پيل اندر خانه‏ای تاريك بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای ديدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی شد هر كسی
ديدنش با چشم چون ممكن نبود
اندر آن تاريكيش كف می‏بسود
آن يكی را كف به خرطوم او افتاد
گفت همچون ناو دانستش نهاد
آن يكی را دست بر گوشش رسيد
آن بر او چون باد بيزن شد پديد
آن يكی را كف چو بر پايش بسود
گفت شكل پيل ديدم چون عمود
آن يكی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود آن پيل چون تختی بد است
همچنين هر يك به جزئی می‏رسيد
فهم آن می‏كرد ، هر جا می‏تنيد
از نظر گه گفت‏شان بد مختلف
آن يكی دالش لقب داد آن ، الف
مولوی آنگاه چنين نتيجه گيری می‏كند :
چشم حس همچون كف دست است و بس
نيست كف را بر همه آن دسترس
در كف هر كس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بيرون شدی
لامسه نسبت به باصره محدود است ، باصره قادر