او تاييد خورشيد جهان تاب
|
فكند آتش به جانش دوری آب
|
جان از تشنگی بر لب فتادش
|
به خاك افتاد و آب آمد به يادش
|
ور آواز دريا چون شنفتی
|
بروی خاك غلطيدی و گفتی
|
اكنون يافتم آن كيميا چيست
|
كاميد هستيم بی او دمی نيست
|
دريغا دانم امروزش بها من
|
كه دستم كوته است او را ز دامن
|
آری يك ماهی كه همه عمر در آب زيسته ، و در راست و چپ و بالا و
پائين و مبدأ و مقصد و مسير خود جز آب ، چيزی نديده است ، چيزی را كه
درك نمیكند و او را نمیبيند و در وجودش شك میكند و ارزش آن را
نمیيابد همان آب است ، اما همين كه لحظهای از آب خارج شد و وارد دنيای
ضد آب شد بوجود و ارزش و اهميت آب پی ميبرد و آنرا میشناسد .
مقصود اينست كه غيب بودن غيب ، و راز غيب بودنش مربوط بمقدار
توانائی دستگاههای حسی و ادراكی ما است نه بوجود حائل و مانعی ميان
دستگاه ادراكی و حسی ما و غيب .
مولوی تمثيلی عالی راجع به محدوديت حواس بشر آورده است كه بسيار
قابل توجه است ، میدانيم كه در دوره جديد دانشمندان و فلاسفه اروپا
ابتكار اساسی كه در فلسفه به خود نسبت میدهند اين است كه در باره