می‏كرده ، نه درباره مذهب محكوم يعنی مذهب پيامبران راستين كه هرگز
نظامات حاكم مجال بروز و تجلی و عرض اندام به آن نداده است .
اين روشنفكران به اين وسيله نظريه ماركس را كه مطلقا جهت‏گيری مذهب‏
را به سوی منافع طبقه حاكم دانسته رد كرده‏اند و پنداشته‏اند كه به اين‏
وسيله ماركسيسم را رد كرده‏اند ، توجه نفرموده‏اند كه آنچه خودشان گفته‏اند
نيز - هر چند برخلاف نظرشخص ماركس و انگلس و مائو و ساير پيشروان‏
ماركسيسم است - اما عينا توجيهی ماركسيستی و ماترياليستی از مذهب است‏
كه سخت وحشتناك است و قطعا به آن توجه نداشته‏اند ، چون به هر حال برای‏
مذهب محكوم نيز خاستگاهی طبقاتی فرض كرده و اصل تطابق خاستگاه و
جهت‏گيری را در مورد پذيرش قرار داده‏اند . به عبارت ديگر ، اصل ماديت‏
ماهيت مذهب و ماهيت هر پديده فرهنگی را و اصل ضرورت تطابق ميان‏
خاستگاه يك پديده فرهنگی و جهت‏گيری آن را ناآگاهانه پذيرفته‏اند ، چيزی‏
كه هست برخلاف نظر ماركس و ماركسيستها به مذهبی هم كه خاستگاهش و
جهتگيری‏اش طبقه محروم و غارت شده باشد نيز قائل شده‏اند ، و در حقيقت‏
برای مذهب محكوم از نظر جهت‏گيری توجيه جالبی به دست آورده‏اند ، اما از
نظر ماهيت خاستگاه كه بالاخره مادی و طبقاتی است ، نه .
نتيجه‏ای كه گرفته می‏شود چيست ؟ اين است كه مذهب شرك و مذهب حاكم‏
كه به طبقه حاكمه تعلق داشته و دارد ، تنها مذهب تاريخی عينی است كه در
زندگی نقش داشته است ، زيرا جبر تاريخ پشت سر آنها بوده ، قدرت‏
اقتصادی و سياسی در اختيار