بى نياز روح از بدن
آيا مراحل ديگرى هم هست ؟ اگر چه اين مراحل از سطح فكر و تصورات ما دور است ولى
به صرف اينكه دور است عذرى براى ما نمى شود كه ما اينها را نشناسيم واز اينها بى
خبر بمانيم . بله ، مرحله بالاترى هم هست . (باز
خيال نكنيد اين مراحل كه مى گويم ، مال امام يا پيغمبر است . تا برسد به مرحله امام و
پيغمبر، خيلى مراحل است .) انسان در نتيجه تقرب به خداوند - و تقرب به خداوند در
نتيجه عبوديت و اخلاص و خود را فراموش كردن و
تذلل در نزد پروردگار و اطاعت محض بودن در برابر پروردگار - مى رسد به اين
مرحله كه در عين اينكه بدنش نيازمند به روح است ، روحش از بدنش بى نياز مى شود،
چطور؟ ما الان ، هم روحمان نباشد اين بدن ما زنده نيست ؛اگر هم اين بدن ما نباشد اين روح
ما در اينجا كارى از او ساخته نيست ، نمى تواند كارى بكند. اما آيا همه انسانها همين
جورند؟ هم بدنشان نيازمند به روح است و هم روحشان نيازمند به بدن ؟ يا اينكه
انسانهايى در نتيجه تقرب به خدا و عبوديت پروردگار، مى رسند به اين حد كه
لااقل روحشان از بدنشان بى نياز مى شود. چطور بى نياز مى شود؟ يعنى اين قدرت را
پيدا مى كنند كه به اصطلاح روح را از اين بدن تخليه كنند (البته در اينجا تخليه
به معنى مردن نيست )، يعنى همان استقلال روح را در
مقابل بدن حفظ مى كنند.
در زمان خودمان ، هستند چنين اشخاصى كه قدرت دارند تخليه كنند، يعنى روح را از بدن
منفك كنند به طورى كه خودش را مسلط بر اين بدن مى بيند. بدن خوش را مى بيند كه در
اينجا مثلا مشغول عبادت است و خودش در جاى ديگر سير مى كند، افق وسيعترى را دارد مى
بيند. شيخ شهاب الدين سهروردى ، معروف به شيخ اشراق عبارتى دارد، مى
گويد ما حكيم را حكيم نمى شماريم مگر آن وقتى كه قدرت داشته باشد بر اينكه روح
خودش را از بدنش خلع كند. ميرداماد مى گويد ما حكيم را حكيم نمى شماريم مگر در آن
مرحله اى كه خلع بدن برايش ملكه شده باشد، يعنى هر وقت كه اراده كند بتواند روح
خودش را از بدنش مستقل و جدا
كند.
براى ما خيل اين حرفها سنگين و زياد است . چنين چيزهايى را باور نمى كنيم ؛ حق هم داريم
باور نكنيم ، براى اينكه ما خيلى از اين مراحل پرت هستيم . ولى از آن بدبينى و باور
نكردنهاى خودمان كمى پايين بياييد. ما كه نرفته ايم ، ما كه راه عبوديت را همان قدم
اولش را هم طى نكرده ايم تا ببينيم آيا همين مقدار اثر در عبادت خدا هست ؟ ما يك ماه اولش
را هم طى نكرده ايم تا ببينيم آيا همين مقدار اثر در عبادت خدا هست ؟ ما يك ماه رمضان يك
روزه درست نگرفتيم . شما همين مقدار اثر در عبادت خدا هست ؟ ما يك ماه رمضان يك روزه
درست نگرفتيم . شما همين يك ماه رمضان را واقعا تجربه كنيد؛ شما همه كارها را در دنيا
تجربه مى كنيد، يك ماه رمضان را تجربه كنيد و يك روزه واقعى ، همين طور كه پيغمبر
اكرم فرموده است و ائمه اطهار دستور داده اند بگيريد، يعنى اولا ظاهر روزه را كه ترك
كردن ماكولات و مشروبات و يك عده مسائل ديگر است
عمل كنيم . اين كار را كه البته همه ما مى كنيم ، ولى آن روزه اى در حديث روزه خاص
تعبير شده است آن روزه را هم بگيريم ؛ يعنى در اين يك ماه ، تنها دهان ما روزه
نگيرد، زبان ما هم روزه بگيرد. در ماه رمضان كوشش كنيم كه زبان ما غيبت نكند، دروغ
نگويد ولو اين دروغ برايش منافع زيادى دارد؛ زبانش افطار نكند، دروغ نگويد؛ چون
روزه تنها به نخوردن نيست . پيغمبر فرمود: رب صائم لا حظ له الا الجوع و
العطش اى بسا روزه دارهايى كه حظ و بهره اى ندارند جز گرسنگى و
تشنگى . زبان ما بيهوده و لغو نگويد، جز حرفى كه مورد نياز زندگى دنياى ما يا
آخرت ماست حرف ديگرى نزند. گوش ما غيبت نشنود، لهو و لعب نشنود، فحش نشنود؛ چشم
ما به ناموس مردم خيره نشود؛ دست ما به طرف خيانت دراز نشود؛ قدم ما به طرف خيانت
دراز نشود؛ قدم ما به طرف خيانت و ظلم نرود. در
مقابل ، اين ماه رمضان را ماه اطعام و دلجويى و محبت و احسان و قدمت قرار بدهيم . امتحان كنيم
، يك ماه كوشش كنيم انسان باشيم ، آن وقت شما ببينيد بعد از يك ماه عبادت و عبوديت اثر
خودش را مى بخشد يا نمى بخشد؛ ببينيد بعد از يك ماه همين روزه شما را عوض مى كند يا
نمى كند؛ ببينيد بعد از يك ماه همين روزه به شما ربوبيت يعنى خداوندگارى و تسلط
قدرت مى دهد يا نمى دهد. اگر ديديد نداد، آن
مراحل بعد را انكار كنيد. اما اگر ديديد نه ، در اين يك ماه مقدار ربوبيت و خداوندگارى و
تصاحب يعنى تسلط بر نفس خودتان ، غرائز و شهوات خودتان ، بر اعضا و جوارح
خودتان پيدا مى كنيد پس باور كنيد كه آن مراحل ديگر هم عملى است .
قدرت بر تصرف در بدن
آيا از اين بالاتر هم هست ؟ ايا اين مركب عبوديت از اين هم بيشتر انسان را به خدا نزديك مى
كند و از اين بيشتر هم به انسان قدرت و توانايى مى دهد؟ بله ، نه تنها رابطه اش
(يعنى رابطه انسان با بدن خود) به اينجا منتهى مى شود كه روح از بدن
مستقل شود و نياز خودش را از بدن سلب كند، مى رسد به مرحله اى كه هر تصرفى كه
بخواهد در بدن خودش بكند مى كند؛ حتى اين قدرت را پيدا مى كند (مى دانم بعضى از
شما اين مطلب را شايد دير باور مى كنيد) جلو حركت قلب خودش را يك ساعت بگيرد و
نميرد، قدرت پيدا مى كند دو ساعت نفس نكشد و نميرد، قدرت پيدا مى كند كه با همين بدن
طى الارض كند؛ بله قدرت پيدا مى كند. اين اثر عبادت است .
قدرت بر تصرف دنياى بيرون
آيا از اين هم بالاتر هم هست ؟ بله اگر شما وحشت نمى كنيد، بالاترش هم هست . آن مرحله
بالاتر، آن قدرتى است كه بنده اى در اثر بندگى و عبوديت خداوند و در اثر قرب به
ذات اقدس الهى در اثر نزديك شدن به كانون لايتناهى هستى مى تواند در دنياى بيرون
خودش هم تصرف كند، مى تواند چوبى تبديل به اژدها كند، مى تواند قرص ماه را دو
نيم كند، مى تواند. العبودية جوهرة كنهها الربوبية . اما اين
مراحل از ما خيلى دور است ، ما همان مرحله خودمان را صحبت كنيم .
ما كه اينجا امشب آمده ايم نشسته ايم ، گذشته از اينكه امشب از شبهاى احياء است و بايد
احياء بشود؛ ولى اين شب به يك اعتبار يك ميمنتى پيدا كرده است و به يك اعتبار يك
شئامتى . اما به آن اعتبار كه شئامت است (مقدم ذكر مى كنم )، در
مثل اين شبى مردى مثل على بن ابى طالب را ما از دست داده ايم . و اما ميمنت ، براى اينكه
رفتن على ابن ابى طالب يك رفتن عادى نيست ، يك رفتنى است كه واقعا مبارك
باد دارد؛ همين طور كه صعصعة بن صوحان عبدى در همان شب دفن اميرالمومنين وقتى
كه آمد بالاى قبر اميرالمؤ منين ايستاد (او و چند نفر معدود بودند كه حضرت مجتبى سلام
الله عليه از خواص نزديك حضرت امير خواسته بود بيايند) گفت چه خوب زندگى
كردى و چه عالى مردى ! هم شب احياء است ، هم شبى است كه تعلق دارد به اميرالمؤ منين
على عليه السلام . على نسبت به ديگران چه مزيتى دارد كه شما اينقدر شيفته على هستيد؟
على به شما چه قوم و خويشى دارد؟ هيچ . على با شما چه روابط مادى داشته است ؟ هيچ
گونه روابط مادى نداشته است . مزيت و خصوصيت على چيست ؟ خصوصيت على عبوديت و
بندگى در موضوع ديگرى نمى انديشد، بنده اى است كه تمام آن
مراحل ربوبيت و تسلطى كه عرض كردم به حد اعلى طى كرده است ، بنده اى است كه
هميشه خدا را در اعمال خودش حاضر و ناظر مى بيند.
چه عالى مى نويسد به مالك اشتر نخعى ! فرمان على به مالك اشتر كه در نهج
البلاغه هست يك از معجزات اسلام است . انسان حيرت مى كند، در چهارده قرن پيش در ميان
چنان قوم بدوى و وحشى يك چنين دستور العمل اجتماعى عظيم و بزرگ (صادر شود)كه
انسان خيال مى كند در قرن نوزدهم و بيستم كه يك عده فلاسفه نشسته اند تنظيم كرده
اند. من نمى دانم اين مردمى كه دنبال معجزه مى گردند،
خيال كرده اند معجزه منحصر است به اينكه يك عصا اژدها بشود؟ آن معجزه براى عوام است .
براى مردم عالم دعاى كميل و دعاى ابوحمزه ثمالى و مناجات شعبانيه معجزه است ، فرمان
على به مالك اشتر معجزه است . در آنجا اين جور مى نويسد: مالك !
خيال نكن حالا كه رفته اى در كشور مصر، چون والى و مافوق اين مردم هستى و مردم را رعيت
خودت مى پندارى ، بنابراين مثل يك گرگ درنده هر كارى كه دلت مى خواهد بكنى ؛ نه
چنين نيست . مردم را تقسيم مى كند؛ آن كه مسلمان است برادر دينى توست و آن هم مسلمان
نيست انسانى است همنوع تو. بعد در آخرش - كه شاهد كلامم اينجاست - مى فرمايد: مالك !
فانك فوقهم تو البته در بالادست رعيت خودت قرار گرفته اى ، آنها محكومند
و تو حاكم ، اما و الى الامر عليك فوقك آن كسى كه اين فرمان را به تو نوشت
و اين ابلاغ را براى تو صادر كرد كه من باشم ، بالا سر توست ؛ مراقب تو هستم ،
اگر دست از پا خطا كنى مجازاتت مى كنم . والله فوق من ولاك (79) و ذات
اقدس پروردگار در بالاى سر آن كسى است كه تو را حاكم مردم مصر كرد؛ خدا در بالا
سر على است و على هميشه از خداى خودش مى ترسد مبادا دست از پا خطا كند.
(در ارتباط با) مرحله دوم كه مرحله تمركز خيال و فكر است ، ديگر چه از اين بالاتر كه
على در نماز ايستد، آنچنان مستغرق در خدا و عبادت مى شود كه تيرى كه به پاى مباركش
فرو رفته است و در حال عادى اگر بخواهند بيرون بياورند رنج مى برد و شايد بى
تابى مى كند، در حال نماز از بدنش بيرون مى كشند و حس نمى كند. على كه على است
به واسطه اين جهات است . على به مرحله اى رسيده است طى الارض و اين جور
مسائل براى او آب خوردن است . شنيده ام يك آدم
جاهل نادانى گفته است براى يك آدم يك مترو نيم و يا دو مترو نيمى (يعنى العياذبالله على
بن ابى طالب )، براى دو متر قد آمده اند اينهمه
فضائل و معجزات ساخته اند! مرده شور عقل اينها را ببرد. اينها
خيال كرده اند اين جور مسائل با هيكل درست مى شود. بنابراين كسى كه قدس دو متر است
او بايد يك اثر بيشترى داشته باشد. از نظر اين جور آدمها اگر معجزه اى در دنيا وجود
داشته باشد مال اوج بن عنق است چون هيكلش
خيل بزرگ بوده . اينها چرا نمى خواهند بشناسند؟ چرا خدا را نمى خواهند بشناسند؟ چرا
تقرب به خدا را نمى خواهند بفهمند؟ چرا معنى عبوديت را نمى خواهند بفهمند؟ اگر كسى
گفته ولايت تكوينى يعنى اين ، نگفته خدا كار عالم را العياذبالله به يك انسان
واگذار كرده و خودش رفته گوشه اى نشسته . چنين چيزى
محال است . ولايت تكوينى يعنى اصلا قدم اول عبوديت ولايت است ولى درجه به درجه .
(ولايت يعنى تسلط و قدرت ). درجه اولش اين است كه مالك اين دست مى شويد، مالك
غرايز خودتان مى شويد قدم دوم ، مالك انديشه خودتان مى شويد. قدم به قدم (پيش مى
رويد) تا مى رسيد به آنجا كه يك تسلطى هم بر جهان تكوين پيدا مى كنيد. ديگر اين
حرفها را ندارد. اين حرفهاى منهاى بى شعورى و بى معرفتى است . ما على را به اين
جهت دوست داريم و به اين جهت شيفته على هستيم كه در فطرت بشر اين موضوع نهفته است
؛ آن كه از خود بيخود شده است ، آن كه ديگر خودى در جهان او وجود ندارد، هر چه هست
خداست و جز خدا چيز ديگرى در بساط او نيست .
على عليه السلام در بستر شهادت
برويم به عيادت اين بنده صالح پرودگار. امشب شب بسيار پر اضطرابى است براى
فرزندان على ، براى شيعيان و دوستان على . كم و بيش بسيارى فهميده بودند كه ديگر
على عليه السلام از اين ضربت مسموم نجات پيدا نخواهد كرد. همان طور كه شنيده اند
على عليه السلام در جنگ خندق از عمر و بن عبدود يك ضربت سختى خورد كه بر فرق
نازنين على فرود آمد و سپر على را شكست و مقدارى از فرق امام را شكافت اما به گونه
اى نبود كه خطرناك باشد و در مرحله بعد امام او را به خاك افكند. آن زخم بهبود پيدا
كرد. نوشته اند كه ضربت اين لعين ازل و ابد در همان نقطه وارد شد كه قبلا ضربت
عمرو بن عبدود وارد شده بود. شكاف عظيمى در سر مبارك على پيدا شد. خيلى افراد باز
اميدوار بودند كه على عليه السلام بهبود پيدا كند. يكى از فرزندان على ، ظاهرا دختر
بزرگوارش ام كلثوم ، وقتى آمد عبور كند چشمش به عبدالرحمن بن ملجم افتاد، گفت اى
لعين ازل و ابد! به كورى چشم تو اميدوارم خدا پدرم را شفا عنايت كند. لبخندى زد و گفت
من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام . شمشير بسيار كارآمدى است ، هزار درهم داده ام اين
شمشير را مسموم كرده اند. من خودم مى دانم اين ضربتى كه من به پدر تو زدم اگر آن را
بر همه مردم تقسيم كنند همه مردم مى ميرند، خاطرت جمع باشد. اين سخن تا حدود زيادى
اميد فرزندان على را از على قطع كرد. گفتند طبيب بياوريد. مردى است به نام هانى بن
عمرو سلولى . ظاهرا اين مرد - آن طور كه يك وقتى در تاريخ خوانده ام - طبيبى بوده است
كه در همين دانشگاه جندى شاپور كه در ايران بوده است و مسيحيان ايران آن را اداره مى
كرده اند تحصيلات طبى كرده بود و اقامتش در كوفه بود. رفتند و اين مرد را احضار
كردند و آوردند تا معاينه كند و بلكه بتواند معالجه كند. نوشته اند دستور داد
گوسفندى يا بزى را ذبح كردند. از ريه او رگى را بيرون كشيد، آن رگ را گرما
گرم در محل زخم انداخت و مى خواست ببيند آثار اين سم چقدر است يا مى خواست بفهمد چقدر
نفوذ كرده است ؛ اينها را ديگر من نمى دانم ، ولى همين قدر مى دانم كه تاريخ چنين نوشته
است ، وقتى كه اين مرد از آزمايش طبى خودش فارغ شد سكوت اختيار كرد، حرفى نزد،
فقط همين قدر رو كرد به اميرالمؤ منين و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! اگر وصيتى داريد
بفرماييد. اينجا بود كه ديگر اميد خاندان و كسان على و اميد شيعيان على قطع شد.
على عليه السلام كانون مهر و محبت و بعض و عداوت هر دو است . دوستانى دارد سر از پا
نشناخته ، و دشمنانى دارد از آن الدالخصام . همين طور كه دشمنى مانند عبدالرحمن ملجم
دارد، دوستان عجيبى هم دارد. در ظرف نزديك به دو شبانه روزى كه گذشته است ،
دوستان على ولوله اى دارند، دور خانه على اجتماع كرده اند و همه اينها اجاره مى خواند از
على عيادت كنند و همه مى گويند يك بار به ما اجازه بدهيد
جمال مولاى خودمان را زيارت كنيم ؛ آيا ممكن است يك بار ديگر ما صداى على را بشنويم ،
چهره على را ببينيم ؟ يكى از آنها اصبغ بن نباته است ، مى گويد ديدم مردم دور خانه
على اجتماع كرده اند، مضطربند، گريه و ناله مى كنند، همه منتظر اجازه ورود هستند. تا
ديدم امام حسن عليه السلام بيرون آمد و از طرف پدر بزرگوارش از مردم تشكر كرد كه
محبت كرده اند، بعد فرمود، ايهاالناس ! وضع پدر من وضعى نيست كه شما بتوانيد با
ايشان ملاقات كنيد. پدرم از شما معذرتخواهى كرده و فرموده است برويد به خانه هاى
خودتان ، متفرق بشويد، چرا اينجا ايستاده ايد؟ براى من امكان ملاقات شما ميسر نيست . مردم
متفرق شدند ولى من هر چه فكر كردم ديدم نمى توانم بروم ، اين پاى من يارا نمى دهد
دور شوم .ايستادم ، بار ديگر امام مجتبى آمد، مرا ديد، گفت : اصبغ ! مگر نشنيدى كه من چه
گفتم ؟ عرض كردم : بله شنيدم ، چرا نرفتى ؟ عرض كردم :
دل من حاضر به رفتن نمى شود. دلم مى خواهد هر جور هست يك بار ديگر آقا را زيارت
كنم . رفت و براى من اجازه گرفت . رفتم بر بالين اميرالمؤ منين ، ديدم يك اصابه
زردى يعنى يك دستمال زردى به سر اميرالمؤ منين بسته اند. من تشخيص ندادم كه يا چهره
على زردتر بود يا اين دستمال . بعضى گفته اند مقاومت بدن على در
مقابل ضربت شمشير و اين مسموميت يك امر خارق العاده است ؛ على القاعده بايد على به
ضرب همان شمشير از دنيا مى رفت . در اين لحظات آخر، على گاهى بى هوش مى شد،
گاهى به هوش مى آمد. وقتى به هوش مى آمد با زبان مقدسش به ذكر خدا و نصيحت و
موعظه جارى بود؛ چه نصايحى ، چه مواعظى ، چه سخنانى ! ديگر در آن وقت غير از اولاد
على كسى كنار بستر على حاضر نبود.
ذكر مصيبت من همين يك كلمه است . اطفال على دور بستر على را گرفته اند، مى بينند آقا
گاهى صحبت مى كند و گاهى از حال مى رود. يك وقت صداى على را شنيدند،
مثل اينكه با كسى حرف مى زند، با فرشتگان حرف مى زند: ارفقوا ملائكة ربى بى
فرشتگان پروردگارم كه براى قبض روح من آمده ايد! با من به مدارا رفتار كنيد،
يكمرتبه ديدند صداى على بلند شد: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد
ان محمدا عبده و رسوله الرفيق الاعلى الارفيق الاعلى . اينها سخنان على بود: شهادت
مى دهم به وحدانيت خدا، شهادت مى دهم به رسالت پيغمبر. جان به جان آفرين تسليم
كرد. فرياد شيون از خانه على بلند شد...(80)
عبادت و دعا (3)
يا ايها الذين آمنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا. و سبحوا بكرة و اصيلا.
ما در تعبيرات اسلامى خودمان گاهى چيزهايى مى بينيم كه براى بعضى از افراد در
موضوع عبادت سؤالاتى به وجود مى آورد. مثلا در مورد نماز به ما مى گويند كه
پيغمبر اكرم فرمودند (چون هم در كلمات رسول اكرم هست و در كلمات ائمه ): الصلوة
عمود الدين (81) نماز عمود خيمه دين است .
يعنى اگر دين را به منزله يك خيمه بر پاشده اى بدانيم كه هم چادر دارد و هم طناب و هم
حلقه و هم ميخى كه به زمين كوبيده اند و هم عمودى كه آن خيمه را بر پا نگاه داشته است
، نماز به منزله عمود اين خيمه بر پاشده است . و مخصوصا در حديث نبوى كه
رسول اكرم بيان فرموده است ، همين مطلب به همين
شكل كه براى شما عرض كردم توضيح داده شده است . درباره نماز وارد شده است :
ان قبلت قبل ما سواها و ان ردت ماسواها (82) يعنى شرط قبولى و پذيرش
ساير اعمال انسان قبولى نماز است ، به اين معنى كه اگر انسان كارهاى خيرى انجام
بدهد و نماز نخواند و يا نماز بخواند اما نادرست و غير منطقى كه رد بشود، ساير
كارهاى خير او هم رد مى شود. شرط قبولى ساير كارهاى خير انسان ،
قبول شدن نماز اوست . در حديث ديگر است كه : الصلواة قربان
كل تقى (83) نماز مايه تقرب هر انسان پرهيزكار است . باز در حديث ديگر است
كه شيطان هميشه از مؤ من ناراحت و گريزان است مادامى كه مراقب و محافظ نمازش هست : و
امثال اينها كه ما در اخبار و احاديث زياد داريم و حتى از خود قرآن مجيد مى توان اين مطلب
را يعنى اهميت فوق العاده نماز را استنباط كرد.
سؤالى كه در اين زمينه به وجود مى آيد اين است كه گاهى از بعضى افراد شنيده مى
شود كه اينهمه احاديثى كه درباره اهميت نماز هست
لااقل بايد برخى از اينها ساختگى باشد، درست نباشد، احاديث صحيح و معتبر نباشد،
احاديث صحيح و معتبر نباشد، كلام پيغمبر و ائمه نباشد؛ شايد اينها را در دوره هايى كه
زهاد و عباد زياد شدند يعنى بازار زهد و عبادت داغ شد، ساخته اند و مخصوصا در
قرنهاى دوم و سوم هجرى كه افراد پيدا شدند زاهد مسلك و خيلى افراطى در عبادت كه
كارشان كم و بيش به رهبانيت كشيده شده بود.
نمونه اى از افراط در عبادت
از همان وقتهايى كه تصوف هم در دنياى اسلام پيدا شد، ما مى بينيم افرادى پيدا شدند
كه تمام نيروى خودشان را صرف عبادت و نماز كردند و ساير وظايف اسلامى را
فراموش نمودند. مثلا در ميان اصحاب اميرالمومنين مردى را داريم به نام ربيع بن خثيم ،
همين خواجه ربيع معروف كه قبرى منسوب به او در مشهد است . حالا اين ، قبر او هست يا نه
، من يقين ندارم و اطلاعم در اين زمينه كافى نيست ولى در اينكه او را يكى از زهاد ثمانيه
يعنى يكى از هشت زاهد معروف دنياى اسلام مى شمارند شكى نيست . ربيع بن خثيم اينقدر
كارش به زهد و عبادت كشيده بود كه در دوران آخر عمرش (84) قبر خودش را كنده بود
و گاهى مى رفت در قبر ولحدى كه خودش براى خودش كنده بود مى خوابيد و خود نصيحت
و موعظه مى كرد، مى گفت : يادت نرود عاقبت بايد بيايى اينجا، تنها جمله اى كه غير از
ذكر دعا از او شنيدند آن وقتى بود كه اطلاع پيدا كرد كه مردم حسين بن على فرزند
عزيز پيغمبر را شهيد كرده اند: چند كلمه گفت در اظهار تاثر و تاسف از چنين حادثه اى :
واى بر اين امت كه فرزند پيغمبر شان را شهيد كردند! مى گويند بعدها استغفار مى كرد
كه چرا من اين چند كلمه را كه غير ذكر بود به زبان آوردم .
همين آدم در دوران اميرالمومنين على عليه السلام جزء سپاهيان ايشان بوده است . يكى روز آمد
خدمت اميرالمومنين عرض كرد: يا اميرالمومنين ! انا شككنا فى هذا
قتال . انا راهم كه مى گويد معلوم مى شود كه او نماينده عده اى بوده است .
يا اميرالمومنين ! ما درباره اين جنگ شك و ترديد داريم ، مى ترسيم اين جنگ جنگ شرعى
نباشد چرا؟ چون ما داريم با اهل قبله مى جنگيم ، ما داريم با مردمى مى جنگيم كه آنها
مثل ما شهادتين مى گويند، مثل ما نماز مى خوانند،
مثل ما رو به قبله مى ايستند. و از طرفى شيعه اميرالمومنين بود، نمى خواست كناره گيرى
كند. گفت : اميرالمؤ منين ! خواهش مى كنم به من كارى را واگذار كنيد كه در آن شك وجود
نداشته باشد، من را به جايى و دنبال ماموريتى بفرست كه در آن شك نباشد. (85)
اميرالمومنين هم فرمود: بسيار خوب ، اگر تو شك مى كنى من تو را به جاى ديگر مى
فرستم . نمى دانم خودش تقاضا كرد يا ابتدائا حضرت او را به يكى از سرحدات
فرستادند كه در آنجا هم باز سرباز بود. كار سربازى مى خواست انجام بدهد اما در
سرحد كشور اسلامى كه اگر احيانا پاى جنگ و خونريزى به ميان آمد طرفش كفار يا بت
پرستان باشند، غير مسلمانها باشند. اين نمونه اى بود از زهاد و عبادى كه در آن زمان
بودند.
اين زهد و عبادت چقدر ارزش دارد؟ اين ، ارزش ندارد كه آدم در ركاب مردى مانند على باشد
اما در راهى كه على دارد راهنمايى مى كند و در آنجايى كه على فرمان جهاد مى دهد، شك كند
كه آيا درست است يا نادرست ، و عمل به احتياط كند، بنا را بر احتياط بگذارد.
مثل اينكه مى گويند: چرا ما روزه شك دار بگيريم ؟ مى بينيد كه در ميان مردم هم اين حرف
خيلى زياد است : چرا ما روزه شك دار بگيريم ، اين چه كارى است ؟ چرا جايى بجنگيم كه
شك داريم ؟ مى رويم جايى كه روزه اى كه مى گيريم روزه شك دار نباشد. اين چه
ارزشى دارد؟ اسلام بصيرت مى خواهد؛ هم عمل مى خواهد؛ هم
عمل مى خواهد و هم بصيرت . اين آدم (خواجه ربيع ) بصيرت ندارد. در دوران ستمگرى
مانند معاويه و ستمگرترى مانند يزيد بن معاويه زندگى مى كند (معاويه اى كه دين خدا
را دارد زير و رو مى كند، يزيدى كه بزرگترين جنايتها را در تاريخ اسلام مرتكب مى
شود و تمام زحمات پيغمبر دارد هدر مى رود)، آقا رفته يك گوشه اى انتخاب كرده ، شب و
روز دائما مشغول نماز خواندن است و جز ذكر خدا كلمه ديگرى به زبانش نمى آيد، يك
جمله اى هم كه به عنوان اظهار تاسف از شهادت حسين بن على عليه السلام مى گويد، بعد
پشيمان مى شود كه اين حرف دنيا شد، چرا به جاى سبحان الله ، الحمدلله
نگفتم ؟ چرا به جاى آن يا حى يا قيوم نگفتم ؟ چرا الله اكبر نگفتم
، لا حول ولا قوة الا باالله نگفتم ؟ اين با تعليمات اسلامى جور در نمى آيد.
لا يرى الجاهل الا مفرطا او مفرطا (86)
جاهل يا تند مى رود يا كند.
افراط در توجه به مسائل اجتماعى
يك عده مى گويند اصلا اين حرف كه الصلواة عمود الدين نماز پايه و عمود
خيمه دين است . با تعليمات اسلامى جور نمى آيد؛ اسلام دينى است كه بيش از هر چيزى
به مسائل اجتماعى اهميت مى دهد، اسلام دين ان الله يامر
بالعدل و الاحسان (87) است ، اسلام دين لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و
انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط (88) است ، اسلام دين امر
بمعروف و نهى از منكر است : كنتم خير امة اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون
عن المنكر (89) اسلام دين فعاليت و عمل و كار است ، اسلام دين بزرگى است ؛
دينى كه اينهامه به اين مسائل اهميت مى دهد، چطور مى شود براى عبادات اينهمه اهميت
قائل بشود؟ نه ، پس اساسا مساله عبادت در دنياى اسلام اهميت زيادى ندارد؛ برود
دنبال تعليمات اخلاقى اسلام ، برو دنبال تعليمات اجتماعى اسلام ؛ مساله عبادت
مال بيكارهاست ؛ آنهايى كه كار مهمترى ندارند بايد نماز بخوانند و عبادت كنند اما آدمى
كه كار مهمترى دارد كه ديگر لزومى ندارد عبادت كند! اين هم فكر غلطى است و بسيار
بسيار خطرناك . اسلام را همان طورى كه هست بايد شناخت .
اين را كه من عرض مى كنم به خاطر اين است كه به صورت يك بيمارى در اجتماع خودمان
احساس مى كنم . با كمال تاسف الان در اجتماع ما آنهايى كه شور اسلامى دارند، اكثرشان
(البته همه را عرض نمى كنم ) دو دسته هستند؛ يك دسته ربيع بن خثيمى فكر مى كنند،
مثل خواجه ربيع فكر مى كنند. اسلام براى اينها عبارت است از ذكر دعا و نافله خواندن و
زيارت رفتن و زيارت عاشورا خواندن . اسلام براى اينها يعنى كتاب مفاتيح و كتاب زاد
المعاد. همه اسلام براى اينها در كتاب مفاتيح خلاصه شده است و غير از اين چيزى اساسا
وجود ندارد. درست مثل ربيع بن خثيم فكر مى كنند؛ اصلا كارى به
اصول و اركان اسلام ندارند، كارى به تربيت اسلام ندارند، به هيچ چيز اساسا كارى
ندارند. عكس العمل كند روى اينها اين است كه يك طبقه ديگرى پيدا شده از تندروها كه
واقعا به مسائل اجتماعى اسلام اهميت مى دهند و حساسيت هم نشان مى دهند. اين جور اشخاص از
اين نظر خيلى هم با ارزش هستند، ولى برخى از همينها را من گاهى ديده ام كه مثلا مستطيع
شده است اما به حج نمى رود. اين آدمى كه واقعا مسلمان است ، واقعا به اسلام علاقمند است
و دلش براى اسلام مى تپد وقتى مستطيع مى شود به مكه نمى رود، اصلا برايش خيلى
مهم نيست . به نمازش اهميت نمى دهد. به اينكه در
مسائل بايد تقليد كرد اهميت نمى دهد، با اينكه تقليد يك امر معقولى است . معناى تقليد
چيست ؟ مى گويند آقا تو بايد مسائلى مانند نماز و روزه را مستقيما خودت استنباط كنى ،
يعنى اينقدر متخصص باشى كه خودت از روى تخصص استنباط بكنى يا
عمل به احتياط بكنى كه كارت خيلى دشوار است ، و يا يك متخصص
عدل عالم جامع الشرايط را در نظر بگير و مثل اينكه به يك طبيب متخصص مراجعه مى كنى
، مطابق نظر او رفتار كن . نمى شود كه انسان تقليد نكند، يعنى اگر تقليد نكند،
خودش را بيشتر به زحمت انداخته است . يا بعضى به روزه شان اهميت نمى دهند؛ اگر
رفتند مسافرت و روزه شان قضا شد، قضايش را انجام نمى دهند.
اينها هم خودشان را مسلمان كامل مى دانند، در صورتى كه نه اينها مسلمان
كامل مى دانند، در صورتى كه نه اينها مسلمان كاملند و نه آنها. اسلام دينى است كه
نومن ببعض و نكفر ببعض (90) بر نمى دارد. نمى شود انسان عبادت اسلام را
بگيرد، و نمى شود انسان امر به معروف و نهى از منكر اسلام را بگيرد و عبادتش را رها
كند. قرآن هر جا كه مى گويد اقيموا الصلوة بر نمى دارد. نمى شود انسان
عبادت اسلام را بگيرد ولى اخلاق و مسائل اجتماعى اش را نگيرد، اما به معروف و نهى از
منكرش را رها كند. قرآن هر جا كه مى گويد اقيموا الصلواة پشت سرش مى
گويد اتوا الزكواة . اگر مى گويد اقام الصلواة پشت سرش مى
گويد اتى الزكواة اگر مى گويد يقيمون الصلواة پشت سرش مى
گويد يوتون الزكواة . يقيمون الصلواة مربوط به رابطه ميان بنده و
خداست ، يوتون الزكواة مربوط به رابطه ميان بنده و ديگر بندگان خداست .
يك نفر مسلمان هم بايد يك رابطه دائم و ثابت ميان او و خداى خودش برقرار باشد و هم
يك رابطه ثابت و دائم ميان او و جامعه خودش برقرار باشد. بدون عبادت ، بدون ذكر
خدا، بدون ياد خدا، بدون مناجات با حق ، بدون حضور قلب ، بدون نماز، بدون روزه نمى
شود يك جامعه اسلامى ساخت و حتى خود انسان سالم نمى ماند. و همچنين بدون يك اجتماع
صالح و بدون يك محيط سالم ، بدون امر به معروف و نهى از منكر، بدون رسيدگى و
تعاطف و تراحم ميان افراد مسلمان نمى شود عابد خوبى بود.
على عليه السلام ، نمونه كامل
اسلام
شما وقتى كه به على بن ابيطالب عليه السلام از يك نظر نگاه كنيد، مى بينيد يك
عابد و اول عابد دنياست به طورى كه عبادت على ميان همه ، ضرب
المثل مى شود، آنهم نه عبادتى كه فقط خم و راست بشود، بلكه عبادتى كه سراسر
جذبه است ، سراسر شور است ، سراسر عشق است ، سراسر گريه و اشك است .
بعد از اينكه على از دنيا رفته است ، مردى به نام ضرار با معاويه روبرو مى شود
معاويه مى داند كه او از اصحاب على است ، مى گويد: مى خواهم على را كه با او بودى
برابر من توصيف كنى . خود معاويه از هر كس ديگر على شناس تر بود ولى در عين
حال اين را دوست داشت ، چون در ته دلش به على ارادت داشت و
حال آنكه به روى او شمشير مى كشيد. بشر يك چنين موجودى است . به على اعتقاد داشت ،
همان طورى كه شيطان به آدم اعتقاد داشت . ولى در عين
حال از هيچ جنايتى درباره او كوتاهى نمى كرد. ضرار يكى از مشاهدى كه على را ديده
بود براى معاويه نقل كرد، گفت : در يك شبى من على را در محراب عبادتش ديدم
يتململ تململ السليم و يبكى بكاء الحزين
مثل آدمى كه مار او را زده باشد، در محراب عبادت از خوف خدا به خود مى پيچيد و
مثل يك آدم غرق در حزن و اندوه مى گريست و اشك مى ريخت ، مرتب مى گفت آه آه از آتش
جهنم . معاويه گريه اش گرفت و گريست .
همچنين معاويه در برخوردى كه با عدى بن حاتم پيدا كرد، مى خواست عدى را عليه على
عليه السلام كه از دنيا رفته بود تحريك كند. به عدى گفت : اين الطرفات ؟
طريف و طرفه و طارف چطور شدند؟ (عدى سه پسر داشت به نامهاى طريف ، طرفه
طارف كه هر سه در ركاب على عليه السلام شهيد شدند. معاويه مى خواست فتنه انگيزى
كند، داغ جوانهايش را به يادش بياورد، بلكه بتواند از او يك كلمه عليه على عليه
السلام اقرار بگيرد). عدى گفت : همه شان در صفين در ركاب على كشته شدند. گفت : على
درباره تو انصاف نداد، بى انصافى كرد، بچه هاى خودش را حسن و حسين را كنار كشيد
و بچه هاى تو را جلو انداخت و به كشتن داد. عدى گفت : من درباره على انصاف ندادم . اگر
من انصاف مى دادم ، نبايد الان على زير خاك باشد و من زنده باشم . معاويه كه ديد
تيرش به سنگ خورده است ، گفت : اى عدى ! دلم مى خواهد حقيقت را برايم درباره على
بگويى . عدى ، على عليه السلام را بسيار مفصل توصيف كرد.
خود او مى گويد: آخر كار كه شد، يك وقت ديدم اشكهاى نجس معاويه به روى ريشش جارى
شده است . بسيار اشك ريخت . بعد با آستين خود اشكهايش را پاك كرد و گفت : هيهات !
زمان و روزگار عقيم است كه مثل على مردى را بياورد.
ببينيد حقيقت چگونه جلوه دارد! اين از عبادت على ، اما آيا على فقط
اهل محراب بود و در غير محراب جاى ديگرى پيدايش نمى شود؟
باز على را مى بينيم كه از هر نظر اجتماعى ترين فرد است ، آگاه ترين فرد به
اوضاع و احوال مستمندها، بيچاره ها، مساكين و شاكيهاست . در حالى كه خليفه بود، روزها
دره خودش يعنى شلاقش را روى دوشش مى انداخت و شخصا در ميان مردم گردش مى كرد و
به كارهاى آنها رسيدگى مى نمود. به تجار كه مى رسيد فرياد مى كرد: الفقه ثم
المتجر (91) اول برويد و مسائل تجارت ياد بگيريد، احكام شرعى اش را ياد
بگيريد، بعد بياييد تجارت كنيد؛ معامله حرام نكنيد، معامله ربوى نكنيد. اگر كسى مى
خواست دير به دنبال كسبش برود، على مى گفت زود پاشو برو:اغدوا الى عزكم .
(92) اين مرد عابد اينچنين بود. اول بار من اين حديث را از مرحوم آيت الله العظمى
بروجردى شنيدم . يك وقت مرد فقيرى ، متكدى اى آمده بود به ايشان چسپيده بود و چيزى
مى خواست . ايشان به قيافه اش نگاه كرد، ديد مردى است كه مى تواند كار و كسبى
بكند، گدايى برايش حرفه شده است . نصيحتش كرد. از جمله همين جمله على عليه السلام
را فرمود، گفت اميرالمومنين به مردم فرياد مى كرد:اغدوا الى عزكم صبح روز
به دنبال عزت و شرف خودتان برويد يعنى برويد
دنبال كارتان ، كسبتان ، روزى تان ، انسان وقتى كه از خود درآمد داشته باشد و
زندگى اش را خود اداره كند، عزيز است . كار و كسب عزت است ، شرافت است .
اين را مى گويند نمونه يك مسلمان واقعى . در عبادت
اول عابد است . در مسند قضا كه مى نشيند، يك قاضى
عادل است كه يك سر مو از عدالت منحرف نمى شود. ميدان جنگ مى رود، يك سرباز و يك
فرمانده شجاع است ؛ يك فرمانده شجاع است ؛ يك فرمانده درجه
اول كه خودش فرمود: من از اول جوانى جنگيده ام و در جنگ تجربه دارم . روى كرسى
خطابه مى نشيند، اول خطيب است . روى كرسى تدريس مى نشيند
اول معلم و مدرس است ، و در هر فضيلتى همين طور است . اين ، نمونه
كامل اسلام است .
اسلام هرگزنومن ببعض و نكفر ببعض را نمى پذيرد كه بگوييم اين گوشه
اسلام را قبول نداريم ولى آن گوشه اش را
قبول نداريم . انحرافات در دنياى اسلام از همين جا پيدا شده و مى شود كه ما يك گوشه
را بگيريم و بچسپيم ولى گوشه هاى ديگر را رها كنيم . به اين ترتيب قهرا همه را
خراب و فاسد مى كنيم . همين طورى كه از روش بسيار از زاهد مسلكان ما در گذشته غلط
بود، روش كسانى كه تمام اسلام را در كتاب مفتاح مثلا جستجو مى كردند، در بياض
(93) و دعا جستجو مى كردند غلط بود، روش كسانى هم كه به طور كلى از دعا و عبادت
و نافله و فريضه استعفا داده و فقط مى خواهند در
مسائل اجتماعى اسلام بينديشند غلط است .
چهره يك جامعه اسلامى
در سوره مباركه انا فتحنا مى فرمايد:محمد
رسول الله والذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم . (94) در اينجا چهره يك
جامعه اسلامى ترسيم شده است و مساءله اولى كه ذكر مى كند، معيت با پيغمبر و ايمان به
پيغمبر است . مرحله دوم اشداء على الكفار در
مقابل بيگانگان محكم و قوى و نيرومند بودن است . پس اين خشكه مقدس هايى كه فقط
پلاس مساجد هستند و هزارتايشان را يك سرباز جلو مى اندازد و صدايشان در نمى آيد،
مسلمان نيستند. يكى از خاصيتهاى مسلمان و اولين خاصيتى كه قرآن كريم ذكر كرده است ،
شدت ، قوت و استحكام در مقابل دشمن است . اسلام ، مسلمان سست را نمى پذيرد:ولا
تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مؤ منين (95) سستى در دين اسلام نيست .
ويل دورانت در كتاب تاريخ تمدن مى گويد: هيچ دينى به اندازه اسلام پيروان خود را
به قوت و نيرومندى دعوت نكرده است . گردن را كج كردن ، از گوشه لب آب ريختن ،
يقه باز بودن ، يقه چرك بودن ، خود را به ننه من غريبم زدن ، پا را به زمين كشيدن ،
عبا را به سر كشيدن ، اينها ضد اسلام است . ناله كردن ، آه كشيدن ضد اسلام است .اما
بنعمة ربك فحدث . (96) خدا به تو سلامت داده ، قوت داده ، قدرت و نيرو داده .
تو كه مى توانى كمرت را راست بگيرى ، چرا بيخود آه مى كشى ؟ آخر آه كشيدن يعنى
يك دردى دادم ؛ خدا كه به تو درد نداده ، چرا آه مى كشى ؟ اين كفران نعمت خداست . آيا على
همين طور راه مى رفت كه من و تو راه مى رويم ؟ آيا على اين جور با عبا را بر سر مى
كشيد و اينطور و آن طور راه مى رفت ؟ اينها از اسلام نيستند.اشداء على الكفار در
مقابل بيگانه ، شديد محكم مثل سد اسكندر، آهنين .
در ميان خودشان ، با مسلمانان چطور؟رحماء بينهم مهربان ، دوست و صميمى ،
باز وقتى مى رويم سراغ مقدسهاى خودمان ، چيزى كه در وجود اينها نمى بينيم صميميت و
مهربانى نسبت به ديگران است ؛ هميشه اخم كرده و عبوسند، با احدى نمى جوشند، با
احدى نمى خندند، به احدى تبسم نيمى كنند، بر سر همه مردم دنيا منت دارند، اينها مسلمان
نيستند، خودشان را به اسلام بسته اند. اين هم خصوصيت دوم .
آيا همين ديگر كافى است ؟ شدت در مقابل كفار و مهربانى و صميميت نسبت به مسلمين ،
براى مسلمان بودن كافى است ؟ نه .تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله
رضوانا (97) در عين حال همين فرد شديد در
مقابل بيگانه ، و صميمى و مهربان در ميان خوديها و با مسلمانان را وقتى در محراب عبادت
مى بينى ، در ركوع ، و در سجود، در حال دعا و در
حال عبادت و مناجات ركعا سجدا عبادتش است ،يبتغون فضلا من الله و
رضوانا دعايش است . البته نمى خواهم ميان دعا و عبادت مرز
قائل بشوم . دعا و عبادت است و عبادت هم دعا، اما گاهى يك
عمل صرفا دعاى خالص است يعنى عبادتى است كه فقط دعاست ولى عبادت ديگرى دعا و
غير دعا در آن مخلوط است مثل نماز، و يا عبادت ديگرى اساسا دعا نيست
مثل روزه .
سيماهم فى وجوههم من اثر السجود (98) آنقدر عبادت مى كند كه آثار عبادت ،
آثار تقوا، آثار خداپرستى در وجناتش ، در چهره اش پيداست ؛ هر كه به او نگاه بكند
در وجودش خداشناسى و ياد خدا را مى بيند، او را كه مى بيند به ياد خدا مى افتد. در
حديث است (و شايد از رسول اكرم باشد) كه حواريين عيسى بن مريم از او
سوال كردند:ياروح الله ! من نجالس ما باكى همنشينى كنيم ؟ فرمود:من يذكر
كم الله رويته و يزيد فى علمكم منطقه و يرغبكم فى الخير عمله (99) با كسى
بنشينيد كه وقتى او را مى بينيد به ياد خدا بيفتيد (در سيماى او، در وجناتش خداترسى و
خداپرستى را بيابيد)، با آن كس كه علاوه بر اين يزيد فى علمكم منطقه سخن
كه مى گويد از سخنش استفاده مى كنيد، بر علم شما مى افزايد.يرغبكم فى الخير
عمله وقتى به عملش نگاه مى كنيد، به كار خير تشويق مى شويد. با چنين كسانى
نشست و برخاست كنيد.
در دنباله آيه مى گويد:ذلك مثلهم فى التوراة و مثلهم فى
الانجيل كزرع اخرج شطاه فازره فاستغلظ فاستوى على سوقه يعجب الزراع ليغيظ بهم
الكفار (100) در تورات و انجيل اينها با صفت ياد شده اند، درباره شان گفته
شده است كه چنين امتى به وجود مى آيد. به اين
شكل تجسم پيدا كرده و توصيف شده اند كه مثلشان
مثل يك زراعت است ، مثل يك گندم است كه در زمين كشت مى شود و بعد، از زمين چون زنده است
مى رويد، در آغاز برگ نازكى بيرون مى دهد ولى تدريجا اين برگ درشت تر مى شود
و استحكام پيدا مى كند، آنچنانكه كم كم به صورت يك ساقه كلفت در مى آيد، بعد به
شكلى در مى آيد كه روى پاى خودش مى ايستد در حالى كه قبلا برگى بود افتاده روى
زمين و از خود استقلال نداشت . آنچنان رشد مى كند كه همه كشاورزان را، همه متخصصان
انسان شناسى را به حيرت در مى آورد كه چه ملت رشيدى ، چه ملت بالنده اى ، چه ملت
در حال رشدى ! البته ملتى كه هم اشداء على الكفار باشد، هم رحماء بينهم
هم ركعا سجدا و هم يبتغون فضلا من الله و رضوانا قطعا اين جور
است . حالا بگوييد چرا ما مسلمين اينقدر در حال انحطاط هستيم ؟ چرا اينقدر تو سرى خور و
بدبخت هستيم ؟ اصلا كداميك از اين خصايص در ما هست ، و اين چه توقعى است ؟!
ما با اينكه صد در صد اعتراف داريم كه اسلام دين اجتماعى است و دستورات آن حالى از
اين است ، ولى اينها سبب نمى شود كه ما عبادت و دعا و ارتباط با خدا را تحقير كنيم ،
كوچك بشماريم ، نماز را كوچك بشماريم .
سبك شمردن نماز
يكى از گناهان ، استخفاف نماز يعنى سبك شمردن نماز است . نماز نخواندن يك گناه
بزرگ است ، و نماز خواندن اما نماز را خفيف شمردن ، استخفاف كردن ، بى اهميت تلقى
كردن گناه ديگرى است . پس از وفات امام صادق عليه السلام ابوبصير آمد به ام حميده
تسليتى عرض كند.ام حميده گريست . ابوبصير هم كه كور بود گريست . بعدام حميده
به ابوبصير گفت : ابوبصير! نبودى و لحظه آخر امام را نديدى ! جريان عجيبى رخ داد.
اما در يك حالى فرو رفت كه تقريبا حال غشوه اى بود. بعد چشمهايش را باز كرد و
فرمود: تمام خويشان نزديك مرا بگوييد بيايند بالاى سر من حاضر شوند. ما امر اطاعت و
همه را دعوت كرديم . وقتى همه جمع شدند، امام در همان حالات كه لحظات آخر عمرش را
طى مى كرد يكمرتبه چشمش را باز كرد، رو كرد به جمعيت و همين يك جمله را گفت :ان
شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلوة (101) هرگز شفاعت ما به مردمى كه نماز را
سبك بشمارند نخواهد رسيد.
اين را گفت و جان به جان آفرين تسليم كرد.
امام نفرمود كه شفاعت ما به مردمى كه نماز نمى خوانند نمى رسد؛ آن كه تكليفش خيلى
روشن است ، بلكه فرمود به كسانى كه نماز را سبك مى شمارند. يعنى چه نماز را سبك
مى شمارند؟ يعنى وقت و فرصت دارد، مى تواند نماز خوبى با آرامش بخواند ولى نمى
خواند. نماز ظهر و عصر را تا نزديك غروب نمى خواند، نزديك غروب كه شد يك وضوى
سريعى مى گيرد و بعد با عجله يك نماز مى خواند و فورا مهرش را مى گذارد آن طرف ؛
نمازى كه نه مقدمه دارد نه موخره ، نه آرامش دارد و نه حضور قلب . طورى
عمل مى كند كه خوب ديگر اين هم كارى است و بايد نمازمان را هم بخوانيم . اين خفيف
شمردن نماز است . اين جور نماز خواندن خيلى فرق دارد با آن نمازى كه انسان به
استقبالش مى رود؛ اول ظهر كه مى شود با آرامش
كامل مى رود وضو مى گيرد، وضوى با آدابى ، بعد مى آيد در مصلاى خود اذان و اقامه
مى گويد و با خيال راحت و فراغ خاطر نماز مى خواند.السلام عليكم را كه گفت
فورا نمى رود، مدتى بعد از نماز با آرامش قلب تعقيب مى خواند و ذكر خدا مى گويد. اين
علامت اين است كه نماز در اين خانه احترام دارد.
نماز خوان هايى كه خودشان نماز را استخفاف مى كنند يعنى كوچك مى شمارند (نماز
صبحشان آن دم آفتاب است ، نماز ظهر و عصرشان آن دم غروب است ، نماز مغرب و عشاشان
چهار ساعت از شب گذشته است و نماز را با عجله و شتاب مى خوانند) تجربه نشان داده
كه بچه هاى اينها اصلا نماز نمى خوانند. شما اگر بخواهيد واقعا نماز خوان باشيد و
بچه هايتان نماز خوان باشند، نماز را محترم بشماريد. نمى گويم نماز بخوانيد؛
بالاتر از نماز خواندن ، محترم بشماريد. اولا براى خودتان در خانه يك مصلايى انتخاب
كنيدمستحب هم هست يعنى در خانه نقطه اى را انتخاب كنيد كه جاى نمازتان باشد،
مثل يك محراب براى خودتان درست كنيد. اگر مى توانيدهمان طورى كه پيغمبر اكرم
يك مصلى داشت ، جاى نماز داشت ) يك اتاق را به عنوان مصلى انتخاب كنيد. اگر اتاق
زيادى نداريد، در اتاق خودتان يك نقطه را براى نماز خواندن مشخص كنيد. يك جانماز
پاك هم داشته باشيد. در محل نماز كه مى ايستيد، جانماز پاكيزه اى بگذاريد، مسواك
داشته باشيد، تسبيحى براى ذكر گفتن داشته باشيد. وقتى كه وضو مى گيريد،
اينقدر با عجله و شتاب نباشد.
|