مسجد مدينه نماز بخواند . خلوت هم بود خودش می‏گويد " بعد از نماز من‏
درباره پيغمبر و عظمت او فكر می‏كردم " در همان حال ابن ابی العوجاء كه‏
يكی از زنادقه بود يعنی اصلا خدا را قبول نداشت ، آمد يك كناری نشست‏
بطوری كه فاصله زيادی با مفضل نداشت بعد يكی از همفكرانش هم آمد كنار
او نشست شروع كردند با همديگر صحبت كردن در بين صحبتها يك دفعه ابن‏
ابی العوجاء گفت من هر چه فكر می‏كنم درباره عظمت اين آدم كه در اينجا
مدفون شده ، متحيرم ! ببين چه كرده است ! چگونه به گردن مردم افسار زده‏
است ! در پنج وقت صدای شهادت به پيامبری او بلند است شروع كرد به كفر
گفتن راجع به خدا ، پيغمبر ، قيامت و مفضل آتش گرفت ، نتوانست طاقت‏
بياورد آمد نزد او و با عصبانيت گفت ای دشمن خدا ! در مسجد پيغمبر خدا
چنين سخنانی می‏گويی ؟ ! او پرسيد تو كسيتی و از كدام نحله از نحله های‏
مسلمين هستی ؟ از اصحاب كلامی ؟ از فلان فرقه هستی ؟ بعد گفت اگر از
اصحاب جفعربن محمد هستی ما همين حرفها و بالاتر از اينها را در حضور
خودش می‏گوئيم ، با كمال مهربانی همه حرفهای ما را گوش می‏كند به طوری كه‏
ما گاهی پيش خودمان خيال می‏كنيم كه تسليم حرف ما شد و عنقريبا او هم‏
حرف ما را قبول می‏كند بعد با يك سعه صدری شروع می‏كند به جواب دادن ،
تمام حرفهای ما را جواب می‏دهد يك ذره از اين عصبانيتهايی را كه‏
جنابعالی داريد او ندارد ابدا عصبانی نمی شود مفضل بلند می‏شود می‏رود
خدمت امام صادق ( ع ) و می‏گويد يا ابن رسول الله ! من يك چنين گرفتاری‏
پيدا كردم حضرت تبسم می‏كند و می‏فرمايد ناراحت نباش اگر دلت می‏خواهد ،
فردا صبح بيا من يك سلسله درس توحيدی به تو