از نظر فلسفه ماركسيسم همان طور كه محال است جامعه از نظر روبنايی بر
زيربنای خود پيشی گيرد ، همچنين محال است آنجا كه جامعه از نظر زيربنا (
روابط اجتماعی و اقتصادی ، روابط مالكيت ) به دو قطب استثمارگر و
استثمار شده تجزيه میشود ، از نظر روبنايی به صورت يكپارچه باقی بماند .
وجدان اجتماعی نيز به نوبه خود تجزيه میشود به دو بخش : وجدان استثمارگر
و وجدان استثمار شده . دو جهان بينی ، دو ايدئولوژی ، دو سيستم اخلاقی ،
دو نوع فلسفه در جامعه پديد میآيد . موضع اجتماعی و اقتصادی هر طبقه
الهام بخش نوعی فكر و انديشه و بينش و ذوق و طرز تفكر و جهتگيری و
موضعگيری اجتماعی میگردد . هيچ طبقهای نمیتواند از نظر وجدان و ذوق و طرز
تفكر بر موضع اقتصادی خود پيشی گيرد . تنها چيزی كه دو قطبی نمیشود و از
مختصات طبقه استثمارگر است " دين " و ديگر " دولت " است . دين و
دولت از اختراعات خاص طبقه استثمارگر برای تسليم كردن طبقه استثمار
شده و به اسارت رفته است . ولی طبقه استثمارگر به حكم اينكه مالك
مواهب مادی اجتماع است فرهنگ خود را ، و از آن جمله مذهب را ، به
طبقه استثمار شده تحميل میكند ، از اين رو همواره فرهنگ حاكم يعنی
جهانبينی حاكم ، ايدئولوژی حاكم ، اخلاق حاكم ، ذوق و احساس حاكم و به
طريق اولی مذهب حاكم ، همان فرهنگ طبقه استثمارگر است . فرهنگ طبقه
استثمار شده مانند خودش همواره محكوم است و جلوی رشدش گرفته میشود .
ماركس در ايدئولوژی آلمانی گفته است :
" افكار طبقه حاكم در هر عصر افكار حاكم آن عصر است ، يعنی طبقهای كه
نيروی مادی حاكم در جامعه است در عين
|