انسانهايی كه سخن می‏گويند و راه می‏روند و می‏انديشند " مثال " انسان‏اند
نه " خود " انسان . برداشت ماركس از كار اجتماعی و ابزار توليد به‏
مانند برداشت از يك موجود جاندار است كه خود به خود و كوركورانه و
خارج از تصميم و اراده " مثالها " ، يعنی مظاهر انسان نه خود انسان ،
جبرا و ضرورتا رشد می‏كنند و تكامل می‏يابند و اراده و انديشه " انسانهای‏
نمودی " را - يعنی همان " مثالها " كه انديشه و اراده دارند - تحت‏
نفوذ جبری و قهری خود قرار می‏دهند و به دنبال خود می‏كشانند .
از يك نظر می‏توان گفت كه ماركس در مورد كار اجتماعی و سيطره و
تسلطش بر شعور و آگاهی و اراده انسان همان چيزی را می‏گويد كه برخی از
حكمای الهی در مورد فعاليتهای ناآگاهانه بدنی انسان از قبيل فعاليتهای‏
جهاز هاضمه ، قلب و كبد و غيره تحت نفوذ اراده پنهان " واحدی التعلق‏
" نفس می‏گفتند . از نظر اين حكما ميلها ، خواستها و بايدها و نبايدها و
بالاخره همه اموری كه به جنبه عملی نفس ، يعنی به جنبه سفلی و تدبيری ، و
تعلقی و به بدن مربوط است كه در سطح شعور آگاه برای ذهن مطرح می‏شود ،
انعكاسی است از يك سلسله نيازهای طبيعی كه شعور آگاه بدون آنكه بداند
ريشه اين امور كجاست قهرا و جبرا تحت تدبير پنهان نفس قرار می‏گيرد و
هم شبيه آن چيزی است كه " فرويد " در مورد آن چيزی كه خود آن را "
شعور باطن " يا " شعور ناآگاه " اصطلاح كرده است و بر شعور آگاه تسلط
مقتدرانه دارد ، می‏گويد با اين تفاوت كه آنچه حكمای پيشين می‏گفتند يا
آنچه فرويد می‏گفت اولا اختصاص داشت به بخشی از شعور ظاهر و ثانيا
حكومت يك شعور مخفی ، بعلاوه آنچه