next page

fehrest page

back page

فصل پنجم : بزرگوارى و بزرگوارى روح 
اين سخنرانى در 17 آبان 1349 شمسى مطابق 7 شوال 1390 قمرى در حسينيه ارشاد ايراد شده است
بزرگى و بزرگوارى روح 
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين ، اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى (146)

در جلسه اى كه به مناسبت تولد وجود مقدس اباعبدالله الحسين در اينجا منعقد بود بحثى درباره اين مطلب كردم كه اگر كسى روح بزرگ بشود، خواه ناخواه تن او به زحمت و رنج مى افتد. تنها آن تن ها و بدنهايى كه آسايش ‍ كامل و احيانا عمر دراز، خوابهاى بسيار راحت ، خوراكهاى بسيار لذيذ و اين گونه چيزها بهرمند مى شوند كه داراى روح هاى حقير و كوچكند، اما افرادى كه روح بزرگ دارند، همين بزرگى روح آنها سبب رنج تن آنها و احيانا كوتاهى عمر آنها مى شود، سبب بيماريهاى تن آنها مى شود. درباره اين مطلب مقدارى بحث كردم ، مخصوصا شعر متنبى را خواندم كه مى گويد:
اذا كانت النفوس كبارا
تعبت فى مرادها الاجسام
امشب مى خواهم بحثى درباره بزرگى و بزرگوارى روح بكنم و فرق ميان اين دو را ذكر نمايم كه بزرگى روح يك مطلب است و بزرگوارى روح مطلب عاليترى است ؛ يعنى هر بزرگى روح ، بزرگوارى نيست . هر بزرگوارى ، بزرگى هست اما هر بزرگى ، بزرگوارى نيست . حال توضيح مطلب :
مسلما همت بزرگ نشانه روح بزرگ است و همت كوچك نشانه روح كوچك است .
همت بلند دار كه مردان روزگار
از همت بلند به جايى رسيده اند
ديگرى مى گويد:
بلبل به باغ و جغد به ويرانه تاخته است
هر كس به قدر همت خود خانه ساخته است
و اين در هر مسيرى كه انسان قرار بگيرد صادق است .
همت بزرگ در راه دانش  
مثلا در مسير علم همتها فرق مى كند، يكى قانع است كه ديپلمى بگيرد و در حد يك ديپلمه معلومات داشته باشد كه بى سواد نباشد. ولى ديگرى را مى بينيد كه اساسا به هيچ حدى از علم قانع نيست ، همتش اين است كه حداكثر استفاده از عمر خودش بكند و تا آخرين لحظه عمرش از جذب و جلب و كشف مسائل علمى كوتاهى نكند. داستان معروف ابوريحان بيرونى را شنيده ايد، مردى كه محققين اعتراف دارند كه هنوز مجهول القدر است . اين مرد حكيم ، رياضيدان ، جامعه شناس و مورخ ، مرد فوق العاده اى است بعضى او را بوعلى سينا ترجيح مى دهند. البته اگر بعضى از قسمتها و نواحى را در نظر بگيريم مسلم ابوريحان بر بوعلى سينا ترجيح دارد، همين طور كه در بعضى قسمتهاى ديگر بوعلى بر ابوريحان ترجيح دارد. اين دو معاصر يكديگر هم هستند. اين مرد شيفته دانش و تحقيق و كشف جديد است . سلطان محمود بالاجبار او را احضار مى كند، مى رود ولى مانند هر مرد باهمتى از هر فرصتى استفاده مى كند. سلطان محمود هندوستان را فتح مى كند. به همراه سلطان محمود به هند مى رود. مى بيند در آنجا گنجينه اى از اطلاعات و علوم است ولى زبان سانسكريت را نمى داند. اين زبان را در پيرى به حد اعلى ياد مى گيرد. سالهاى زيادى در آنجا مطالعه مى كند، اثرى به وجود مى آورد به نام تحقيق ما للهند من مقولة مر ذولة فى العقل او مقلولة كه اين كتاب امروز يكى از منابع بسيار با ارزش هند شناسان دنياست .
در وقتى كه اين آدم در مرض موت و در حال احتضار بود، يكى از فقها - كه همسايه اش بود - اطلاع پيدا كرد كه ابوريحان در چنين حالى است . رفت به عيادتش . هوشش بجا بود تا چشمش به فقيه افتاد يك مساله فقهى (147) از باب ارث يا جاى ديگرى از او سؤال كرد. فقيه تعجب كرد و اعتراض نمود كه تو در اين وقت كه دارى مى ميرى . از من مساله مى پرسى ؟ ابوريحان جواب داد من از تو سوالى مى كنم : آيا اگر من بميرم (نه اينكه من خودم مى دانم عن قريب مى ميرم ) و بدانم بهتر است يا بميرم و ندانم ؟ گفت : بميرى و بدانى . گفت : به همين دليل مى پرسم . فقيه مى گويد بعدى از اينكه من به خانه ام رسيدم ، طولى نكشيد كه فرياد بلند شد كه ابوريحان مرد! صداى گريه بچه هايش را شنيدم . اين را مى گويند يك مرد بزرگ كه داراى يك همت بزرگ در راه دانش است .
همت بزرگ در جمع كردن ثروت  
ديگرى بزرگ است مثلا در جمع كردن ثروت . مگر همتها در گردآوردن ثروت هاى متساوى است ؟ بعضى اساسا هيچ همتى در جمع كردن ثروت ندارند، هدفشان فقط اين است كه شكمشان سير بشود؛ نانى به دست بياورند ولو از راه نوكرى باشد ، ولوا از راه دريوزگى باشد، ولوا را راه تن به ذلت دادن باشد. ولى يكى مى خواهد داشته باشد، مى خواهد گرد بياورد. حال آنهايى كه همت جمع كردن ثروت را دارند، با هم مساوى هستند؟ ابدا.
برخى اساسا يك داعيه جمع كردن ثروت در وجودشان هست كه به كم قانع نيستند. اين نكته را هم عرض كنم كه گاهى بعضى از افراد بى همت به دليل اينكه عرضه ندارند، به دليل اينكه هم ندارند، به دليل اينكه مرد نيستند وقتى آدمى را مى بينند كه دنبال جمع كردن ثروت مى رود، تحقيرش ‍ مى كنند، به او مى خندند، آيات زهد را مى خوانند، دم از تقوا و زهد مى زنند، مى خواهند مغالطه كنند نه آقا! او كه دنبال جمع كردن ثروت مى رود، با همان حرص و حالت دنيا پرستى هم مى رود، او تو ضعيف همت و دون همت گداصفت بالاتر است . مذموم است . يك زاهد واقعى مى تواند او را مذمت كند كه مرد همت است مثل على ؛ مرد كار است ، مرد پيدا كردن ثروت است اما آزمند نيست ، حريص نيست ، براى خودش نگه نمى دارد، خودش را به آن پول نهمى بندد. پول را به دست مى آورد ولى براى چه ؟ براى خرج كردن ، براى كمك كردن ، اوست كه حق دارد اين را مذمت كند و بگويد: اى آزمند! اى حريص ! اى كسى كه همت دارى ، عزيمت دارى ، تصميم دارى ، تصميم دارى ، شور در وجودت هست ، نيرو در وجودت هست ، چرا نيرويت را در راه جمع كردن ثروت مصرف مى كنى ؟ چرا ثروت براى تو هدف شده است ؟ ثروت بايد براى تو وسيله باشد. اما من دون همت پست نظر كه همان مال و ثروت را با نكبت و دريوزگى از دست ديگرى مى گيرم (دست او را مى بوسم ، پاى او را مى بوسم كه يك هزارم ، يك ميليونيم ثروتش را به من بدهد) حق ندارم از او انتقاد كنم .
همت بلند در مسير جاه طلبى و مقام 
يكى ديگر در مسير جاه طلبى و بزرگى و مقام مى رود. مگر در اين جهت مردم متساوى هستند؟ نه در اينكه اسكندر مرد بلند همتى بوده است نمى شود شك كرد. مردى بود كه اين داعيه در سرش پيدا شد كه تمام دنيا را در زير مهميز و فرمان خودش قرار بدهد. اسكندر از يك آدم نوكر صفتى كه اساسا حس سيادت و آقايى در او وجود ندارد، حس برترى طلبى در او وجود ندارد، همت در وجودش نيست ، خيلى بالاتر است . نادرشاه و امثال او هم همينطور. اينها را بايد گفت روحهاى بزرگ ، ولى نمى شود گفت روحهاى بزرگوار، اسكندر يك جاه طلبى بزرگ است ، يك روح بزرگ است ، يك روح بزرگ است اما روح بزرگى كه در او چه چيز رشد كرده است ؟ شاخه اى كه در اين روح رشد كرده چيست ؟ وقتى مى رويم در وجودش ، مى بينيم اين روح ، بزرگ شده است اما آن شاخه اى كه در او بزرگ شده است جاه طلبى است ، شهرت است ، نفوذ است ؛ مى خواهد بزرگترين قدرتهاى جهان باشد، مى خواهد مشهورترين كشورگشايان جهان باشد، مى خواهد مسلطترين مرد جهان باشد. چنين روحى كه بزرگ است ولى در ناحيه جاه طلبى ، تن او هم راحتى نيم بيند. مگر تن اسكندر در دنيا راحتى ديد؟ مگر اسكندر مى توانست اسكندر باشد و تنش راحتى ببيند؟
مگر نادر همان نادر ستمگر، همان نادرى كه از كله ها مناره ها مى ساخت ، همان نادرى كه چشمها را در مى آورد، همان نادرى كه يك جاه طلبى ديوانه بزرگ بود، ميتوانست نادر باشد و تنش آسايش داشته باشد؟ گاهى كفشش ‍ ده روز از پايش در نمى آمد، اصلا فرصت درآوردن نمى كرد.
نقل مى كنند كه يك شب نادر از همين دهنه زيدر از جلوى يك كاروانسرا عبور مى كرد. زمستان سختى بود. آن كاروانسرا دار مى گويد نيمه هاى شب بود كه يك وقت ديدم در كاروانسرا محكم مى زنند. تا در را باز كردم ، يك آدم قوى هيكل سوار بر اسب بسيار قوى هيكلى آمد تو فورا گفت : غذا چه دارى ؟ من چيزى غير از تخم مرغ نداشتم . گفت مقدار زيادى تخم مرغ آماده كن . من برايش آماده كردم ، پختم . گفت : نان بياور، براى اسبم هم جو بياور. همه اينها را به او دادم بعد اسبش را تيمار كرد، دست به دستها و پاها و تن او كشيد. دو ساعتى آنجا بود و يك چرتى هم زد. وقتى خواست برود، دست بر جيبش برد و يك مشت اشرفى بيرون آورد. گفت : دامنت را بگير. دامنم را گرفتم . دامنم را گرفتم . آنها را ريخت ؛ دامنم . بعد گفت الان طولى نمى كشد كه يك فوج پشت سر من مى آيد. وقتى آمد، بگو نادر گفت من رفتم فلان جا، فورا پشت سر من بياييد. مى گويد تا شنيدم نادر دستم را تكان خورد، دامن از دستم افتاد. گفت : مى روى بالاى پشت بام مى ايستى ، وقتى آمدند بگو توقف نكنند. پشت سر من بيايند. (خودش در آن دل شب ، دو ساعت قبل از فوجش حركت مى كرد) فوج شاه آمدند، من از بالا فرياد زدم : نادر فرمان داد كه اطراق بايد در فلان نقطه باشد، آنها غرغر مى كردند ولى يك نفر جرات نكرد نرود، همه رفتند.
آدم بخواهد نادر باشد ديگر نيم تواند در رختخواب پرقوه هم بخوابد، نمى تواند عاليترين غذاها را بخورد؛ بخواهد يك سيادت طلب ، يك جاه طلب ، يك رياست طلب بزرگ ولو يك ستمگر بزرگ هم باشد، تنش ‍ نمى تواند آسايش ببيند، بالاخره هم كشته مى شود و هر كس در هر رشته اى بخواهد همت بزرگ داشته باشد، روح بزرگ داشته باشد. بالاخره آسايش ‍ تن ندارد. اما هيچ يك از افرادى كه عرض كردم ، بزرگوارى روح نداشتند، روحشان بزرگ بود ولى بزرگوار نبودند.
فرق بين بزرگى و بزرگوارى چيست ؟ فرض كنيم شخصى يك عالم بزرگ باشد و فضيلت ديگرى غير از علم نداشته باشد، يعنى كسى باشد كه فقط مى خواهد يك كشف جديد كند، تحقيق جديد كند، اين يك فكر و انديشه بزرگ است ، يعنى يك اراده بزرگ و يك همت بزرگ در راه علم است . آن ديگرى يك افزون طلب بزرگ است كه هميشه دنبال ثروت مى رود و ثروت براى او هدف است ، يك شهوت بزرگ است ، يك حرص بزرگ است . ديگرى يك رقابت بزرگ است ، ديگرى يك كينه توزى بزرگ است ، ديگرى يك حسادت بزرگ است ، ديگرى يك جاه طلبى بزرگ است . تمام اينها خودپرستى هاى بزرگ هستند. هيچ يك از اينها را نمى شود بزرگوارى گفت ؛ بزرگى هست ولى بزرگوارى نيست .
بزرگوارى 
مساءله اى است كه از جنبه روانى و فلسفى بسيار قابل توجه است و آن اينكه انسان در ضمير و روح و روان خودش و به تعبير قرآن در فطرت خودش غير از اين گونه بزرگيها - كه بازگشتش به خود پرستى هاى بزرگ است - يك نوع احساس بزرگى ديگرى در وجود خود مى كند كه از اين نوعها نيست ؛ آن را بايد گفت انسانيت بزرگ . و من هنوز نتوانسته ام . بفهمم كه اين آقايان ماديين ، ماترياليستها، اينها را چگونه مى توانند توجيه كنند؟ آخر اين چه احساسى است در بشر يا الاقل در بعضى از افراد بشر (البته در عموم افراد بشر هست ولى در بعضى اين چراغ يا خاموش است يا خيلى ضعيف و در بعضى ديگر كاملا روشن است ) كه گاهى در روح خودش احساس شرافت مى كند يعنى بزرگ را به صورت شرافت احساس مى كند؟ اين يك انسان بزرگ است نه يك خودپرست بزرگ . بالاتر از خودپرستى است . به خاطر احساس يك شرافت و بزرگوارى پا روى خودپرستى مى گذارد، چطور؟ اين آدم مى خواهد بزرگ باشد اما دنبال اين نيست كه بزرگتر از فلان آدم باشم ؛ فلان آدم مقدار ثروت دارد و من از او بيشتر داشته باشم ، فلان آدم فقط محكوم حكم من باشد، من امر كنم و او اطاعت كند، من از او بيشتر باشم ، فلان آدم فقط محكوم حكم من باشد، من امر كنم و او اطلاعت كند، من بايد امر باشم و او مطيع . در مقابل پليديها، براى نفس و روح خودش احساس ‍ بزرگى مى كند، مثلا انسانى اساسا روحش به او اجازه نمى دهد كه دروغ بگويد، اصلا دروغ را پستى مى داند، در روح خودش احساس علو مى كند.
آن بزرگى در مقابل كوچكى و كمى است . اين بزرگى كه به آن بزرگوارى مى گوييم در مقابل دنائت و پستى است . انسان در روح خود احساس ‍ بزرگوارى مى كند يعنى يك شرافتى را در خودش درك مى كند كه به موجب آن از دنائتها احتراز دارد. آن آدم جاه پرست براى جاه پرستى آنقدر اهميت قائل است كه مى گويد زندگى اگر هست اين است كه آدم مثل شير زندگى كند نه مثل گوسفند، يعنى بدرد نه اينكه ديگرى او را بدرد.
موسولينى ، ديكتاتور معروف ايتاليا، به يكى از دوستانش گفته بود من ترجيح مى دهم كه يك سال شير زندگى كنم تا اينكه صد سال گوسفند زندگى كنم ؛ اينكه يك سال شير باشم ، ديگران را بخورم و طعمه خودم كنم بهتر از اين است كه صد سال گوسفند باشم و آماده خورده شدن در كام يك شير باشم . اين را گفت و مرتب به دوستش يك پولى مى داد و مى گفت خواهش مى كنم كه اين جمله را تا من زنده هستم در جايى نقل نكن ، چرا؟ چون من با اين شرط مى توانم شير باشم كه مردم گوسفند باشند اما اگر مردم اين جمله را بفهمند آنها هم مى خواهند مثل موسولينى باشند، مثل من شير باشند. مثل من شير باشند. اما اگر مردم اين جمله را بفهمند آنها هم بخواهند مثل من شير باشند، ديگر من نمى توانم شير باشم . آن ها بايد گوسفند باشند كه من شير باشم در اين شخص بزرگى هست اما بزرگوارى نيست .
اما بزرگوار چگونه است ؟ بزرگوار مى خواهد همه مردم شير باشند، يعنى گوسفندى نباشد كه ديگرى طعمه اش كند. اصلا مى خواهد درندگى در دنيا وجود نداشته باشد. اين معنايش احساس بزرگوارى است ، احساس ‍ انسانيت است به تعبير قرآن احساس عزت است ، احساس كرامت نفس ‍ است . كلمه كرامت در آثار اسلامى زياد آمده است و همان مفهوم بزرگوارى را دارد.
سخن پيامبر صلى الله عليه و آله 
جمله اى است از پيغمبر اكرم ، فرمود: انى بعث لاتمم مكارم الاخلاق . (148) مكرر گفته ام گاهى اين جمله را غلط ترجمه مى كنند، مى گويند پيغمبر فرمود كه من مبعوث شدم كه اخلاق نيك را تكميل كنم . نه ، اين ترجمه رسايى نيست ؛ پيغمبر بيشتر از اين گفت . اگر پيغمبر گفته باشد من مبعوث شدم كه اخلاق نيك را تكميل كنم ، چيز تازه اى نيست . هر صاحب مكتبى هر نوع اخلاقى آورده باشد، عقيده اش اين است كه اخلاق نيك همين است كه من مى گويم . آن اخلاقى آورده باشد، عقيده اش اين است كه اخلاق نيك همين است كه من مى گويم . آن اخلاقى كه اساسا دستور تدنى و پستى مى دهد هم معتقد است كه اخلاق نيك همين است . آن ديگرى مثل نيچه كه اساسا مى گويد بشر بايد تكيه اش به زور باشد، گناهى بالاتر از ضعف نيست . به ضعيف ترحم نكنيد و زير بالش را نگيريد هم مى گويد اخلاق نيك همين است كه من مى گويم . پيغمبر نه تنها فرمود اخلاق نيك ، بلكه نيكى را هم در مكتب خود تفسير كرد: من تنها نمى گويم نيك (نيك را همه مى گويند، اين كه چيز تازه اى نيست ) بعث لاتمم مكارم الاخلاق من مبعوث شدم كه اخلاقى را تكميل كنم كه در آن روح مكرمت هست ؛ يعنى اخلاق بزرگوارى ، اخلاق آقايى اما نه آقايى به معناى آن سيادتى كه بر ديگرى مسلط بشوم . بلكه آقايى اى كه روح من آقا باشد پستى ، دنائت ، دروغ ، غيبت ، از تمام صفات رذيله احتراز داشته باشد، خودش را برتر و بالاتر از اينها بداند، و در اين زمينه به قدرى ما در آثار اسلامى دارم كه الى ما شاء الله .
سخنان على عليه السلام 
على عليه السلام به فرزندش امام مجتبى عليه السلام مى فرمايد: اكرم نفسك عن كل دنية و آن ساقتك الى الرغائب ، فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا پسر جانم ! روح خودت را گرامى بدار، بزرگوار بدار، برتر بدار از هر كار پستى . در مقابل هر پستى فكر كن كه روح من بالاتر از اين است كه به اين پستى آلوده بشود، گردى غبارى روى آن مى بينيد، خود به خود فورا دستمال را بر مى دارد و آن را تميز مى كند. اگر به او بگويى چرا اين كار را مى كنى ، مى گويد حيف چنين تابلوى نقاشى اى نيست كه چنين لكه سياهى در آن باشد؟!
حس مى كند كه اين تابلوى نقاشى آنقدر زيبا و عالى است كه حيف است يك لكه سياه در آن باشد، على عليه السلام مى گويد در روح خودت اين گونه احساس زيبايى كن ، احساس عظمت كن ، احساس شخصيت كن كه قطع نظر از هر مطمعى ، قطع نظر از هر خيالى ، قطع نظر از هر حاجت مادى ، اصلا خودت را بزرگتر از اين بدانى كه تن به پستى بدهى ، دروغ پيش ‍ مى آيد؟
دروغ پستى است ، دئانت است ؛ تو بزرگى ، بزرگوارى ، زيبايى ، تو انسانى ، مقام انسانيت بالاتر از اين است كه انسان حاجت خودش را از ديگرى به صورت التماس بخواهد، فرمود: التقلل و لا التوسل .(149) به كم بساز و دست پيش ديگرى دراز مكن .
مخصوصا در كلمات على عليه السلام در اين زمينه زياد است . على عليه السلام جمله عجيبى دارد، مى گويد: ما زنى غيور قط (150) يعنى هرگز يك آدم با شرف زنا نمى كند، يك آدم غيرتمند هرگز زنا نمى كند اين قطع نظر از اين است كه زنا شرعا حرام است يا حرام نيست ، قطع نظر از اين است كه آيا خدا در قيامت يك آدم زنا كار را معاقب مى كند يا نمى كند. مى فرمايد يك آدم شريف ، يك آدم غيور، آدمى كه احساس عظمت مى كند، احساس شرافت در روح خودش مى كند، هرگز زنا نمى كند.
جمله اى در نهج البلاغه است كه حماسه است و يك مسلمان با شنيدن آن بايد در روح خودش احساس حماسه كند، جريان معروف است و لابد شنيده ايد. در اولين رويارويى على عليه السلام در جنگ صفين با لشكر معاويه ،اميرالمؤ منين در نظرش اين بود كه ابتدا جنگ نكند، نامه ها مبادله بشود، سفيرها مبادله بشوند بلكه اين اختلاف حل بشود و مسلمين به روى يكديگر شمشير نكشند. معاويه و اصحابش وقتى كه آمدند، به خيال خودشان پيشدستى كردند، محل برداشتن آب از كنار فرات را اشغال نمودند و از اين راه با اصطلاح شكست بخورند. اميرالمؤ منين وقتى كه وارد شد ديد اينها دست به چنين كارى زده اند. نامه اى نوشت ، كسى را فرستاد كه اين كار را نكنيد، ما كه هنوز با يكديگر جنگ نداريم ، ما آمده ايم با هم صحبت كنيم ، سفير بفرستيم ، ملاقات كنيم بلكه خداوند ميان مسلمين اصلاح كند و جنگ صورت نگيرد، معاويه به هيچ شكل حاضر نشد، گفت ما اين فرصتى را كه داريم هرگز از دست نمى دهيم چند بار حضرت اين كار را كردند، هر چه گفتند كه - به اصطلاح ما - از خر شيطان پايين بيا. ما كه ميتوانيم با بى آبى صبر كنيم ، اگر يك يا دو روز طول بكشد و آبمان تمام بشود مجبور خواهيم شد شمشير بكشيم ولى من مى خواهم فرصتى باشد تا مذاكره كنيم ، گفت نمى شود كه نمى شود. على عليه السلام كه ديد چاره اى جز جنگ نيست . آمد براى اصحاب خودش خطابه مختصرى خواند. ببينيد اين على زاهد، اين على عابد، اين على متقى و پرهيزكار، اين على اهل شرافت انسانيت را حفظ مى كند! (بر خلاف زاهدمآبان ما) فرمود: قد استطعموكم القتال (خطابه حماسى است ) لشكريانم ، سپاهيانم ! اينها جنگ را مانند خوراك از شما مى خواهند، شمشيرها را مثل يك خوراك از شما مى خواهند، جنگ طلب شده اند، بعد فرمود: روو السيوف من الدماء ترووا من الماء حالا كه اينها چنين كردند، مى دانيد چه بايد كرد؟ لشكريان من ! تشته مانده ايد؟ يك راه بيشتر وجود ندارد: اين شمشيرهاى خودتان را از خون اين پليدها سيراب كنيد تا خودتان سيراب شويد. بعد فرمود: فالموت فى حياتكم مقهورين و الحياة فى موتكم قاهرين (من خيال نمى كنم در همه خطابه هاى حماسى ، جمله اى كوتاه به اين رسايى و مهيجى وجود داشته باشد) معنى زندگى چيست ؟ زندگى كه نان خوردن و آب نوشيدن نيست ، زندگى كه خوابيدن نيست ، زندگى كه راه رفتن نيست . اگر بميرد و پيروز باشيد، آن وقت زنده هستيد ولى اگر مغلوب دشمن باشيد و زنده باشيد، بدانيد كه مرده ايد.
اين طور على عليه السلام روح عزت و كرامت را در اصحاب خود دميد.
در اين زمينه ها جمله هاى ديگرى از اميرالمؤ منين هست كه قسمتهايى از آنها را براى شما عرض مى كنم . به طور كلى اميرالمؤ منين تمام اخلاق دنيه را روى حساب پستى نفس مى گذارد، يعنى همه اخلاق رذيله را دنائت مى داند. مثلا در باب غيبت مى گويد: الغيبة جهد العاجز (151)بيچاره ها، ناتوانها، ضعيف همت ها، پست ها غيبت مى كنند، يك مرد، يك شجاع ، يك آدمى كه احساس كرامت و شرافت در روح خودش مى كند، اگر از كسى انتقادى دارد جلوى رويش مى گويد يا حداقل جلوى رويش سكوت مى كند، حالا اينكه بعضى مداحى و تملق مى كنند مطلب ديگرى است پست سر كه مى شود، شروع مى كنند به بدگويى و غيبت كردن ، مى گويد اين منهاى همت عاجزان است ، اراده ناتوانان است ، از پستى و دنائت است ، آدمى كه احساس شرافت مى كند، غيبت نمى كند.
همچنين مى فرمايد: ازرى بنفسه من استشعر الطمع و رضى بالذل من كشف ضره و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه (152) آن كسى كه طمع به ديگران را شعار خود قرار داده ، خودش را كوچك و حقير كرده است ، خودش را پست تر كرده است ، يعنى آدم كه احساس عظمت مى كند، محال است كه به ديگران طمع ببندد. و آن كسى كه رنج و ناراحتى خود را براى ديگران بازگو مى كند، بايد بداند كه تن به خوارى داده است . يك آدم شريف ، آدمى كه احساس انسانيت و عزت مى كند حتى حاضر نيست رنج خود را به ديگران بگويد، رنجش را تحمل مى كند و براى ديگران بيان نمى كند.
شخصى آمد خدمت امام صادق عليه السلام شروع كرد از تنگدستى خودش گفتن كه خيلى فقير شده ام ، خيلى ناچارم و درآمدم كفاف خرجم را نمى دهد، و چنين مى كنم و چنان .
حضرت به يكى از كسانشان فرمود: برو فلان مقدار دينار تهيه كن و به او بده ، تا رفت بياورد، آن شخص گفت : آقا! من والله مقصودم اين نبود كه از شما چيزى بخواهم . فرمود: من هم نگفتم كه مقصود تو از اين حرفها اين بود كه از من چيزى مى خواهى ولى من يك نصيحت به تو مى كنم ؛ اين نصيحت از من به تو باشد كه هر بيچارگى و سختى و گرفتارى كه دارى براى مردم نقل نكن زيرا كوچك مى شوى . اسلام دوست ندارد مؤ من در نظر ديگران كوچك باشد؛ يعنى صورت خودت را با سيلى هم كه شده سرخ نگه دار، عزت خودت را حفظ كن . على هم مى گويد: و رضى بالذل من كشف ضره آن كسى كه درد خودش را، بيچارگى خودش را براى ديگران مى گويد آبرو و عزت خود را از بين مى برد. همه جا مى گويد: آقا! ما خيل بيچاره هستيم ، اوضاع ما خيلى بد است ، اوضاعمان به قول امروزيها خيلى درام است ، چنين است و چنان ، اينها را نگو. آبرو از هر چيز عزيزتر است ، عزت مؤ من از هر چيز ديگرى گرامى تر است .
و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه آن كسى كه هواى نفس ‍ خودش را بر خودش غلبه مى دهد، آن كسى كه تابع شهوت خودش و هواپرست است بايد بداند كه اولين اهانت را به خودش كرده ، خودش را پست كرده است . شهوت پرستى نوعى پستى است . اصلا در منطق خودش ‍ على تمام رذايل اخلاقى در يك كلمه جمع مى شود و آن پست روح است . بزرگوار نبودن است ، و تمام فضايل اخلاقى را على در يك كلمه جمع مى كند، و آن بزرگوارى روح است . در روح خودتان احساس بزرگوارى كنيد، مى بينيد راستگو هستيد، مى بينيد امين هستيد، مى بينيد با استقامت هستيد. در روح خودتان احساس بزرگوارى كنيد، مى بينيد خويشتن دار هستيد، منيع الطبع هستيد، غيبت نمى كنيد، هيچ كار پستى نمى كنيد مثلا شراب نمى خوريد چون شراب خوردن مستى مى آورد و مستى (ولو موقت باشد) عقل را از انسان مى گيرد، و در نتيجه وزن بدن و سنگينى را از بدن مى گيرد. در يك مدت موقت هم اگر انسانيت از انسان سلب شود، تبديل به يك حيوان لايشعر مى شود.
در جمله ديگر فرمود: المنية و لا لدنية (153) من بنايم بر افراط نيست : مرگ و نه پستى ؛ انسان بميرد و تن به پستى ندهد)
خسارت تعليمات متصوفه 
تعليمات عرفا و متصوفه خودمان نكات برجسته و تعليمات عالى زياد دارد. ولى يكى از خسارتهاى بزرگى كه اسلام از راه تعليمات عرفا و متصوفه ديد، اين بود كه اينها تحت تاثير تعليمات مسيحيت از يك طرف تعليمات بودايى از سوى ديگر و تعليمات مانوى از طرف ديگر، در مساله مبارزه با نفس و به اصطلاح خودشان نفس كشتن و در مساله خود را فراموش كردن حساب از دستشان رد رفت . اگر اندك توجهى به تعليمات اسلام مى كردند مى ديدند اسلام طرفدار منهدم كردن نوعى خودى و زنده كردن نوع ديگر از خودى است . اسلام مى گويد خود را فراموش كن و خود را فراموش نكن . خود را سافل حيوانى را توصيه مى كند كه فراموش كنيد ولى يك تولد و ولادت ديگر در روح شما مى خواهيد، مى خواهد، مى خواهد يك خود ديگر، يك منش ديگر در وجود شما زنده شود.
شايد دوازده سال پيش يا بيشتر بود كه من متوجه اين نكته شدم و بعد هم كه اقبالنامه آقاى سيد غلامرضا سعيدى را خواندم ، ديدم كه اقبال لاهورى متوجه اين نكته شده مطلبى را تحت عنوان فلسفه خودى بيان كرده و مقصودش اين است كه خودى خودت را بازياب ، خودى انسانى خودت را بازياب .
اصلا اسلام يكى از عقوبتهاى الهى را اين مى داند كه خدا انسان را به شكلى در مى آورد كه خودش را فراموش كند: ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانسياهم انفسهم از كسانى مباشيد كه خداوند را فراموش مى كنند و در نتيجه فراموش كردن خدا، خدا آنها را معاقب مى كند. عقابش اين است كه خودشان را فراموش مى كنند. مى گويد خود اما آن خودى كه قرآن مى گويد يادت باشد چيست ؟ نمى گويد شهوتت يادت باشد، نمى گويد جاه طلبى ات يادت باشد، نمى گويد پول پرستى ات يادت باشد، مى گويد اينها را فراموش كن ، خودت يادت باشد. تو اين نيستى ، تو برتر از اين هستى ، تو يك انسانيتى هستى يك شخصيتى هستى ، يك منشى هستى كه وقتى آن منش را در خودت بيابى خودت را يكپارچه شرافت مى بينى ، آن را فراموش نكن . والا شما چه كسى را در دنيا پيدا مى كنيد كه بيش از على عليه السلام مردم را دعوت به تقوا كرده باشد؟ (اينها تامل دارد، بايد درباره اينها فكر كرد) چه كسى بيش از على مردم را دعوت به مبارزه با هواى نفس ‍ كرده است ؟ چه كسى بيش از على مردم را دعوت به ترك دنيا كرده است ؟ هيچ كس . ولى همين على در تعليمات خودش انسانها را دعوت به عزت و منش مى كند.
در دنباله همان جمله هايى كه عرض كردم خطاب به امام حسن مى فرمايد، اين جمله را دارد: و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا پسركم ! بنده انسان ديگرى مباش ، خدا تو را آزاد آفريده است ، خودت را حفظ كن ، على كه دعوت به تواضع مى كند، على كه متواضع ترين مردم دنياست ، على كه هميشه به مبارزه با هواى نفس توصيه مى كند، چطور دعوت به منيت مى كند؟ نه ، اين منيت غير از آن منيت است . اين منيتى است كه بايد محفوظ بماند، اين است كه مى گويد: ولا تكن عبد غيرك هرگز خودت را بنده ديگرى مكن ، بنده ديگرى بودن ، برده ديگرى بودن ، اظهار خاكسارى پيش بنده اى از بندگان خدا كردن ، با شرافت خدايى و عزت انسانى تو منافات دارد.
سخنان امام حسين عليه السلام 
چون اين بحث را من در دنباله بحث هفته گذشته كه ميلاد امام حسين عليه السلام بود عنوان كردم ، مناسب است كه راجع به اين مطلب يعنى مساله بزرگوارى از كلمات وجود مقدس اباعبدالله الحسين - كه بحث درباره ايشان ما را به اينجا كشيد - برايتان شاهد بياورم . از حضرت امام حسين بر خلاف حضرت امير به واسطه وضع خاص زمان آن حضرت ، كلمات زيادى به ما نرسيده است . از اميرالمؤ منين روايات مستند زيادى به صورت خطبه و خطابه داريم ، مخصوصا خطبه ها و خطابه هاى دوران پنج ساله خلافت . ولى از حضرت امام حسن و امام حسين عليه السلام و مخصوصا از حضرت امام حسين به واسطه آن اختناق فوق العاده اى كه در زمان امامت آن حضرت از طرف دستگاه معاويه وجود داشت (كه شنيده ايد چه وضع عجيبى بود؛ كسى جرات نمى كرد به ايشان نزديك بشود و اگر سخنى شنيده بود جرات نمى كرد نقل كند) خيلى كم نقل شده است . من يك وقتى كتابهايى را كه كلمات حضرت را نقل كرده اند مطالعه مى كردم ، ديدم عجيب است با آنكه كلمات امام حسين عليه السلام آنقدر زياد نيست ولى هيچ مطلبى در كلمات ايشان به اندازه بزرگوارى به چشم نمى خورد، اصلا مثل اينكه روح حسين مساوى است با بزرگوارى ، همواره دم از بزرگوارى مى زند، حال من قسمتهايى از آنها را عرض مى كنم .
يكى از آنها همان جمله هايى است كه امام در واپسين لحظات حياتش ‍ گفت : خيلى هم شنيده ايد. پس از آنكه آن جنگها را كرده است ، حمله كرده است ، جنگ تن به تن كرده است ، فوق العاده خسته شده است و به واسطه ضربات تيرها روى زمين افتاده و خون زيادى از بدنش آمده و ديگر قدرت روى پا ايستادن ندارد، حداكثر اين است كه ميتواند خودش را روى كنده هاى زانو بلند كند و به شمشير تكيه بدهد و ديگر رمق در جودش ‍ نيست ، متوجه مى شود كه گويا مى خواهند بروند خيمه هاى حرم را غارت كنند. به هر زحمتى هست بلند مى شود و فريادش را بلند مى كند: ويلكم يا شيعة ال ابى سفيان ! اى خود فروختگان ، اى شيعيان آل ابى سفيان ، اى كسانى كه خودتان را به نوكرى اينها پست كرده ايد! واى بر شما ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم اگر مسلمان نباشيد، يك ذره حريت در وجود شما باشد، آزادمرد باشيد، گيرم به خدا و قيامت معتقد نيستيد ولى اين مقدار احساس ‍ شرافت در خودتان بكنيد. يك انسان شريف يك كسى كه بويى از انسانيت برده باشد دست به چنين كارى كه شما زديد نمى زند. گفتند: چه مى گويى فرزند فاطمه ؟ ما چه كارى برخلاف حريت كرديم ؟ فرمود: انا اقاتلكم و انتم تقاتلوننى و النساء ليس عليهن جناح . (154)
در خطبه هايى كه امام در بين راه خوانده است كرامت و بزرگوارى موج مى زند، از اولين خطابه اى كه در مكه خوانده است تا آخرين آنها، خطابه اى كه در مكه خوانده است چنين شروع مى شود: خط الموت على ولد آدم مخط القادة على جيد الفتاة تا آن آخر كه مى فرمايد: فمن كان فينا باذلا مهجته و موطنا على لقاء على لقاء الله نفسه فلير حل معنا فاننى راحل مصبحاان شاءالله (155) مى خواهد بگويد كه اصلا روح من به من اجازه نمى دهد كه اين اوضاع فاسد را ببينم و زنده باشم تا چه رسد كه بخواهم خودم هم جزء اينها شوم . انى لا ارى الموت الا سعادة و الحياة مع الظالمين الا برما (156) من براى خودم افتخار مى دانم كه در ميان چنين جمعيتى نباشم زندگى با اين ستمگران براى من خستگى است ، ملامت است ، كسالت است ، افسردگى روح است .
در بين راه خيلى اشخاص با امام برخورد داشتند. صحبتهايى مى كردند و اغلب همان نصيحتهاى پدرانه اى مى كردند كه هر تنبلى مى كند: اى آقا! اوضاع خيلى خطرناك است ، برويد خودتان را به كشتن ندهيد. در جواب يكى از اينها فرمود: من به تو همان را مى گويم كه يكى از انصار كه در ركاب پيغمبر در جنگ شركت مى كرد، در جواب پسر عمويش كه مى خواست او را از جنگ باز دارد گفت . بعد امام اين اشعار را خواند:
سامضى و ما بالموت عار على الفتى
اذا ما نوى حقا و جاهد مسلما
و راسى الرجال الصالحين بنفسه
و فارق مثبورا و خالف مجرما
فان عشت لم اندم و آن منت لم الم
كفى بك ذلا آن تعيش و ترغما (157)
خير، من مى روم ، مرگ براى يك ناجوانمرد در صورتى كه نيتش از راهى كه مى رود و در آن راه كشته مى شود حق است و مانند يك مسلمان جهاد مى كند، نه تنها ننگ نيست بلكه افتخار است . مرگى كه در راه همكارى و همراهى با صالحان است ، مرگى كه در راه مخالفت با مجرمان است افتخار است . يا من مى مانم يا من مى ميرم . يا كشته مى شوم يا زنده مى مانم . در آن راهى كه مى روم اگر زنده بمانم ، زندگى ام با افتخار است و ديگر ننگ آميز نيست . اگر هم بميرم مورد ملامت نيستم . كفى بك ذلا آن تعيش و ترغما اى كسى كه مرا منع مى كنى ! اين ذلت براى تو كافى است كه زنده بمانى و دماغت به خاك ماليده باشد. من زنده باشم و دماغم به خاك ماليده باشد؟ ابدا من زندگى را توام با سربلندى مى خواهم زندگى با سرشكستگى براى من مفهوم ندارد ما مى رويم .
باز در بين راه وقتى كه با اصحاب خودش صحبت مى كند، مكرمت و بزرگوارى و ترجيح دادن مردن با شرافت بر زندگى با ننگ شعار اوست : الا ترون آن الحق لا يعمل به و آن الباطل لايتناهى عنه ؟ نمى بينيد؟ چشمهايتان باز نيست ؟ نمى بينيد كه به حق عمل نمى شود، نمى بينيد كه اينهمه فساد وجود دارد و كسى از آن نهى نمى كند؟ در چنين شرايطى ليرغب المؤ من فى لقاء الله محققا (158)مؤ من بايد مرگ را طلب كند. كرامت و شرافت را از پدرش به ارث برده وقتى به على عليه السلام خبر مى دهند كه لشكريان معاويه شهر انبار را غارت كرده اند و در ضمن گوشواره يك زن غير مسلمان (اهل ذمه ) را كه در پناه مسلمانان بود ربوده اند، در ضمن سخنانش مى گويد: به خدا قسم اگر يك مسلمان در غم چنين حادثه اى بميرد، از نظر من مورد ملامت نيست .
مى آييم روز عاشورا، مى بينيم تا آخرين حيات حسين عليه السلام مكرمت و بزرگوارى يعنى همان محور اخلاق اسلامى ، محور تربيت اسلامى در كلمات او وجود دارد. در جواب فرستاده ابن زياد مى گويد لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل و لا اقر اقرار العبيد من مانند يك آدم پست ، دست به دست شما نمى دهم ؛ مانند يك بنده و برده هرگز نمى آيم اقرار كنم كه من اشتباه كردم ، چنين چيزى محال است . بالاتر از اين در همان حالى كه دارد مى جنگد يعنى در حالى كه تمام اصحابش كشته شده اند، تمام نزديكان و اقاربش شهيد شده اند، كشته هاى فرزندان رشيدش را در مقابل چشمش مى بيند، برادرانش را قلم شده در مقابل چشمش مى بيند، و به چشم دل مى بيند كه تا چند ساعت ديگر مى ريزند در خيام حرمش و اهل بيتش را هم اسير مى كنند، در عين حال در همان حال كه مى جنگد شعار مى دهد، شعار حكومت سيادت و آقايى اما نه آقايى به معنى اينكه من بايد رئيس باشم و تو مرئوس (بلكه به اين معنى كه ) من آقايى هستم كه آقايى ام به من اجازه نمى دهد كه به يك صفت پست تن بدهم :
الموت الولى من ركوب العار
والعار اولى من دخوال النار (159)
اين است معنى بزرگوارى روح و اين است تفاوت بزرگان با بزرگواران . البته بزرگواران ، بزرگان هم هستند اما همه بزرگان بزرگوار نيستند. همه بزرگواران بزرگند. اين است كه وقتى ما در مقابل اين بزرگواران مى ايستيم ، همواره از بزرگوارى شان مى گوييم نه از بزرگى منهاى بزرگوارى : اشهد انك قد اقمت الصلواة و اتيت الزكواة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر (160) ما اگر در مقابل نادر شاه بخواهيم بايستيم چه بايد بگوييم ؟ بايد از بزرگى اش بگوييم . بايد بگوييم : ما گواهى مى دهيم كه تو رفتى و هند را غارت كردى و الماس نور را برايمان آوردى ، درياى نور برايمان آوردى ، كوه نور برايمان آوردى ، اما به حسين مى گوييم كه ما شهادت مى دهيم كه تو زكات دادى نه ثروت جمع آورى كردى ، تو امر به معروف كردى نهى از منكر كردى ، تو نماز را كه اساس پيوند بنده با خداست زنده كردى ، تو در راه خدا كوشيدى نه در راه شكم خودت ، نه در راه جاه طلبى خودت ، تو يك جاه طلب بزرگ نبودى ، تو يك انتقام بزرگ نبودى ، تو يك كينه توزى بزرگ نبودى ، تو يك ثروت طلب بزرگ نبودى ، تو مجاهد فى سبيل الله بزرگ بودى ، تو كسى بودى كه خود فردى و حيوانى را فراموش كردى و آن خودى را كه تو را به خدايت پيوند مى دهد زنده كردى . اشهد انك جاهدت فى الله حق جهاد (161) ما گواهى مى دهيم كه تو كوشيدى ، جهاد كردى ولى جهادت نه در راه شهوت و نه در راه جاه و مقام بود، بلكه حق و حقيقت بود.
خدايا تو را به حقيقت حسين بن على عليه السلام قسم مى دهيم كه از آن روحى كه محور خلق اسلامى و تربيت است يعنى مكرمت و بزرگوارى ، نصيب همه ما بگردان ، پرتوى از عظمت و شرافت و آن احساسى بزرگوارى حسينى را در دلهاى همه ما بتابان .
خدايا ما مسلمان را نسبت به سرنوشت خودمان آگاه و بينا و علاقمند بگردان .
و لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .

next page

fehrest page

back page