ديدنش با چشم چون ممكن نبود
اندر آن تاريكی‏اش كف می‏بسود
آن يكی را كف به خرطوم اوفتاد
گفت او چون ناودانستش نهاد
آن يكی را دست بر گوشش رسيد
آن بر او چون بادبيزن شد پديد
آن يكی را كف چو بر پايش بسود
گفت شكل پيل ديدم چون عمود
آن يكی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود آن پيل چون تختی بد است
همچنين هر يك به جزئی چون رسيد
فهم آن می‏كرد هر جا می‏تنيد
از نظر گه گفتشان بد مختلف
آن يكی دالش لقب داد اين الف
در كف هر كس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بيرون شدی
آنگاه از همه اينها اين طور نتيجه می‏گيرد :
چشم حس همچون كف دست است و بس
نيست كف را بر همه آن دسترس
چشم دريا ديگر است و كف دگر
كف بهل و زديده در دريانگر