next page

fehrest page

back page

تفسير انحرافى 
پس ، تعبير ديگر از هجرت ، دورى گزيدن از شهر گناه و تعبير ديگر از جهاد، مبارزه با غول نفس است . آيا اين تعبير درست است يا نه ؟ اين تعبير به نوعى درست است ، اما تفسير انحرافى هم شده است . جمله المهاجر من هجر السيئات و نيز جمله المجاهد من جاهد نفسه را اولياء دين گفته اند، بلكه پيغمبر اكرم فرمود جهاد اكبر جهاد با نفس است . ولى اشتباه و انحراف در اين است كه بعضى به بهانه اينكه هجرت همان هجرت از گناهان و جهاد همان جهاد با نفس است ، هجرت جسمانى و ظاهرى و جهاد با دشمن خارجى را بوسيدند و كنار گذاشتند (و گفتند) به جاى آنكه در مواقعى كه لازم مى شود، خانه و زن و بچه را رها كنيم ، خويشاوندان و پدر و مادر را رها كنيم ، شهر و ديار را رها كنيم و آواره شهرهاى شويم ، در خانه مى نشينيم و گناهان را رها مى كنيم ، پى ما هم مهاجر مى شويم . ديگرى گفت : ما هم به جاى آنكه زحمت مجاهده در راه خدا با دشمنان دين را متحمل شويم ، در خانه مى نشينيم ، سر به جيب مراقبت فرو برده با نفس ‍ خود جهاد مى كنيم و از آنها هم بالاتريم ! هجرت به معنى هجرت از سيئات و جهاد به معنى جهاد با نفس را بهانه اى براى نفى هجرت و جهاد ديگر قرار دادند. اشتباه است .
اسلام دو هجرت دارد نه يك هجرت ، اسلام دو جهاد دارد نه يك جهاد. هر وقت يكى را به بهانه ديگرى نفى كرديم . از تعليمات اسلام منحرف شده ايم . اولياء دين ما (رسول اكرم ، على عليه السلام ، ائمه اطهار) مهاجر بودند به هر دو جنبه مهاجرت ، و مجاهده بودند، به هر دو جنبه مجاهدت . اساسا از نظر معنوى و روحانى هم يك درجاتى هست كه آن درجات را جز از همين پلكان نمى شود بالا رفت . امكان ندارد كه انسانى ميدان جهاد را نديده باشد ولى درجه مجاهده را پيدا كند و يا انسانى هجرت نكرده باشد ولى درجه مهاجر را پيدا كند.
روان انسان اين طور است ؛ بعضى عوامل هستند كه تا انسان كلاس آن را طى نكند آن پختگى مخصوصى را كه بايد پيدا كند، پيدا نمى كند، مثلا ازدواج از نظر اسلام از چند جنبه مقدس است . برخلاف مسيحيت كه تجرد در آن تقدس دارد، در اسلام تاهل تقدس دارد. چرا اسلام براى تاهل تقدس ‍ قائل است ؟ يكى از موارد تقدسش جنبه تربيتى روح انسان است . يك نوع پختگى و يك نوع كمال براى روح انسان هست كه جز به وسيله تاهل پيدا نمى شود. يعنى اگر يك مرد يا يك زن تا آخر عمر مجرد بماند ولو اينكه تمام عمرش را رياضت بكشد، نماز بخواند، روزه بگيرد، به مراقبه و مجاهده با نفس بگذراند، در عين حال يك نوع خامى در روح اين آدم مجرد هست و علتش اين است كه متاهل نشده است ؛ چه زن مجرد باشد چه مرد مجرد. اين است كه اسلام تاهل را سنت مى داند و يكى از جهات آن را تاثير در تربيت و پختگى روح انسان است . ممكن است بعضى اشخاص بگويند ما اگر متاهل نيستيم ولى بالاخره به حال عزوبت باقى نمى مانيم . نه ، مساله تاهل ، اختيار همسر كردن ، متعهد شدن در مقابل يك همسر و بعد متعهد بودن در مقابل فرزندان است كه روح انسان را پخته و كامل مى كند. چيز ديگر جانشينش نمى شود. عواملى كه در تربيت انسان مؤ ثر است ، هر كدام به جاى خود موثر است ؛ هيچ كدام جاى ديگرى را نمى گيرد. جهاد بانفس ‍ در جاى خود محفوظ است ، هجرت از سيئات همچنين . اما هجرت عملى چيزى است كه هجرت از سيئات جاى آن را پر نمى كند و جهاد با دشمن هم جاى جهاد با نفس را پر نمى كند.و جهاد با دشمن هم جاى جهاد با نفس ‍ را پر نمى كند. اين است كه اسلام هر دو را در كنار يكديگر قرار مى دهد.
نيت جدى بر هجرت و جهاد 
اما تكليف افراد در شرايط مختلف چيست ؟ چون همه شرايط، شرايط جهاد نيست و همه شرايط، شرايط هجرت نيست . پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تكليف اشخاص را معين كرده است . فرموده است تكليف يك نفر مسلمان اين است كه در نيت جدى و قصد واقعى او هميشه چنين چيزى باشد كه اگر وظيفه اى ايجاب كرد هجرت كند، اگر وظيفه اى ايجاب كرد جهاد كند: من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزو مات على شعبة من النفاق آن كس كه جنگ نكرده يا فكر جنگ را در مغز خود نپرورانده است ، وقتى بميرد در شعبه اى از نفاق مرده است . افرادى كه نيتشان چنين نيتى است كه اگر وظيفه ايجاب كرد هجرت و جهاد كنند، ممكن است به پايه مهاجرين و مجاهدين واقعى برسند، قرآن مى فرمايد: لايستوى القاعدون من المومنين غير اولى الضرر و المجاهدون فى سبيل الله باموالهم و انفسهم فضل الله المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين درجة و كلا وعدالله الحسنى و فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما (131) مسلمانان ، آنها كه در راه خدا مجاهدند به مال و جانشان ، و خانه نشينانى كه (خانه نشينان متخلف را نمى گويد. آنها اصلا به حساب نمى آيند.) فقط به دليل اينكه من به الكفاية وجود دارد در خانه نشسته اند، هرگز با يكديگر برابر نيستند. قرآن ، خانه نشينانى را كه معذورند (كورند و شلند و بيمارند) ولى در نيتشان هست كه اگر اين نقص در آنها نمى بود و اين عذر را نمى داشتند، از ديگران در اين جهاد فى سبيل الله سبقت مى گرفتند، نفى نمى كند كه هم درجه مجاهدين فى سبيل الله باشند. اين مساله در جاى خود درست است .
وقتى اميرالمومنين از صفين مراجعت مى كرد، شخصى خدمت ايشان عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! دوست داشتم برادرم هم همراه ما و در ركاب شما بود و به فيض درك ركاب شما نائل مى شد. حضرت فرمود: بگو نيتش ‍ چيست ؟ در دلش چيست ؟ تصميمش چيست ؟ آيا اين برادر تو معذور بود و نتوانست بيايد يا نه ، معذور بود و نيامد؟ اگر معذور بود و نيامد، بهتر همان كه نيامد و اگر معذور بود و نيامد ولى دلش با ما بود، ميلش با ما بود و تصميم او اين بود كه با ما باشد، پس با ما بوده ، گفت : بله يا اميرالمؤ منين ! اين طور بود، فرمود: نه تنها برادر تو با ما بوده ، بلكه با ما بوده اند افرادى كه هنوز در رحمهاى مادرانند. بلكه با ما بوده اند افرادى كه هنوز در اصلاب پدرانند، تا دامنه قيامت اگر افرادى پيدا شوند كه واقعا از صميم قلب ، نيت و آرزويشان اين باشد كه اى كاش على را درك مى كردم و در ركاب او مى جنگيدم ، ما آنها را جزء اصحاب صفين مى شماريم .
انتظار ظهور يعنى چه ؟ افضل الاعمال انتظار الفرج (132) يعنى چه ؟ بعضى خيال مى كنند اينكه افضل اعمال انتظار فرج است ، به اين معناست كه انتظار داشته باشيم امام زمان (عجل الله تعالى فرجه ) با عده اى كه خواص ‍ اصحابش هستند يعنى سيصد و سيزده نفر و عده اى غير خواص ظهور كنند، بعد دشمنان اسلام را از روى زمين بردارند، امنيت و رفاه و آزادى كامل را برقرار كنند، آن وقت به ما بگويند بفرماييد! ما انتظار چنين فرجى را داريم و مى گوييم افضل اعمال هم انتظار فرج است ! (يعنى بگير و ببند، بده به دست من پهلوان !) نه ، انتظار فرج داشتن يعنى انتظار در ركاب امام بودن و جنگيدن و احيانا شهيد شدن ، يعنى آرزوى واقعى و حقيقى مجاهد بودن در راه حق ، نه آرزوى اينكه تو برو كارها را انجام بده ، بعد كه همه كارها انجام شد و نوبت استفاده و بهره گيرى شد آن وقت من مى آيم ! مانند قوم موسى كه اصحاب پيغمبر گفتند: يا رسول الله ! ما مانند قوم موسى نيستيم . وقتى به نزديك فلسطين كه عمالقه در آنجا بود رسيدند و ديدند يك عده مردان جنگى در آنجا هستند، گفتند: موسى ! فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون (133) ما اينجا نشسته ايم ، تو و خدا برويد بجنگيد، آنجا را تصفيه و از دشمن خالى كنيد، خانه را آب و جارو بزنيد؛ وقتى براى ما خبر آورديد كه هيچ خطرى نيست ، فقط بايد برويم راحت بنشينيم و از نعمتها استفاده كنيم . ما به آنجا مى آييم ! موسى گفت : پس شما چى ؟ شما هم وظيفه داريد كه دشمن را كه خانه شما را اشغال كرده است ، از خانه تان بيرون كنيد، اصحاب پيغمبر (مانند مقداد)گفتند: يا رسول الله ! ما آن حرف را نمى زنيم كه بين اسرائيل گفتند. ما مى گوييم : يا رسول الله ! شما اگر فرمان بدهيد كه خودتان را به دريا بريزيد به دريا مى ريزيم ، به آتش بزنيد به آتش مى زنيم .
انتظار فرج داشتن يعنى واقعا در نيت ما اين باشد كه در ركاب امام زمان و در خدمت ايشان دنيا را اصلاح كنيم . در زيارت اباعبدالله عليه السلام مى گوييم : يا ليتنا كنا معك فنفوز فوزا عظيما (كه براى ما يك ورد شده و به معناى آن هم توجه نمى كنيم ) يا اباعبدالله ! اى كاش ما با تو بوديم و رستگارى عظيم پيدا مى كرديم . معنايش اين است كه اى كاش ما در خدمت ، بوديم و شهيد مى شديم و از راه شهادت ، رستگارى عظيم پيدا مى كرديم . آيا اين دعاى ما از روى حقيقت است ؟ افرادى هستند كه از روى حقيقت ادعا مى كنند ولى اكثر ما كه در زيارتنامه مى خوانيم . لقلقه زبان است .
رؤياى يكى از علماى بزرگ  
ابا عبدالله عليه السلام در شب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و باوفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم . يكى از علماى بزرگ شيعه گفته بود: من باور نداشتم كه اين جمله را اباعبدالله فرموده باشد به اين دليل كه با خودم فكر مى كردم اصحاب امام حسين خيلى هنر نكردند. دشمن خيلى شقاوت به خرج داد. امام حسين است ، ريحانه پيغمبر است ، امام زمان است ، فرزند على است ، فرزند زهرا است ؛ هر مسلمان عادى هم اگر امام حسين عليه السلام را در آن وضع مى ديد، او را يارى مى كرد. آنها كه يارى كردند خيلى قهرمانى به خرج ندادند، آن ها كه يارى نكردند خيلى مردم بدى بودند، اين عالم مى گويد: مثل اينكه خداى متعال مى خواست مرا از اين غفلت و جهالت و اشتباه بيرون بياورد. شبى در عالم رؤ يا ديدم كه صحنه كربلاست و من هم در خدمت اباعبدالله آمده ام اعلام آمادگى مى كنم . خدمت حضرت رفتم ، سلام كردم . گفتم : يابن رسول الله ! من براى يارى شما آمده ام ، من آمده ام جزء اصحاب شما باشم . فرمود: به موقع به تو دستور مى دهيم . وقت نماز شد (ما در كتب مقتل خوانده بوديم كه سعيد بن عبدالله حنفى و افراد ديگرى آمدند خود را سپر اباعبدالله قرار دادند تا ايشان نماز بخواند) فرمود: ما مى خواهيم نماز بخوانيم ، تو در اينجا بايست تا وقتى دشمن تير اندازى مى كند، مانع از رسيدن تير دشمن شوى . گفتم : چشم ، مى ايستم . من جلوى حضرت ايستادم . حضرت مشغول نماز شدند، يديم يك تير دارد به سرعت به طرف حضرت مى آيد. تا نزديك من شد، بى اختيار خود را خم كردم . ناگاه ديدم تير به بدن مقدس اباعبدالله اصابت كرد. در عالم رويا گفتم : استغفر الله ربى و اتوب اليه عجب كار بدى شد! ديگر نمى گذارم . دفعه دوم تيرى آمد. تا نزديك من شد خم شدم . باز به حضرت خورد! دفعه سوم و چهارم هم به همين صورت خود را خم كرد و تير به حضرت خورد! ناگهان نگاه كردم ديدم حضرت تبسمى كرد و فرمود: ما رايت اصحابا ابر و افى من اصحابى (134)اصحابى بهتر و باوفاتر از اصحاب خودم پيدا نكردم . در خانه خود نشسته و مرتب مى گويد: يا ليتنا كنا معك فنفوزا فوزا عظيما اى كاش ما هم مى بوديم ، اى كاش ما هم به اين رستگارى نائل مى شديم . پاى عمل به ميان نيامده است تا معلوم شود كه در عمل هم اينچنين هستيد يا نه . اصحاب من مرد عمل بودند نه مرد حرف و زبان .
سخنم خود به خود به اينجا كشيده شد. تقريبا نزديك ظهر هم هست ، نزديك نماز اباعبدالله . در روز عاشورا بيشتر اصحاب قبل از ظهر شهيد شدند، يعنى تا ظهر عاشورا هنوز عده اى از اصحاب و همه اهل بيت و وجود مقدس اباعبدالله در قيد حيات بودند. مرحله اول شهادت اصحاب در آن تيراندازى بود كه دو صف در مقابل يكديگرى ايستادند. صف كوچك اباعبدالله با هفتاد و دو نفر بود ولى با يك روحيه شجاعانه و پرحماسه بى نظير. اباعبدالله حاضر نشد يك ذره قيافه شكست به خود بگيرد. براى هفتاد و دو نفر ميمنه و ميسره و قلب قرارداد، فرمانده قرار داد. منظم و مرتب . جناب زهير بن القين را در ميمنه اصحابش قرار مى دهد كه از آن روز به نام پرچمدار و علمدار حسين و صاحب رايت حسين بن على معروف شد. اصحاب اجازه مى خواهند جنگ را شروع كنند. مى فرمايد: نه ، تا دشمن شروع نكرده ما شروع نمى كنيم . عمر سعد در ابتدا تعللهايى كرده بود. او دلش مى خواست دين و دنيا را، خدا و خرما را با هم داشته باشد. مرتب نامه هاى مصلحتى مى نوشت تا بلكه جنگ نشود. ابن زياد جريان را نمى فهميد. نامه شديدى به او نوشت كه كار بايد يكسره شود، اگر نمى خواهى انجام دهى . به كس ديگرى كه ماموريت را به او داده ايم واگذار كن . از دنيا نمى توانست بگذرد. در امرى كه داير بين دين و دنيا بود، از دينش گذشت ! گفت : مى جنگم و امر امير را اطاعت مى كنم . در روز عاشورا مقدارى از رذالتهاى عمر سعد معلول اين بود كه فكر مى كرد ممكن است گزارشهاى گذشته به ابن زياد رسيده باشد كه عمر سعد تعلل مى ورزد و يك مقدار هواخواه حسين بوده است . لذا براى اينكه خودش را از روسياهى نزد ابن زياد بيرون بياورد، يك سلسله زذالتها كرد براى اينكه آنها را براى ابن زياد نقل كنند؛ وقتى كه دو طرف مقابل يكديگر ايستادند، به تيراندازهاى خود گفت : آماده باشيد، همه آماده شدند، اولين كسى كه تير را به كمان كرد و به طرف خيام حسينى انداخت خود او بود. (135) بعد فرياد زد: ايهاالناس ! همه نزد عبيدالله زياد شهادت بدهيد كه اول كسى كه به طرف حسين تير انداخت . من بودم .
من هر وقت به اينجا مى رسم روضه اى كه از مرحوم عالم بزرگوار، دوست بسيار عزيز و گرانبهاى ما و شما نارمكيها(136) كه حدود ده سال پيش از دست ما رفت . مرحوم آيتى (رضوان الله عليه ) شنيدم يا در كتابش خواندم ، به يادم مى آيد. اين مرد مى گفت : جنگ كربلا با يك تير شروع شد و با يك تير خاتمه يافت . با تيرى كه عمر سعد انداخت ، شروع شد، آيا مى دانيد با چه تيرى خاتمه پيدا كرد، يعنى از جنبه دو طرفى خارج شد و بعد از آن يكطرفه شد؟ اباعبدالله در وسط صحنه ايستاده بود، پس از آنكه كر و فرهاى زيادى كرده و خسته شده بود. ناگهان سنگى به پيشانى مباركش اصابت كرد. پيراهنش را بالا زد تا خون را از جبينش پاك كند كه در همان حال تير زهرآلود و سه شعبه اى به سينه مباركش وارد شد. كار مبارزه حسين عليه السلام در آنجا پايان يافت ، و ديدند حسين عليه السلام ديگر شعار جنگى نمى دهد و مخاطب او فقط خدايش است : بسم الله و بالله و على ملة رسول الله .
غرض اين است كه اولين تيرى كه رها شد، وسيله عمر سعد بود. بعد هم ديگر تير مانند باران به طرف اصحاب اباعبدالله آمد. اينها هم مردانگى كردند، يك پا را خواباندند روى زمين و پاى ديگر را بلند كردند و هر چه تير در چله داشتند انداختند و تعداد زيادى از دشمن را به خاك افكندند. عده اى از اصحاب اباعبدالله در اين تيراندازى عمومى شهيد شدند. بعد جنگ تن به تن شروع شد كه احتياج به زمان داشت . دو طرف براى جنگ تن به تن حاضر شدند. مردى از اصحاب اباعبدالله به ميدان مى رفت ، از آنها هم مى آمدند و در همه موارد هم آن روح ايمان اصحاب اباعبدالله به ميدان مى رفت ، از آنها هم مى آمدند و در همه موارد هم آن روح ايمان اصحاب اباعبدالله پيروزى مى داد. پيرمردشان اگر با يكى از آنها مى جنگيد پيروز مى شد و گاهى پنج نفر ده نفر را از ميان مى برد.
مردى از اصحاب اباعبدالله به نام عابس بن ابى شبيب شاكرى - كه خيلى شجاع بود و آن حماسه حسينى هم در روحش بود - آمد وسط ميدان ايستاد و هماورد طلبيد. كسى جرات نكرد بيايد. اين مرد ناراحت و عصبانى شد و برگشت . خود را از سر برداشت ، زره را از بدن بيرون آورد، چكمه را از پا بيرون كرد و لخت به ميدان آمد و گفت : حالا بياييد با عابس بجنگيد! باز هم جرات نكردند. بعد دست به يك عمل ناجوانمردانه زدند؛ سنگ و كلوخ و شمشير شكسته ها را به سوى اين مرد پرتاب كردند و به اين وسيله او را شهيد نمودند. جوشن ز بر گرفت كه ماهم نه ماهيم (137)
اصحاب اباعبدالله در روز عاشورا خيلى مردانگى نشان دادند، خيلى صفا و وفا نشان دادند (هم زنان و هم مردان آنها) واقعا تابلوهايى در تاريخ بشريت ساختند كه بى نظير است . اگر اين تابلوها در تاريخ فرنگيها مى بود آن وقت مى ديدند از آنها چه مى ساختند. جناب عبدالله بن عمير كلبى يكى از افرادى است كه در كربلا، هم زنش همراهش بود و هم مادرش . مرد خيلى قوى و شجاعى بود. وقتى مى خواهد به ميدان برود، زن او مانع مى شود: كجا مى روى ، من را به كى مى سپارى ؟ (تازه زفاف كرده بود) پس من چه كنم ؟ فورا مادرش آمد و گفت : پسرم ! مبادا حرف زنت را بشنوى . امروز روز امتحان توست . اگر امروز خودت را فداى حسين نكنى ، شير پستانم را به تو حلال نخواهم كرد. اين مرد بزرگ مى رود مى جنگد تا شهيد مى شود. بعد همين زن ، عمود خيمه اى را بر مى دارد و به دشمن حمله مى كند، ابا عبدالله فرياد مى كند: اين زن برگرد! خدا بر زنان جهاد را واجب نكرده است . امر آقا را اطاعت مى كند. ولى دشمن رذالت مى كند، سر اين مرد بزرگ را از بدن جدا مى كند و براى مادرش پرتاب مى كنند: بيا بچه ات را تحويل بگير! سر جوانش را بغل مى گيرد، به سينه مى چسپاند، مى بوسد: مرحبا پسرم ، آفرين پسرم ، حالا ديگر من از تو راضى شدم و شيرم را به تو حلال كردم . بعد آن را به طرف لشكر دشمن مى اندازد و مى گويد: ما چيزى را كه در راه خدا داده ايم پس نمى گيريم .
اباعبدلله يك وقت مى بيند در اين صحنه جز افرادى كه آمده اند و از او اجازه مى خواهند، يك بچه دوازه ساله است كه شمشير به كمرش بسته است ؛ آمد خدمت آقا عرض كرد، اجازه دهيد من به ميدان جنگ بروم (و خرج شاب قتل ابوه فى المعركة . اين طفل كسى است كه قبلا پدرش شهيد شده است ) فرمود: تو كودكى ، نرو، عرض كرد: اجازه دهيد ، من مى خواهم بروم ، فرمود: من مى ترسم مادرت راضى نباشد. گفت : يا اباعبدالله !امى امرتنى مادرم به من فرمان داده و گفته است بايد بروى . اگر خودت را فداى حسين نكنى از تو راضى نيستم . اين طفل آنچنان با ادب است ، آنچنان با تربيت است كه افتخارى درست كرد كه احدى درست نكرد بود. هر كسى كه به ميدان مى رفت . خودش را معرفى مى كرد. در عرب رسم خوبى بود كه افراد، خود را معرفى مى كردند و به همين جهت كه اين طفل خود را معرفى نكرد، در تاريخ مجهول مانده كه پس كداميك از اصحاب بوده است . مقاتل ، او را نشناخته اند، فقط نوشته اند: و خرج شاب قتل ابوه فى المعركة . چرا؟ آيا رجز نخواند؟ رجز خواند اما ابتكارى به خرج داد و رجز را طورى ديگر خواند؛ ابتكارى كه هيچ كسى به خرج نداده بود. اين طفل وقتى به ميدان رفت . شروع كرد به رجز خواندن ، گفت : اميرى حسين و نعم الامير ايها الناس ! من آن كسى هستم كه آقايش ‍ حسين است و براى معرفى من همين كافى است .
اميرى حسين و نعم الامير
سرور فؤ اد البشير النذير
اللهم ارزقنا توفيق الطاعة و بعد المعصية و صدق النية و عرفان الحرمة و اكرمنا بالهدى و الاستقامة و سدد السنتنا بالصواب و الحكمة و املا قلوبنا بالعلم و المعرفة .
خدايا دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان . ما را از مهاجرين و مجاهدين واقعى دين اسلام قرار بده ، مسلمانان را بر دشمنانشان در همه جبهه ها پيروز بگردان ، شر يهود عنود را بر خودشان برگردان .
خدايا مرضاى مسلمين ، مريض منظور را عاجلا شفا عنايت بفرما، اموات ما را غريق رحمت خود بفرما.
لا حول و لا قوة الا بالله و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .
هجرت و جهاد(3) 
در دو جلسه گذشته درباره دو اصل هجرت و جهاد - كه در اسلام وجود دارد و در قرآن كريم مكرر اين دو و توام با يكديگر ذكر شده اند - بحثهايى ايراد شد. بحث امروز ما متمم بحثهاى قبلى است و درباره ارزش اين دو در تربيت و تكميل روح انسان از جنبه اخلاقى و احيانا از جنبه اجتماعى صحبت مى كنيم . قبلا تعبير خاصى را كه در شكل افراطى ، از هجرت و جهاد شده است بيان كرديم و حقيقت را توضيح داديم .
ما اگر بخواهيم روح هجرت و جهاد را در همه جبهه ها، اعم از مادى و معنوى به دست مى آوريم مى بينيم هجرت يعنى جدا شدن ، خود را جدا كردن از آنچه به انسان چسپيده يا انسان خود را به آن چسپانده است ، و جهاد يعنى درگيرى ، چه جهاد با دشمن و چه جهاد با نفس .
هجرت و جهاد دو چيزى هستند كه اگر نباشند، براى انسان جز زبونى و اسارت چيزى باقى نمى ماند. يعنى انسان آن وقت به معنى حقيقى انسان است كه زبون آنچه به و احاطه پيدا كرده و به او چسپيده است يا خودش را به آن چسپانده ، نباشد و الا اگر انسان ، زبون محيط مادى و يا زبون محيط معنوى اى باشد كه در آن زيست مى كند، انسان آزاد به معنى واقعى نيست ، انسانى اسير و زبون و بيچاره است .
ستايش سفر در اسلام 
اگر ما هجرتهاى ظاهرى را در نظر بگيريم . اين خود مساله اى است كه آيا براى انسان سفر بهتر است يا حضر؟ (البته مقصود اين نيست كه انسان دائم السفر باشد و هيچ وقت حضر نداشته باشد، وطن نداشته باشد) آيا براى انسان بهتر است كه هميشه در يك وطن زندگى كند و سفرى در دنيا برايش ‍ رخ ندهد يا سفر براى انسان مفيد است و سفر، خود هجرتى است ؟
در اسلام به طور كلى سفر ستوده است . اگر چه سياحت به آن معنا كه در دوران گذشته بوده به طورى كه افرادى اساسا مقر و جايگاهى نداشته از اينجا به آنجا مسافرت مى كردند (اگر تشبيه درستى باشد به اصطلاح ما نظير كولى ها) امر مطلوبى نيست ، ولى اينكه انسان در همه عمر در يك ده زندگى كند و از ده خود بيرون نيايد و يا در يك شهر زندگى كند و از آن شهر خارج نشود، در كشورى زندگى كند و به كشورهاى ديگر سفر نكند نيز روح انسان را ضعيف و زبون بار مى آورد.
اگر انسان توفيق پيدا كند كه به مسافرت برود، خصوصا با سرمايه اى علمى كه در حضر كسب كرده است (زيرا اگر انسان ، خام به سفر برود استفاده اى نخواهد كرد) و ناديده ها را ببيند و برگردد، بسيار مؤ ثر خواهد بود. آن اثرى كه سفر روى روح انسان مى گذارد، آن پختگى اى كه مسافرت و هجرت از وطن در روح انسان ايجاد مى كند، هيچ عامل ديگرى ايجاد نمى كند حتى كتاب خواندن ، اگر انسان مثلا در كشورهاى اسلامى نرود و بگويد به جاى اينكه به اينهمه كشور بروم و مطالعه كنم ، كتاب مى خوانم . به نتيجه مطلوب نخواهد رسيد. شك نيست كه كتاب خواندن خيلى مفيد است ولى كتاب خواندن هرگز جاى مسافرت را - كه تغيير جو و محيط دادن واز نزديك مشاهده كردن است - نمى گيرد. در قرآن آياتى داريم كه امر به سير در ارض ‍ كرده است : قل سيروا فى الارض (138) يا اولم يسيروا فى الارض (139) مفسرين تقريبا اتفاق نظر دارند كه مقصود، مطالعه تاريخ است ولى قرآن براى مطالعه تاريخ ، به خواندن كتابهاى تاريخى توصيه نمى كند بلكه دعوت به مطالعه آثار تاريخى مى كند كه اين صادقتر از مطالعه كتب تاريخ است ، چون سفر است و فايده سفر را همراه خود دارد. سفر چيزى است كه غير سفر جاى آن را نمى گيرد. شعرى در ديوان منسوب به اميرالمومنين على عليه السلام هست كه مى گويد:
تغرب عن الاوطان فى طلب لعلى
و سافر ففى الاسفار خمس فوائد
تفرج هم و اكتساب معيشة
و علم و آداب و صحبة ماجد (140)
سفر كن ، مثل مرغ پابسته نباش كه وقتى به پايش يك لنگه كفش مى بندند ديگر نمى تواند تكان بخورد. سفر كن ولى هدف تو از سفر، طلب علوها و برتريها يعنى طلب فضيلتها و كسب كمالها باشد. و در سفر پنج فايده نهفته است :
1 - تفرج هم و غم ، اندوهها از دلت برطرف مى شود، تفرج پيدا مى كنى . انسان تا وقتى كه در محيط است . با سوابقى كه در زندگى دارد، خاطرات هميشه براى او يادآور غم و اندوه و غصه و گرفتاريهاست . مسافرت كردن و از دروازه شهر بيرون رفتن ، به طور طبيعى همان است و غم و غصه ها در شهر ماندن همان . پس اولين فايده اش اين است كه از هم و غم ها نجات پيدا مى كنيد؛ لااقل روح انسان كه زير سنگينى غم و غصه ها لگدمال مى شود، براى مدتى آزاد مى گردد.
2 - و اكتساب معيشة . اگر باهوش باشيد مى توانيد با مسافرت كت كسب معيشت كنيد. انسان نبايد در معيشتها، در كسب درآمدها، فكرش محدود باشد به آنچه كه در محيطش وجود دارد. چه بسا كه انسان با لياقتى كه دارد، اگر پايش را از محيط خود بيرون گذاشته و به محيط برود برايش بهتر باشد، زندگى اش خيلى بهتر شود و رونق بيشترى پيدا كند.
3 - و علم . غير از كسب معيشت ، كسب علم كنيد. هر عالمى يك دنيايى است . ممكن است در شهر شما عالمهاى بزرگ و درجه اولى باشند ولى هر گلى بويى دارد. عالمى كه در شهر ديگر است ، ممكن است از يك نظر در حد عالم شهر شما نباشد ولى او هم براى خود دنيايى دارد. وقتى با دنياى او روبرو شديد، غير از دنيايى كه داشتيد با دنياى علم ديگرى نيز آشنا خواهيد شد و علوم ديگرى به دست خواهيد آورد.
4 - و آداب . همه آداب و اخلاقها آداب و اخلاقى نيست كه مردم شهر يا كشور تو مى دانند. وقتى به جاى ديگر سفر مى كنيد، با يك سلسله آداب ديگر برخورد مى كنيد و احيانا متوجه مى شويد كه برخورد و عادتهاى آنها بهتر از عادات مردم شماست ، آدابى كه مردم آنجا رعايت مى كنند بهتر از آداب مردم شماست . ممكن است يك سلسله آداب و اخلاق در مسافرت بياموزيد. لااقل مى توانيد آداب آنها را با آداب خود، مقابل يكديگر بگذاريد و مقايسه كنيد، قضاوت كنيد و آداب خوبتر را انتخاب كنيد.
5 - و صحبة ماجد. غير از مساله كسب علم ، صحبت است . صحبت يعنى همنشينى در سفر، به همنشينى با مردمان بزرگ توفيق پيدا مى كنيد. گاهى صحبت با افراد بزرگ به روح شما كمال مى دهد (نه صحبت تعليم و تعلم است بلكه منظور همنشينى با آنهاست ).
فى طلب العلى معنايش اين است كه مسافرت كنيد و هدفتان از مسافرت اين نباشد كه برويم ببينيم گرانترين هتلها را كجا مى توان پيدا كرد، بهترين غذاها را كجا مى توان خورد، فلان عياشى را كجا مى توان انجام داد و از اين قبيل . تغرب عن الاوطان فى طلب العلى در طلب فضيلتها و علوها و رقاءها و كمالها از وطن دورى كن ، و اينهاست كه در اثر هجرت از وطن نصيب شما مى شود.
برترى علماى سفر كرده 
تاريخ نشان مى دهد افراد عالمى كه مخصوصا بعد از دوران پختگى به مسافرت پرداخته و برگشته اند، كمال و پختگى ديگرى داشته اند. شيخ بهايى در ميان علما امتياز خاصى دارد، مردمى جامع الاطراف و ذى فنون است . در ميان شعرا نيز سعدى شاعرى است همه جانبه كه در قسمتهاى مختلف شعر گفته است ، يعنى دايره فهم سعدى دايره وسيعى است . شعر او به حماسه و غزل عرفانى و اندرز و نوع ديگر اختصاص ندارد؛ در همه قسمتها هم در سطح عالى است . سعدى مردى است كه مدت سى سال در عمرش مسافرت كرده است . اين مرد يك عمر نود ساله كرده كه سى سال آن به تحصيل گذشته ، بعد از آن در حدود سى سال در دنيا مسافرت كرده است و سى سال ديگر دوره كمال و پختگى او بوده كه به تاليف كتابهايش پرداخته است .گلستان و بوستان همه بعد از دوران پختگى اوست . به همين دليل سعدى يك مرد نسبتا كامل و پخته اى است . در بوستان مى گويد:
در اقصاى عالم بگشتم بسى
بسر بردم ايام با هر كسى
ز هر گوشه اى توشه ام يافتم
ز هر خرمنى خوشه اى يافتم
در داستانها گلستان و بوستان جملاتى از اين قبيل مى گويد كه در جامع بعلبك بودم چنين شد، در كاشغر بودم چنان شد (بعلبك كجا و كاشغر كجا!) در كاشغر با كودكى مصادف شدم كه نحو مى خواند، به او گفتم :
طبع تو را تا هوس نحو شد طاقت و صبر از دل ما محو شد
يا گاهى مى گويد در هندوستان در سومنات بودم ، چنين شد، چه ديدم و چنان شد؛ در سفر حجاز كه مى رفتم كسى همراه ما بود كه چنان كرد. همه اينها را منعكس كرده است . شك نيست كه روح شاعر با اينها كمال مى يابد.
اين است كه شما در شعر سعدى يك نوع همه جانبگى مى بينيد، ولى در شعر حافظ چنين چيزى نيست . در اشعار مولوى نيز نوعى همه جانبگى مى توان ديد چون مولوى هم بسيار سفر كرده است ، با ملتهاى مختلف بسر برده و لذا با زبانهاى مختلف آشناست و لغات مختلف به كار برده است ، با فرهنگهاى مختلف آشنا بوده . ولى حافظ (با همه ارادتى كه ما به او داريم و واقعا مرد عارف فوق العاده اى بوده است و در غزلهاى عرفانى ، سعدى به گرد او هم نمى رسد و در اين زمينه بسيار عميق است ) يك بعدى است ، يك بعد بيشتر ندارد. او از شيراز نمى توانسته دل بكند. مى گويد:
اگر چه اصفهان آب حيات است
ولى شيراز ما از اصفهان به
يا مى گويد:
خوشا شيراز و وصف بى مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
او آب مصلى و گلگشت مصلى و همان جايى را كه بود چسبيد و ماند، مى گويد يك بار سفر كرد و تا يزد آمد ولى آنچنان ناراحت شد كه مرتب آرزو مى كرد كه به شيراز برگردد:
اى دل خوش آن روز كزين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم و ز پى جانان بروم
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملك سليمان بروم
اين شعر در عين حال كه عرفانى است ، بيان حال او نيز هست . توضيح بيت دوم اينكه در تاريخ و افسانه هاى قديم آمده است كه اسكندر كه به ايران آمده ، يزد را محبس خود كرد يعنى هر كسى را كه مى خواست زندانى كند، به زندان يزد مى برد و از طرفى در قديم شيراز و تخت جمشيد را ملك سليمان مى ناميدند:
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملك سليمان بروم
اگر معنى عرفانى آن را در نظر بگيريم ، مقصود از زندان سكندر، تن به عالم طبيعت و ماده ، و مقصد از ملك سليمان ، عالم معناست ، ولى در عين حال ايهام به اين معنا (آرزوى بازگشت به شيراز) هم هست .
بعد براى اينكه به يزديها برنخورد و آنها را مردم حق ناشناس جلوه نداده و خود هم مرد حق ناشناسى نباشد و همچنين اعتراف كرده باشد كه مردم يزد با او خوشرفتارى كرده اند، در شعر ديگرى از آنها ستايش مى كند:
اى صبا از ما بگو با ساكنان شهر يزد
اى سر ما حق شناسان گوى چوگان شما
و قرار بود سفرى هم به هندوستان بكند. تا كنار دريا رفت ولى آنجا گفت نه ، ما اهل دريا نيستيم . از همان جا دو مرتبه به شيراز برگشت . در همان گلگشت مصلى ماند و ديگر حاضر نشد آنجا را رها كند.
مسلما شيخ بهايى كه دنيا را گشته ، با ملايى كه پنجاه سال از دروازه نجف بيرون نيامده است خيلى فرق مى كند. او مردى است كه با همه گروهها و طوايف در دنيا سر و كار داشته است . بسيار علماى ديگر كه ما داريم همين طور بوده اند، وقتى ما تاريخ را نگاه مى كنيم مى بينيم علمايى كه زياد مسافرت كرده و با طبقات گوناگون سرو و كار داشته اند و استادهاى متنوعى در رشته هاى مختلف ديده (نظير شهيد ثانى )و در هر شهرى با مردم بوده اند، فكر بازتر و وسيعترى دارند نسبت به افرادى كه به اندازه آنها نابغه بوده اند، نبوغشان كمتر از آنها نبوده ، اخلاصشان كمتر از آنها نبوده ولى هميشه در يك محيط زيسته و از محيط خود خارج نشده اند، قهرا پختگى روح اينها برابر آنها نخواهد بود.
عرض كردم از هجرت ، تعبير معنوى هم در احاديث شده است : امهاجر من هجر السيئات ولى گفتيم بر خلاف توهم بعضيها، اين تعبير معنايش نفى هجرت ظاهرى و جسمانى نيست ، بلكه اثبات يك هجرت در سطح روحى و معنوى است . يعنى هجرت اسلامى منحصر به اين نيست كه انسان از شهر و ديار و ده و منطقه خود هجرت كند، زبون منطقه اش نباشد، اسير شهر و ده خود نباشد، اسير آب و هوايى كه در آن زيست كرده است نباشد، اسير عوامل جغرافيايى محيط خود نباشد كه خود يك نوع آزادى و نفى اسارت است ، بلكه همچنين انسان نبايد اسير خصلتها و عادتهاى روحى كه به او چسپيده است و اسير منطقه روحى كه در آن زندگى مى كند و اسير جو روحى خود باشد.
مهاجرت از عادات  
انسان به يك چيزهايى عادت پيدا مى كند؛ عرف جامعه براى او يك اصل مى شود و يك عادت جسمى يا روحى براى او پيدا مى شود. عادت مثل عادت سيگار كشيدن . خيلى از افراد كه سيگار مى كشند، وقتى پزشك به آنها مى گويد: سيگار نكش ، جواب مى دهند: عادت كرده ام ، نمى توانم عادتم را ترك كنم ، ترك عادت موجب مرض است ! كه حرف مفت است . المهاجر من هجر السيئات . مرد آن است كه بتواند از آنچه كه به او چسبيده است جدا شود و هجرت كند. تو اگر از يك سيگار كشيدنى نتوانى هجرت كنى ، انسان نيستى .
مرحوم آيت الله حجت (على الله مقامه ) يك سيگارى بود كه من واقعا هنوز نظير او را نديده ام ، گاهى سيگار از سيگار قطع نمى شد، گاهى هم كه قطع مى شد طولى نمى كشيد. ايشان اكثر اوقات سيگار مى كشيد. وقتى مريض شدند، براى معالجه به تهران آمدند و در تهران اطباء گفتند چون بيمارى ريوى هم داريد بايد سيگار را ترك كنيد، ايشان ابتدا به شوخى گفته بود: من اين سينه را براى سيگار مى خواهم ؛ اگر سيگار نباشد، سينه را مى خواهم چه كنم ؟ گفتند: به هر حال برايتان خطر دارد و واقعا مضر است . فرمود: مضر است ؟ گفتند: بله ، گفت : نمى كشم . يك نمى كشم كار را تمام كرد. يك عزم و يك تصميم ، اين مرا را به صورت يك مهاجر از يك عادت قرار داد.
مى گويند مامون عادت به خاك خوردن داشت ، اطباء و ديگران را جمع كرد تا كارى كنند كه خاك خوردن را ترك كند. معجون دادند گفتند: چنين كن ، چنان كن و هر كس چيزى گفت ، فايده نبخشيد. روزى در اين زمينه صحبت مى كردند. ژنده پوشى كه دم در نشسته بود گفت : دواى اين درد نزد من است . پرسيدند: چيست ؟ گفت : عزمة من عزمات الملوك يك تصميم شاهان . به رگ غيرت مامون برخورد، گفت : راست مى گويد، و همان شد.
انسان نبايد اينقدر اسير عادات باشد. متاسفانه بايد عرض كنم كه عادات اجتماعى ، بيشتر در ميان خانمها رايج است تا آقايان ، مثلا رسم اين است كه در روز سوم و هفتم و چهلم ميت ، چنين و چنان كنند و يا در عروسى رسم اين است كه روى سر عروس قند بسايند و امثال اينها. مى گويند: رسم است ، چه مى شود كرد؟ مگر مى شود آن را زير پا گذاشت ؟! حال چه فلسفه اى دارد و چرا؟ جواب مى دهند: رسم است ديگر، رسم را كه نمى شود انجام نداد اين زبونى ، حقارت و بيچارگى . انسان نبايد اينقدر اسير عرفها باشد، آدم بايد تابع منطق باشد. البته مثل امروزيها هم نبايد اينقدر اسير عرفها باشد. آدم بايد تابع منطق باشد. البته مثل امروزيها نبايد بى جهت سنت شكن بود و گفت : من با هر چه سنت است مخالفم ! خير، من با هر چه سنت است مخالفم ! خير من با هر چه سنت است مخالفم نيستم ؛ با هر چيزى كه منطق دارد موافق و با هر چه كه منطق ندارد مخالفم . آن هم از آن طرف افتادن است .
بنابراين اسلام هجرت را در زندگى انسانها يك اصل مى داند. معنايش ‍ چيست ؟ احيا و پرورش شخصيت انسان ، مبارزه با يكى از اساسى ترين عوامل زبونى و اسارت انسان : اى انسان ! اسير محيطى كه در آن متولد شده اى نباش . اسير خشت و گل نباش . (141) انسان بايد براى خود اين مقدار آزادى و حريت و استقلال قائل باشد كه نه خود را اسير و زبون منطقه و آب و گل كند و نه اسير و زبون عادات و عرفيان و اخلاق زشتى كه محيط به او تحميل كرده است باشد. المهاجر من هجر السيئات مهاجر كسى است كه بتواند از سيدات ، بديها، پليديها، زشتيها و صفات بد جدا شود. هجرت يعنى جدا شدن از زشتيهايى كه بر انسان احاطه پيدا كرده ، آزاد كردن خود را پليديهاى مادى و معنوى كه بر انسان احاطه پيدا كرده است . پس نتيجه مى گيريم كه هجرت ، خود يك عامل تربيتى است . برويم سراغ جهاد.
درگيرى با موانع 
جهاد يعنى درگيرى ، حتى در تعبير معنوى آن كه جهاد با نفس است . انسان با موانع و مشكلات روبرو مى شود. آيا انسان بايد هميشه اسير و زبون موانع باشد؟ نه ، همين طور كه انسان نبايد اسير و زبون موانع باشد؟ نه ، همين طور كه انسان نبايد اسير و زبون محيط خود باشد، اسير و زبون موانع نيز نبايد باشد: اى انسان ! تو براى اين آفريده شده اى كه به دست خود موانع را از سر راه خويش بردارى .
قبل از عبارت و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله مى فرمايد: و من يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا و سعة هجرت كنيد؛ هر كس هجرت كند، در روى زمين مراغمها و سعه ها خواهد ديد. (142).
قرآن در اينجا تعبير عجيبى دارد. دو آيه قبل از و من يهاجر فى سبيل الله آيه مستضعفين است : ان الذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالو الم تكن ارض الله واسعة فتهاجر فيها (143)وقتى ملائكه عده اى را قبض روح مى كنند. مى بينند پرونده آنها بسيار تاريك و سياه و پليد است . مى پرسند: چرا اين طور است ؟ جواب مى دهند: ما عده اى مردم بيچاره بوديم ، در محيطى زندگى مى كرديم كه دستمان به جايى نمى رسيد، جبر محيط اجازه نمى داد، و از اين مهملات مى بافند. ملائكه مى گويند: اينها براى انسان عذر نيست . اينها عذر يك درخت است . درخت است كه نمى تواند از جاى خود حركت كند. اگر به درختى بگوييم : چرا در كنار خيابانهاى تهران پژمرده شده اى و صورت برگهايت مثل آدمهاى ترياكى اينقدر سياه شده است ؟ مى گويد: مگر اتوبوسهاى شركت واحد را نمى بينيد كه چقدر دود مى كنند؟ تقصير اين درخت چيست ؟ واقعا تقصير درخت چيست ؟ درخت كه نمى تواند جايش ‍ را عوض كند و مثلا به بيابان برود تا برگهايش سبز و خرم شوند! اين درخت ، اين موجود، ريشه هايش به زمين وصل است ، نمى تواند خود را جدا كند.
حتى حيوانات چنين اسارتى را ندارند. ما در ميان حيوانات ، مهاجر زياد داريم : كبوترهاى مهاجر، غير كبوترهاى مهاجر، پرستوها و خيلى از حيوانات ديگر. ماهيهاى دريا مهاجرت مى كنند، مهاجرت تابستانى و زمستانى دارند. پرستوها در تابستان كه هوا گرم مى شود، به مناطق سرد مى روند و يك مهاجرت چند فرسخى مى كنند و بالعكس .
بسيارى از ماهيها در فصلهاى مختلف از يك قسمت دريا به قسمت ديگر مهاجرت مى كنند به طورى كه منطقه اى را سياه مى كنند. حيوان خود را به خاك و گل و سنگ نمى بندد. در چنين صورتى ، انسان چنين عذرى براى خود مى آورد كه وقتى از او مى پرسند: فيم كنتم چرا اينقدر كثيفى ، چرا اينقدر پليد و آلوده هستى ؟ جواب مى دهد: محيط ما فاسد بود! اينهمه سينما، زن مينى ژوپ پوش ، دكان مشروب فروشى و... جبر محيط است ! مى گويند: اين مهملات چيست ؟ آيا نمى شد از اين محيط برويد دو قدم آنطرف تر، محيط بهتر؟ (قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها) اينها مى گويند: ما در اينجا مرغم بوديم . مى خواهند بگويند ما مسلمان بوديم ، شهادتين را قبول داشتيم ولى زير دست و اسير و زبون بوديم ، محيط ما بد بود، هميشه دشمن بينى ما را به خاك مى ماليد. مى گويند: اينجا اين طور بوديد، و من يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا وسعة هر كسى كه در راه خدا مهاجرت كند، به سرزمينى مى رسد كه آنجا سرزمين مراغمه است يعنى در آنجا با دشمن درگير مى شود؛ اگر يك دفعه دشمن بينى ات را به خاك ماليد، يك دفعه هم تو بينى دشمن را به خاك بمال ؛ يعنى درگيرى ، جهاد. و من يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا وسعة و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله .
در تعبير معنوى مطلب هم همينطور است . بعضى عادت كرده اند كه وقتى راجع به مسائل اخلاقى به آنها تذكر داده مى شود، مى گويند: نمى شود، دروغ نگو! بالاخره انسان مجبور مى شود دروغ بگويد! به زن نامحرم نگاه نكن ! مگر مى شود آدم نگاه نكند؟ در جلسه اى گفتم : اين شعر خيام نفى انسان است ؛ افتخار نيست ، ننگ ادبيات ماست :
يارب تو جمال آن مه مهرانگيز
آراسته اى به سنبل عنبربيز
پس حكم همى كنى كه در وى منگر
اين حكم چنين بود كه كج دار و مريز
جبر است ، نمى توانم ! جبر نيست ، تو انسانيت انسان را نفى كردى ، مى گوييم : آقا در نماز حضور ذهن داشته باش . مى گويد: نمى شود! اگر نمى شد، نمى گفتند داشته باش . مراقبه ندارى ؛ اگر مراقبه كنى مى توانى در نماز حضور قلب داشته باشى . مراقبه كن ، خيال تو نيز در اختيارت قرار مى گيرد، يعنى خاطره ذهنى بدون اجازه تو ذهنت نمى آيد تا چه رسد به قسمتهاى ديگر.
حاكم انديشه ام محكوم نى
چون كه بنا حاكم آمد بر نبى
جمله خلقان سخره انديشه اند
زين سبب خسته دل و غم پيشه اند
چرا انسان بايد مسخر باشد؟ خدا انسان را مسخر هيچ موجودى قرار نداده است ؛ آنچنان آزادى و حريتى به انسان داده كه اگر بخواهد، مى تواند خود را از همه چيز آزاد كند و بر همه چيز مسلط باشد ولى درگيرى مى خواهد، انسان با خود بايد درگيرى داشته باشد؛ با هواى نفس خود، با لذت پرستى و راحت طلبى خود درگيرى داشته باشد. مسلما اگر درگيرى نداشته باشد، محكوم است . امر داير است ميان يكى از اين دو: يا درگيرى با نفس اماره و برده كردن و در اطاعت خود در آوردن آن ، يا درگير نشدن و اسير و زبون آن گرديدن . النفس آن لم تشغله شغلتك خاصيت نفس اماره اين است كه اگر تو او را وادار و مطيع خود نكنى ، او تو را مشغول و مطيع خود خواهد ساخت .
فلسفه زهد حضرت على و منطق او در فلسفه ترك دنياى خود چه بود؟ آزادى : من مغلوب باشم ؟ على عليه السلام همان طور كه نمى پسنديد در ميدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودها و مرحبها باشد، به طريق اولى و صد چندان بيشتر هرگز بر خود نمى پسنديد كه مغلوب يك ميل و هواى نفس باشد. روزى حضرت از كنار دكان قصابى مى گذشت . قصاب گفت : يا اميرالمؤ منين ! (ظاهرا در دوران خلافت ايشان بوده است ) گوشتهاى بسيار خوبى آورده ام ، اگر مى خواهيد ببريد. فرمود: الان پول ندارم گفت : من صبر مى كنم . حضرت فرمود: من به شكم مى گويم صبر كند. اگر من نمى توانستم به شكم خود بگويم كه صبر كند، از تو مى خواستم كه صبر كنى ! ولى من به شكم خود مى گويم كه صبر كند، همين داستان را سعدى به شعر درآوره ، منتها از زبان يك عارف مى گويد:
ولو سئت لا هتديت الطريق الى مصفى هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القز من اگر بخواهم بلدم نه اينكه عقل و شعورم نمى رسد؛ مى دانم كه چگونه مى توان عاليترين لباسها، عاليترين خوراكها، آنچه را كه سلاطين دنيا براى خودشان تهيه مى كنند تهيه كرد ولكن هيهات ان يغلبنى هواى معنى اين كار اين است كه من خود را در اسارت هواى نفس خود قرار دهم ؛ نمى كنم . خطاب به دنيا مى كند در تعبيرهاى بسيار زيبايى : اليك عنى يا دنيا فحبلك على غاربك يعنى برو گم شو، قد انسللت من مخالبك و افلت من حبائلك (144) من در برابر تو آزادم ، تو چنگالهايت را به طرف من انداختى ولى من خود را از چنگالهاى تو رها كردم . تو دامهاى خود را در راه من گستردى ، ولى من خود را از اين دامها نجات دادم . من آزادم و در مقابل اين فلك و آنچه در زير قبه اين فلك است ، خود را اسير و ذليل و زبون هيچ موجودى نمى كنم . به اين مى گويند درگيرى واقعى ، جهاد با نفس .
روز يازدهم محرم يكى از سخت ترين روزهايى است كه بر اهل بيت پيغمبر گذشته است . اگر صحنه كربلا را از دو طرف يعنى از صفحه نورانى و از صفحه ظلمانى آن بنگريم . مى بينيم مثل اينكه صحنه اى است نشان دهنده سخنان آن روز ملائكه و پاسخ خداوند درباره آفرينش انسان كه اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس ‍ لك قال انى اعلم ما لا تعلمون (145) هر چه ملائكه در سرشت بشر از بديها ديدند، در كربلا ظاهر شد. و نيز آنچه خداى متعال به آنها گفت كه شما يك طرف قضيه را ديدند و طرف ديگر آن يعنى صفحه نورانى و فضيلت بشر را نديدند (تمام فضيلتهاى بشرى ) در حادثه كربلا ظاهر شد. يك چنين صحنه آزمايش عجيبى است .
اينها انواعى قساوتها كردند كه در نوع خود در دنيا يا بى نظير است يا كم نظير؛ در مجموع شايد بشود گفت بى نظير است . يكى از آنها اين است كه جوانى يا طفلى را در مقابل چشم مادرش گشتند، سر بريدند. احصاء كرده اند؛ در اين واقعه هشت نفر را به اين شكل كشتند كه سه نفر آنها بالغ و مرده ، و پنج نفر ديگر كودكانى بوده اند كه جلوى چشم مادرانشان يا سر بريده و يا قطعه قطعه شده اند، يكى از اين هشت نفر كه مادرانشان در كربلا بوده اند جناب عبدالله بن الحسين بن على بن ابى طالب است كه در ميان ما به على اصغر معروف است ، طفل شيرخواره اباعبدالله . بنابر آنچه در مقاتل معتبر هست ، شهادت اين طفل در مقابل خيمه صورت گرفته است . آقا اباعبدالله طفل را براى بوسيدن و خداحافظى در بغل گرفتند: يا اختاه ايتنى بولدى الرضيع حتى اودعه . نوشته اند در همان حالى كه اباعبدالله طفل را مى بوسيدند و مادرش نيز همان جا ايستاده بود، با اشاره پسر سعد تيرى مى آيد و گلوى اين طفل را پاره مى كند.
يكى ديگر جناب قاسم بن الحسن فرزند امام حسن است كه مادرش در كربلا شاهد شهادت فجيع او بود. ولى مادر حضرت على اكبر در كربلا نبوده است . عليرغم شهرتى كه مى گويند ليلا در كربلا بوده ، ليلا در كربلا نبوده است .
يكى ديگر از جوانانى كه در كربلا شهيد شده است و مادرش حضور داشت ، عون بن عبدالله بن جعفر فرزند جناب زينب كبرى (سلام الله عليها)است ، يعنى زينب عليهما السلام شاهد شهادت پسر بزرگوارش بود. از عبدالله بن جعفر دو پسر در كربلا بودند كه يكى از زينب و ديگرى از زن ديگر بود و هر دو شهيد شدند. بنابراين پسر زينب نيز در كربلا شهيد شده است . و يكى از آن عجايبى كه تربت بسيار بسيار عالى اين بانوى مجلله را مى رساند، اين است كه در هيچ مقتلى ننوشته اند كه زينب چه قبل و چه بعد از شهادت پسرش نامى از او برده باشد. گويى اگر مى خواست اين نام را ببرد، فكر مى كرد نوعى بى ادبى است ؛ يعنى يا اباعبدالله ! فرزند من قابل اين نيست كه فداى تو شود. مثلا در شهادت على اكبر، زينب از خيمه بيرون دويد و فرياد زد: يا اخيه و اين اخيه ! كه فريادش فضا را پر كرد، ولى هيچ ننوشته اند كه در شهادت فرزندش چنين كارى كرده باشد.
جوان ديگرى كه در كربلا شهيد شد يكى از فرزندان جناب مسلم بن عقيل و مادرش رقيه دختر على بن ابى طالب عليه السلام است . اين جوان هم در مقابل چشم مادرش شهيد شد. دو سه نفر هم از اصحاب هستند: يكى عبدالله بن عمير كلبى و ديگر آن جوانى است كه شناخته نشده كه پسر كداميك از اصحاب بوده است . اين دو هم در مقابل چشم مادرشان شهيد شدند كه در جلسه پيش درباره شان صحبت كرديم .
ديگر، يكى از جوانان اهل بيت است كه بعد از اباعبدالله به شهادت رسيد، اين طفل كه ده سال داشت در خيمه بود. وقتى ديد اوضاع دگرگون شد، از خيمه بيرون دويد. اينجا درباره او نوشته اند: خرج مذعورا حالت بهت زده اى داشت ، مثل بهت زده ها نگاه مى كرد و متحير بود كه چه شده است . ناقل نقل مى كند كه فراموش نمى كنم كه در دو گوش اين طفل گوشواره بود و مادرش نيز ايستاده بود كه يك نفر آمد و سر او را بريد.
يكى ديگر كه خيلى براى اباعبدالله جانسوز و عجيب است اينكه اباعبدالله دستور داده بودند كه اهل بيت از خيمه ها بيرون نيايند و اين دستور اطاعت مى شد. فرزندى دارد امام حسن مجتبى به نام عبدالله بن الحسن كه مادر او هم در كربلا حاضر بوده . ده ساله بود (وقتى اين طفل متولد شد پدر نداشت او در رحم مادر يا شيرخواره بود كه پدرش شهيد شد.به هر حال او پدر خود را نديده بود) و در دامن اباعبدالله بزرگ شده بودند. اين طفل در آخرين لحظات عمر اباعبدالله - كه در گودال قتلگاه افتاده و توانايى حركت نداشتند - يكمرتبه از خيمه بيرون آمد. زينب دويد و او را گرفت ولى او قوى بود، خود را از دست زينب بيرون آورد و گفت : ولله لا افارق عمى به خدا از عمويم از جدا نمى شوم . دويد و خود را در آغوش اباعبدالله انداخت . سبحان الله ! حسين چه صبر و چه قلبى دارد! اباعبدالله اين طفل را در آغوش گرفت . در همان حال مردى آمد براى اينكه به اباعبدالله شمشيرى بزند. اين طفل گفت : يا بن اللخناء تو مى خواهى عموى مرا بزنى ؟ تا شمشير را حواله كرد، اين طفل دست خود را جلو آورد و دستش ‍ بريده شد. فرياد يا عماه او بلند شد. حسين او را در آغوش گرفت و فرمود: فرزند برادر! صبر كن ، عن قريب به جد پدرت ملحق خواهى شد.

لا حول و لا قوة الا باالله و صلى الله على محمد و اله الطاهرين . باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله ...

خدايا! دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان . قلبهاى ما را به حقايق مقدس ‍ اسلام آشنا بفرما. ما را قدردان نعمت قرآن قرار بده . قدردان نعمت اسلام قرار بده ، قدردان پيغمبر و آل او قرار بده . نيتها ما را خالص بفرما. اموات ما مشمول عنايت و رحمت خود بفرما.
رحم الله من قراء الفاتحة مع الصلوات

next page

fehrest page

back page