باشد ، وابستگی معلول به علت از واقعيت معلول غير قابل تفكيك است‏
بلكه عين واقعيت معلول است . اين است كه فلسفه بدون آنكه به معلوليت‏
خصوص " ب " برای " الف " توجه كند ، يك مسأله را به طور كلی مطرح‏
می‏كند و آن اينكه ريشه وابستگيهای علی و معلولی و نياز معلول به علت در
كجاست ؟ آيا اشياء از آن جهت كه " شی‏ء " يا " موجود " می‏باشند
نيازمند به علت‏اند ؟ يعنی شيئيت و موجوديت ، ملاك نيازمندی است ؟ پس‏
هر شيی‏ء و هر موجودی از آن جهت كه شی‏ء است و موجود است بايد وابسته به‏
علتی باشد ، يا صرف شيئيت و موجوديت ملاك وابستگی و نيازمندی نيست ؟
اگر بنا باشد كه صرف شيئيت و موجوديت ملاك چيزی باشد ، قاعدتا بايد
ملاك بی نيازی و عدم وابستگی باشد نه ملاك نيازمندی و وابستگی آنچه‏
مناسب است ملاك نيازمندی و وابستگی باشد ، نقص در شيئيت و موجوديت‏
است نه نفس شيئيت و موجوديت و نه كمال در شيئيت و موجوديت .
فلاسفه اسلامی و همچنين متكلمين كه آغاز كننده اين بحث بودند ، هرگز
فرض نكردند كه صرف شيئيت و موجوديت ملاك نيازمندی و وابستگی باشد كه‏
لازمه‏اش اين است كه موجود از آن جهت كه موجود است بايد وابسته باشد
بلكه اين مطلب را قطعی دانستند كه حيثيت و جهت ديگری كه به جنبه‏های‏
نقص و عدمی اشياء بر می‏گردد ، بايد ريشه اين نيازمندی و وابستگی باشد .
در اينجا مجموعا سه نظريه ابراز شد :

الف . نظريه متكلمين :

متكلمين ملاك وابستگی و نيازمندی معلولها به علتها و عدم استقلال آنها
را " حدوث " يعنی سابقه نيستی