آمد از آفاق ياری مهربان |
يوسف صديق را شد ميهمان |
كاشنا بودند وقت كودكی |
برو ساده آشنايی متكی |
ياد دادش جور اخوان و حسد |
گفت آن زنجير بود و ما اسد |
عار نبود شير را از سلسله |
ما نداريم از رضای حق گله |
شير را بر گردن ار زنجير بود |
بر همه زنجير سازان مير بود |
گفت چون بودی تو در زندان و چاه ؟ |
گفت همچون در محاق و كاست ماه |
در محاق ارماه نو گردد دوتا |
نی در آخر بدر گردد در سما ؟ |
گندمی را زير خاك انداختند |
پس زخاكش خوشهها برخاستند |
بار ديگر كوفتندش زآسيا |
قيمتش افزود و نان شد جانفزا |
باز نان را زير دندان كوفتند |
گشت عقل و جان و فهم و سودمند |
پاورقی : . 1 يوسف ، 33 - . 35