نيرنگ هرمزان
آورده اند كه چون هرمزان سردار ايران به دست مسلمين اسير شد او را به مدينه نزد
عمر بردند، خليفه چون او را بديد دستور داد كه زر و زيور و تاج و رخت او را از تن
بگيرند.
چون شهر شوش به محاصره مسلمين در آمده يكى از سرداران ايران به نام سياه كه
به مسلمين پيوسته بود لباس خويش را كه رخت ايرانى بود پوشيد. و پيكر خون را به
خون آغشته كرد و نزديك حصار شهر افتاد، مردم شهر پنداشتند كه او يكى از افراد خود
آنهاست كه مجروح شده و افتاده است . ناگزير براى نجات او دروازه شهر را گشودند و
خواستند او را حمل كنند كه ناگاه از جاى برخاست جست و شمشير كشيد و با آنها جنگ كرد و
داخل شهر گرديد و دروازه شهر را با شمشير گرفت . آنها هم از برابر او گريختند و
دروازه را بدون موانع گذاشتند و سپاه مسلمين را بدان شهر
داخل نمود و شهر فتح گرديد. (107)
در سال هفدهم هجرت عمر خليفه دوم ، ام كلثوم دختر على بن ابيطالب (ع ) را كه
مادرش فاطمه (س ) دختر پيامبر (ص ) خدا بود از على بن ابيطالب (ع ) خواستگارى كرد.
على (ع ) گفت : او هنوز كودك است . عمر گفت : آنچه را پنداشتى نخواستم . ليكن خور از
پيامبر (ص ) خدا شنيدم كه فرمود: (هر بستگى و خويشاوندى در روز رستاخيز بريده
مى شود جز بستگى و خويشى و دامادى من .)
در تاريخ آمده است در جريان جنگ قادسيه چون نمايندگان سپاه اسلام به حضور
يزدگرد پادشاه ساسانى رسيدند يكى از آنها به او گفت : ما از شما مى خواهيم كه دين
ما را قبول كنيد و اگر نپذيريد جزيه را بپردازيد و گرنه با شما جنگ خواهيم نمود.
در جنگ قادسيه چون قلب سپاه ايران به دست مسلمين شكست ، تند بادى بر ايرانيان
وزيدن گرفت و خيمه رستم فرخزاد فرمانده سپاه ايران برافكند. او ناگزير از تخت
خود فرود آمد و چون باد خيمه را بر وى انداخت ، او استرهاى
حامل زر (سكه ) را پناه خويش ساخت . آن استرها در همان روز تازه رسيده بودند و براى
سپاه سكه هاى زر آورده بودند. استرهاى حامل بار بدان
حال ايستاده بودند كه رستم زير بار يكى از آنها پنهان شد. زير سايه استر بود كه
هلال بن علقه به او رسيد. بندهاى بار را با شمشير بريد، يك
جوال سنگين بر رستم افتاد كه پشت او را شكست و كوبيد.
هلال هم او را نواخت از او بوى مشك برخاست (دانست كه بايد يكى از بزرگان باشد).
حضرت رسول (ص ) چون مى خواست ملل غير عرب را به اسلام دعوت كند امر فرمود
انگشترى از نقره بسازند و نقش آن خاتم در سه سطر چنين بود. محمد در يك سطر و
رسول در يك سطر و الله در يك سطر مجموع آن (محمد
رسول الله ) و نامه ها را با آن خاتم مهر مى فرمود و آن را در انگشت داشت تا وفات
يافت .
حضرت على (ع ) چون به خلافت رسيد مغيره بن شعبه به نزد آن حضرت رفت و
گفت : معاويه و اين عامر و ساير عمال و امراء عثمان را به
حال امارت خود بگذار تا بيعت آنها محقق و مسلم شود و مردم هم آرام شوند. آنگاه هر كسى را
خواستى عزل كنى به آسانى عزل خواهى كرد. على (ع ) فرمود: من هرگز در دين خود
دوروئى و مكر نمى كنم و پستى و دنائت را مايه خود قرار نمى دهم . مغيره گفت : اگر
نصيب مرا تماما نمى پذيرى معاويه را به امارت خود باقى بگذار زيرا او جسور است و
اهل شام و مطيع او مى باشند و تو هم در ابقاء او عذر و حجت دارى زيرا عمر بن خطاب او را
امير شام كرده بود. على (ع ) فرمود: به به خدا هرگز من معاويه را ولو براى دو روز
به امارت خود باقى نخواهم گذاشت . (112)
در جنگ بدر نخستين كسى كه با ابوجهل روبرو شد معاذ بن عمرو بن جموح بود كه
قريش پيرامون او (ابوجهل ) نبرد مى كردند و كسى را ياراى رسيدن به او نبود. معاذ
گويد: من او را هدف و مقصود خود نمودم چون توانائى يافتم بر او حمله نموده پاى او را
از ساق بريدم . فرزند او عكرمه مرا با شمشير زد و دستم را بريد فقط دستم با
پوست آن آويخته شد، آن دست از مفصل كتف بريده و بر پشت من آويخته شد و من در آن
حال با حمل دست بريده كه سخت مرا آزار مى داد تمام روز را به جنگ
مشغول بودم . چون درد و آزار و سنگينى حمل آن مرا رنج داد پاى خود را بر آن نهاده از كتف
جدا نمودم و آسوده شدم . اين معاذ دست بريده تا زمان خلافت عثمان هم زنده ماند. (113)
وليد بن عبدالملك خليفه اموى براى عمر بن عبدالعزيز حاكم مدينه نوشت : كه خبيب
پسر عبدالله بن زبير را تازيانه بزند و آب سرد بر سر او بريزد.
عمر بن عبدالعزيز گفته است اگر هر ملت و امتى ناپاك ترين فرد خود را بياورد و
ما فقط حجاج را بياوريم در مسابقه بر همه آنان پيروز مى شويم :
پس از رحلت حضرت رسول اكرم (ص ) عده اى در گوشه و كنار جهان ادعاى نبوت
نمودند از جمله (سجاح ) دختر حارث از قبيله بنى تغلب بود كه ادعاى نبوت نمود و
كارش بالا گرفت و عده اى بدو گرويدند و آنگاه به پيروانش دستور داد كه آهنگ يمامه
كنند كه در آنجا نيز شخصى به نام مسيلمه به ادعاى نبوت برخاسته بود.
هشام بن عبدالملك به روزگار عبدالملك يا به روزگار وليد به مكه عزيمت نمود و
به هنگام طواف تلاش كرد و حجرالاسود دست بكشد ولى به واسطه ازدحام و هجوم مردم
نتوانست آن كار را انجام دهد. براى او منبرى نهادند كه بر آن نشست و به مردم مى نگريست
، ناگاه على بن حسين (ع ) كه از زيباترين و خوشبوترين مردم بود بيامد و شروع به
طواف كرد و در هر دور طواف چون كنار حجر رسيد مردم يك سو و كنار مى رفتند تا ايشان
حجرالاسود را استلام كند، مردى از شاميان پرسيد، اين كيست ؟ كه مردم اين چنين حرمت او را
مى دارند؟ هشام از بيم آنكه مردم به آن حضرت توجه كنند گفت او را نمى شناسم ،
بزرگان و سران مردم شام از جمله فرزدق شاعر كنار هشام ايستاده بودند فرزدق گفت :
ولى من او را مى شناسم ، شاميان گفتند: اى ابوفراس او كيست ؟ هشام به فرزدق بانگ زد
و گفت : او را نمى شناسم ، فرزدق گفت : حتما او را مى شناسى و در حالى كه به امام
اشاره مى كرد قصيده بلندى سرود كه قسمتى از آن چنين است :
چون عبدالملك بن مروان به حكومت رسيد، عمرو بن سعيد بن عاص از بيعت با او
خوددارى كرد و بر او خرج نمود، مردم شام به دو گروه تقسيم شدند، گروهى با
عبدالملك و گروه ديگر با عمرو بن سعيد بودند. بنى اميه و بزرگان شام ميان ايشان
وساطت كردند و صلح كردند كه در حكومت شريك باشند و همراه هر يك از كارگزاران
عبدالملك مردى از سوى عمرو بن سعيد باشد. نام خليفه بر عبدالملك باشد و اگر او مرد
پس از او عمرو به خلافت برسد، در اين مورد نامه اى هم نوشته شد و بزرگان شام و
ايران را بر آن نامه گواه گرفتند.
ابومسلم خراسانى چون خلافت بنى اميه را برانداخت و بنى عباس را به خلافت
رساند، با ابوالعباس سفاح اولين خليفه عباسى بيعت كرد. روزى بر او وارد شد و
ابوجعفر منصور نيز با وى نشسته بود، پس همچنانكه ايستاده بود بر سفاح سلام كرد و
سپس بيرون رفت و بر منصور سلام نكرد، سفاح به او گفت : منصور آقاى توست ، چرا
به او سلام نمى كنى ؟ ابومسلم گفت : او را ديدم ، وليكن در مجلس خليفه حق كسى جز او
ادا نمى شود. منصور از اين جريان و جريانات ديگر كينه ابومسلم را در
دل گرفت و چون در سال 136 سفاح مرد و منصور به خلافت رسيد. پايه هاى حكومتش را
به كمك ابومسلم محكم گردانيد. با حيله او را به روميه (نزديك مدائن ) دعوت نمود و چون
ابومسلم پيش منصور رفت براى او برخاست و او را به آغوش كشيد و از بازگشت او اظهار
شادى كرد و به او گفت : نزديك بود بروى پيش از آنكه تو را ببينم و آنچه مى خواهم
به تو بگويم ، اكنون برخيز و رخت سفر از تن درآور و فرود آى تا خستگى سفر از تن
تو بيرون رود، ابومسلم به قصرى كه براى او آماده كرده بودند رفت و يارانش هم
اطراف آن قصر منزل كردند، سه روز چنين گذشت كه ابومسلم هر روز صبح با مركب خود
وارد قصر منصور مى شد و همچنان سواره تا كنار تالارى كه منصور در آن مى نشست مى
رفت آنگاه پياده مى شد. مدتى پيش او مى نشست و در امور با يكديگر مشورت مى كردند.
مهتدى خليفه عباسى طى نامه اى كه به يكى از سردارانش به نام بايكباك نوشت
از او خواست كه موسى بن بغا و مفلح (دو تن از سردارانش ) را بكشد و يا آنها را در بند
نزد وى بفرستد.
عمرو بن عبدالعزيز گويد: پدرم عبدالعزيز مروان در خطبه هاى خود پياپى و
شمرده سخن مى راند، چون به نام امير المؤ منين على (ع ) مى رسيد يكباره در مى ماند،
عمرو بن عبدالعزيز گويد: من اين مطلب را با پدرم در ميان نهادم ، پدرم گفت : اى
فرزند آيا تو به اين مطلب پى برده اى ؟ گفتم آرى ، گفت : اى فرزند بدان كه آنچه
را از ما على بن ابيطالب (ع ) ميدانيم مردم نيز بدانند يكباره از گرد ما پراكنده شده به
فرزندان وى مى گرايند.
مجاهدالدين ايبك دواتدار صغير از اعاظم رجال درجه
اول مملكت ، در زمان مستعصم خليفه عباسى گفت : ما زمانى در خدمت خليفه مستعصم بالله
براى شكار بيرون شديم ، و نزديك جلهمه كه قريه اى ميان بغداد و حله است حلقه زديم
، سپس رفته رفته حلقه تنگ شد، به قسمتى كه سواران ما با دست ، حيوان را شكار مى
كردند. در اين هنگام در ميان شكارها گورخر تنومندى صيد شد كه داغى بر آن زده شده
بود. هنگامى كه آن را خوانديم ديديم داغ از معتصم است ، و چون معتصم گورخر را ديد وى
نيز آن را داغ نموده رها كرد و از روزگار معتصم تا مستصعم در حدود پانصد
سال بود. (123)
شخصى براى يحيى بن خالد بن برمك نامه نوشت بدو گزارش داد كه : مردى
تاجر و غريب درگذشته و كنيزى زيبا و كودكى شيرخوار و مالى فراوان از خود به جاى
گذاشته است ، و وزير از هر كس به آنها سزاوارتر است .
چنگيز در ترمز به هيچكس ابقاء نكرد. مرد و زن را به صحرا راندند و آنها را ميان
لشكريان تقسيم كردند و تمامى آنها را به قتل رسانيدند. در همين ترمز بود كه مغولان
حد اعلاى سنگدلى و آز و حرص خونين خود را نشان دادند، مؤ لف (حبيب السير)
نقل كرده است كه : در ترمز عورتى را جمعى از لشكريان چنگيز خان گرفته ، خواستند
كه به قتل برسانند. آن بيچاره گفت : مرا مكشيد تا مرواريدى بزرگ به شما بدهم .
مستعصم آخرين خليفه عباسى بود كه به لهو و لعب و شنيدن غنا و موسيقى عشق مى
ورزيد و مجلس وى حتى يك ساعت از آن خالى نبود، بدين جهت مردم نامه هاى را كه در آن
انواع تهديدها و اشعار وجود داشت به وى نوشتند و آن را در اطراف درهاى دارالخلافه مى
افكندند. با اين وصف مستعصم پيوسته در پى شنيدن آواز و گوش دادن به نعمات
موسيقى بود، حال آنكه بناى دولتش رو به ويرانى مى رفت . زمانى به بدرالدين لؤ
لؤ حاكم موصل نوشته از او گروهى مطرب و نوازنده خواست . و اين در همان وقت بود كه
فرستاده سلطان هلاكوخان مغول نيز نزد بدرالدين لؤ لؤ آمده از وى خواست منجنيق و آلات
حصار مى كرد. بدرالدين لؤ لؤ گفت : به خواسته هاى اين دو نفر بنگريد و بر اسلام و
مسلمانان گريه كنيد. (126)
آنگاه سلطان محمد خوارزمشاه در جزيره آبسكون با خوارى و غريبى شگفتى ، جهان را
وداع مى گفت ، سرزمين محبوب او خوارزم تحت حكومت تركان خاتون (مادر وى ) قرار داشت
...
نادرشاه از استرآباد عازم شيروان بود كه هنگام عبور از جنگلهاى مازندران مورد سوء
قصد دو نفر افغانى قرار گرفت . گلوله اى كه يكى از اين دو نفر به سوى او شليك
كرد بازوى راست او را خراشيده دستش را زخمى نمود و به سر اسبش اصابت كرد. آدم
كشان از پشت درخت انبوه فرار كردند. نادر به حق يا به حق چنين تصور كرد كه
رضاقلى ميرزا پسر ارشدش مسبب و محرك اين توطئه بوده است ، شاهزاده چوان محاكمه
شد و حتى به او قول دادند كه اگر اعتراف كند او را معاف خواهد داشت ولى او به بى
گناهى خود مصر بود، اما نادر حكم كرد شاهزاده جوان را كور كردند و رضاقلى ميرزا
گفته بود كه : اين چشمان من نبود كه كور كرديد بلكه چشمان ايران بود!!!
|