بدون استثناء در ذهن همه وجود دارد ، گرچه با شكل خالص و يكدست در هيچ‏
كدام يافت نمی‏شود . من آن را " احساس مذهبی آفرينش يا وجود " مينامم‏
. بسيار مشكل است كه اين احساس را برای كسی كه كاملا فاقد آن است توضيح‏
دهم ، بخصوص كه در اينجا ديگر بحثی از آن خدا كه به اشكال مختلفه تظاهر
می‏كند نيست . در اين مذهب ، فرد بكوچكی آمال و هدفهای بشر و عظمت و
جلالی كه در ماورای امور و پديده ها در طبيعت و افكار تظاهر مينمايد پی‏
می‏برد . او وجود خود را يك نوع زندان می‏پندارد ، چنانكه می‏خواهد از قفس‏
تن پرواز كند و تمام هستی را يكباره بعنوان حقيقت واحد در يابد . . " .
مطابق اين بيان در انسان و حداقل در افراد رشد يافته انسانها چنين‏
احساسی وجود دارد كه می‏خواهد از وجود محدود خود خارج شود و خود را بقلب‏
هستی رساند . در انسان ميلی وجود دارد كه آرام نمی‏گيرد مگر آنكه خود را
با خدا و منبع هستی متصل ببيند . اين همان است كه قرآن كريم فرموده است‏
:
" « الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله 0 الا بذكر الله تطمئن‏
القلوب »"
" تنها با ياد خدا و جای گرفتن خدا در قلب است كه دل آدمی آرامش‏
خويش را باز می‏يابد " . مولوی معنوی ما اين عشق و احساسی را كه‏
اينشتاين " احساس آفرينش " نام نهاده است ، چه خوب و عالی در هفت‏
قرن قبل از اينشتاين بيان كرده است :