پاورقی : . 1 كافی ، ج 5 ، ص 340 - . 341
اين مرد با تعليمات قرآن مباينت دارد . همان طوری كه میرفت آهسته اين
جمله از او شنيده شد : " والله ما بهذا نزل القرآن ، و لا بهذا ظهرت
نبوه محمد " ( به خدا كه تعليمات نازله در قرآن اين نيست كه زياد بن
لبيد گفت . پيغمبر برای چنين سخنانی مبعوث نشده است ) .
همان طور كه جويبر میرفت و اين سخنان را با خود زمزمه میكرد ، ذلفا
دختر زياد اين حرفها را شنيد ، از پدرش پرسيد قصه چه بوده ؟ زياد عين
قضيه را نقل كرد . دخترك گفت : به خدا قسم كه جويبر دروغ نمیگويد .
كاری نكن كه جويبر برگردد پيش پيغمبر در حالی كه جواب يأس شنيده باشد
. بفرست جويبر را برگردانند .
همين كار را كردند و جويبر را به خانه برگردانيدند . خودش شخصا رفت
حضور رسول اكرم و گفت : پدر و مادرم قربانت ! جويبر همچو پيغامی از
طرف تو آورد و آخر ما رسم نداريم جز به كفو و همشأن و هم طبقه خودمان
دختر بدهيم . فرمود : " « يا زياد ، جويبر مؤمن و المؤمن كفو المؤمنة ،
و المسلم كفو المسلمة » " ( 1 ) ( زياد ! جويبر مؤمن است و مرد مؤمن
كفو و همشأن زن مؤمنة است و مرد مسلمان كفو و همشأن زن مسلمان است ) .
با اين خيالات مانع ازدواج دخترت نشو .
زياد برگشت و قضايا را برای دخترش نقل كرد . ذلفا گفت : من بايد
راضی باشم ، و چون پيغمبر او را فرستاده من راضیام . زياد دست جويبر را
گرفت و به ميان قوم خود برد و طبق سنت پيغمبر دختر خود را به اين مرد
فقير سياه داد . چون جويبر خانه نداشت ، زياد خودش خانهای با همه لوازم
برايش تهيه كرد و آراست ، به دخترش جهاز داد و او را با آن جهاز به
خانه شوهر فرستاد ، دو دست لباس هم
پاورقی : . 1 كافی ، ج 5 ، ص 340 - . 341 |