جبهه بندی و جنگ و نزاعی است كه بين انواع افكار و احساسات است . پس‏
بايد كاری كرد كه اين آشفتگی روحی و اين جنگ داخلی متاركه شده و صلح و
صفای واقعی بين انواع افكار با هم و انواع احساسات با هم پيدا شود ولی‏
البته صلح و صفای واقعی نه صلح موقت و مسلح .
تا صلح و صفای واقعی بين افكار و احساسات پيدا نشود نمی‏توان به بر
قراری صلح ميان افراد با هم و ملتها و دولتها با هم اميدوار بود . يكی از
فلاسفه عصر ما می‏گويد :
" آن كسی كه با خودش هميشه در جنگ است چگونه می‏تواند با ديگران در
صلح و صفا باشد " .
در اينجا بار ديگر احتياج بشر را به " دين " احساس می‏كنيم ، چون رام‏
كردن و مطيع ساختن احساسات اماره بشر از عهده هر قوه و قدرت ديگر خارج‏
است ، هر قوه و قدرت ديگر مقهور و آلت هوا و هوس بشر واقع می‏شود ،
خواه آنكه آن قدرت زور باشد و يا علم و يا چيز ديگر . وقتی كه " علم و
مال و منصب و جاه و قران فتنه آرد در كف بد گوهران " و همه اينها به‏
منزله آلت قتاله و تيغی بوده باشد كه در كف زندگی مست بدهيم پس بايد
فكر ديگری كرد . رام كردن و مطيع ساختن سركشيها و طغيانهای نفسانی بر ضد
عقل و اخلاق كار عقل و تدبير نيست . به قول مولوی :
كشتن اين ، كار عقل و هوش نيست
شير باطن سخره خرگوش نيست
دوزخ است اين نفس و دوزخ اژدهاست
كو به درياها نگردد كم و كاست
هفت دريا را در آشامد هنوز
كم نگردد سوزش آن خلق سوز
عالمی را لقمه كرد و در كشيد
معده‏اش نعره زنان هل من مزيد