ديگری است در ما كه او هم باطن ما شمرده می‏شود . ما با ظاهر و پوسته‏
وجود خود يعنی با حواس بدنی و آلات بدنی خود ظاهر و پوسته عالم را درك‏
می‏كنيم ، و با باطن و هسته وجود خود يعنی با نيروی عقل و ضمير خود كم و
بيش با باطن و هسته عالم ارتباط پيدا می‏كنيم ، يعنی حقايق غير محسوس را
درك می‏كنيم .

" لب " در قرآن

در قرآن مجيد تعبير بسيار لطيفی است : گاهی كه می‏خواهد از حقايق زير
پرده ظواهر بحثی بكند می‏گويد : " « اولوالالباب »" اين حقيقت را در
می‏يابند . يعنی صاحبان لب يعنی مغز خالص و جدا شده از پوست . المنجد
می‏گويد : " اللب خالص كل شی‏ء ، العقل الخالص من الشوائب " . راغب‏
اصفهانی نيز در مفردات غريب القرآن می‏گويد : " اللب العقل الخالص من‏
الشوائب " يعنی لب به عقلی می‏گويند كه از آنچه با او مخلوط شده است‏
جدا شده باشد . نمی گويد عقل خالی از شوائب ، می‏گويد عقل خالص ، يعنی‏
جدا شده از شوائب . چون واقعا در ابتدا كه هنوز فكر انسان خام است نوعی‏
آميختگی ميان محسوسات و تخيلات و معقولات هست . بعدها اينها از يكديگر
جدا می‏شوند و حساب هر يك جدا می‏گردد . عقل انسان هرگاه به اين درجه رسد
كه از مقهوريت و هم و خيال و حس بيرون آيد و خلاص گردد ، لب ناميده‏
می‏شود ، زيرا نسبت عقل انسان كه باطن است ، با قوای ظاهری حسی ، نسبت‏
مغز است به پوست . و مغز در يك بادام و يك گردو و امثال اينها ابتدا
به يكديگر آميخته است و از هم جدايی ندارند . تدريجا كه اين ميوه كامل و
رسيده می‏شو د ،