باطل به زيانكاری خود واقف می‏شوند .
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت
باز در مدتی كه در زندان هارون بود يك روز فضل بن ربيع مأمور رساندن‏
پيغامی از طرف هارون به آن حضرت شد . فضل گفت : وقتی كه وارد شدم ديدم‏
نماز می‏خواند . هيبتش مانع شد كه بنشينم ، ايستادم و به شمشير خودم تكيه‏
دادم . نمازش كه تمام شد به من اعتنا نكرد و بلافاصله نماز ديگری آغاز
كرد . مرتب همين كار را می‏كرد و به من اعتنايی نمی كرد . آخر كار ، وقتی‏
كه يكی از نمازها تمام شد ، قبل از آنكه به نماز ديگر شروع كند من شروع‏
كردم به صحبت خود . خليفه به من دستور داده بود كه در حضور آن حضرت از
او به عنوان خلافت و لقب اميرالمؤمنينی ياد نكنم . هارون به من گفته بود
به او اين طور بگو كه برادرت هارون سلام رسانده و می‏گويد خبرهايی از تو
به ما رسيد كه موجب سوء تفاهمی شد . اكنون معلوم شد كه شما تقصيری‏
نداريد ولی من ميل دارم كه شما هميشه نزد من باشيد و به مدينه نرويد .
حالا كه بناست پيش ما بمانيد خواهش می‏كنم از لحاظ برنامه غذايی هر نوع‏
غذايی كه خودتان می‏پسنديد دستور دهيد و فضل مأمور پذيرايی شماست . حضرت‏
جواب فضل را به دو كلمه داد : " « ليس لی مال فينفعنی ، و ما خلقت‏
سؤولا » " ( 1 ) . از مال خودم چيزی در اينجا نيست كه از آن استفاده كنم‏
، و خدا مرا اهل تقاضا و خواهش هم نيافريده كه از شما تقاضا و خواهشی‏
داشته باشم .

پاورقی :
. 1 نظير آن در بحار ، ج 48 ، ص 214 نقل شده است .