شهرش مشغول تدريس بود . از روزی كه با شمس تبريزی برخورد كرد و ارادت
به او دل و جانش را فرا گرفت دگرگونش ساخت و آتشی در درونش برا
فروخت و همچون جرقهای بود كه در انبار باروت افتاده است ، شعلهها
افروخت . او خود ظاهرا مردی است اشعری مسلك ، ولی مثنوی او بیشك يكی
از بزرگترين كتابهای جهان است . اشعار اين مرد همهاش موج است و حركت
. ديوان شمس را به ياد مراد و محبوب خويش سروده است . در مثنوی نيز
زياد از او ياد میكند .
در مثنوی ، ملای رومی را میبينيم به دنبال مطلبی است اما همين كه به
ياد شمس میافتد طوفانی سخت در روحش پديد میآيد و امواج خروشانی را در
وی به وجود میآورد . میگويد :
اين نفس جان دامنم برتافته است
|
بوی پيراهان يوسف يافته است
|
كز برای حق صحبت سالها
|
باز گو رمزی از آن خوش حالها
|
تا زمين و آسمان خندان شود
|
عقل و روح و ديده صد چندان شود
|
گفتم ای دور اوفتاده از حبيب
|
همچو بيماری كه دور است از طبيب
|
من چه گويم يك رگم هشيار نيست
|
شرح آن ياری كه او را يار نيست
|