در مثنوی ، دفتر دوم داستان شيرينی را آورده است :
حكيمی زاغی را ديد كه با لك لكی طرح دوستی ريخته با هم مینشينند و
باهم پرواز میكنند ! دو مرغ از دو نوع . زاغ نه قيافهاش و نه رنگش ، با
لك لك شباهتی ندارد . تعجب كرد كه زاغ با لك لك چرا ؟ ! نزديك آنها
رفت و دقت كرد ديد هر دوتا لنگند .
آن حكيمی گفت ديدم هم تكی
|
در بيابان زاغ را با لك لكی
|
در عجب ماندم ، بجستم حالشان
|
تا چه قدر مشترك يابم نشان
|
چون شدم نزديك و من حيران و دنگ
|
خود بديدم هر دوان بودند لنگ
|
اين يك پائی بودن ، دو نوع حيوان بيگانه را باهم انس داد . انسانها
نيز هيچگاه بدون جهت با يكديگر رفيق و دوست نمیشوند كما اينكه هيچوقت
بدون جهت با يكديگر دشمن نمیشوند .
به عقيده بعضی ريشه اصلی اين جذب و دفعها نياز و رفع نياز است .
انسان موجودی نيازمند است و ذاتا محتاج آفريده شده ، با فعاليتهای پیگير
خويش میكوشد تا خلاءهای خود را پر كند و حوائجش را برآورد و اين نيز
امكان پذير نيست بجز اينكه به دستهای بپيوندد و از جمعيتی رشته پيوند را
بگسلد تا بدينوسيله از دستهای بهره گيرد و از زيان دسته ديگر خود را
برهاند و ما هيچ گرايش و يا انزجاری را در وی نمیبينيم مگر اينكه از
شعور استخدامی او نضج