جنگ كشيد . پس جمعی از اصحاب را پرسيد . در جواب فرمود : قتل ، قتل ،
تارسيد به بنی هاشم ، و از حال جناب علی اكبر و ابی الفضل سؤال كرد ، به‏
همان قسم جواب داد و فرمود : بدان در ميان خيمه‏ها غير از من و تو مردی‏
نمانده است .
صفحه 178 : " اين قصه است و حواشی بسيار دارد و صريح است در آنكه‏
آنجناب از اول مقاتله تا وقت مبارزت پدر بزرگوارش ابدا از حال اقرباء
و انصار و ميدان جنگ خبری نداشت " .
ح - داستان عزم رفتن اباعبدالله به ميدان جنگ و طلب كردن اسب سواری‏
و [ اينكه ] كسی نبود اسب را حاضر كند : " پس مخدره زينب رفت و آورد
و آن حضرت را سوار كرد . بر حسب تعدد منابر ، مكالمات بسيار بين برادر
و خواهر ذكر می‏شود و مضامين آن در ضمن اشعار عربی و فارسی نيز در آمده و
مجالس را به آن رونق دهند و به شور درآورند " .
ظاهرا از آنجمله است اينكه حضرت زينب هنگام وداع ، برادر را ايست‏
داد و فرمود : وصيتی از مادرم به يادم افتاد . مادرم به من گفته در همچو
وقتی حسينم را بگير و از طرف من زير گلويش را ببوس . از آنجمله است‏
اينكه حضرت ديد اسب حركت نمی كند ، هر چه نهيب می‏زند اسب نمی رود ،
يكمرتبه می‏بيند طفلی خودش را روی سم اسب انداخته است . ( اشعار معروف‏
صفی عليشاه در بيان دو جاذبه عشق و عقل مربوط به جريان حضرت زينب در
همين وقت است ) . بايد متوجه بود كه حضرت زينب حين وفات حضرت‏