دستور بدهيد قرض من را بدهند . فرمود : چقدر مقروضی ؟ گفت : صد هزار
درهم . فرمود : چقدر زياد ! بعد فرمود : متأسفم كه اينقدر تمكن ندارم كه
همه قرضهای تو را بدهم ولی همينكه موقع حقوق و تقسيم سهميهها شد من از
سهم خودم تا آن اندازهای كه مقدور است خواهم داد . عقيل گفت : سهم تو
كه چيزی نيست ، چقدرش را میخواهی خودت برداری و چقدرش را به من بدهی
، دستور بده از بيت المال بدهند . فرمود : بيت المال كه ملك شخصی من
نيست ، من امين مال مردمم ، نمیتوانم از بيت المال به تو بدهم . بعد كه
ديد عقيل خيلی سماجت میكند از همان پشت بام كه به بازار مشرف بود و
صندوقهای تجار ديده میشد به صندوقهای اشاره كرد و فرمود : من يك پيشنهاد
به تو میكنم كه اگر عمل كنی همه قرضها را میدهی و آن اينكه اين مردم
تدريجا به خانهها میروند و اينجا خلوت میشود و صندوقهاشان كه پر از در
هم و دينار است اينجا هست ، همينكه خلوت شد برو و اين صندوقها را خالی
كن و قرض هايت را بده . عقيل گفت : برادر جان سر به سر من میگذاری ،
به من پيشنهاد دزدی میكنی ، مگر من دزدم كه بروم مال مردم بيچارهای را كه
راحت در خانه های خود خوابيدهاند بزنم ؟ ! فرمود : چه فرق میكند كه از
بيت المال به ناحق بگيری و يا اين صندوقها را بزنی ، هر دو دزدی است .
بعد فرمود : پيشنهاد ديگری به تو میكنم ، در اين نزديكی كوفه شهر قديمی
حيره است و مركز بازرگانان و ثروتمندان عمدهای است ، شبانه دو نفری
میرويم و بر يكی از آنها شبيخون میزنيم . عقيل گفت : برادرجان من از
بيت المال مسلمين كمك میخواهم و تو اين حرف ها را به من میزنی ؟ !
فرمود : اتفاقا اگر مال يك نفر را بدزدی
|