كشتن روحانى را ايرانيان به ما ياد دادند.
ثقه الاسلام از مجتهدين مسلم بود كه منزلش در تبريز براى مردم پناهگاهى بود و
در حفظ حقوق مردم سخت مى كوشيد. وقتى روسها به آذربايجان حمله كردند و تبريز را
گرفتند، ثقه الاسلام را دستگير كرده و زندانى نمودند و از او خواستند نامه اى
بنويسد، كه وجود قشون روس براى امنيت آذربايجان لازم است و گرنه كشته خواهد شد.
عثمان چون به خلافت رسيد عمار ياسر را از كوفه
عزل كرد و برادر مادرى خود وليد بن عقبه بن ابى معيط را به فرمانروائى كوفه
گماشت .
حضرت على (ع ) در ذيل خطبه اى فرمود: هنوز كه دستتان از دامن من كوتاه نشده هر
چه مى خواهيد از من بپرسيد سوگند به خدا از عده مردمى كه صد نفر آنها گمراه كننده
ديگران و صد نفرشان هدايت كننده آنان باشند سؤ
ال نكنيد جز اينكه از خواننده و رهنماى آنها كه تا فرداى قيامت پايدارند اطلاع خواهم داد.
مردى همانوقت از جاى برخاست پرسيد: بر سر و روى من چند تار مو روئيده ؟ على (ع )
فرمود: سوگند به خدا دوست من رسول خدا (ص ) از پرسش تو به من اطلاع داد و
اضافه كرد كه همانا بر هر تار موى سر تو فرشته
موكل است كه ترا لعنت مى كند و بر هر تار موى ريش تو شيطانى
موكل است كه اسباب سرگردانى و بيچارگى تو را فراهم مى سازد و همانا در
منزل تو بزغاله ايست كه فرزند رسول خدا مى كشد و نشانه اين پيشامد صحت و درستى
سخن من است ...
در روز 20 ذيقعده سال 1211 هجرى قمرى آقا محمد خان قاجار داد و فرياد
خدمتگزاران ويژه را شنيد كه با هم نزاع مى كردند. دستور داد كه فورا هر دو نفر را به
قتل برسانند، صادق خان شقاقى كه خيال طغيان داشت و مى ترسيد
قبل از وقت اسرارش فاش گردد، از راه دلسوزى درخواست نمود كه
قتل دو نفر در شب جمعه كه شب عبادت است انجام نشود و به روز بعد
موكول گردد. شاه هم فريب خورد و پذيرفت . ولى همان افراد شبانه آقا محمد خان قاجار
سفاك 63 ساله را كشتند. (80)
در سفر دوم مظفرالدين شاه به فرنگستان ، وقتى كه وى در جمادى الاولى سنه
1320 قمرى به لندن رسيد و در يك پذيرائى با حضور پادشاه انگليس كه بعضى
رجال مملكت انگليس هم به مظفرالدين شاه معرفى مى شدند. يكى از آنها (چمبرلن ) از
رجال قديمى و درجه اول انگليسى جلو آمد وقتيكه شاه دست بسوى او دراز كرد دست خود را
عقب كشيد و به شاه گفت : مى خواهم شما را نصيحتى كنم و آن اين است كه شما با خود عهد
كنيد كه پس از آنكه به كشور خودتان برگشتيد ديگر دروغ نگوئيد..!
(81)
معاويه روزى عمروعاص را به كاخ خود دعوت نمود و گفت : من رازى دارم كه تاكنون
پنهان كرده بودم . اكنون تصميم گرفتم آن را بگويم . گوشت را نزديك دهان من آر تا
بگويم . عمروعاص سر را پيش برد و گوشش را نزديك دهان معاويه قرار داد. معاويه
گوشش را به دندان گرفت و سخت گزيد كه صداى نعره عمروعاص بلند شد و در دم
گفت : اى عمروعاص با همه حكمت و تدبير تو كه بدان شهرت دارى ديدى چگونه فريبت
دادم ؟ تو هيچ فكر نكردى كه جز من و تو كسى در اين اطاق نيست پس چرا در اين اطاق كه
هيچكس نيست ، رازى بيخ گوش تو بگويم و بلند نگويم خواستم عملا به تو بفهمانم
كه در اين امر هم مثل ساير امور من از تو زيرك تر و باهوش تر هستم .
(82)
روزى كه قرار بود سپه ترور شود، دو نفر از زبر دست ترين تيربندان ماءمور
شده بودند نزديك در ورودى مجلس پشت اتومبيل حضرت اشرف مراقب باشند و اسلحه خود
را زير عبا حاضر نگهدارند تا به محض خارج شده رضاخان از مجلس او را با تير
بزنند.
ظل السلطان فرزند ناصرالدين شاه حاكم مطلق العنان اصفهان بود براى
شناسائى او از يادداشتهاى حسين سعادت نورى كه در روزنامه اصفهان آمده و تلاش آزادى
نقل كرده مى آوريم .
انوشيروان را معلمى بود. روزى معلم او را بدون تقصير بيازرد، انوشيروان كينه
او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسيد. روزى او را طلبيد و با تندى از او پرسيد
كه چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟ معلم گفت : چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر به
پادشاهى برسى . خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به كسى ظلم
ننمائى . (85)
در انتخابات دوره هفتم مجلس شوراى ملى به علت دخالت رضاخان (شاه ) در
انتخابات ، مدرس به مجلس راه يافت و معروف است كه بعد از خاتمه انتخابات دوره هفتم
مدرس از رئيس شهربانى مجلس پرسيد؟ كه دوره ششم من قريب 14 هزار راءى داشتم در
اين دوره اگر از ترس شما كسى به من راءى نداد! پس آن يك راءى كه من خودم دادم كجا
رفت ؟ (86)
معيرالملك در يادداشتهاى خصوصى خود مى نويسد: ناصرالدين شاه روزى كه كشته
شد 85 زن داشت ، زنهاى درجه اول ماهى هفتصد و پنجاه تومان ، درجه دوم از پانصد الى
دويست تومان ، صيغه هاى درجه سوم سالى يكصد و پنجاه تومان و دخترهاى بزرگتر
شاه سالى چهار هزار تومان حقوق داشتند. (87)
روزى سلطان محمود غزنوى در باغ هزار درخت شهر غزنين بر بالاى كوشكى كه
چهار در بود نشسته بود و جمعى از جمله ابوريحان در حضور او بودند، ناگاه رو به
ابوريحان نمود و گفت : من از كدام يك از اين چهار در بيرون خواهيم رفت ؟ نظر خود را بر
كاغذى بنويس و در زير تشك من بگذار، ابوريحان كه از منجمان بزرگ بود و خوى
سلطان محمود را مى دانست نگاهى به چهار در نمود و نظر خود را بر پاره اى كاغذ نوشت
و زير تشك سلطان نهاد.
روزى وليد بن يزيد بن عبدالملك مروان خلفه اموى قرآن كريم را گشود و اين آيه
آمد (و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد) (طلب فتح كردند و نوميد شد هر گردنكش
ستيزه جو) (سوره ابراهيم آيه 15) قرآن را انداخت و آن را نشانه قرار داد و تير بر آن
زد و گفت : مرا به گردنكشى و ستيزه گرى تهديد مى كنى ؟ آرى من گردنكش ستيزه
گرم ! چون روز رستاخيز پروردگار خود را ملاقات كردى بگو وليد مرا پاره پاره كرد.
(88)
وليد بن يزيد بن عبداملك خليفه اموى مردى عياش و
اهل ساز و آواز و سرگرم كنيزان بود و با ميگسارى و بى حيائى چنان سرگرم بود كه
مجال رسيدگى به كارهاى مردم را نداشت و بى حيائى او به جايى رسيد كه مى خواست
بالاى كعبه اطاقى بسازد و در آن هوسرانى كند و مهندسى را براى اين كار فرستاد
ليكن نقشه او آشكار گرديد و بدين كار موفق نشد. (89)
روزى حاجب خيزران زن خليفه مهدى عباسى به نزد وى آمد و گفت : زنى نيكو
صورت بر در سراست كه جامه اى كهنه بر تن دارد كه از هر طرف كه بخواهد تن خود
را بپوشاند جانب ديگرى برهنه گردد و تقاضاى حضور دارد، خيزران بنا به توصيه
اطرافيان اجازه ورود را به آن زن داد. چون به حضور خيزران رسيد از او پرسيد كيستى ؟
گفت : من (مزنه ) زن مروان بن محمد آخرين خليفه اموى هستم كه در زمان او ابومسلم قيام
نمود و خلافت را به خاندان بنى عباس منتقل كرد، زينب دختر سليمان بن على يكى از زنان
محترم بنى عباس در مجلس بود و تا نام مزنه را شنيد اين جريان در خاطرش خطور كرد
كه چون ابراهيم امام از فرزندان عباس عليه بنى اميه قيام نمود و مروان بر او دست يافت
او را به دار زد و براى عبرت ديگران او را مدتى بر سر دار نگه داشت و جمعى از زنان
بنى عباس نزد همين مزنه رفتند كه نزد شوهر خود مروان شفاعت نما تا ابراهيم را از دار
فرود آورند و به سخن آنان توجهى نكرد و گفت زنان را در اين گونه امور چكار است ؟
لذا رو كرد به مزنه و گفت : خدا را سپاس مى گويم كه جاه و
جلال و دولت و اقبال تو به زوال رفت و بدين روز گرفتار شدى هيچ به ياد دارى در
آن موقع كه جمعى از زنان بنى عباس براى شفاعت نزد تو آمدند و تو به خواسته آنها
توجهى ننمودى و الحمدلله كه ثروت و عزت تو به ذلت
مبدل گشت .
در سال 159 هجرى در زمان خلافت مهدى عباسى شخصى به نام هاشم بن حكيم
معروف به المقنع قيام نموده و ادعاى پيامبرى كرد، وى مرد بسيار زشت رو بود و سرش
كل بود و يك چشمش كور به همين جهت پيوسته سر و روى خود را با يك مقنعه سبز رنگ مى
پوشيد و كم كم به المقنع مشهور گرديد.
در سال 259 هجرى قمرى يعقوب ليث صفارى مورد سوء قصد پسران صالح
سنجرى قرار گرفت و زخمى شد و سوء قصد كنندگان به نيشابور پناه جستند و امير
محمد طاهرى آخرين امير طاهريان نيز آنان را پناه داد و حتى پس از رسيدن فرستاده يعقوب
، به درخواست او تن در نداد و آنان را تحت حمايت خويش قرار داد. چنين اقدامى مطلوب
يعقوب نيز بود زيرا وى به دنبال بهانه اى براى هجوم به قلمرو طاهريان مى گشت و
اكنون اين بهانه به دست آمده بود.
چون حر بن يزيد رياحى با يك هزار نفر سواره راه را بر حسين بن على (ع ) بست و
در برابر آن حضرت صف آرائى كرد. آن روز هوا بى اندازه گرم بود و ياران
اباعبدالله همگى عمامه بر سر نهاده و شمشير بر كمر بسته آماده فرمان بودند. حضرت
امام حسين (ع ) به ياران خود فرمود: لشكريان و اسب هاى حر را آب بدهيد. ياران وفادار
حسين (ع ) حسب الامر كاسه ها و طاسها را از آب پر كرده و در برابر اسبان مى برند و
تمام آن را مى خوراندند و چون آن حيوان سيراب مى شد همين
عمل را بار ديگرى به انجام مى آوردند تا بالاخره همه اسبان سيراب شدند.
على بن يقطين يكى از شيعيان بود كه به دستور امام كاظم (ع ) در دستگاه هارون
الرشيد خدمت مى كرد. يكى از روزها هارون الرشيد جامه هائى به عنوان صله و جايزه
براى على بن يقطين فرستاد و در ميان آنها جامه شاهانه طلا بافى نيز وجود داشت . على
همه آن جامه ها و حتى همان جامه را نيز با مقدارى
پول كه مطابق معمول به عنوان خمس براى آن جناب مى فرستاد به حضور انور تقديم
داشت .
روز هفتم رجب سال 1327 قمرى عده اى از مجاهدين مسلح به فرماندهى يوسف ارمنى
به خانه شيخ ريختند و در ميان شيون و زارى و ناله
اهل خانه دست شيخ را گرفته كشان كشان بيرون آورده توى درشكه انداخته و فرمان
حركت داد و يكسره شيخ را به اداره نظميه بردند.
روز سيزدهم رجب سال 1327 هجرى قمرى مصادف با سالروز تولد حضرت على (ع
) بود و مخصوصا اين روز را براى كشتن شيخ در نظر گرفته بودند تا لطمه سختى
به نفوذ روحانيت وارد آيد. عصر آن روز شيخ را از محبس نظميه براى استنطاق آخر به
دادگاه برده بودند، از بعدازظهر همان روز در ميدان توپخانه جمعيت مرد و زن بيشتر و
فشرده تر مى شد عده اى زارزار گريه مى كردند و عده اى فقط اشكشان جارى بود، عده
اى هم بهت زده چشم به راه آوردن شيخ بودند. يك دستگاه موزيك نظامى در كنار ميدان نواى
(آقشام ) را مى نواخت . انتظار پايان يافت . آقا با طماءنينه و عصازنان در جلو نظميه
ظاهر شد و مكثى نمود و نگاهى پرمعنى به جمعيت انداخته آنگاه سر به آسمان بلند و اين
آيه را تلاوت فرمود:
چون كورش در جنگ با ملكه ماساژت ها زخم برداشت و درگذشت ملكه دستور داد سر
كورش را در طشتى پر از خون انداختند و به سر طناب كرده گفت : تو كه از خونخوارى
سير نمى شدى حالا از اين خون چندان بخور تا سير شوى . (99)
چون كورش بر كرزوس پادشاه ليديه غلبه يافت دستور داد آتشى را
بيافروزند وقتى هيمه را آتش زدند كرزوس فرياد كرد (آخ سلن ) (آخ سلن )
كورش سبب را پرسيد؟ او حكايت آمدن سلن قانونگذار يونانى را به سارد بيان كرده
گفت : بعد از اينكه او تمام تجملات و خزائن مرا ديد از وى پرسيدم كه چه كسى را
خوشبخت مى داند و يقين داشتم كه اسم مرا خواهد برد. و ليكن او در جواب گفت : درباره
هيچكس تا نمرده است نمى توان گفت سعادتمند بوده و حالا فهميدم كه اين مرد چه حرف
صحيحى زده است . اين بيان باعث تنبيه كورش گرديد، امر كرد تا آتش را خاموش
نمايند. (100)
چون داريوش اول با كمك دوستانش موفق شد گئومات مغ بردبارى دروغين را به
قتل برساند بر سر پادشاهى ايران بين او و دوستانش اختلاف افتاد. سرانجام قرار بر
اين شد كه در طليعه صبح از شهر خارج شوند و چون به
محل معينى رسيدند اسب هر كدام كه شيهه كرد صاحب آن اسب شاه شود، ميراخور داريوش
اسب او را به محل معهود برده به ماديانى نشان داد و همينكه اسب داريوش به آن
محل رسيد به ياد ماديان شيهه كشيد و داريوش شاه شد. (101)
روزى مستضر بالله خليفه عباسى با يكى از مخصوصان در بيوتات خزائن خويش
سير مى كرد ناگاه به سر حوضى رسيد كه از دراهم و دنانير مملو بود. گفت آيا مرا
اجل چندان امان مى دهد كه اين اموال را طبق دلخواه صرف نمايم ؟
ابومسلم نخعى گويد: روزى به دارالاماره كوفه وارد شدم سر مصعب بن زبير را
پيش روى عبدالملك مروان ديدم پس گفتم :
گويند چون ميان حجاج بن يوسف ثقفى و عبدالله بن زبير جنگ در گرفت و ابن
زبير دانست كه نيروى جنگ ندارد، نزد مادرش اسماء دختر ابى بكر رفت و گفت اى مادر
چگونه بامداد كردى . اسماء گفت : همانا در مردن آسايش است اما من دوست ندارم كه بميرم
مگر بعد از دو كار. يا كشته شوى و تو را نزد خدا اندوخته گيرم يا پيروز گردى و
چشم من روشن شود. عبدالله گفت : اى مادر، مى ترسم اگر اين مردم را بكشند، مثله ام كنند.
اسماء گفت : اى پسر جانم گوسفند هر گاه سرش بريده شد از اينكه پوستش بكنند،
درد نمى كشد. عبدالله گفت : سپاس خدايى را كه توفيقت داد و دلت را محكم ساخت . آنگاه
بيرون رفت و پياده جنگ كرد تا كشته شد و بدنش را به دار آويختند و سه روز يا هفت
روز بر دار بماند تا اينكه مادرش اسماء كه پيرزنى صد ساله و نابينا بود آمد و به
حجاج گفت : اين زن كيست . گفتند: مادر ابن زبير. پس دستور داد تا او را فرود آوردند.
(104)
حكايت شده است كه مهدى خليفه عباسى بامدادى به على بن يقطين و جماعتى از
همنشينان خود گفت : امروز بامداد گرسنه ام پس نان و گوشت سردى براى وى آوردند و
خورد و ديگران هم با او خوردند سپس گفت : من در اين اطاق مى روم و در آن مى خوابم مرا
بيدار نكنيد تا خودم بيدار شوم .
|