می شود كه او هم موجودی است از موجودات عالم . و لهذا حيوان توجه به
علم خود ندارد زيرا توجه به جهل خود ندارد .
همچنين است سايه و شخص . اگر بشر هميشه سايه يك عده اشياء را میديد
نه خود آنها را و هيچگاه آن سايهها از نظرش محو نمی شد ، همان سايهها را
اشخاص واقعی خيال میكرد ، ولی چون هم شخص را میبيند و هم سايه را ،
میفهمد كه اين شخص است و آن سايه .
افلاطون عقيده فلسفی معروفی دارد كه به نام مثل افلاطون معروف است ،
ميگويد آنچه در اين جهان است از انواع ، فرعی و ظلی است از اصلی و
حقيقتی كه در جهان ديگر است ، او حقيقت است و اينها پرتو ، او شخص
است و اينها سايه . مردم خيال میكنند اين سايهها حقيقت است . بعد مثلی
میآورد ، میگويد فرض كنيد يك عده مردم از اول عمر در غاری محبوس باشند
و آنها را طوری در آن غار حبس كنند كه روی آنها به طرف داخل غار و
پشتشان به در غار باشد . آفتاب از بيرون غار به داخل بتابد و افرادی از
جلوی آن غار عبور كنند و سايه آن افراد و اشخاص كه از جلوی غار عبور
میكنند به ديواری كه در جلوی آن محبوسين است ، بيفتد . اين محبوسين قهرا
از بيرون بی خبرند و نمی دانند بيرونی هم هست زيرا از اول عمر در آنجا
به همين صورت حبس بودهاند ، قهرا همان سايههايی را كه در مقابل ديوار
میبينند كه در حركت اند ، اشخاص واقعی میپندارند و نمی فهمند كه اينها
چيزی نيستند، صرفا نمايشهايی هستند از اشخاص و حقايقی كه در بيرون است.
بشر هم كه در غار طبيعت محبوس است ، افراد و اشخاص اين عالم را
حقيقت می داند و نمی داند اينها ظل و سايه حقيقتاند نه
|