ما به فيروز اعتماد داشتيم ، زيرا وی مردی شجاع و بيباك و هم زورمند و
قوی بود ، به فيروز گفتيم : بنگر در روشنايی چه چيز می‏بينی ؟ فيروز بيرون‏
شد در حالی كه ما بين او نگهبانان قرار گرفته بودند ، هنگامی كه بر در
اطاق رسيد صدای خرخری شنيد ، معلوم شد اسود در خواب فرو رفته و نفيرش‏
بلند شده است ، آزاد زنش نيز در گوشه ای نشسته ، هنگامی كه فيروز در
اطاق رسيد ناگهان اسود از خواب پريده و بلند شد و در جای خود نشست و
فرياد بر آورد : ای فيروز مرا با تو چكار است ؟ !
در اين هنگام فيروز متوجه شد كه اگر مراجعت كند به دست نگهبانان كشته‏
خواهد شد و آزاد نيز هلاك خواهد شد ، ناگهان خود را به درون اطاق افكند و
خويشتن را بروی اسود انداخت و با وی گلاويز شد و مانند شتر نر بروی حمله‏
آورد و سرش را گرفت و او را خفه كرد . هنگامی كه می‏خواست از اطاق‏
بيرون رود آزاد گفت : مطمئن هستی كه اين مرد كشته شده و جان از كالبدش‏
در آمده است ؟
فيروز گفت : آری كشته شد و تو از وی راحت شدی . فيروز از اطاق بيرون‏
شد و جريان را باطلاع ماها كه در كنار دهليز زير زمينی بوديم رسانيد ما
نيز داخل اطاق شديم ، در حاليكه اسود كذاب هنوز مانند گاو فرياد بر
می‏آورد سپس با كارد بزرگی سرش را از تن وی جدا كرديم و بدين طريق منطقه‏
يمن را از وجود ناپاكش پاك ساختيم .
در اين لحظه اضطرابی در حوالی اطاق مخصوص وی پديد آمد و سر و صدا بلند
شد ، نگهبانان از اطراف و اكناف به طرف ساختمان مسكونی اسود آمدند و
فرياد بر آوردند : چه شده است ؟ آزاد زن اسود گفت موضوع تازه‏ای نيست ،
پيغمبر در حال نزول وحی است ! و در اثر وحی بدين حالت افتاده است و
بدين طريق نگهبانان از اطراف اطاق پراكنده شدند و ما از خطر جستيم .