مرد حق و حقيقت
اديب محقق ، حكيم متاءله ، فقيه بزرگوار، طبيب عاليقدر، عالم ربانى مرحوم آقاى حاج
ميرزا على آقا شيرازى اصفهانى قدس اللّه سره ، راستى مرد حق و حقيقت بود. از خود و
خودى رسته و به حق پيوسته بود. با همه مقامات علمى و شخصيت اجتماعى ، احساس وظيفه
نسبت به ارشاد و هدايت جامعه و عشق سوزان به حضرت ابا عبداللّه الحسين (ع ) موجب شده
بود كه منبر برود و موعظه كند، مواعظ و اندرزهايش چون از جان بيرون مى آمد لاجرم بر
دل مى نشست .
((شكيب ارسلان )) ملقب به امير البيان يكى از نويسندگان زبردست عرب در عصر
حاضر است .
يكى از علماى فارس آمده بود تهران . در مسافرخانه پولهايش را مى دزدند او هم هيچ كس
را نمى شناخته و مانده بوده كه چه بكند. به فكرش مى رسد كه براى تهيّه
پول فرمان اميرالمؤ منين به مالك اشتر را روى يك كاغذ با يك خط عالى بنويسد و به
صدر اعظم وقت هديه كند، تا هم او را شاد كرده باشد و هم خود از گرفتارى رها شود.
اين عالم محترم خيلى زحمت مى كشد و فرمان را مى نويسد و وقت مى گيرد و ميرود.
خواب معروفى نقل مى كنند كه در زمان شيخ انصارى يك كسى خواب ديد كه شيطان در
نقطه اى (قضيه مربوط به نجف است ) تعداد زيادى افسار همراه خودش دارد ولى افسارها
مختلف است بعضى از افسارها خيلى شل است طناب بسيار ضعيفى را به صورت افسار
درآورده است يكى ديگر افسار چرمى ، يكى ديگر زنجيرى ، زنجيرهاى مختلف و بعضى از
زنجيرها خيلى قوى بود كه خيلى جالب بود. از شيطان پرسيد: اينها چيست ؟
شيخ مرتضى انصارى در منتها درجه زهد زندگى مى كرده ، واقعا اين مرد از عجايب
روزگار بوده است . اولاً در همان رشته خودش - كه فقه و
اصول است - يك محقق فوق العاده اى است ، يعنى نظير بوعلى سينا در عصر و زمان خودش
كه در طب و فلسفه نسبت به ديگران برترى داشته است ، او هم نسبت به عصر خودش
همين طور بوده است . در منتهاى پاكى و زهد و تقوا هم زندگى كرده كه وقتى مرده است
تمام هستى و زندگى و دارايى او را كه سنجنده اند هفده تومان بيشتر نشد. زندگى او
تاريخچه عجيبى درد و بسيار مرد عاقل فهميده با هوشى بوده است . شيخ هرگز در
وجوهات تصرف نمى كرده است .
آقاى طباطبايى مى گفت : من يك وقتى در يك حالت بعد از نماز بودم يك وقت ديدم درب
منزل را ميزنند. وقتى رفتم درب را باز كنم ديدم يك آدم مى بينم ولى به صورت بك
شبح كه مثل اينكه حائل نمى شود ميان من و آن ديوارى كه آن طرف هست ، آمد با من مصافحه
كرد گفتم تو كى هستى ؟ گفت من پسر حسين بن روح هستم (عرض كردم در اينكه چنين
حالاتى براى بشر پيدا مى شود ترديد نكنيد حالا ريشه اش هر چه مى خواهد باشد.)
يكى از رفقاى ما كه الا ن هست و من بسيار به او ارادت دارم (اسمش را نمى برم كه مسلم مى
دانم خودش راضى نيست ) يك وقتى قضيه اى
نقل مى كرد گفت : كه من در كاظمين بودم ، بچه اى داشتم (بچه اش را نشان مى داد حالا
تقريبا هفده ساله است )، اين بچّه دو سه ساله بود و به هر صورت بچه اى بود كه
غذاخور بود و او تب داشت (در وقتى بوده كه اين مرد وارد همين حرفه بوده ، هنوز هم وارد
هست ). وقتى من بچّه را مى بردم پيش طبيب او خيلى بهانه مى گرفت ، خربزه مى خواست و
ممنوع بود كه خربزه بخورد. از بس كه بهانه گرفت مرا ذله كرد. محكم زدم پشت دستش
. بعد كه زدم ديدم يك حالت تيرگى سخت و عجيبى در من پيدا شد كه خودم هم فهميدم كه
به علت زدن پشت دست اين بچّه بوده . بعد خودم را ملامت كردم كه آخر اين كه بچّه است ،
اين كه نمى فهمد كه حالا مريض است و برايش خربزه خوب نيست اين كه ديگر مجازات
نمى خواست . حالتم همين جور خيلى سياه و كدر شد و اتفاقا از روى جسر مى گذشتيم .
تازه تلويزيون آورده بودند (و اين شخص سال
اوّل دانشگاه هم رفته بعداً آمد قم و تحصيل كرد و حالا تحصيلات قديمه اش البته خيلى
خوب است ). من از دور نگاه كردم ديدم مردم دور تلويزيون جمع شده اند و اين فكر برايم
پيدا شد كه بشر و قدرت بشر را ببين كه به كجا رسيده كه يك نفر در نقطه اى دارد
حرف مى زند و در جاى ديگر دارد نشان مى دهد. قضيه گذشت . ما با همين حالت سياه و
كدر خودمان رفتيم پيش طبيب و نسخه گرفتيم تا رفتم كربلا. اين حالت براى من بود.
روزى من رفتم حرم متوسل بشوم . اينقدر بى روح و تاريك بودم كه اصلا ديدم حالت
حرم رفتن هم ندارم . در صحن نشستم پيش از ظهر بود. نيم ساعتم نشستم و يك وقت ديدم
مثل اينكه هوا ابر باشد بعد ابرها عقب برود، حالم باز شد. وقتى باز شد رفتم به حرم
مشرف شدم و بعد رفتم خانه .
شخصى است در مشهد به نام آقاى سيد ابوالحسن حافظيان ؛ همين (شخص ) بود كه چند
سال پيش ضريح حضرت رضا را ساخت يعنى اعلان كرد و مردم
پول دادند و ساخت . وى شاگرد مرحوم آقا شيخ حسن على اصفهانى معروف بوده كه لابد
كم و بيش اسمش را شنيده ايد و در اينكه او كارهاى خارق العاده زياد داشته من
خيال نمى كنم اصلا بشود ترديد كرد. همين آقاى آيت اللّه خوانسارى حاضر براى من از
خود حاج شيخ حسن على بلاواسطه نقل كردند؛ مى گفتند: در وقتى كه مرحوم حاج شيخ حسن
على در نجف بود وارد رياضتهاى زيادى بود وگاهى حرفهايى مى زد كه شايد براى او
گفتنش جايز بود و لى براى ما شنيدنش جايز نبود، يعنى ما پرهيز داشتيم بشنويم .
داستانى را مرحوم آقاى محققى كه در آلمان بود
نقل مى كرد و من در جلسه بزرگى كه درس مى داد شنيدم . سالهاى اولى كه در قم بود،
مدت موقتى آقاى بروجردى ماهانه اى به او مى دادند كه بيايد به طلبه ها حساب و
هندسه و جغرافى و فيزيك درس بدهد ولى دوام پيدا نكرد.
مرحوم آقاى سيد جمال گلپايگانى رضوان اللّه عليه يكى از مراجع تقليد تقريبا عصر
حاضر بودند كه چندين سال پيش تهران هم آمدند و اكنون ساليانى است كه فوت كرده
اند. من در تهران خدمت ايشان رسيده بودم و قبلا هم البته مى شناختم . مردى بود كه از
اوايل جوانى كه در اصفهان تحصيل مى كرده است
(اهل تقوا بوده ) و افرادى كه در جوانى با اين مرد محشور بوده اند، او را به تقوا و
معنويت و صفا و پاكى مى شناختند و اصلا وارد اين دنيا بود و شايد مسيرش هم اين نبود
كه بيايد درس بخواند و روزى مرجع و رئيس بشود. اين حرفها در كارش نبود و تا آخر
عمر به اين پيمان خودش باقى بود. به طور قطع و يقين آثار فوق العاده اى در ايشان
ديده مى شد.
دكتر هشترودى گاهى به هيچ چيز معتقد نيست ، يعنى حرفهايش ضد و نقيض است . من يك
جلسه بيشتر او را نديدم ولى در آن جلسه خيلى روحى شده بود. داستانى من از خودش
شنيدم راست و دروغش را نمى دانم . حرفش اين بود كه ديگر دنياى جمادات را بشر
شناخته و دنياى مجهول فعلا براى او دنياى حيات و ذى حياتهاست ، از دنياى نباتات
گرفته تا دنياى انسان و هر چه بالاتر مى آيد پيچيده تر مى شود و بشر ديگر بعد از
اين بايد دنبال حل اين مشكلات برود دنياى فيزيك ديگر تقريبا دنياى ساده شناخته شده
است . از جمله مدعى بود: زمانى كه در پاريس
تحصيل مى كردم روزى با خانم قديم خودم قرار گذاشته بودم كه با هم برويم سينما،
ساعت 4 بعد از ظهر، و موعدمان در فلان مترو بود. من چند دقيقه
قبل از آن رسيدم از پله ها رفتم پايين در يك لحظه يك مرتبه
مثل اينكه روشن شد برايم تهران را ديدم خانه برادرم را ديدم در حالى كه جنازه پدرم را
مى آوردند بيرون مردم هم دارند كرايه مى كنند، افراد را هم ديدم و بعد ديگر تمام شد.
بى حال شدم به طورى كه بعد از چند دقيقه زنم كه آمد، گفت تو چرا رنگت اينقدر
پريده ؟ به او نگفتم ، گفتم مثلا مريضم و اين را همين طور نگه داشتم ببينم قضيه چه
بود؟ حقيقتى بود يا نه ؟ و بعد ديدم نامه هاى پدرم كه مرتب مى آمد نيامد و بعد ديدم
برادرم نامه مى نويسد و چون مى دانستند من ناراحت مى شوم خبر نمى دادند. آخر وقتى من
اصرار كردم معلوم شد پدرم مرده و بعد كيفيت و جزئيات را خواستم معلوم شد پدرم وقتى
كه مرده در خانه برادرم بوده و همان لحظه اى كه من آن جور يكدفعه ديدم كه جنازه پدر
را مى آورند منطبق مى شد با همان وقتى كه جنازه پدرم را مى آوردند بيرون .
امير سامانى خيلى معروف است كه به فلج مبتلا شد و اطباء عاجز ماندند و بعد آمدند محمّد
زكرياى رازى را از بغداد ببرند و وقتى خواستند او را از ماوراءالنهر عبور بدهند جرات
نمى كرد كه از دريا عبور كند و بالاخره به زور او را بردند و مدتها هم
مشغول معالجه شد و قادر نشد، بعد به امير گفت : كه آخرين معالجه من كه از همه اينها
موثرتر است معالجه ديگرى است .
آقاى دكتر محمّد معين نقل مى كرد، مى گفت : يك بچه فرانسوى را در حضور من خواب كردند
بعد از من پرسيدند كه از او چه جوابى مى خواهى ؟
ملا عبدالرحمن جامى - با اينكه قاضى نور اللّه درباره وى مى گويد: دو تا عبدالرحمن ،
على را آزردند: عبدالرحمن بن ملجم مرادى و عبدالرحمن جامى - قصيده معروف فرزدق را در
مدح امام سجاد(ع ) به فارسى به نظم آورده است . مى گويند خوابى
نقل كرده كه پس از مرگ فرزدق از او در عالم رؤ يا پرسيدند خداوند با تو چه كرد؟
جواب داد: مرا به واسطه همان قصيده كه در مدح على بن الحسين گفتم آمرزيد. جامى خود
اضافه مى كند و مى گويد: اگر خداوند همه مردم را به خاطر اين قصيده بيامرزد عجيب
نيست . جامى درباره هشام بن عبدالملك كه فرزدق را حبس كرد و شكنجه اش داد مى گويد:
ابو نصر محمّد بن محمّد بن طرخان فارابى ، بى نياز از معرفى است . به حق او را
((معلم ثانى )) و فيلسوف المسلمين من غير مدافع لقب داده
اند.(124) اهل تركستان است . معلوم نيست كه ايرانى نژاد است يا ترك نژاد. هم زبان
تركى مى دانسته و هم زبان فارسى ، ولى تا آخر در جامه و زىّ تركان مى زيسته است
. مردى بوده فوق العاده قانع و آزاد منش ؛ غالبا كنار نهرها و جويبارها و يا گلزارها و
باغستانها سكنى مى گزيد و شاگردان همان جا از محضرش استفاده مى كردند. نواقص
كار كندى را در منطق تكميل كرد.
سيد على بن محمّد بن على جرجانى معروف به شريف جرجانى و مير سيد شريف . به حق
او را محقق شريف خوانده اند. به دقت نظر و تحقيق معروف است . شهرت بيشترش به
ادبيات و كلام است ، ولى جامع بوده . حوزه درس فلسفه داشته و در فلسفه شاگردان
بسيار تربيت كرده و در نگهدارى و انتقال علوم عقلى به نسلهاى بعد نقش موثرى داشته
است . محقق شريف آثار و تاءليفات فراوان دارد و همه پرفايده است و به
قول قاضى نوراللّه همه علماى اسلامى بعد از مير سيد شريف طفيلى و
عيال افادات اويند. تاءليفات مير بيشتر به صورت تعليقات و شروح است ، از
قبيل حاشيه بر شرح حكمة العين در فلسفه ، حاشيه شرح مطالع در منطق ، حاشيه شمسيه
در منطق ، حاشيه مطول تفتازانى در علم فصاحت و بلاغت ، شرح مفتاح العلوم سكاكى در
اين علم ، حاشيه بر كشاف زمخشرى كه تفسيرى است
مشتمل بر نكات علم بلاغت و شرح مواقف عضدى در كلام .
ابو سعيد ابوالخير نيشابورى ؛ از مشهورترين و با
حال ترين عرفاست .
صدر الدين محمّد قونوى اهل قونيه (تركيه ) و شاگرد و مريد و پسر زن محيى الدين
عربى است با خواجه نصيرالدين طوسى و مولوى رومى معاصر است . بين او و خواجه
مكاتبات رد و بدل شده و مورد احترام خواجه بوده است . ميان او و مولوى در قونيه
كمال صفا و صميميت و جود داشته است .
سالهاى اوّل مرجعيت مرحوم آيت اللّه بروجردى اعلى اللّه مقامه الشريف روزى يكى از
بازاريهاى معروف و متدين تهران مبلغ زيادى
پول بابت وجوه شرعيه به شكل يك حواله روى تكه كاغذى نوشته بود و به وسيله
شخصى كه به قم مى آمد خدمت آقا فرستاد.
مرحوم وحيد بهبهانى يكى از علماى بزرگ شيعه و استاد بحرالعلوم و ميرزاى قمى و
كاشف الغطاء بوده و از كسانى است كه حوزه علمى و درسى او در كربلا حوزه بسيار پر
بركتى بوده است .
|