عكس برداری كنيم ، ممكن است يك سلسله آثار در آن مغزها ببينيم ولی
هرگز انديشهها را نمی توانيم حس كنيم يا لمس نماييم ، بلكه ما آنچه از
قبيل انديشه و عقل و هوش است ، جز همان مقدار كه در درون خود داريم
يعنی عقل و هوش و انديشه خود را مستقيما درك نمی كنيم . ما تنها به
معلومات و عقل و انديشه خود مستقيما دسترسی داريم و بس . از اين رو هيچ
عقل و انديشهای در دسترسی تجربه ما نيست كه بتوانيم با آزمايش ، رابطه
يك اثر را با آنها درك كنيم ، بلكه از نظر تجربی ، از وجود عقل و
انديشهای جز عقل و انديشه خودمان بی خبريم .
در عين حال چرا و به چه دليل به وجود عقل و انديشه در ساير افراد انسان
حكم میكنيم و شك نداريم ، و به چه دليل از روی آثار و مصنوعات و
تجليات عملی آنها به ميزان عقل و هوش و انديشه و معلومات و تجليات
عملی آنها به ميزان عقل و هوش و انديشه و معلومات ذوق و احساس آنها پی
میبريم ؟ مگر دكارت نمی گفت كه حيوانات عموما به استثنای انسان
ماشينهای غير ذی شعوری هستند و طوری ساخته شدهاند كه شبيه جاندارها عكس
العمل نشان میدهند ؟ از كجا كه اين طور نباشد ؟ و از كجا كه نه تنها
حيوانات ماشينهای بی جان و بی شعور هستند كه آثاری شبيه جانداران از خود
بروز میدهند بلكه هر انسانی جز خود من چنين نباشد ؟ من كه مستقيما از
وجود هيچ عقل و هيچ انديشه و احساس ، جز عقل و انديشه و احساسات خود
آگاه نيستم . شايد عقل و انديشه و احساس منحصرا در من وجود داشته باشد و
در هيچ موجود ديگری وجود نداشته باشد . چه دليل تجربی هست كه اين طور
نيست ؟ دريافت عقل و انديشه در خودم كافی نيست برای اينكه حكم كنم كه
عينا شبيه آنچه در من هست در ديگران هم هست ،
|