را برای خويشتن می‏سازد .
صاحبان فرضيه‏های فوق گفتند : علم را توسعه بدهيد ، دين از ميان می‏رود .
چنين فرض كردند كه با توسعه علم خود به خود دين از ميان می‏رود ، عالم‏
شدن مساوی است با بيدين شدن .
بعضی آمدند برای پيدايش دين يك علت ديگر فرض كردند و گفتند دين‏
وسيله‏ايست برای كسب امتياز در جامعه‏های طبقاتی . اين فرضيه ماركسيست‏
هاست ، گفتند بشر در ابتدا زندگی اشتراكی داشته است ، آن وقتی كه زندگی‏
ابتدائی و قبيله‏ای بوده است ، در آنزمان اساسا دينی وجود نداشته ، بعلل‏
خاصی مالكيت پيدا می‏شود . جامعه طبقاتی بوجود می‏آيد ، فئوداليسم بوجود
می‏آيد ، بعد از فئوداليسم كاپيتاليسم پيدا می‏شود ، طبقه حاكم بوجود می‏آيد
و طبقه محكوم ، مظلوم و رنجبر و زحمتكش ، بالاخره در جامعه فئوداليستی و
كاپيتاليستی طبقه حاكمه برای اينكه منافع خود را حفظ كند دين را اختراع‏
می‏كند تا طبقه محكوم در مقابل او قيام نكند دين وسيله‏ايست ، افساری ،
پوزبندی است برای طبقه مظلوم و محكوم از طرف طبقه ظالم و حاكم .
صاحبان فرضيه‏های ديگر گفتند علم چاره كننده دين است ، اگر علم بيايد
دين از ميان می‏رود ، اما اين فرضيه ، يعنی فرضيه ماركسيست ها ، علم را
چاره كننده دين نميدانند ، اينها بعد از اينكه ديدند علم آمد و دين باقی‏
ماند و ديدند دانشمندان طراز اولی همچون پاستور و غيره در آستانه دين‏
زانو زدند ، گفتند خير ، علم چاره