می‏گويند دنيای امروز ديگر نمی‏پسندد كه دست دزد را ببرند ، تلويحا
می‏خواهند بگويند ما از خود رشد نداريم ما از خود شناخت نداريم ، ما از
خود تشخيص نداريم . ما از خود تميز نداريم ، ما از خود فهم و انتخاب‏
نداريم ، ما موظف و بلكه محكوميم كه پسند ديگران را بپسنديم ، تشخيص ما
تابع تشخيص ديگران باشد .
اگر بناست از خود فكری نداشته باشيم و تشخيص نداشته باشيم ديگران به‏
جای ما و برای ما فكر كنند و تشخيص دهند كه سخنی نداريم . اما اگر بنا
است يكذره به خود جرئت دهيم كه فكر كنيم و تشخيص داشته باشيم عرض‏
می‏كنم چرا بريدن انگشتان خائن و دزد ناروا است ؟
مطلب از چند صورت خالی نيست يا بايد بگوئيم دزدی مجازات ندارد ، از
باب اينكه مسئله مهمی نيست ، هر كس دزدی كرد نبايد كاری به كارش‏
داشت و احيانا اگر مجازات می‏شود آن چنان ملايم باشد كه بار ديگر تشويق‏
شود و تكرار كند ، و يا بايد بگوئيم دزد را نبايد مجازات كرد بلكه‏
تربيت كرد و نجات داد ، اين سخن خيلی فريبنده و عوام پسند است اما سخن‏
در اين نيست كه يا تربيت يا مجازات ، سخن در اينست كه آنجا كه تربيت‏
مثبت و ملايم مؤثر نشد چه بايد كرد ؟ آيا مجازات خود آخرين دوای تربيت‏
نيست ، و يا بايد بگوئيم كه بريدن انگشت دزد خشونت است و بايد به‏
كمتر از آن مثلا چند ضربه شلاق قناعت كرد . جواب اينست ملاك خشونت و
ملايمت چيست ؟ دزدی ضرر به امانت است ، ضربه به ناموس اجتماع است ،
دائما می‏بينيم و می‏خوانيم كه خود