كمال ظهور باشد . در حقيقت ، مقصود بيان يك نوع ضعف و نقصان در دستگاه
فهم و ادراك بشری است كه به طوری ساخته شده كه تنها در صورتی قادر است
اشياء را درك كند كه نقطه مقابل هم داشته باشند .
مثلا نور و ظلمت ، اين دو را بشر به مقايسه يكديگر میشناسد . اگر هميشه
جهان و هر نقطهای از جهان نورانی بود ، هيچگاه تاريك نمی شد ، يك
نورانيت يكنواخت در همه نقطهها بود و ظلمت به هيچ وجه نبود ، انسان
خود نور را هم نمیشناخت ، يعنی نمی توانست تصور كند كه نوری هم در عالم
هست ، نمی توانست بفهمد الان كه همه چيز را میبيند به واسطه نور میبيند
. نور از همه چيز ظاهرتر و روشن تر است ، عين ظهور است ، ولی ظهور او
كافی نبود ، و اين نقص از ماست نه از نور . اكنون كه نور را درك
میكنيم برای اين است كه نور زوال و افول دارد ، ظلمت و تاريكی پيدا
میشود . به كمك آمدن ظلمت و افول نور میفهميم كه قبلا چيزی بود كه به
وسيله آن چيز همه چيز و همه جا را میديديم و اگر اين نور افول و غروب
نمیداشت هرگز مورد توجه و التفات ما واقع نمیشد . پس نور به كمك ضد
خودش كه ظلمت است معروف و شناخته شده ، و اگر هم سراسر ظلمت بود و
نور نبود باز ظلمت شناخته نمیشد .
همچنين اگر انسان در همه عمر به طور يكنواخت آوازی را بشنود مثلا صدای
يك بوق لكوموتيو يكنواخت بلند باشد و بچهای در نزديكی آن صدا بزرگ شود
هرگز آن صدا را كه هميشه به گوشش میخورد نمی شنود و حساسيت خود را
نسبت به آن از دست میدهد . يكی از حكمای قديم - ظاهرا فيثاغورس است -
مدعی بود
|