طاووس يمانى در بارگاه هشام بن عبدالملك
(هشام بن عبدالملك ) خليفه مستبد اموى ، سالى براى زيارت به مدينه و مكه رفت
. وقتى به مدينه رسيد و اندكى آسود، گفت : (يكى از اصحاب پيامبر را نزد من
آوريد.) اطرافيانش به وى گفتند: (كسى از ياران پيامبر زنده نمى باشد و همه مرده
اند). هشام گفت : (پس يكى از تابعين را بياوريد.)
روزى (عمر بن خطاب ) در زمان خلافت خود، در شهر به گشت و گذار پرداخت .
در هنگام گشت زدن ، از خانه اى آواز و سرود و نغمه شنيد. وى به جاى اينكه از درب آن
خانه وارد شود، از پشت ديوار خانه به بالاى بام رفت و درون خانه را نگريست ، و مردى
را ديد كه با زنى نشسته و مجلس شرابخوارى هم پا بر جاست .
(ابوذر) وقتى شنيد كه عثمان بيش از اندازه احتياج ،
مال اندوزى مى كند، روانه دربار او شد. طبق
معمول (كهب الاخبار) نيز در آنجا حضور داشت . ابوذر وارد شد و نشست . از هر درى سخن
مى گفتند، تا اينكه به اين سخن پيامبر رسيدند كه گفته بود: (پسران ابى العاص
وقتى كه به سى نفر برسند، بندگان خود را بنده خود مى كنند). ابوذر اين جمله را
به طور مفصل شرح داد. در همين زمان اموال به جاى مانده وارثيه نقد (عبدالرحمن بن عوف
زهرى ) را پيش عثمان آوردند. وقتى كه اموال را جلوى عثمان ريختند از بس زياد بود،
ديوارى جلوى عثمان و شخص روبروى او كشيدند. عثمان گفت : (اميدوارم كه (عبدالرحمن
) عاقبت به خير باشد. زيرا كه او صدقه مى داد، مهماندارى مى كرد و اين همه ثروت را
مى بينيد از خود به جاى گذاشت ). (كعب الاحبار) در تاءييد سخنان عثمان گفت : (اى
امير مؤ منان راست گفتى ) ابوذر كه با اين بدعتها و انحرافها به شدت مخالفت مى
ورزيد، عصايش را بلند كرد و با شدت بر سر كعب الاحبار زد. (57)
يكى از كسانى كه در زمان خلافت امام على (ع ) به معاويه پيوست ،
(عقيل ) برادر امام بود. و دليل پيوستن وى به معاويه هم ، توقع غير عادلانه
(عقيل ) از سهميه بيت المال بود. روزى از حضرت درخواست نمود كه مقدارى بر سهمش
بيفزايد تا بهتر بتواند زندگيش را اداره كند. براى اينكار مقدارى غذا آماده نمود و
حضرت را به خانه خود دعوت كرد. پس از اينكه امام به خانه وى آمد،
عقيل ابرار فقر و بى چيزى نمود و از على (ع ) خواهش و تمنا كرد كه مقدارى بر حقوقش
بيفزايد. امام على (ع ) پرسيد: (پول اين غذا و طعامى كه با آن مرا دعوت نمودى ، از
كجا آورده اى ؟) عقيل در جواب امام عرض كرد: (بعضى از روزها يك درهم و نيم را خرج
زندگى مى كردم و نيم درهم آن را پس انداز مى نمودم و
پول اين سفره را به اين شكل جمع آورى كردم ). امام فرمود: (با اين
حال و با اين حساب همان يك درهم و نيم براى خرج زندگى تو بس است . چگونه از فقر
و تنگدستى و كمى سهم خود شكايت مى نمايى ؟)
در دوره خلافت عثمان ، ابوذر مدتى از مدينه به شام تبعيد شد، تا اينكه صدايش و
پيامش خاموش گردد. اما برعكس در شام با زمينه آماده ترى كه داشت ، بهتر به فعاليت
پرداخت ، او هر روز در شام ميان مردم مى گشت و مى گفت : اى گروه توانگر، با
تهيدستان و فقيران مساوات و مواسات كنيد. آنان كه سيم و زر مى اندوزند و در راه خدا
انفاق نمى كنند، بشارت بده كه آن آتشى خواهد شد و پيشانى و پشت و پهلوى آنها را
داغ خواهد زد.
پس از آنكه حجر بن عدى كشته شد و همراهانش كه از جمله همين عمروبن حمق بود فرارى و
متوارى شدند، معاويه دستور داد، همسر عمرو آمنه دختر شريد را اسير نموده ، بشام
بفرستند، اين زن به جرم اينكه شوهرش از مخالفان معاويه است در شام زندانى شده دو
سال گذشت تا آنكه شوهرش عمرو كشته شد؛ معاويه سر او را در زندان براى همسرش
فرستاد و به قاصد گفت : سر را در دامن آمنه بيفكن و كاملا به هوش باش تا چه مى
گويد، آنگاه گفته هايش را براى من بگو.
در جريان جنگ احد، طلحه بن ابى طلحه عبدرى ، همسر خود را سلافه دختر سعد بن
شهيد انصارى را با خود به جنگ با مسلمين آورده بود. در روز جنگ دو پسر اين زن بنامهاى
مسافع بن طلحه و جلاس بن طلحه بعد از پدر و عموى خود پرچم كفار را بدست گرفتند
و هر چهار نفر به قتل رسيدند و هر يك از اين دو برادر كه نزد مادرشان سلافه آوردند
از ايشان مى پرسيد كه پسر جان ! چه كسى تو را از پاى در آورد؟ پسر گفت : مردى كه
از تير وى از پاى در آمدم همى گفت : بگير كه منم پسر (ابوالافلح ) اينجا بود كه
مادرش نذر كرد تا در كاسه سر عاصم بن ثابت بن ابى الافلح شراب بنوشد.
در ماه صفر سال چهارم هجرت بر اثر خيانت دو طايفه
عضل و قاره خبيب بن عدى از ياران رسول گرامى اسلام اسير گرديد. حجير بن ابى اهاب
او را براى عقبه بن حارث بن عامر بن نوفل به هشتاد
مثقال طلا با پنجاه شتر خريد تا او را به جاى پدر خود حارث بن عامر كه در جنگ بدر
بدست خبير كشته شده بود بكشد. ماريه كنيز حجير كه اسلام آورده است ، مى گويد: خبيب
در خانه من زندانى بود، روزى به سوى او گردن كشيدم ديدم كه خوشه انگور بزرگى
به دست دارد و مى خورد. با آنكه روى زمين خدا انگور سراغ نداشتم كه خورده شود.
شاه اسماعيل دوم يكى از شاهان خونريز صفويه از ترس اينكه مبادا كسى ادعاى
سلطنت كند عده زيادى بيگناه و حتى طفلان زيادى را به
قتل رساند. در آن زمان شاه عباس شش ساله بود و اسما در هرات حكومت مى نمود اما به
واسطه پيش آمدن ماه رمضان كشتن شاه عباس را تا آخر ماه به تعويق انداخت اما اين كار
باعث گرديد تا قبل از فرا رسيدن پايان ماه مبارك رمضان ، شاه
اسماعيل در گذرد و شاه عباس از مرگ حتمى نجات يابد. (64)
در جريان جنگ احزاب شبى رسول
اكرم (ص ) رو به اصحاب كرد و گفت : كرام مرد است كه برخيزد و نگرد كه دشمن چه
كرده است و سپس باز گردد تا از خدا بخواهم كه در بهشت رفيق من باشد. كسى از شدت
ترس و گرسنگى و سردى برنخاست و چون احدى داوطلب نشد،
رسول خدا حذيفه بن يمان را فرا خواند و فرمود: اى حذيفه برو در ميان دشمن ببين چه
مى كنند، اما دست به كارى نزن تا نزد ما برگردى . حذيفه مى گويد: رفتم و در ميان
دشمن وارد شدم ، ديدم كه باد، نه ديگى براى ايشان گذاشته و نه آتشى و و نه خيمه
اى ، پس ابوسفيان برخاست و گفت : اى گروه قريش هر كسى بنگرد همنشين او كيست :
حذيفه مى گويد من با شنيدن اين سخن بدست مردى كه در طرف راستم نشسته بود زده و
گفتم : تو كيستى ؟ گفت : معاويه بن ابى سفيان ، پس متوجه دست راستم شده و دست كسى
كه طرف چپم نشسته بود گرفته و گفتم : تو كيستى ؟ گفت عمرو بن عاص !!!
شاه عباس صفوى شخصى شجاع و تهور بود، چنانكه وقتى بعد از جنگ با چغاله
زاده هنگام شب اسيرى را نزد او آوردند او دستور كشتن وى را صادر نمود. اسير از بيم جان
دست به خنجر كرده و به شاه عباس حمله نمود و در اين گيرودار غفلتا چراغها خاموش
گرديد و امراء را حوف مستولى گشت . در آن ميان شاه عباس آواز داد كه آسوده باشيد او را
بگرفتم و بدين ترتيب شاه عباس توانست خود را از گزند خنجر اسير خشمگين رها سازد.
سلطان محمد خوارزمشاه يكى از معروفترين پادشاهان سلسله خوارزمشاهى است ، وى
در ايام سلطنت خود فتوحات چشمگيرى داشت اما در برابر سپاهيان
مغول روحيه خود را از دست داد و از شهرى به شهر ديگر فرار مى نمود عاقبت به كنار
درياى مازندران رسيد و به يكى از روستاهاى كوچك پناه برد، يكى از مورخين در مورد
روزهاى آخر عمر اين پادشاه مى نويسد: به مسجد حاضر مى شد و پنج نماز جماعت مى
گزارد و جهت وى قرآن مى خواندند و او مى گريست و نذرها مى كرد و با خداوند سبحانه
تعالى عهدها تقديم مى داشت كه اگر سلامت يابد
عدل كند... ناگاه مغول بر آن ديه هجوم كردند سلطان در كشتى نشست ، كسى را تير
باران كردند و جمعى در آب رفتند تا مگر سلطان را توانند بازگردانند. از كسانى كه
در كشتى بودند شنيدم كه مى گفتند: ما كشتى مى رانديم و سلطان خود رنجور بود و ذات
الجنب بر وى مستولى شده بود. همى گريست و مى گفت : از چندين زمينهاى اقاليم كه ملك
خود گرفته امروز دو گز زمين يافت نخواهد شد كه در آنجا گورى بكاوند و اين بدن
بلا ديده را دفن كنند.
شيخ احمد و شيخ محمد دو برادر بودند كه در قريه اسفنجر زندگى مى كردند و
سپس به شهر يزد مهاجرت كردند و مورد توجه خاص و عام قرار گرفتند. درباره شيخ
احمد حكايات زيادى نقل مى كنند و از آن جمله : يكى از يوزداران سلطان قطب الدين ، روزى
نزد شيخ آمده اظهار داشت : كه دوش يكى از يوزها (67) در چاه آب
افتاد و مرده هر گاه سلطان بر آن آگاه گردد مرا تعذيب خواهد كرد من ديدم آقاى من و همه
بزرگان به شما عرض حاجت مى كنند از اينرو چاره كار از شما مى جويم ، شيخ پس از
انديشه و فكرى عميق مى گويد: از دروازه اى كه براه خراسان است برو شايد يوزى
بيابى و بگيرى و بجاى آن ببندى و از بازخواست برهى ، آن مرد با عقيده
كامل بدان راه رفته قدرى از شهر دور شد بپاى تلى مى رسد مى بيند يوزى با
كمال آرامى در جوار تل ميخرامد. بى هراس نزد او رفته او را مى گيرد و از فرط شگفتى
و تعجب زبان به تكبير گشوده و از آن زمان آن
تل به تل الله اكبر مشهور مى شود و بالاخره يوز را به شهر آورده بجاى يوز مرده مى
گذارد و از دغدغه مى رهد و پس از چند روز قضيه مكشوف شده ، سلطان بر آن وقوف مى
يابد و بر ارادتش مى افزايد. مسجد روضه محمديه (حظيره ملاى يزد) از بناهاى اوست و
قريه احمد آباد اردكان از مستحدثات وى مى باشد كه بر مسجد مذكور وقف نموده است .
وفات شيخ احمد در سال 635 هجرى قمرى ذكر نموده اند. (68)
در جريان جنگ خندق ده هزار سپاهى مدينه را محاصره كردند. يهود بنى قريضه نيز
پيمان با پيامبر اكرم (ص ) را شكستند و به مشركين پيوستند. در اين زمان شخصى به
نام (نعيم بن مسعود) نزد رسول خدا آمد و گفت :
چون عمروليث صفارى برادر يعقوب ليث بدست سپاهيان امير
اسماعيل سامانى اسير گرديد، معتضد خليفه عباسى بسيار
خوشحال شد و براى اسماعيل خلعت فرستاد و جميع ولاياتى را كه در دست عمرو بود به
او واگذاشت . اسماعيل نيز عمرو را با غل و زنجير به بغداد پيش معتضد فرستاد.
گماشتگان معتضد عمرو را بر شترى لنگ و گوژ پشت و بلند قامت سوار كردند و مدتى
در كوچه هاى بغداد به خوارى گرداندند و سپس او را زندانى نمودند. عمروليث تا
زمانى كه معتضد در حيات بود در زندان وى به سر مى برد. اين خليفه كينه كش در
حال احتضار يكى از خادمان خود را خواست و چون ديگر قدرت تكلم نداشت به اشاره دست
به روى گلوگاه و يك چشم خود به او فهماند كه اعور را بكشد زيرا كه عمروليث از يك
چشم محروم بود. خادم نخواست كه دست خود به خون عمروليث بيالايد. مخصوصا كه
معتضد در حال نزع بود. به همين جهت از اجراى امر او خوددارى نمود و چون مكتفى به
جانشينى معتضد به بغداد رسيد از وزير خليفه
حال عمروليث را پرسيد وزير گفت در حياتست و مكتفى كه در ايام اقامت در رى از عمر و
نيكيها ديده بود از اين خبر بسيار مسرور شد اما وزير تيره ضمير نهانى كسى را به
قتل عمرو در زندان فرستاد و به مكتفى خليفه جديد چنين فهماند كه او
قبل از رسيدن خليفه به بغداد به قتل رسيده بوده است . (70)
در سال 794 تيمور لنگ به قصد تصرف شيراز و برانداختن سلسله
آل مظفر راهى آن شهر گرديد و شاه منصور مظفرى ابتدا مى خواست كه با جنگ و گريز
سپاهيان او را نابود سازد. اما هنگام خروج از شهر نگاه پير زنى به او افتاد، پس با
صداى بلند به سرزنش او پرداخت و گفت : ببينيد اين نمك به حرام را، كه
اموال ما را ربوده و به خون ما دست گشوده و اكنون ما را بينواتر از آنكه بوديم ، در
چنگال دشمن رها مى كند. شاه منصور از اين سخن يكه خورد و در درونش آتش گرفت . با
بى اختيارى عنان اسب را باز گردانيد و سوگند ياد كرد كه جز جنگ روياروى با تيمور
نكند. بدين ترتيب از نقشه جنگى ارزنده اى كه پيش از اين طرح كرده بود منصرف شده و
به جمع آورى سپاه براى جنگ با دشمن غدار پرداخت .
در دوران انوشيروان كه در تاريخ متاءسفانه به
عادل مشهور است ، زمانى در يكى از جنگهايش با روميان سيصد هزار سرباز ايرانى بر
اثر كمبود آذوقه و اسلحه دچار مشكلات فراوانى گرديدند و انوشيروان از اين جريان
پريشان خاطر گرديد و بر فرجام خويش بيمناك شد. بلافاصله بزرگمهر، وزير
انديشمند خود را براى چاره جويى فرا خواند و به او دستور داد به سوى مازندران
برود و هزينه را فراهم كند. بزرگمهر مى گويد: خطر نزديك است بايد فورى چاره
كرد و آنگاه وى قضيه ملى را پيشنهاد مى كند، انوشيروان پيشنهاد او را پسنديد و دستور
داد هر چه زودتر اقدام شود. بزرگمهر به نزديك ترين شهرها و قصبات ماءمور
فرستاد و جريان را با توانگران آن محلها در ميان گذاشت . در اين هنگام كفشگرى حاضر
شد تمام هزينه را بپردازد. به شرط آنكه به يگانه پسر او كه مشتاق و مستعد
تحصيل بود اجازه تحصيل عام داده شود. بزرگمهر كه درخواست او را نسبت به عطايش
كوچك مى ديد، جريان را به عرض پادشاه رساند. انوشيروان خشمگين شد و فرياد زد
اين كار مصلحت نيست زيرا با خروج او از طبقه بندى ، سنت طبقات مملكت به هم مى خورد و
زيان آن بيش از ارزش اين سيم و زرى است كه او مى دهد. (72)
دكتر مصدق در اين مورد در مجلس دوره 14 چنين توضيح مى دهد. (بنده ماءمورين
خوب از انگلستان ديده ام من ماءمورين بسيار شريف و وطن دوست از انگلستان ديده ام !! من
مذاكراتى در شيراز و در تهران با اينها دارم . يك روز (ماژور)
قنسول انگليس آمد و به من گفت : ما حكم داده ايم تنگستانيها را تنبيه بكنند من حالم به هم
خورد و گفت : شما چرا حالتان به هم خورد گفتم : چون اين صحبتى كه كرديد نه در نفع
شما بود نه نفع ما. گفت : توضيح بدهيد گفتم : شما پليس جنوب را ماءمور تنبيه
تنگستانيها بكنيد بر منفوريت آنها افزوده مى شود. تنگستانيها اگر شرارت مى كنند من
تصديق مى كنم ، اگر بعضى از آنها راهزنى مى كنند من تصديق دارم و اگر آنها را
پليس جنوب تنبيه كند آنها جزء شهدا و وطن پرستها مى شوند. و من راضى نيستم و من كه
والى هستم (مصدق در آن والى شيراز بوده ) آنها را تنبيه كنم به وظيفه خود
عمل كرده ام و كار صحيحى كرده ام گفت : توضيحات شما مرا قانع كرد شما كار خودتان
را بكنيد من از شما تشكر مى كنم بعد از چند روز من تنگستان را امن كردم و ماژور هوور آمد و
از من تشكر كرد!!) (73)
ميرزا آقا خان بردسيرى و مجدالاسلام كرمانى كه از دستگاه ناصرالدين شاه به
تنگ آمده بودند به ظل السلطان پناه بردند اما چون از او هم خيرى نديدند روانه
استانبول شدند و در سال 1313 قمرى با توجه به
قتل ناصرالدين شاه توسط ميرزا رضاى كرمانى و در رابطه با سيد
جمال الدين توسط دولت عثمانى دستگير شده و بنا به درخواست ايران در مرز به
ماءمورين محمد على ميرزا سپرده شدند. وزير اكرم نائب الحكومه تبريز جريان
قتل آنها را اينگونه بيان مى كند.
در دوره رضا شاه در زندان غار اطاقى بنام امضاى قباله و فروش املاك وجود داشت و
كسانيكه حاضر نبودند املاك خود را تقديم شاهنشاه نمايند محلى براى
آمپول هوايى پزشك احمدى و يا سلولهاى پر از شپش آلوده به تيفوس جهت فراهم كردن
مرگى كاملا طبيعى در انتظارشان بوده هر گاه زندانى از اين فشارها جان سالم بدر مى
برد و به عرض شاه مى رساندند مى گفت : مگر هنوز زنده است ؟ ده
سال براى مردن او كافى نيست ؟ مگر مهمانخانه ساخته ايم ؟ (75)
لشكريان معاويه كه خيلى پيش از آمده سپاهيان حضرت على (ع ) در صفين تمركز
يافته بودند سر تا سر فرات را تا مسافتى دور در تصرف خود داشتند.
|