شرط دوم : اداى حقوق الهى
شرط دوم توبه اين است كه حقوق الهى را ادا كنى . حق الهى يعنى چه ؟ مثلا روزه حق الله
است ، روزه مال خداست . روزه هايى را كه خورده اى بايد قضا كنى . نمازهايى را كه ترك
كرده اى بايد قضايش را بجا بياورى . مستطيع بوده اى و حج نرفته اى ، حجت را بايد
انجام بدهى . اينها شوخى نيست . در مساله حج وارد است كه اگر كسى مستطيع بشود و هيچ
عذر شرعى نداشته باشد (يعنى استطاعت طبيعى داشته باشد و از نظر راه مانعى نباشد،
استطاعت مالى داشته باشد و امكانات ثروتش به او اجازه بدهد، استطاعت بدنى داشته
باشد و مريض نباشد كه قدرت رفتن نداشته باشد) و در عين
حال به حج نرود و نرود تا بميرد، چنين كسى هنگام مردن ، مسلمان از دنيا نخواهد رفت ،
فرشتگان الهى مى آيند و به او مى گويند: مت ان شئت يهوديا و ان شئت
نصرانيا (50) تو كه اين ركن اسلامى را بجا نياورده اى ، حالا مخير هستى ،
مى خواهى يهودى بمير، مى خواهى نصرانى بمير، تو ديگر نمى توانى مسلمان بميرى .
چطور مى شود انسان مسلمان باشد و نماز نخواند؟ يادم افتاد دو سه شب پيش كه راجع
به فضيل بن عياض صحبت كردم ، بعد نامه اى به من دادند از يك خانم محترمه اى كه در
آن نوشته بودند شما اگر به مستمعين خودتان احترام مى گزاريد، اين را هم در جلسه
بگوييد چون گفتنش مانعى ندارد بلكه بهتر هم هست ، من مى گويم :
ايشان نوشته بود كه من فقط يك شب براى اولين بار به اينجا آمدم و شديدا تحت
تاثير قرار گرفتم . تصميم گرفتم باز هم به اينجا بيايم . امشب آمده ام و شبهاى
ديگر خواهم آمد. من ليسانسه علوم تربيتى هستم ، مديره هستم (حالا يادم نيست در دبستان يا
دبيرستان ) شما اينهمه گفتيد فضيل بن عياض يك آيه قرآن را شنيد و منقلب شد. يا راجع
به نماز و حضور قلب گفتيد. من بدبخت كه اساسا معنى قرآن را نمى فهمم چه كنم ؟ من
كه معنى نماز را نمى فهمم ، حضور قلب براى من چه مفهوم و معنايى دارد؟ به زبان
حال كانه نوشته كه ما كودكستان رفتيم و دبستان و دبيرستان رفتيم و دانشگاه را طى
كرديم ولى قرآن را به ما ياد ندادند كه ندادند. پس شما در اينجا وسيله اى فراهم كنيد
براى اينكه زبان عربى را تعليم بدهند تا حدودى كه مردم كم و بيش با معانى قرآن
آشنا بشوند، با معنى نماز آشنا بشوند و لااقل بتوانند نماز را با روح بخوانند، قرآن
را با روح تلاوت كنند، يك آيه قرآن كه خوانده مى شود، بفهمند.
من مى خواهم يك جواب عمومى بدهم (با مشورت رفقا). اينجا(51) هميشه اعلام كرده است و
اين را از اوجب واجبات مى داند كه مسلمانها با زبان عربى آشنا بشوند. بفهمند كه در
نماز چه مى گويند، قرآن خودشان را بفهمند. ولى چه بايد كرد، حرص دنيا آنچنان ما را
گرفته است كه چون زبان انگليسى كليد درآمد و ماديات است . بچه هفت ساله مان را هم
مى فرستيم تا زبان انگليسى ياد بگيرد. كمتر خانواده اى است كه
لااقل يك نفر در آن زبان انگليسى را نداند ولى حاضر نيستيم يك كلاس عربى
تشكيل بدهيم و زبان عربى را به خاطر خدا ياد بگيريم ، به خاطر نمازمان ياد بگيريم
، به خاطر قرآنمان ياد بگيريم . براى چندمين بار اعلام مى كنيم كه ما در اينجا آمادگى
تشكيل دادن كلاس ، هم براى زنان و هم براى مردان را داريم . يك عده بيايند و نام نويسى
كنند، خانمها در كلاس خودشان و آقايان در كلاس خودشان . اين موسسه حاضر است براى
اينها به طور رايگان وسيله فراهم كند تا زبان عربى را ياد بگيرند، چون واجب است .
شرط اول كمال توبه
بعد على عليه السلام دو موضوع را فرمود كه شرط
كمال توبه واقعى است . فرمود: توبه آن وقت توبه است كه اين گوشتهايى را كه در
حرام رويانيده اى آب كنى ، اينها گوشت انسان نيست . يعنى چه ؟ يعنى اين گوشتهايى
كه در مجالس شب نشينى در بدن آمده است ، اين هيكلى كه درست كرده اى از حرام و
استخوانت از حرام است ، پوستت از حرام است ، گوشتت از حرام است ، خونت از حرام است ،
بايد كوشش كنى كه اينها را آب كنى و بجاى اينها گوشتى كه از
حلال روييده باشد پيدا شود. خودت را ذوب كن . حتما باور نمى كنيد.
ابوى ما نقل مى فرمودند كه مرحوم حاج ميرزا حبيب رضوى خراسانى - كه شعرهايش را
حالا زياد مى شنويد و يكى از مجتهدين بزرگ خراسان و مردى عارف و فيلسوف و حكيم
بوده است - هيكل خيلى بزرگى داشت و مرد بسيار چاقى بود. اين مرد در اواخر عمرش با
شخصى كه اهل دل و معنا و حقيقت بوده مصادف مى شود. حاج ميرزا حبيب با آن مقامات علمى و
با آن شهرت اجتماعى و با اينكه مجتهد درجه
اول خراسان بود، رفت پيش اين مرد زاهد متقى و
اهل معنى زانو زد. ايشان گفتند: بعد از مدتى حاج ميرزا حبيب با آن
هيكل را ديدم در حالى كه كوچك شده بود. (مردم مى روند اروپا براى لاغر شدن رژيم
غذايى مى گيرند!) ما ديديم هيكل حاج ميرزا حبيب در آخر عمرش كوچك شده ، آب شده .
مصداق سخن على عليه السلام شد كه اين گوشتهايى را (البته من به ايشان جسارت
نمى كنم و نمى گويم از راه حرام ) كه در حال غفلت روييده است ، آب كن .
شرط دوم كمال توبه
ششمين شرط را هم برايتان عرض كنم . فرمود: به اين بدن كه اينهمه لذت معصيت را
چشيده است ، رنج طاعت را بچشان . از نازك نارنجى بودن بيرون بيا يا نارنجك گرى آدم
بنده خدا نمى شود. اصلا انسان نمى شود، آدم نارك نارنجى انسان نيست . روزه مى گيرى
سخت است ، مخصوصا چون سخت است بگير. شب مى خواهى تا صبح احيا بگيرى برايت
سخت است ، مخصوصا چون سخت است اين كار را بكن . يك مدتى هم به خودت رنج و سختى
بده ، خودت را تاديب كن .
دو تعبير قرآن
قرآن دو تعبير دارد كه اين دو تعبير را بعد از توبه ذكر كرده است ، يكى اينكه توبه
را با تطهير توام مى كند، مثلا مى گويد: ان الله يحب التوابين و يحب
المتطهرين (52) خدا توبه كنندگان و شستشوگران را دوست مى دارد. قرآن
چه مى خواهد بگويد؟ مى گويد توبه كن و با آب توبه خودت را شستشو بده ، پاك كن
. چشم بينا داشته باش ، نظافت تنها به هيكل و بدن نيست . نظافت بدن را خوب درك
كرده ايم . البته اين نه تنها عيب نيست كه كمال هم هست ، بايد هم درك كنيم . پيغمبر ما از
نظيف ترين مردم دنيا بود. هر روز مى رويم دوش مى گيريم ، هر چند روز يك بار تمام
بدن خودمان را صابون مى زنيم ، پيراهن خودمان را عوض مى كنيم . كت و شلوار خودمان را
مرتب لكه گيرى مى كنيم ، چرا؟ مى خواهيم پاكيزه باشيم . آخر تو فقط همين
هيكل هستى ؟! خودت را پاكيزه كن ، روحت را پاكيزه كن ، قلبت را پاكيزه كن ، دلت را
پاكيزه كن . اين قلب و دل و روح را با آب توبه پاكيزه كن . ان الله يحب
التوابين و يحب المتطهرين .
تعبير ديگر قرآن اين است كه توبه را در موارد ديگرى مقرون به كلمه اصلاح
مى كند: فمن تاب من بعد ظلمه و اصلح فان الله يتوب عليه ان الله غفور رحيم
(53) ديشب عرض كردم كه يكى از مشخصات و خصوصيات انسان اين است كه
گاهى نيمى از وجود او عليه نيم ديگر وجودش قيام مى كند، انقلاب مى كند. و عرض كردم
كه اين قيام و انقلاب ، گاهى از طرف مقامات دانى وجود انسان است : شهوت قيام مى كند،
غضب قيام مى كند، شيطنت قيام مى كند، وجدان قيام مى كند،
دل و عمق ضمير قيام مى كند. اگر قيام از طرف مقامات نامقدس وجود انسان باشد (اينجا كه
عالى و دانى مى گوييم يعنى مقدس و غير مقدس )، از طرف عناصر حيوانى باشد، نتيجه
اين قيام و انقلاب ، بلبشوست ، اسمش بلواست ، ديشب
مثال زدم : افرادى كه به نام قدس و زهد و تقوا از لحاظ شهوات محروميت كشيده اند و به
خودشان محروميت داده اند، يكمرتبه مى بينيد كه افسار گسيخته مى شوند، يك حالت بلوا
و آشوب عجيبى بر آنها حكمفرما مى شود. اسم اين جز انفجار و بلوا نيست . ولى اين بر
خلاف قيام و انقلابى است كه از طرف عناصر مقدس وجود انسان ايجاد مى شود. انقلابى
كه عقل در وجود انسان بكند، كودتايى كه فطرت خداشناسى و خداپرستى انسان در
وجود او بكند، يك انقلاب مقدس است . انقلاب مقدس توام با اصلاح است . انقلاب مقدس آثار
شوم گذشته را از بين مى برد. انقلاب مقدس قصاص مى كند. و لكم فى
القصاص حياة يا اولى الالباب (54) عرض كردم كه على عليه السلام
فرمود: از بدن خودت انتقام بكش ، قصاص بگير، گوشتهايى را كه از حرام روييده است
آب كن ، اين همان قصاص كردن و انتقام گرفتن از شهوات نفسانى است . انقلاب وقتى كه
مقدس شد، مى خواهد آثار شوم گذشته را از ميان ببرد و از ميان هم مى برد.
اين است كه قرآن اين طور تعبير مى كند: فمن تاب من بعد ظلمه و اصلح
آن كه توبه كند و اصلاح نمايد. اصلا، توبه يك قيام اصلاحى است و غير از اين
چيزى نيست .
شب احياء است و بايد دعا كنيم و قرآن به سر بگيريم ، لذا من عرايض خودم را مختصر
مى كنم . ديشب عرض كردم يكى از مشخصات انسان توبه است و عرض كردم كه تغيير
مسير دادن ، تغيير جهت دادن ، از مختصات انسان نيست ، در حيوانات هم هست و حتى در گياه هم
تا حدودى هست ، ولى آن تغيير مسيرى كه نامش توبه است و به معنى نوعى انقلاب مقدس
درونى است ، از مختصات انسان است . اين مطلب را در نظر داشته باشيد.
كار مختص انبياء و اولياء
يكى از مختصات و مميزات انبياء نسبت به ساير رهبران بشرى اين است كه ساير رهبران
بشرى كه انقلابى در اجتماع به وجود مى آورند، حداكثر موفق مى شوند گروهى ، طبقه
اى يا طبقاتى از افراد بشر را عليه طبقه يا طبقاتى ديگر بر انگيزانند، دو جبهه در
اجتماع به وجود بياورند و يك جبهه را عليه جبهه ديگر برانگيزانند، به اصطلاح چوب
به دست اينها بدهند، اسلحه به دست اينها بدهند و وادارشان كنند كه بر سر آنها
بكوبند. البته اين كار خوبى است . در كجا كار خوبى است ؟ در جايى كه يك طبقه ظالم
و يك طبقه مظلوم به وجود بيايد دعوت كردن مظلوم به احقاق حق خودش يك
عمل انسانى است كه در اسلام اين عمل وجود دارد. پيغمبران هم اين كار را مى كردند و
مخصوصا در برنامه اسلام و تشويق و تقويت مظلوم عليه ظالم هست . از وصاياى على
عليه السلام به دو فرزند بزرگوارش حسن عليه السلام و حسين عليه السلام است كه :
كونا للظالم خصما و للمظلوم عونا (55) هميشه دشمن ستمگر و يار
مظلوم و ستمكش عليه ستمگر باشيد.
ولى يك عمل ديگر هست كه ساير رهبران انقلاب ها در دنيا قادر به انجام آن نيستند، فقط
پيغمبران قادر بوده اند، غير از آنها كسى قادر نيست و آن اين است كه خود بشر را عليه
خودش برانگيزاندن يعنى كارى كنند كه بشر خودش احساس گناه كند و بعد خودش عليه
خودش قيام كند، انقلاب مقدس كند، كودتا كند، كه نام آن توبه است . شما در غير انبياء
يك نفر را پيدا نمى كنيد كه قدرت داشته باشد مردم را عليه تبهكاريهاى خودشان وادار
به قيام و انقلاب كند. پيغمبران نه تنها مظلوم را عليه ظالم بر مى انگيختند، بلكه مى
توانستند خود ظالم را عليه خودش برانگيزانند! شما اگر تاريخ اسلام را مطالعه كنيد
مى بينيد اسلام ، هم مظلوم و فقير و مستضعف و به اصطلاح حقير شمرده شده را عليه آن
گردن كلفت ها مثل ابوسفيان ها و ابوجهل ها برانگيخته است و آنها را با همان مستضعفين هم
رديف و هم صف كرده و يك صف قرار داده است . اين ديگر فقط در قدرت انبياء و اولياء است
. برانگيختن بشر عليه تبهكاريهاى خودش ، در قدرت غير انبياء و اولياء نيست .
توبه بشر حافى
امام موسى بن جعفر عليه السلام از بازار بغداد مى گذشت (مى دانيم وضع اما چطور
بوده است ، باكبكبه و طنطنه و اين حرفها نبوده است ) از يك خانه اى صداى ساز و آواز و
طرب و بزن و بكوب بلند بود. وقتى كه امام از جلوى آن خانه مى گذشت ، كنيزى از
خانه بيرون آمده بود در حالى كه ظرف خاكروبه اى در دست داشت كه آورده بود تا مثلا
مامورين شهردارى آن را ببرند امام از او پرسيد: صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ كنيز از
اين سوال تعجب كرد، گفت : معلوم است كه آزاد است . صاحب اين خانه بشر است كه
يكى از رجال و شخصيتهاى معروف اين شهر است . اين چه سوالى است كه شما مى كنيد؟!
حالا شايد سوال و جواب هاى ديگرى هم رد و
بدل شده است كه اينها در تاريخ و حديث نوشته نشده است ولى اينقدر هست كه برگشتن
اين كنيز طول كشيد وقتى كه به خانه برگشت ، صاحبخانه (بشر) از او پرسيد: چرا
طول كشيد، چرا دم در معطل شدى ؟ گفت : يك آقايى آمد از اينجا رد بشود با اين نشانى و
اين علائم . با من چنين گفتگو كرد، از من اين جور
سوال كرد و اين جور جواب دادم ، در آن آخر كار به من گفت : بله معلوم است كه او بنده
نيست و آزاد است ، اگر بنده مى بود كه اين سر و صداها اينجا بلند نبود: اين بزن و
بكوب ها نبود: اين شرابخوارى ها نبود: اين عياشيها نبود. بشر تا اين جمله را شنيد و با
علاماتى كه اين زن از آن مرد گفت و تعريف كرد. فهميد كه موسى بن جعفر بوده است .
(حالا وادار كردن به توبه و انقلاب درونى ايجاد كردن اين است . اينها ديگر از كارهاى
انبياء و اولياء است . غير انبياء و اولياء قدرت چنين كارى را ندارند). اين مرد مهلت كفش
بپا كردن هم پيدا نكرد با پاى برهنه دويد دم درب . پرسيد: از كدام طرف رفت ؟ گفت :
از اين طرف دويد تا به امام رسيد. خودش را به دست و پاى امام انداخت و گفت : آقا! شما
راست گفتيد، من بنده هستم ، ولى حس نمى كردم كه بنده هستم . از اين ساعت مى خواهم
واقعا بنده باشم . آمده ام به دست شما توبه كنم . همان جا به دست امام توبه كرد و
برگشت و تمام آن بساط را از ميان برد. و از آن پس هم ديگر كفش به پايش نكرد و در
بازارها و خيابانهاى بغداد با پاى برهنه راه مى رفت و به او مى گفتند: بشر حافى
يعنى بشر پابرهنه . گفتند: چرا با پاى برهنه راه مى روى ؟ گفت : چون آن
توفيقى كه در خدمت امام موسى به جعفر نصيب من شد در حالى بود كه پايم برهنه بود.
دلم نمى خواهد كه كفش به پايم كنم مى خواهم آن هياتى را كه در آن ، توفيق نصيب من
شد براى هميشه حفظ كنم .
توبه ابولبابه
بنى قريظه خيانتى به اسلام و مسلمين كردند.
رسول اكرم تصميم گرفت كه كار آنان را يكسره كند. آنها گفتند: ابولبابه را پيش ما
بفرست . او با هم پيمان است . ما با او مشورت مى كنيم . پيغمبر اكرم فرمود: برو. او هم
رفت . با او مشورت كردند ولى در اثر يك روابط خاصى كه با يهوديان داشت ، در
مشورت منافع اسلام و مسلمين را رعايت نكرد. جمله اى گفت ، اشاره اى كرد كه آن جمله و آن
اشاره به نفع يهوديان بود و به ضرر مسلمين . آمد بيرون و احساس كرد كه خيانت كرده
است . حالا هيچ كس هم خبر ندارد قدم كه بر مى داشت و به طرف مدينه مى آمد، اين آتش در
دلش شعله ورتر مى شد. به خانه آمد ولى نه براى ديدن زن و بچه ، بلكه يك
ريسمان ، با خودش برداشت و رفت به مسجد پيغمبر. خودش را با ريسمان ، محكم به يك
ستون بست و گفت : خدايا! تا توبه من قبول نشود، من خودم را از اين ستون باز نخواهم
كرد. فقط براى خواندن نماز يا قضاى حاجت ، دخترش مى آمد و ريسمان را باز مى كرد.
مقدار مختصرى هم غذا مى خورد. مشغول التماس و تضرع بود: خدايا! غلط كردم ، گناه
كردم ، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم ، خدايا به پيغمبر تو خيانت كردم . خدايا تا
توبه من قبول نشود من خودم را از اين ستون باز نخواهم كرد تا بميرم . گفتند: يا
رسول الله ! ابولبابه چنين كرده است ، فرمود: اگر پيش من مى آمد و اقرار مى كرد، من
در نزد خدا برايش استغفار مى كردم ولى او مستقيم رفت پيش خدا و خدا خودش به او
رسيدگى مى كند. من نمى دانم دو شبانه روز
طول كشيد يا بيشتر، پيغمبر اكرم در خانه ام سلمه بود كه به آن حضرت وحى شد كه
توبه اين مرد قبول است . پيامبر فرمود:ام سلمه ! توبه ابولبابه
قبول شد.ام سلمه گفت : يا رسول الله ! اجازه مى دهيد كه من اين بشارت را به او بدهم ؟
فرمود: مانعى ندارد. اتاقهاى خانه پيغمبر هر كدام دريچه اى به سوى مسجد داشت و آنها
را دور تا دور مسجد ساخته بودند.ام سلمه سرش را از دريچه بيرون آورد و گفت :
ابولبابه بشارتت بدهم كه خدا توبه تو را
قبول كرد. اين حرف مثل توپ در مدينه صدا كرد كه خدا توبه ابولبابه را
قبول كرد. مسلمين ريختند ريسمان را از او باز كنند. گفت : نه ، كسى باز نكند. من دلم مى
خواهد كه پيغمبر اكرم با دست مبارك خودشان مرا باز كنند. گفتند: يا
رسول الله ! ابولبابه خواهشش اين است كه شما بياييد با دست مبارك خودتان او را باز
كنيد. پيامبر آمد و باز كرد. (توبه حقيقى يعنى اين ). فرمود: ابولبابه توبه تو
قبول شد. آنچنان پاك شدى كه مصداق ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين
(56) شدى . الان تو حالت آن بچه اى را دارى كه از مادر متولد ميشود. ديگر
لكه اى از گناه در وجود تو وجود ندارد. (كسانى كه به مدينه مشرف شده اند مى دانند
كه در روى يكى از ستونهاى مسجد النبى نوشته شده است : اسطوانة التوبة
يا: اسطوانة ابى لبابة . اين همان ستون است كه البته آن موقع چوبى بوده
ولى محل ستونها تغيير نكرده است . اين همان استوانه اى است كه پيغمبر اكرم با دست
مبارك خودشان ابولبابه را از آن باز كردند) بعد ابولبابه عرض كرد: يا
رسول الله ! مى خواهم به شكرانه اين نعمت كه خدا توبه مرا پذيرفت ، تمام ثروتم
را در راه خدا صدقه بدهم . فرمود: اين كار را نكن ، گفت : يا
رسول الله ! اجازه بدهيد دو ثلث ثروتم را به شكرانه اينكه توبه ام در راه خدا
قبول شده صدقه بدهم . فرمود: نه . گفت : اجازه بدهيد نصف ثروتم را در راه خدا
صدقه بدهم ، فرمود: نه ، اجازه بده يك ثلث ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم ،
فرمود: مانعى ندارد. اسلام است و همه حسابهايش درست ، چرا مى خواهى همه ثروتت را
صدقه بدهى ، چرا مى خواهى نصف ثروتت را در راه خدا صدقه بدهى ، زن و بچه ات چه
كنند؟ يك مقدار، يك ثلث را در راه خدا بده ، بقيه اش را نگه دار.(57)
مردى از دنيا رفت و پيغمبر بر او نماز خواند. بعد پرسيد: چند تا بچه دارد و چه چيزى
براى آنها گذاشته است ؟ يا رسول الله ! مقدارى ثروت داشت ، اما
قبل از مردن همه را در راه خدا داد. فرمود: اگر اين را قبلا به من گفته بوديد، من بر اين
آدم نماز نمى خواندم ، بچه هاى گرسنه را در اجتماع رها كرده است ؟!
مى گويند اگر مى خواهى وصيت كنى كه بعد از من ثروتم را در راه خدا چنين خرج كنند،
وصيت ثلث كن ، به زايد بر ثلث ، وصيت تو نافذ نيست . و حتى فتواى بعضى از
علماست كه شخص مريض در آن مرضى كه منتهى به مرگش مى شود، اگر بخواهد
قبل از موتش بيش از ثلث مالش را در راه خدا بدهد، چون در مرض موت اين كار را كرده
است ولو نخواسته كه به عنوان وصيت بدهد و به دست خودش اين كار را كرده است ، باز
هم جايز نيست ، چرا؟ چون فرمود: فقط ثلث ثروت را.
البته توبه درجات و مراتب دارد و ما نبايد مايوس شويم . من بحث توبه را مخصوصا
در اين شبها عنوان كردم كه اين شبها، شبهاى دعا و عبادت و استغفار است . برادران ! در
درجه اول براى خودتان طلب استغفار كنيد، طلب مغفرت كنيد. در درجه
اول كوشش كنيد تا از گناهان گذشته خودتان پاك شويد. پاك شدنتان به اين است كه
پشيمان شويد. به اين است كه تصميم بگيريد كه دو مرتبه تكرار نكنيد، تصميم
بگيريد كه حقوق مردم را به آنها باز گردانيد، حقوق خدا را به خدا بازگردانيد. والله
اگر خودتان را پاك كنيد، بعد مى بينيد كه همه دعاهايتان مستجاب مى شود شستشويى
كن و آنگه به خرابات خرام توبه كنيد.
توبه زهير بن القين
ديشب داستان توبه حر بن يزيد رياحى را براى شما عرض كردم . مرد ديگرى است از
اصحاب حسين بن على به نام زهير بن القين . او هم از آن توابين است ولى به
شكل ديگرى .
عثمانى بود يعنى از شيعيان عثمان بود، از كسانى بود كه معتقد بود عثمان مظلوم كشته
شده است و فكر مى كرد كه - العياذ بالله - على عليه السلام در اين فتنه ها دخالتى
داشته است . با حضرت على خوب نبود. او از مكه به عراق بر مى گشت . اباعبدالله هم
كه مى آمدند ترديد داشت كه با ايشان روبرو بشود يا نه . چون در عين
حال مردى بود كه در عمق دلش مومن بود و مى دانست كه حسين فرزند پيغمبر است و چه
حقى بر اين امت دارد مى ترسيد روبرو بشود و بعد امام از او تقاضايى كند و او هم آن را
برنياورد و اين كار بدى است در يكى از منازل بين راه اجبارا با امام در يك جا فرود آمد،
يعنى بر سر يك آب يا بر سر يك چاه فرود آمدند. امام شخصى را
دنبال زهير فرستاد كه بگوييد بيايد. وقتى كه رفتند
دنبال زهير، اتفاقا او با كسان و اعوان و اهل قبيله اش (او رئيس قبيله بود) در خيمه اى
مشغول ناهار خوردن بود. تا فرستاده اباعبدالله آمد و گفت : يا زهير! اجب الحسين
يا اجب اباعبدالله الحسين زهير رنگ از صورتش پريد و با خود گفت :
آنچه كه من نمى خواستم شد نوشته اند دستش در سفره همان طور كه بود ماند، هم خودش
و هم كسانش ، چون همه ناراحت شدند نه مى توانست بگويد مى آيم و نه مى توانست
بگويد نمى آيم . نوشته اند: كانه على رؤ وسهم الطير زن صالحه
مومنه اى داشت . متوجه قضيه شد كه زهير در جواب نماينده اباعبدالله سكوت كرده . آمد
جلو و با يك ملامت عجيبى فرياد زد: زهير! خجالت نمى كشى ؟! پسر پيغمبر، فرزند زهرا
تو را خواسته است . تو بايد افتخار كنى كه بروى ، ترديد دارى ؟ بلند شو! زهير
بلند شود و رفت ولى با كراهت . من نمى دانم - يعنى در تاريخ نوشته نشده است و شايد
هيچ كس نداند - كه در آن مدتى كه اباعبدالله با زهير ملاقات كرد، ميان آنها چه گذشت و
چه گفت و چه شنيد ولى آنچه مسلم است اين است كه چهره زهير بعد از برگشتن غير از
چهره زهير در وقت رفتن بود. وقتى مى رفت ، چهره اش گرفته و دژم داشت ولى وقتى كه
بيرون آمد چهره اش خندان و خوشحال و شاد بود. چه انقلابى حسين در وجود او ايجاد كرد،
من نمى دانم . چه چيز را به يادش آورد، من نمى دانم . ولى همين قدر مى دانم كه انقلاب
مقدس در وجود زهير صورت گرفت . آمد، معطل نشد، ديدند دارد وصيت مى كند: اموالم ،
ثروتم را چنين كنيد، بچه هايم را چنان . راجع به زنش وصيت كرد كه او را ببريد به
خانه پدرش برسانيد، يك وصيت تمام . خودش را مجهز و آماده كرد و گفت : من رفتم . همه
فهميدند كه ديگر كار زهير تمام است . مى گويند وقتى كه خواست برود، زن او آمد، دامنش
را گرفت و گفت : زهير! تو رفتى و به يك مقام رفيعى
نايل شدى ، جد حسين از تو شفاعت خواهد كرد، من امروز دامن تو را مى گيرم كه در قيامت جد
حسين ، مادر حسين از من شفاعت كند. بعد ديگر زهير از اصحاب صف مقدم كربلا شد. وضع
عجيبى بود. زن زهير نگران است كه قضيه به كجا مى انجامد. تا به او خبر رسيد كه
حسين و اصحابش همه شهيد شدند و زهير هم شهيد شد. پيش خود فكر كرد كه لابد ديگران
همه كفن دارند ولى زهير كفن ندارد و كسى را هم ندارد. كفنى را به وسيله يك غلام
فرستاد، گفت : برو بدن زهير را كفن كن . ولى وقتى كه آن غلام آمد، وضعى را ديد كه
شرم و حيا كرد كه بدن زهير را كفن كن چون ديد بدن آقاى زهير هم كفن ندارد.
لاحول و لا قوه الا بالله و صلى الله على محمد و اله الطاهرين .
خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما.
خدايا توفيق توبه حقيقى ، توبه نصوح به همه ما عنايت بفرما.
خدايا به لطف و كرم خودت از گناهان ما درگذر.
خدايا ما را از اين فيض اين شبها محروم مگردان .
رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات
فصل سوم : عبادت و دعا (1)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين بارى الخلايق اجمعين و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و
حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد
صلى الله عليه و آله و سلم و على اله الطيبين و الطاهرين المعصومين ، اعوذ بالله من
الشيطان الرجيم :
يا ايها الذين امنوا استعينوا بالصبر و الصلوة . (58)
همان طورى كه شنيديد بنا نبود كه امشب من در اينجا سخنرانى كنم و سخنرانى من از شب
آينده شروع مى شد. موضوع بحثى كه براى پنج شب آينده اعلام شده بود مساله
عبادت و دعا است به مناسبت اين ماه مبارك رمضان است و ماه عبادت و دعاست و
بالخصوص به مناسبت اين ايام و ليالى كه ايام و ليالى قدر است و شبها احياء است
يعنى شبهايى است كه سنت است اين شبها را ما زنده بداريم . كلمه احياء يعنى
زنده كردن ، و احياء اين شبها يعنى اين شبها را زنده نگه دارى كردن و شب زنده دارى
كردن به اين مناسبت بنابر اين بود كه درباره عبادت و دعا صحبت كنم . مقدر چنين بود كه
اين بحث از امشب شروع بشود.
كلمه احياء
من بحث خودم را از همين كلمه احياء شروع مى كنم كه عرض كردم احياء يعنى زنده
كردن ، نقطه مقابل اماته كه به معنى ميراندن است . اين كلمه چنين مى رساند كه
شب كه قسمتى از وقت انسان است دو حالت دارد: ممكن است شب كسى زنده باشد و ممكن است
شب او مرده باشد. شب زنده آن شبى است كه انسان تمام آن شب را و يا
لااقل پاسى از آن شب را با ياد خدا و با مناجات و با راز و نياز با ذات پروردگار به
سر ببرد. و شب مرده آن شبى است كه انسان تمام آن شب را با غفلت و فراموشى ذات
مقدس پروردگار به سر ببرد ممكن است كسى
خيال كند كه اين تعبير يك تعبير مجازى است ، يك نوع تعارف است شب كه زنده و مرده
ندارد، شب بالاخره شب است ، زمان است . مقدارى از زمان كه اين نيمكره زمين كه ما در روى آن
زندگى مى كنيم مواجه با خورشيد نيست و نور خورشيد نمى تابد. به آن مى گويند
شب ، شب به هر حال شب است ، شب نه زندگى دارد و نه مردگى .
اين سخن راست است ولى آن كسى كه مى گويد احياء، شب را زنده نگهداشتن ، مقصودش اين
نيست كه اين قطعه زمان را شما زنده نگهداريد، مقصود زنده نگهداشتن خود شماست در اين
قطعه از زمان .
به عبارت دقيق تر، بر خلاف آنچه كه ابتدا تصور مى شود. ما
خيال مى كنيم زمان يك چيز است كه همه ما در داخل آن قرار گرفته ايم ، در صورتى كه
اين جور نيست . آن زمانى كه فكر مى كنيم همه در
داخل آن قرار گرفته ايم آن زمان ما نيست . زمانى كه ما روى آن حساب مى كنيم ، ساعات و
دقايق و هفته ها و ماهها و سالها را حساب مى كنيم . آن زمان ما نيست زمان اين زمين است . زمان
ما يك حقيقتى است متحد با وجود خود ما، جزء وجود ماست زمان ما، زمان وجود ما از خود ما منفك و
جدا نيست ، چيزى كه هست ما اين زمان را كه مقدار و اندازه دارد با زمان زمين حساب مى كنيم ،
با آن تطبيق مى كنيم ، بعد خيال مى كنيم زمان يك چيز است و همه ما در آن قرار گرفته
ايم ، نه ، زمان من يك چيز است ، زمان شما يك چيز ديگر است يعنى مخصوص خودتان است ،
همين طور كه قد شما مثلا صد و شصت سانتيمتر است اين كميت و مقدار
مال شماست و قد من كه صدوهفتاد سانتيمتر است باز اين يك چيز است مخصوص من . شما يك
قد و يك اندازه داريد، من هم يك قد و يك اندازه مخصوص به خود (حالا اينها برابر با
يكديگر باشند يا نباشند مطلب جداگانه اى است ) شما چون وجودتان يك وجود متحرك و
سيال و متغير است ، يك زمان در درون خودتان داريد. من هم يك زمان در درون خودم دارم ، آن
گل هم يك زمان در درون خودش دارد، آن درخت هم يك زمان در درون خودش دارد، اين سنگ هم
يك زمان در درون خودش دارد، و زمانى كه در درون هر چيزى هست عين وجود آن چيز است .
حال كه اين مطلب را دانستيم معنى احياء شب قدر را مى دانيم . زمان را زنده نگه داريم يعنى
زمان خودمان را زنده نگه داريم ، هر كداممان آن زمانى را كه در درون ماست زنده نگه داريم
. آن زمانى كه در درون ماست چيست ؟ آن همان خود ما هستيم . از حقيقت ما جدا نيست . پس زمان
خودمان را، شب خودمان را زنده نگه داريم يعنى خودمان يك شب واقعا زنده باشيم . واقعا
زنده زندگى كنيم نه اينكه مرده زندگى كنيم . در اخبار و احاديث وارد شده است كه روز
قيامت ، گذشته انسان را و زمان گذشته انسان را به انسان ارائه مى دهند و انسانها
مختلف مى بينند، وقتى نگاه مى كنند يك موجودى را مى بينند كه قطعاتى از آن سياه و
تيره است و قطعاتى از آن سفيد و درخشان است به اختلاف يك نفر بيشتر اين قطعات را
مى بيند تيره است ، ديگرى بيشتر اين قطعات را مى بيند سفيد و براق است . يكى ممكن
است در تمام اينها چند نقطه سياه ببيند. همه را سفيد ببيند، و ديگرى بر عكس چند نقطه
سفيد ببيند و همه را سياه ببيند. تعجب مى كند: اين چيست كه به او ارائه داده اند؟ مى
گويند اين زمان توست ، اين عمر توست . آن ساعاتى كه اين زمان را، اين عمر را روشن و
نورانى نگه داشته اى ، آن ساعاتى كه پروازى داشته اى ، شورى داشته اى ، عشقى
داشته اى ، اين دلت به ياد خدا زنده بوده است ، آن ساعات همان ساعات درخشان نورانى
است . آن ساعاتى كه در آن ساعات خدمتى كرده اى ، كار مفيدى انجام داده اى ، ساعات
نورانى توست ، و اما آن ساعاتى كه در آن ساعات
غافل بوده اى ، غرق در شهوات بوده اى ، بر خلاف رضاى خدا قسم برداشته اى ، آنها
دوران تيرگى و تاريكى عمر توست . اين زمان توست ، اين عمر توست .
روح عبادت ، ياد خدا
روح عبادت ياد پروردگار است . روح عبادت اين است كه انسان وقتى كه عبادت مى كند،
نمازى مى خواند، دعايى مى كند و هر عملى كه انجام مى دهد، دلش به ياد خداى خودش
زنده باشد: و اقم الصلوة لذكرى (59). قرآن مى گويد نماز را
بپا بدار، براى چه ؟ براى اينكه به ياد من باشى . و در جاى ديگر قرآن كريم مى
فرمايد: ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر و لذكر الله اكبر.
(60) در اين آيه خاصيت نماز ذكر مى شود. البته نماز حقيقى ، نماز واقعى ، نمازى كه
با شرايط و آداب صحيح صورت گرفته باشد. مى فرمايد اگر واقعا انسان نماز
خوان باشد و نماز درست بخواند خود نماز جلو انسان را از كار زشت و منكرات مى گيرد
محال است كه انسان نماز درست و مقبول بخواند و دروغگو باشد.
محال است كه انسان نماز صحيح و درست بخواند و دلش به طرف غيبت كردن برود.
محال است كه انسان نماز صحيح و درست باشد و شرافتش به او اجازه بدهد كه به
دنبال شراب برود، دنبال فحشاء برود، دنبال هر كار زشت ديگرى برود. اين ، خاصيت
نماز است كه انسان را به سوى عالم نورانيت مى كشاند.
روايتى است از امام صادق عليه السلام كه در كتاب معروف مصباح الشريعه
نقل شده است . ما كتابى داريم به نام مصباح الشريعه كه بسيارى از علماى
بزرگ اين كتاب را معتبر مى دانند گو اينكه بعضى از علما
مثل مرحوم مجلسى چندان اين كتاب را معتبر نمى دانند به اعتبار اينكه مضامين آن يك سلسله
مضامين عرفانى است . ولى كتاب معروفى است
مثل حاجى نورى ، سيد بن طاووس و ديگران از اين كتاب
نقل مى كنند. در اين كتاب احاديث زيادى هست مردى است به نام
فضيل بن عياض ، معاصر با امام صادق عليه السلام او از معاريف است يكى از مردانى است
كه دورانى از عمر خويش را به گناه و فسق و فجور و دزدى و سرقت و اين حرفها به
سر برده است ، بعد يك انقلاب روحى عجيبى پيدا مى كند و تتمه عمر خودش را (نيمى از
عمر خودش را) در تقوا و زهد و عبادت و در معرفت و حقيقت خواهى به سر مى برد. داستان
معروف دارد او يك دزد معروفى بود سرگردنه گير و خودش داستان خودش را اين طور
نقل مى كند، مى گويد: شبى خانه اى را در نظر گرفته بودم كه آن شب آن خانه را
بزنم . ديوار بلندى داشت از نيمه شب گذشته بود از ديوار بالا رفتم به آن بالاى
ديوار كه رسيدم و مى خواستم پايين بيايم . در يكى از خانه هاى همسايه (يا در بالاخانه
) مرد عابد و زاهد و باتقوايى ، از آن مردمى كه شبهاى خودشان را زنده نگه مى دارند.
اتفاقا مشغول خواندن قرآن بود، با يك آهنگ خوش و لحن بسيار زيبايى .(61) از قضا
تا رسيد بالاى ديوار مرد قارى قرآن و عابد به اين آيه رسيده بود: الم يان
للذين امنوا ان تخشع قلوبهم لذكرالله و ما
نزل من الحق (62) عرب بود، معنا را مى دانست . معنى آيه اين است : آيا
نرسيده است آن وقتى كه دل مردم با ايمان ، دل مردمى كه ادعاى ايمان مى كنند نرم بشود
براى پذيرش ياد خدا؟ قساوت قلب تا كى ؟ غفلت و بى خبرى تا كى ؟ خوابيدن تا كى
؟ حرام خوارى تا كى ؟ دروغگويى و غيبت كردن تا كى ؟ شرابخوارى و قماربازى تا
كى ؟ معصيت تا كى ؟ اين صداى خداست ، مخاطبش هم ما مردم هستيم ، خدا دارد به ما مى
گويد: اى بنده من ، اى مسلمان ! آن وقتى كه اين
دل تو مى خواهد نرم بشود براى ياد خدا، خاضع و خاشع بشود براى ياد خدا، كى مى
خواهد برسد؟ آنچنان اين مرد عابد اين آيه را خواند كه
فضيل را مخاطب ساخته است ، مى گويد: فضيل ! دزدى و غارتگرى و
چپاول تا كى ؟ تا آيه را شنيد، تكانى خورد. يك وقت گفت خدايا همين الان وقتش است ، و
همان جا از ديوار پايين آمد، توبه اى كرد توبه نصوح ، توبه اى كه اين مرد را در
رديف عباد درجه اول قرار داد. كارش به جايى رسيد كه تمام مردم در
مقابل او خاضع بودند.
او مردى نبود كه به دربار هارون الرشيد برود. هارون الرشيد خيلى آرزو داشت
فضيل بن عياض را ببيند ولى گفتند فضيل كه هرگز به دربار هارونى نمى آيد. هارون
گفت : فضيل اگر نمى آيد ما مى رويم ، يك وقت رفت به سراغ
فضيل . هارون است ، خليفه مقتدرى است كه در دنيا كم پادشاهى آمده است كه سعه ملكش به
اندازه او باشد. يكى از مقتدرترين سلاطين دنياست . مردى است فاسق و فاجر مردى است
كه شبها را تا صبح به شرابخواى و به زدن و رقصيدن و اين حرفها به سر برده
است . آمد در حضور فضيل ، همين فضيل با چند جمله صحبت كردن (او را منقلب كرد) تمام
كسانى كه آنجا بودند گفتند ديديم هارون در حضور
فضيل كوچك و كوچك شد و اشكهاى او مثل باران جارى شد. نصيحت و موعظه اش مى كرد،
گناهانش را يك يك براى او شمرد. يك چنين مردى است
فضيل بن عياض ، او با اين حالتى كه در اين دوره پيدا كرد كه به اين درجه از تقوا و
معرفت رسيد معاصر امام جعفر صادق عليه السلام است و زمان هارون يعنى زمانى موسى
به جعفر عليه السلام را هم درك كرده است .
كتاب مصباح الشريعه كتابى است كه اين مرد مدعى است كه من رفتم خدمت امام صادق و
مسائلى از امام سوال كردم و امام اين جوابها را به من داد. بديهى است مردى اين چنين عارف
و با معرفت و با تقوا و زاهد وقتى برود نزد امام صادق ، خيلى فرق مى كند با فلان
ساربان كه مثلا مساله اى از شكيات مى خواهد بپرسد و مى رود نزد امام صادق قهرا سؤ
الات او در يك سطح بالاتر است و جوابهاى امام هم از جوابهايى كه به ديگران مى دهد در
يك سطح بالاتر است . طبعا كتاب در يك سطح بالاترى قرار مى گيرد. مثلا امام صادق
در اين كتاب اسرار وضو را بيان مى كند، اسرار نماز را بيان مى كند.
حديثى از امام صادق عليه السلام
جمله اى كه محل شاهد من است در آن كتاب است و اين جمله را شايد كم و بيش در كتابهاى
عرفانى ديده باشيد. امام صادق به فضيل فرمود: يا
فضيل العبودية جوهرة كنهها الربوبية (خيلى جمله عجيبى است و از يك نظر
جمله زننده اى هم هست ) فضيل ! آيا تو مى دانى كه عبوديت چيست ؟ آيا مى دانى عبوديت چه
گوهرى است ؟ عبوديت گوهرى است كه ظاهرش عبوديت است و كنه و نهايت و باطنش ، آخرين
منزل و هدف و مقصدش ربوبيت است ممكن است بگوييد يعنى چه ؟ آيا امام جعفر صادق
خواسته بفرمايد كه عبوديت اولش بندگى است و آخرش خدايى ؟ آيا مى خواهد بگويد كه
يك بنده از بندگى به خدايى مى رسد؟ نه . در تعبيرات ائمه هرگز چنين تعبيراتى
نمى آيد. اهل عرفان براى اينكه مردم ديگر را دست بيندازند، معانى اى كه در نظر مى
گيرند با يك تعبيراتى مى گويند كه ديگران تكان بخورند و ناراحت بشوند. اين يك
نوع قلقلك دادن به مردم است ، مثلا مولوى يا شبسترى چنين تعبيراتى دارند. شبسترى مى
گويد:
مسلمان گر بدانستى كه بت چيست
|
بدانستى كه دين در بت پرستى است
|
اين خيلى حرف عجيبى است ولى مقصود او غير از اين حرفهاست . يك مقصود صحيح دارد. با
يك تعبيرى مى گويد كه به قول خودش زاهدنماها را قلقلك داده باشد، يك شعر معروفى
هست كه به مولوى نسبت مى دهند، نمى دانم در مثنوى هست يا نه ، مى گويد:
نى توان موسى كليم الله شد
|
خيلى عجيب است ! مى گويد از عبادت نمى شود موسى كليم الله شد ولى از عبادت مى
شود الله شد يعنى چه ؟ حال اين حديث را كه من برايتان معنى كنم معنى آن شعر هم واضح
مى شود.
اصلا معنى ربوبيت يعنى تسلط، خداوندگارى ، نه خدايى . فرق است ميان خداوندگارى
و خدايى . خداوندگارى يعنى صاحب بودن ، صاحب اختيار بودن در قضيه اصحاب
الفيل كه ابرهه آمد و مى خواست كعبه را خراب كند و غارت مى كردند شترهاى جناب
عبدالمطلب را هم كه در بيابان بود گرفته و با خودشان برده بودند. عبدالمطلب رفت
نزد ابرهه قيافه و عظمت و شخصيت عبدالمطلب خيلى ابرهه را گرفت به گونه اى كه
با خود فكر كرد كه اگر اين مرد بزرگ شفاعت كند و از من بخواهد كه متعرض كعبه نشوم
و آن را خراب نكنم خراب نمى كنم ولى بر خلاف انتظار او عبدالمطلب وقتى كه لب به
سخن گشود فقط درباره شتران خودش صحبت كرد، درباره كعبه يك هم صحبت نكرد.
ابرهه تعجب كرد، گفت من تو را خيلى آدم بزرگى حساب مى كردم ، من
خيال كردم تو آمده اى براى اينكه براى كعبه شفاعت كنى ، حالا مى بينم آمده اى براى
شترهاى خودت شفاعت مى كنى ، او هم جواب خوبى داد. گفت : انا رب
الابل و للبيت رب من خداوندگار شتران هستم و آن خانه هم از خود خداوندگارى
دارد.
كلمه رب يعنى خداوندگار، صاحب . ما به خدا هم كه مى گوييم رب ، از باب
اينكه خداوندگار تو صاحب حقيقى تمام عالم و تمام عالمهاست . مى گوييم :
الحمدلله رب العالمين سپاس خداى را كه خداوندگار و صاحب است . صاحب
تمام عالمها. پس اصل معنى رب يعنى صاحب و خداوندگار، و ربوبيت يعنى
خداوندگارى نه خدايى فرق است ميان خدايى و خداوندگارى هر كسى مالك هر چيزى كه
هست ، رب و خداوندگار آن چيز هم هست .
حال معنى اين حديث چيست كه امام فرمود عبوديت يك جوهره اى است كه نهايت و كنهش ربوبيت
است نكته بسيار جالبى است . عبوديت ، بندگى خدا خاصيتش اين است كه هر چه انسان راه
بندگى خدا را بيشتر طى كند بر تصاحب و قدرت و خداوندگارى اش افزوده مى شود،
چطور؟ من در اين جلسه فقط يك موضوع كوچكش را برايتان عرض مى كنم ، فهرستى از
بعضى مسائل ديگرش عرض مى كنم ولى يك موضوعش را بسط مى دهم .
اولين درجه ربوبيت : تسلط بر نفس
اولين درجه ربوبيت و خداوندگارى كه در نتيجه عبوديت پيدا مى شود اين است كه انسان
رب و ملك نفس خودش مى شود، تسلط بر نفس خودش پيدا مى كند. يكى از بيچارگيهاى ما
كه كاملا احساس مى كنيم اين است : زمام نفس خودمان در اختيار ما نيست اختيار خودمان را
نداريم ، اختيار زبان خودمان را نداريم ، اختيار شهوات خودمان را نداريم ، اختيار شكم
خودمان را نداريم ، اختيار دامن خودمان را نداريم ، اختيار چشم خودمان را نداريم ، اختيار پاى
خودمان را نداريم ، و اين نهايت بدبختى است . ما مى رويم در اين خيابانها ولى اين چشم
در اختيار ما نيست . ما در اختيار اين چشم هستيم . يعنى اين ما هستيم كه اين چشم دلش مى خواهد
چشم چرانى كند، دلش مى خواهد به نواميس مردم نظر شهوت بكند،
دل ما هم تابع اين چشم است ، گفت :
ما مالك زبان خودمان نيستيم . اختيار زبان خودمان را نداريم وقتى كه گرم مى شويم به
حرف زدن ، به اصطلاح چانه مان گرم مى شود، نمى فهميم كه چه مى گوييم مجلس
گل انداخته ، حالا كه مجلس گل انداخته است نه راز خودمان را مى توانيم نگه داريم نه
راز مردم را، نمى توانيم عيب پوش مردم باشيم ، نمى توانيم از مردم غيبت نكنيم ...(63)
اختيار گوش خودمان را نداريم . هرچه كه گوشمان خوشش بيايد، مثلا از غيبت خوشش مى
آيد، ما هم تسليم هستيم از لهو و لعب خوشش مى آيد ما هم تسلميش هستيم . اختيار دستمان را
نداريم . اختيار پاى خودمان را نداريم . اختيار غضب خودمان را نداريم مى گوييم (خود من
يكى از آن اشخاص هستم ) آقا ديگر عصبانى شدم ، هر چه به دهانم آمد گفتم : عصبانى
شدم يعنى چه ؟! عصبانى شدم يعنى من يك آدمى هستم كه مالك نفس خودم نيستم همين قدر كه
عصبانى شدم اختيار من ديگر دست اوست ، هر چه كه به دهانم مى آيد چون عصبانى هستم
مى گويم . آن ديگرى مالك شهوت خودش نيست . آيا نبايد انسان مالك نفس خودش باشد؟
اصلا تا ما مالك نفس خودمان نباشيم مى توانيم مسلمان باشيم ؟ نه مسلمان بايد مالك نفس
خودش باشد.
|