت است ، ابدا، آن بنده اى كه بندگى كند براى ربوبيت كارش به جايى
نمى رسد. عبوديت جز تذلل و خاكسارى چيز ديگرى نيست . على عليه السلام در
مناجاتهاى خودش عرض مى كند: خدايا! كنى لى فخرا ان اكون لك عبدا و كفى لى عزا
ان تكون لى ربا.
خدايا! اين افتخار براى من بس كه بنده تو باشم و اين عزت و شرافت براى من بس كه
تو رب و خداوندگار و پروردگار من باشى . ما براى على عليه السلام خيلى مقامات
قائل هستيم و بايد هم قائل باشيم . اصلا مساله ولايت كه مى گويند، بدون ولايت
تكوينى - در اين حدودى كه شايد يك جلسه برايتان عرض بكنم - اساسا ولايت نيست ،
اشتباه كرده اند، نفهميده اند، سواد ندارند كسانى كه منكر ولايت تكوينى شده اند و حتى
ولايت تكوينى را نمى فهمند كه چيست ، يك چيز ديگر را پيش خودشان جاهلانه فرض و
تصور كرده اند و همانها را هم مرتب به مردم گفته اند در كتابهايشان هم نوشته اند چون
شعورشان به اين مسائل نمى رسد. آنها اساسا انسان و خدا را نمى شناسند. در اين جور
مسائل اظهار نظر كردن ، فرع بر دو مساله است :
اول شناختن خدا، دوم شناختن انسان و استعدادهاى درونى انسان و معنى تقرب انسان به خدا
و معنى عبوديت و معنى عبادت . على كه اينچنين محبوب است به خاطر عبوديت است . چه خوب
مى گويد ابو سعيد ابى الخير (يا خواجه انصارى ):
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند
|
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
|
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند
|
آن كسى كه مجذوب تو مى شود چه اعتنايى به اين ربوبيتها دارد كه بخواهد منيت و غرور
و تكبر پيدا كند.
ايام از يك طرف ايام و ليالى احياء است ، ايام و ليالى دعاست ، ايام و ليالى عبوديت و
بندگى كردن است و از طرف ديگر ايام شهادت مولاى متقيان على عليه السلام است . ايام
شهادت آن مردى كه يكى از بزرگترين بندگان خداست . بعد از پيامبر اكرم ما بنده اى
به اين بندگى سراغ نداريم . تخمين زده اند در حدود
چهل و پنج ساعت از ضربت خوردن على عليه السلام تا وفات و شهادتش يعنى تا آن
لحظه اى كه مرغ روحش به عالم ملكوت پرواز كرد فاصله شد و به نظر من اين مدت
چهل و پنج ساعت از حيرت انگيزترين دوره هاى زندگى على عليه السلام است . شخصيت
على را در اين چهل و پنج ساعت انسان مى بيند. يقين و ايمان على در اين
چهل و پنج ساعت بر ديگران نمايان مى شود، از نظر خود او لحظات و ساعاتى است كه
جايزه خودش را گرفته است ، مسابقه را به نهايت رسانده است ، با
كمال افتخار مى خواهد نزد پروردگارش برود. على چيز ديگرى است . در نهج البلاغه
است ، مى فرمايد اين آيه كه نازل شد: احسب الناس يتركوا ان يقولوا امنا و هم
لايفتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلن الكاذبين
(71) من فهميدم كه در امت اسلام فتنه ها پيدا مى شود من خيلى آرزوى شهادت داشتم
. آرزو داشتم كه در احد شهيد بشوم . هفتاد نفر از مسلمين شهيد شدند وقتى كه من شهيد نشدم
خيلى دلم گرفت ، ناراحت شدم ، (اين را يك جوان مى گويد در زمان جنگ احد على تقريبا يك
مرد بيست و پنج ساله است . دو بچه كوچك در خانه دارد: امام حسن و امام حسين . همسرى دارد
مانند صديقه طاهره ، در عين حال آنچنان آرزوى شهادت على را بى تاب كرده است كه پس
از آنكه شهيد نمى شود ناراحت مى شود) پيغمبر اكرم قبلا به او وعده داده بود، هم خودش
قبلا سوال كرده بود كه يا رسول الله ! آيا من چگونه از دنيا مى روم ؟ پيغمبر فرموده
بود كه تو شهيد از دنيا مى روى . ولى وقتى كه ديد در احد شهيد نشد ناراحت شد رفت
خدمت رسول اكرم : يا رسول الله شما به من اين طور فرموده بوديد كه خداوند شهادت را
روزى من مى كند، پس چطور من در احد شهيد نشدم ؟ فرمود: على جان دير نمى شود، تو
حتما شهيد اين امت خواهى بود. بعد پيغمبر يك
سوال مانند از على كرد: على جانم ! بگو آن وقتى كه در بستر شهادت افتاده باشى
چگونه صبر خواهى كرد؟ چه جوابى مى دهد! يا
رسول الله ! آنجا كه جاى صبر نيست ، آنجا جاى بشرى است و جاى شكر و سپاسگزارى
است . شما به من بفرماييد آن وقتى كه من در بستر شهادت افتاده ام چگونه خدا را شكر
مى كنم .
هميشه على به دنبال اين گم گشته خودش مى رفت . اجمالا مى دانست كه اين فرق او در راه
خدا شكافته خواهد شد. مى گفت خدايا آن لحظه نازنين . آن لحظه زيبا، آن لحظه پر لذت
و پر بهجت چه لحظه اى خواهد بود؟ پيغمبر به على فرموده بود كه شهادت تو در ماه
رمضان است و در آن ماه رمضان سال 41 هجرى على
مثل اينكه قلبش احساس كرده بود كه ديگر هر چه مى خواهد واقع بشود در اين ماه رمضان
واقع مى شود. بچه هاى على احساس كرده بودند كه در اين ماه رمضان على يك حالت
انتظار و اضطراب و دلهره اى دارد مثل اينكه انتظار يك امر بزرگى را مى كشد روز
سيزدهم رمضان است ، براى مردم خطبه و خطابه مى خواند. در وسط خطبه و خطابه چشمش
افتاد به امام حسن ، حرفش را بريد، صدا زد عزيزم حسن ! از اين ماه چند روز گذشته است
؟ خيلى سوال عجيبى است . على خودش بهتر از همه مى داند كه چند روز گذشته است ،
چطور از اين جوانش مى پرسد؟ عرض كرد پدر جان سيزده روز. فورا رو كرد به امام
حسين : حسينم ! از اين ماه چند روز باقى مانده است ؟ (خيلى واضح است وقتى سيزده روز
گذشته است هفده روز باقى مانده است ) پدر جان هفده روز باقى مانده است . دستى به
محاسن كشيد، فرمود: بسيار نزديك است كه اين محاسن با خون اين سر خضاب بشود
انتظار چنين ساعت و چنين روزى را داشت .
يكى از آن جمله هاى بسيار زيبا اميرالمومنين كه در
خلال همين چهل و پنج ساعت ايراد كرده اين است ؛ ديگران خيلى مضطرب و ناراحت بودند،
اشك مى ريختند و گريه مى كردند ولى خودش اظهار بشاشت مى كرد، فرمود: و
الله ما فجاءنى من الموت وارد كرهته و لا طالع انكرته و ما كنت الا كقارب ورد و طالب
وجد به خدا قسم كه اگر مردم من هيچ كراهتى ندارم . يك ذره كراهت ندارم . اين
براى من يك امر نشناخته اى نبود، يك مهمان ناشناخته اى نبود، يك مهمان شناخته شده بود.
بعد فرمود مى دانيد مثل من مثل كيست ؟ مثل آن عاشقى است كه به
دنبال مطلوب و معشوق خودش مى رود و او را مى يابد.
مثل من مثل آن تشنه اى است كه در يك شب تاريك
دنبال آب مى رود ناگهان آب را پيدا مى كند، چقدر
خوشحال مى شود! گفت :
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
|
و ندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
|
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى
|
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
|
اصحابش مى آمدند: بله يا اميرالمومنين براى شما چنين است ولى بعد از شما ما ديگر چه
خاكى به سرمان بريزيم ؟ در شب نوزدهم ، بچه هاى على احساس كرده بودند كه امشب
شب ديگرى ، چون حضرت يك وضع خاصى داشت ، گاهى بيرون مى آمد به آسمان نگاه
مى كرد بر مى گشت ، و آن شب را هم على تا صبح نخوابيد بچه ها هر كدام به خانه
خودشان رفته بودند. اميرالمومنين مصلايى دارد يعنى يك اطاقى در منزلش دارد كه در
آنجا نماز مى خواند و عبادت مى كند. فرزند بزرگوارش حسن بن على عليه السلام كه
به خانه خود رفته بود، قبل از طلوع صبح از خانه خودش مراجعت كرد، آمد خدمت پدر
بزرگوار، رفت به مصلاى پدر، ديد على نشسته است و
مشغول عبادت است . آنگاه جريانى را كه در آن شب برايش رخ داده بود براى فرزندش
حسن نقل كرد، فرمود پسر جان ! ديشب من همين طور كه نشسته بودم (يعنى من ديشب
نخوابيدم ، بستر نينداختم ) چشم مرا خواب گرفت . دريك لحظه و به يك سرعت عجيبى در
همان عالم رويا من پيغمبر اكرم جد شما را ديدم : ملكتنى عينى و انا جالس فسنح
لى رسول الله صلى الله عليه و آله چشمم بر من مسلط شد، خواب بر من مسلط
شد، همان طورى كه نشسته بودم يك لحظه پيغمبر را ديدم . تا پيغمبر را ديدم فورا
شكايت امت را به او عرض كردم . عرض كردم : يا
رسول الله ماذا لقيت من امتك من الاود و اللدد يا
رسول الله ! من از دست اين امت تو چه كشيدم و اين امت تو چقدر خون بر
دل من وارد كردند! يا رسول الله از دشمنان خودم به تو بگويم ... (72)
عبادت و دعا(2)
در جلسه گذشته مقدارى راجع به عبوديت ، بندگى حق و حق پرستى و آثارى كه عبوديت
براى بشر دارد صحبت كردم و حديثى را از امام صادق عليه السلام كه در مصباح
الشريعه روايت شده است عنوان كردم . حديث اين بود: العبودة جوهره كنهها الربوبيه
و در اطراف اين حديث توضيحاتى دادم ولى توضيحات گذشته احتياج دارد كه
بيان بيشترى در اطراف آنها بكنم و ضمنا مطلبى را كه وعده دادم كه در اين جلسه صحبت
كنم يعنى مساله تقرب به خداوند كه روح عبادت است ، به عرض شما مى رسانم
. اول مساله تقرب را براى شما عرض مى كنم .
شما همه وقتى كه مى خواهيد عبادتى انجام بدهيد، مثلا نمازى بخوانيد، روزه اى بگيرند،
حجى انجام بدهيد و يا زكاتى بدهيد، نيت مى كنيد و در نيت خودتان مى گوييد: نماز مى
خوانم قربة الى الله يعنى نماز مى خوانم براى اينكه به خداى تبارك و تعالى در
نزديك بشوم ، روزه مى گيرم قربة الى الله براى اينكه به خدا نزديك بشوم ، حج مى
كنم قربة الى الله براى اينكه به خدا نزديك بشوم ، احسان مى كنم ، به انسانهاى
ديگر خدمت مى كنم براى اينكه به خدا نزديك بشوم .
من مى خواهم اين معنى نزديك شدن به خدا را در اين جلسه براى شما توضيح بدهم كه
اساسا نزديك شدن به خدا معنى دارد يا ندارد، و عبارت ديگر آيا نزديك شدن به خدا يك
نزديكى حقيقى است واقعا بشر به يك وسيله عبادت و طاعت (آن عبادت و طاعت به هر شكلى
مى خواهد باشد) به خدا نزديك مى شويم ، يك تعبير است ، يك مفهوم مجازى است ، چطور؟
من دو مثال براى شما عرض مى كنم ، يكى در موردى كه نزديكى شيئى با شيئى نزديكى
حقيقى است و يكى در موردى كه نزديك شدن يك شى ء به شى ء ديگر يك تعبير مجازى
است ، حقيقى و واقعى نيست .
نزديك شدن حقيقى
اما آن جايى كه تعبير ما از نزديك شدن ، حقيقى است : شما از اينجا مى خواهيد حركت كنيد
برويد به قم . هر چه كه شما حركت مى كنيد مى گوييد من به قم دارم نزديك مى شوم و
از تهران دور مى شوم . به راستى اينجا اين نزديك شدن شما به قم معنى و مفهوم دارد،
يعنى يك فاصله را كم مى كنيد، بنابر اين مى گوييد من به شهر قم نزديك مى شوم .
اين يك معناى نزديك شدن است . واقعا شما از تهران كه حركت مى كنيد به قم مى رويد،
فاصله اى ميان شما و قم هست و تدريجا اين فاصله كم مى شود تا وقتى كه شما به قم
مى رسيد، آنقدر نزديك مى شويد كه ديگر كلمه نزديكى هم تقريبا معنى ندارد
يعنى شما به قم رسيده ايد و به قم واصل شده ايد اين نزديك شدن ، نزديك شدن حقيقى
است .
نزديك شدن مجازى
يك نزديك شدن ديگر هم داريم كه فقط تعبير است و نزديك شدن حقيقى نيست ، چطور؟
شما يك صاحب قدرت و مقام يا يك صاحب ثروتى را در نظر بگيريد كه يك قدرت
فراوان و ثروت فراوانى در اختيار اوست . آنگاه بعضى از افراد را ما مى گوييم از
نزديكان فلان مقام است ، فلان شخص با فلان مقام نزديك است . از شما مى پرسند شما
با فلان صاحب قدرت آيا نزديك هستيد يا نزديك نيستيد؟ مثلا مى گوييد نه ، من نزديك
نيستم اما فلان كس به او خيلى نزديك است ، چطور؟ من با آن صاحب مقام و قدرت كارى دارم
، مى خواهم بروم نزديك يك آدمى كه به او نزديك باشد، او مرا به وى معرفى كند
مشكل من حل شود. اين نزديك شدن چه نوع نزديك شدنى است ؟ شما اگر مى گوييد اياز
به سلطان محمود نزديك بود، مقصود از اين نزديك بودن چيست ؟ يا براى هر صاحب
قدرتى يك چنين چيزى را پيدا مى كنيد، مثلا مى گوييد على عليه السلام به پيغمبر
نزديك بود. آيا مقصود اين است كه هميشه فاصله مكانى ميان پيغمبر و على كم بود؟ يعنى
اگر مى آمدند حساب مى كردند، هميشه افراد با يك فاصله اى از پيغمبر بودند و آن كه
فاصله جسمش با فاصله جسم پيغمبر از هر فاصله ديگر كمتر بود على بود؟ وقتى مى
گوييد فلان شخص با فلان مقام نزديك است ، آيا مقصودتان اين است كه فاصله مكانى
او كم است ؟ نه ، مقصود اين نيست . اگر اين جور باشد پس پيشخدمت در اتاق آن صاحب مقام
به او نزديك نيست و حال آنكه مقصود شما اين نيست ، شما مى دانيد آن پيشخدمت به آن معنى
كه شما مى گوييد به آن آدم نزديك است اساسا نزديك نيست .
پس شما به چه معنا مى گوييد نزد او نزديك و مقرب است ؟ مقصودتان اين است : در
دل او، در ذهن او اين آدم يك محبوبيت و احترامى دارد كه گفته او را به زمين نمى اندازد،
خواهش او را رد نمى كند، خواسته او براى او مثل خواسته خودش است ، اين قرب ، قرب
معنوى است ولى قرب معنوى هم كه مى گوييم ، در واقع تعبير است ، قرب مجازى است ،
يعنى خود اين با خود او، شخص اين با شخص او نزديك نيست بلكه فقط اين در ذهن و روح
آن آدم يك محبوبيتى دارد، مورد عنايت و لطف اوست ، به اين جهت ما مى گوييم نزديك است .
حال
معنى اينكه بنده اى به خدا نزديك مى شود؟ چيست ؟ مسلما نزديكى به معنى
اول نيست ، يعنى وقتى ما مى گوييم بنده در اثر عبادت به خدا نزديك مى شود، مقصود
اين نيست كه يك بنده فاصله اش با خدا كم مى شود، به اين معنا كه قبلا ميان او و خدا
فاصله اى وجود داشت ، تدريجا نزديك و نزديك مى شود به گونه اى كه فاصله كم مى
شود و آن مرحله اى كه در قرآن مى گويد: يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا
فلاماقيه كه اسم آن ملاقات پروردگار و لقاء رب است ، (تحقق مى يابد)
مثل دو جسم كه به يكديگر مى رسند مثلا شما به قم مى رسيد، آدم هم به خدا مى رسد. اين
جور كه معنى ندارد و قطعا مقصود اين نيست ، چرا؟ براى اينكه گذشته از دهها
دليل عقلى كه در اينجا وجود دارد كه خدا با بندگان خودش فاصله ندارد و خدا مكان ندارد
كه چنين فاصله اى فرض بشود، از نظر منطق قرآن و منطق اسلام هم ، يعنى منطق نقلى ،
همانها كه به ما قرب و نزديكى به خدا را دستور داده اند، همانها كه زلفاى عندالله را
به ما دستور داده اند، همانها كه به ما گفته اند به خدا نزديك بشويد، يكى از خدا است
يكى به خدا نزديك است ، همان منطق گفته است خدا به همه موجودات نزديك است ، خدا از
هيچ موجودى دور نيست : و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن
اقرب اليه من حبل الوريد (73) ما از رگ گردن انسان به انسان نزديكتريم
. آيه ديگر: و و هو معكم اينما كنتم (74) هر جا كه شما باشيد خدا با
شماست . خدا از هيچ موجودى دور نيست .
پس به اين معنا فاصله را كم كردن معنى ندارد، بله ، يك مطلب هست كه بعد عرض مى كنم
. خدا به همه مردم متساويا نزديك است بلكه به همه اشياء متساويا نزديك است ولى اشيا
متساويا به خدا نزديك نيستند. اشيا و احيانا از خدا دورند ولى خدا به همه اشياء نزديك
است كه اين هم رمزى دارد، شايد بتوانم برايتان عرض كنم . به هر
حال به آن معنا كه فاصله ميان دو شى باشد و ما بخواهيم در اثر عبادت فاصله اين دو
شى را كم كنيم . نيست .
پس آيا معنى دوم است ؟ يعنى قرب به خداوند نظير تقرب به مقامات اجتماعى است ؟ و به
عبارت ديگر تقرب به خدا يك تعبير است كه ما به كار مى بريم ؟ يك مجاز است كه
استعمال مى كنيم ؟ همين طور كه در محاورات اجتماعى خودمان چنين قرارداد كرديم ، يك
مطلبى كه واقعا نزديك بودن نيست ، مورد عنايت بودن ، مورد لطف بودن ، مورد توجه
بودن را قرب و تقرب ناميديم . بسيارى از افراد حتى و بسيارى از علما اين جور تصور
مى كنند، مى گويند معنى تقرب به پروردگار همين است كه در نتيجه ، تعبير و مجاز است
اگر مى گوييم پيغمبر اكرم از همه مردم ديگر به خدا نزديكتر است يعنى از همه افراد
ديگر بشر در نزد خدا را تشبيه كرده باشم . شما ممكن است چند فرزند داشته باشيد و
در ميان اين چند فرزند يكى از فرزندانتان بيشتر مطابق ذوق و سليقه و ايده
آل شما باشد، مى گوييد من ميان بچه هايم اين بچه ام از همه بچه هاى ديگرم به من
نزديكتر است يعنى از همه آنها بيشتر مورد عنايت من است ، و الا همه بچه ها متساويا به
جسم شما نزديك هستند، همه در يك خانه كنار هم مى نشينيد، احيانا آن بچه اى كه شما او را
كمتر دوست داريد كنارتان مى نشيند و آن بچه اى كه او را بيشتر دوست داريد با دو متر
فاصله از شما مى نشيند مى گويند معناى مقرب شدن نزد پروردگار جز اين نيست كه ما
بيشتر مورد عنايت پروردگار واقع بشويم و الا اينكه ما نزديك بشويم و به طرف خدا
برويم معنى ندارد. همين طور كه معنى ندارد خدا به طرف ما بيايد و خدا به ما نزديك
بشود، معنى هم ندارد ما واقعا به خدا نزديك بشويم ، خدا كه به همه چيز نزديك است ، ما
به خدا نزديك بشويم يعنى چه ؟
معنى قرب به خدا
آن عمده از علما كه نظرى دقيق تر و معرفت تر بيشترى دارند، مى گويند، خير، مطلب از
اين قرار نيست . نزديك شدن به خدا نزديك شدن حقيقى است نه نزديك شدن مجازى و
تعبيرى . واقعا انسان به خدا نزديكتر مى شود اما
خيال نكنيد كه اين نزديك شدن مجازى و اين است كه يك فاصله را كم مى كنيم . صحبت
فاصله در ميان نيست . پى چيست ؟ مى گويد خداى تبارك و تعالى
كمال مطلق است ، وجود بى حد است ، كانون لايتناهى هستى است . او علم محض است ، عين علم
است . به تعبير ميرداماد علم كله و كله العلم ، قدرة كله و كله القدرة ، حياه كله و كله
الحياة ، اراده كله و كله الارادة . او كمال مطلق است ، موجودات به حسب كمالات واقعى
وجودى كه كسب مى كنند به كانون و مركز و واقعيت هستى واقعا نزديك مى شوند. اين
نزديك شدن نزديكى واقعى است ، جسمانى نيست ولى واقعى و حقيقى است ، مجاز و تعبير
نيست ، از نوع مقرب شدن يك انسان در اجتماع در نزد يك صاحب قدرت و يا از نوع مقرب
شدن يك فرزند در نزد پدر نيست كه به معنى اين است كه آثار لطفش بيشتر است ، نه
واقعا پيغمبر از ما به خدا نزديكتر است ، واقعا اميرالمومنين از ما به خدا نزديكتر است و
اين قرب ، قرب واقعى است و در نتيجه آنجا كه ما عبادت مى كنيم ، عبوديت انجام مى دهيم
اگر واقعا عبوديت ما عبوديت باشد، ما قدم به قدم به سوى خدا (حركت مى كنيم ) باز
قدم هم كه من مى گويم تعبير است ، ديگر اين كلمات اينجا درست نيست .
سير بگوييم ، چون اشخاصى نظير على بن الحسين عليه السلام در اينجا تعبير
كرده اند ما هم تعبير ميكنيم . امام على بن الحسين مى گويد: اللهم انى اجد
سبل المطالب اليك مشرعة و مناهل الرجاء لديك مترعة و اعلم انك للراجين بموضع اجابة و
للملهوفين بمرصد اغاثه تا آنجا كه مى گويد: و ان
الراحل اليك قريب المسافة خدايا آن مسافرى كه به سوى تو حركت و كوچ
مى كند راهش نزديك است ، راههاى خيلى دورى نبايد طى كند، مسافتش نزديك است .
يكى از آن گنجينه هاى بزرگى كه در دنياى شيعه وجود دارد اين دعاهاست . به خدا قسم
گنجينه اى است از معرفت اگر ما هيچ دليل بر ديگرى نداشتيم غير از دعاهايى كه داريم ،
از على بن ابى طالب عليه السلام صحيفه علويه ، از زين العابدين عليه السلام
صحيفه سجاديه يا دعاهاى غير صحيفه سجاديه ، اگر ما جز دعاى
كميل از على و جز دعاى ابوحمزه از على بن الحسين غير صحيفه سجاديه ، اگر ما جز دعاى
كميل از على و جز دعاى ابوحمزه از على بن الحسين نداشتيم و اسلام در چهارده قرن چيز
ديگرى نداشت ، همينكه توسط دو تن از شاگردهاى اسلام از آن دنياى بدويت و جهالت
چنين دو اثرى ظاهر شده كافى است . آنقدر اينها اوج و رفعت دارد كه اصلا اعجاز جز اين
چيزى نيست .
به هر حال ، مى گويند تقرب ، تقرب واقعى است و حقيقت است و انسان به راستى به
خدا نزديك مى شود. اين نزديك شدن به خدا يعنى چه ؟ يعنى خدا كه
كمال مطلق است ، ما مرتب كمالات بيشترى پيدا مى كنيم . خدا علم على الاطلاق است ، بر علم
و ايمان و بصيرت ما افزوده مى شود. خدا قدرت على الاطلاق است ، بر قدرت ما افزوده
مى شود. پس در مساله عبوديت (و اينكه ) بندگى كن (به
قول آن شاعر بندگى كن تا كه سلطنت كنند يا به تعبير امام جعفر صادق العباده جوهره
كنهها الربوبيه ) هر چه كه در اين راه عبوديت جلو بروى ، بر ربوبيت و خداوندگارى
تو (نه خدايى العياذبالله ) بر صاحب بودن و تسلط و قدرت تو افزوده مى شود.
عبادت راه كسب قدرت و تسلط است . حال چگونه تسلطى ؟
اين تسلط را من در پنج مرحله - و يا به يك اعتبار در شش مرحله - براى شما توضيح مى
دهم اگر چه آن مراحل آخرش از حدود اين گونه جلسات زيادتر است . اما چون
مراحل اول را بايد عرض كنم ناچارم به مرحله آخر هم اشاره كنم . جلسه گذشته هم
قسمتى را عرض كردم .
اولين اثر عبادت ، تسلط بر خود
اولين اثر عبادت كه انسان را به خدا نزديك مى كند (تسلط بر خود است ) از اينجا شما
بفهميد كدام عبادت قبول است و كدام قبول نيست . عبادت بدون اينكه انسان را به خدا
نزديك كند عبادت نيست . يعنى باور نكنيد كه انسان عبادت بدون اينكه انسان را به خدا
نزديك كند عبادت نيست ، يعنى باور نكنيد كه انسان عبادت كند ولى به خدا نزديك بشود
و عبادتش را هم درست انجام داده باشد، چنين چيزى
محال است ، عبادت مركب تقرب و نزديك شدن به خداوند است . آن وقت عبادت بنده و
جنابعالى مقبول است كه ما را به خدا نزديك كند. و باور نكنيد كه انسان به خدا، اين
كانون لايتناهى هستى نزديك بشود ولى بر بصيرت و ايمان و روشنايى اش افزوده
نشود. بر قدرت و حيات و اراده و تسلطش افزوده نشود. اولين مرحله كه اولين نشانه است
براى اينكه ما بفهميم آيا عبادت ما مورد قبول پروردگار هست يا نيست ، ارزش اجتماعى
عمل ماست يعنى چه ؟ يعنى اگر ما عبادت كنيم ، اين عبادت - كه مكرر هم هست و مخصوصا
درباره نماز بيشتر صدق مى كند - براى چيست ؟ براى اينكه ما هميشه يادمان باشد كه
بنده هستيم و خدايى داريم گاهى افراد سوال مى كنند فايده نماز خواندن ما براى خدا
چيست ؟ براى خدا چه فايده اى دارد كه من نماز بخوانم ؟ ديگرى مى گويد: شما مى
گوييد من نماز بخوانم ، نزد خدا اعلام بندگى كنم ، مگر خدا نمى داند كه من بنده اش
هستم كه مرتب بروم آنجا بايستم اعلام بندگى كنم ، تعظيم كنم ، چاپلوسى كنم تا خدا
يادش نرود كه چنين بنده اى دارد. اگر خدا يادش برود چنين خدايى كه خدا نيست شما كه
مى گوييد خدا هرگز يادش نمى رود پس عبادت كردن براى چيست ؟ خير، نماز براى اين
نيست كه خدا يادش نرود چنين بنده اى دارد، نماز براى اين است كه بنده يادش نرود
خدايى دارد، نماز براى اين است كه ما هميشه يادمان باشد كه بنده هستيم ، يعنى چشم
بينايى در بالاى سر ما وجود دارد، در قلب ما وجود دارد، در تمام جهان وجود دارد، يادمان
نرود به موجب اينكه بنده هستيم خلقت ما عبث نيست ، بنده هستيم پس تكليف و وظيفه داريم
پس اينكه من نماز مى خوانم مرتب مى گويم : الله اكبر، لا
حول و لا قوه الابالله ، سبحان الله و اعلام عبوديت مى كنم كه من بنده هستم ،
براى اين است كه هميشه ياد خدا در دل من باشد فايده آن چيست ؟ در اين مرحله فايده اش
اين است : يادمان هست كه بنده هستيم ، يادمان هست كه وظيفه داريم ، يادمان هست كه قانون
خدايى در دنيا وجود دارد، به اين قانون بايد
عمل بشود. يادمان بايد باشد قانون عادلانه اى وجود دارد.
سخن ابن سينا
بوعلى سينا، اين فيلسوف بزرگ اسلامى ، در پرتو اسلام يك سلسله مسائلى را طرح
كرده است كه قبل از او هيچ فيلسوف ، يونانى و غير يونانى ، طرح نكرده است از جمله
وارد اين مساله مى شود كه انسان مدنى بالطبع است ، بعد وارد مساله عبادت مى شود، مى
گويد از نظر اجتماعى (هم از نظر اجتماعى بحث مى كند و هم از نظر غير اجتماعى ) و
براى زندگى اجتماعى بشر ضرورت دارد كه خداى خودش را بشناسد و پس از
شناسايى متوجه بشود كه از جانب آن خدا قانون عادلانه اى براى زندگى بشر وجود
دارد و باز واجب و لازم است عبادت وجود داشت باشد، عبادت هم تكرار بشود تا هميشه انسان
يادش باشد كه بنده است و خدايى دارد. وقتى كه اين تذكر و تلقين در روحش وجود داشت
جلو معصيت و گناه او را مى گيرد، مى خواهد ظالم كند، نماز مى آيد جلو چشمش مجسم مى
شود، مى گويد تو كه اعلام عبوديت كردى ، تو كه گفتى من رها نيستم ، (پس چرا مى
خواهى ظلم كنى ؟!)(75) در اينجا چه قانونى دارد؟ مى گويد: و فرضت عليهم
العبادة المروفضه بالتكرير به اين جهت عبادت واجب شده است تا در روح انسان
چنين نيرويى پيدا بشود كه در اثر اين نيرو كه تجديد عهد با ايمان است دائما ايمانش
تجديد بشود و اين ايمان مانع گناه كردن بشود.
اين اولين درجه تسلطى است كه انسان از ناحيه عرض كردم عبادت پيدا مى كند بر خودش
اين مرحله را من در جلسه گذشته تا اندازه اى برايتان عرض كردم كه يكى از خاصيتهاى
قطعى عبادت تسلط انسان بر اعضا و جوارح خودش ، تسلط انسان بر چشم خودش ، تسلط
انسان بر زبان خودش ، تسلط انسان بر اعضا و جوارح خودش ، تسلط انسان بر چشم
خودش ، تسلط انسان بر زبان خودش ، تسلط انسان بر گوش خودش ، تسلط انسان بر
چشم خودش ، تسلط انسان بر زبان خودش ، تسلط انسان بر گوش خودش ، تسلط
انسان بر دست خودش ، تسلط انسان بر پاى خودش و بر سراسر وجود خودش اگر (اين
خاصت ) نباشد (آن عبادت ) عبادت نيست به نص قرآن كه ان الصلاه تنهى عن
الفحشاء و المنكر (76)از اينكه العبودية جوهره كنهها الربوبيه
(دريافتم كه ) اولين مرحله خداوندگارى و قدرت و تسلط و اولين نشانه نزديك شدن
به كانون قدرت لايتناهى ، تسلط بر قوا، غرايز و شهوات و تمايلات نفسانى خود ما و
تسلط بر اعضاى خود ماست ، خودمان بر خودمان مسلط بشويم .
اين مرحله ، مرحله عامه است كه عامه مردم هم اگر عبادت كنند، لازم نيست خيلى تمرين كرده
باشند، به آن مى رسند. اينكه عرض مى كنم عامه نه اينكه
خيال كنيد پس ما و شما تكليف نداريم ، نه ، تكليف بسيار مهمى است .
تسلط بر قوه خيال
از اين مرحله كه ما بگذريم ، يك مرحله بالاتر و عاليترى است و آن تسلط بر انديشه و
قوه خيال است ، يعنى الان ما و شما كه اينجا نشسته ايم ، روزها حركت مى كنيم
دنبال كار و كسب خودمان مى رويم ، اين جور خيال مى كنيم كه انديشه ما در اختيار ماست و
اين ما خودمان هستيم كه حاكم هستيم و نمى دانيم آن كه بر ما فرمان مى راند انديشه است
(اينجا مقصودم از انديشه قوه خيال است ) يعنى يك انديشه هاى پراكنده اى بر ما حاكم است
. شما در يك جلسه بنشينيد، اگر توانستيد ذهن خودتان را يك ساعت روى يك موضوع
بخصوص متمركز كنيد به طورى كه قوه خيال از
چنگال شما فرار نكند، آن وقت معلوم مى شود كه شما بر انديشه خودتان مسلط هستيد.
نماز براى حضور قلب است . اصلا حضور قلب يعنى چه ؟ اين مساله حضور قلب خيلى
تعبير عجيبى است . حضور قلب يعنى دل حاضر باشد و غايب نباشد، يعنى تو وقتى نماز
مى خوانى و رويت به طرف قبله است ، حاضر غايب كن ، ببين دلت در نماز حاضر است يا
غايب ؟ شما در اول نماز دلتان را حاضر غائب مى كنيد و او حاضر مى شود. دلتان هم مى
خواهد حاضر باشد تا مى گوييد الله اكبر، بسم الله الرحمن الرحيم ، الحمدلله رب
العالمين ، يك وقت مى بينيد اين شاگرد كلاس فرار كرده ، شما درس را از
اول تا آخر داده ايد ولى خود شاگرد در كلاس نبوده است وقتى كه ما نماز مى خوانيم و مى
گوييم الحمدلله رب العالمين داريم به دل خودمان نفهيم مى كنيم ، به روح خودمان تلقين
مى كنيم ، اما وقتى السلام عليكم و رحمه الله و بركاته گفتيم مى بينيم اين جسم ما،
يعنى زبان ما، اعضا و جوارح ما، مشغول درس دادن به
دل ما بوده است و شاگرد كلاس ، اين دل بوده است اما متاسفانه در اينجا وضع به گونه
اى بوده كه ما درس را داده ايم ، شاگرد اول كلاس گفته حاضر و فرار كرده است و ما
درس را داده ايم و هدر درس داده ايم .
به ما گفته اند حضور قلب ، دل تو در نماز حاضر باشد و غايب نباشد. در اين زمينه هم
باز مطالب زيادى است ، روايتى هست از على بن موسى الرضا عليه السلام ، حديثى هست
از رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، و از علما كسى كه بهتر از همه اين مطلب را بيان
كرده شيخ الرئيس بوعلى سيناست . در باب عبادت عارف مى گويد: و العباد عند
العارف رياضة ما لهممه و قواه المتخيله و المتوهمه ليجرها بالتعويد عن جناب الغرور
الى جناب القدس (77) (اين مضمون عين مضمون حديث است ، درسى است كه بو على
سينا از پيغمبر و ائمه گرفته است ) مى گويد آدم عارف كه عبادت مى كند يك آدم دانا و
شناسا وقتى كه عبادت مى كند، در عبادت بيش از هر چيزى به تمركز قوه
خيال خودش اهميت ميدهد كه ذهن متوجه خدا بشود و قوه
خيال هميشه حاضر باشد واز سر اين كلاس فرار نكند.
تعبير پيغمبر اكرم از دل
تعبيرى دارد پيغمبر اكرم راجع به دل ، اين جور دلهايى كه ما داريم ، اين دلهايى كه از
اختيار ما بيرون است . بسيار تعبير عجيبى است ! پيغمبر اكرم مثلى ذكر مى كند، مى
فرمايد: انما مثل هذا القلب كمثل ريشة فى فلاة معلقة على شجرة تقلبها الريح
ظهرا البطن مثل دل انسانها، انسانهايى كه دلشان تربيت نشده است و هنوز با
عبادت تمرين پيدا نكرده اند، مثل يك پر - مثلا پر مرغ - است . شما اگر يك پر را در
صحرا و بيابان به يك شاخه درخت آويزان كنيد، بعد نگاه كنيد ببينيد اين پركى به يك
حالت مى ايستد، مى بينيد دائما از اين رو به آن رو مى شود. يك نسيم بسيار كوچك هم
بوزد كه شما احساس نسيم هم نمى كنيد، مى بينيد اين پر روى اين شاخه دارد حركت مى
كند. مى گويد مثل قلب بنى آدم (كه در اينجا منظور قوه
خيال است )، مثل قوه خيال كه يك جا نمى ايستد، از اين شاخه به آن شاخه مى رود و از
اختيار انسان بيرون است ، مثل آن پرى است كه به شاخه اى در بيابان آويخته باشد كه
ثابت نمى ماند. مولوى همين مضمون را به شعر در آورده :
گفت پيغمبر كه دل همچون پرى است
|
آيا همه دلها اين جور است ؟ ابدا. لابد خيال مى كنيد
دل على بن ابى طالب هم العياذ بالله همين جور بود. خير، اين جور نبود. نه تنها على بن
ابى طالب ، بلكه شاگردهاى كوچك على بن ابى طالب هم اين جور نبودند. آيا اويس
قرنى ، عمار ياسر و كميل بن زياد نخعى اين جور بودند؟ ابدا. و حتى كمتر از اينها را ما
ديده ام ، در افرادى كه ما در زمان خودمان ديده ايم . از اين افراد ما زياد ديده ايم كه اينها
مالك قوه خيال خودشان و مسلط بر قوه خيال خودشان هستند يعنى توانسته اند اين قدرت
را در اثر عبوديت و بندگى خدا پيدا كنند كه اگر بخواهند يك ساعت متوالى ذهن را به يك
نقطه متمركز كنند به طورى كه در تمام اين يك ساعت يك ذره ذهن به هيچ نقطه ديگرى
توجه پيدا نكند مى توانند چنين كارى بكنند. اين خودش قدرت و تسلط است و در نتيجه
نزديك شدن واقعى به خداى تبارك و تعالى پيدا مى شود. چنين چيزى ممكن است . اساسا
اهميت آنها به همين است كه بر انديشه خودشان حاكمند، انديشه يعنى
خيال بر آنها حكومت نمى كند. چقدر عالى مى گويد اين جور مطالب را ملاى رومى ! حديثى
هست از پيغمبر اكرم كه فرمود: ينام عينى و لاينام قلبى من چشمم مى
خوابد ولى دلم بيدار است ؛ بر عكس ما كه چشممان بيدار است و دلمان در خواب است .
پيغمبر فرمود من چشمم كه بخوابد دلم بيدار است . مى گويد:
لاينام القلب هن رب الانام
|
چقدر عالى است !
چشم توبيدار و دل رفته به خواب
|
چشم من در خواب و دل در فتح باب
|
چون كه بنا حاكم آمد بر بنى (78)
|
مثل من و انديشه ام مثل بناست و بنا؛ آن را من ساخته ام ، انديشه و
خيال مرا نساخته است .
من چو مرغ اوجم انديشه مگس
|
كى بود بر من مگس را دسترس
|
اين ، مرحله دوم (و سوم به يك اعتبار) از مراحلى است كه انسان تسلط و قدرت پيدا مى
كند.