بيولوژيكی ، ملاك انسانيت نيست ، انسان زيست شناسی تنها زمينهء انسان
واقعی است و به تفسير فلاسفه : حامل استعداد انسانيت است نه خود
انسانيت . و هم روشن میشود كه بدون اصالت روح ، دم از انسانيت زدن
معنی و مفهوم ندارد .
اكنون كه اين مقدمه را دانستيم ، میتوانيم مفهوم " خودآگاهی انسانی "
را دقيق تر درك كنيم . گفتيم خودآگاهی انسانی بر اين اصل استوار است كه
انسانها مجموعا يك " واحد " واقعی به شمار میروند و از يك وجدان
مشترك انسانی ، ما ورای وجدان طبقاتی ، مذهبی ، ملی ، نژادی بهرهمندند .
اكنون میگوييم اين مطلب نيازمند به توضيح است كه چه انسانهايی مجموعا
يك " خود " دارند و روح واحد بر آنها حكمفرماست ؟ خودآگاهی انسانی در
ميان چه انسانهايی رشد میيابد و نمو میكند و در آنها همدردی و هم پيكری
ايجاد میكند ؟ آيا تنها ميان انسانهای به انسانيت رسيده كه ارزشهای
انسانی و در حقيقت ماهيت واقعی انسانی در آنها به فعليت رسيده و تحقق
يافته است ، يا انسانهايی كه در حد بالقوه بودن باقی ماندهاند ، يا
انسانهای مسخ شده و تغيير ماهيت داده و تبديل به بدترين جانوران شده ؟
كداميك ؟ آيا همهء اينها با هم ؟
بديهی است كه آنجا كه سخن از دردمندی متقابل است ، سخن در اين است
كه همه اعضای يك پيكرند و از درد يكديگر بی قرارند ، همهء اينها
نمیتوانند اينچنين باشند . انسان بدوی وحشی كه در حد طفوليت باقی مانده
و فطرت انسانیاش هنوز خواب است و تحريك نشده است ، كی چنين احساس
دردمندی دارد ؟ كی چنين روح مشتركی بر او حاكم است ؟ تكليف انسان مسخ
شده كه كاملا روشن است .
|