به خدا قسم علی ژرف نظر و نيرومند بود ، به عدالت سخن می‏گفت و با
قاطعيت فيصله می‏داد ، علم و حكمت از اطرافش می‏جوشيد : از زرق و برق‏
دنيا متنفر و با شب و تنهايی شب مأنوس بود ، زياد اشك می‏ريخت و
بسيار فكر می‏كرد ، در خلوتها از نفس خود حساب می‏كشيد و برگذشته دست‏
ندامت می‏شود ، لباس كوتاه و زندگی فقيرانه را می‏پسنديد ، در ميان ما كه‏
بود مانند يكی از ما بود ، اگر چيزی از او می‏خواستيم می‏پذيرفت و اگر به‏
حضورش می‏رفتيم ما را نزديك خود می‏برد و از فاصله نمی‏گرفت ، با اين همه‏
كه هيچ به خودبندی نداشت آنقدر با هيبت بود كه در حضورش جرأت تكلم‏
نداشتيم و آنقدر عظمت داشت كه چشمها را به طرفش بلند نمی‏كرديم ، وقتی‏
كه لبخند می‏زد دندانهايش مانند يك رشته مرواريد به نظر می‏آمد ، اهل‏
ديانت و تقوا را احترام می‏كرد و نسبت به بينوايان مهر می‏ورزيد ، نه‏
نيرومند از او بيم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد می‏شد . به خدا
قسم يك شب به چشم خود ديدم كه در محراب عبادت ايستاده بود در حالی كه‏
شب ، تاريكی خود را همه جا كشيده بود ، اشكهايش بر ريشش می‏غلطيد ،
مانند مار گزيده به خود می‏پيچيد و مانند مصيبت ديده‏ها می‏گريست . الان‏
مثل اين است كه آوازش را با گوشم می‏شنوم كه می‏گفت : ای دنيا ! آيا
متعرض من شده‏ای و به من رو آورده‏ای ؟ برو ديگری را بفريب وقت تو
نرسيده است . ترا سه طلاقه كرده‏ام و رجوعی در كار نيست . لذت تو ناچيز
و اهميت تو اندك است . آه آه از توشه اندك و سفر طولانی و انيس كم .
سخن عدی كه به اينجا رسيد اشك معاويه سرازير شد " فجعل ينشفهما بكمه‏
" شروع كرد با آستين خود اشك خود را پاك كردن . آنگاه گفت : خداوند
رحمت كند علی را ، همينطور بود كه گفتی . اكنون بگو حالت تو در فراق او
چگونه است ؟ گفت : مانند زنی كه فرزندش را در دامنش سربريده باشند .
معاويه گفت : آيا هيچ فراموشش می‏كنی ؟ و عدی گفت : مگر روزگار می‏گذارد
فراموشش