او را وادار می‏كند كه قدری چنين باشد درون انسان ، انسان را به بدی‏
می‏كشاند و گاهی جبر ، انسان را به خوبی دعوت می‏كند مثلا وقتی كه انسانها
در مقابل طبيعت و حيوانات درنده قرار گرفتند متوجه شدند اگر با هم‏
قرارداد صلح اجباری نبندند نمی‏توانند از خودشان دفاع كنند ، لذا اجبارا
بر خودشان تحميل كردند كه يك زندگی اجتماعی داشته باشند و با هم براساس‏
عدالت رفتار كنند چون نفع همه در آن است پس جبر بيرونی انسان را وادار
كرد كه خوب باشد ، مثل دولتهای ضعيفی كه در مقابل يك دولت قوی ، پيمان‏
صلح و دوستی می‏بندند تا از شر او محفوظ بمانند و اگر روزی دشمن مشترك از
بين رفت بين خودشان جنگ در می‏گيرد هر جمعی به آن دليل جمع است كه‏
مقابل يك ضد قرار گرفته ، يعنی اگر او نباشد اينها با هم خوب و متحد
نيستند و اگر جمعی دشمنش را از دست بدهد به تفرقه بدل می‏شود ، دو گروه‏
می‏شوند و باز اگر يكی از اين دو گروه از بين رفت آن يكی دو دسته می‏شود و
همين طور اگر ادامه پيدا كرد و دو نفر ماندند باز با يكديگر می‏جنگند و
قوی تر می‏ماند ( اين مسئله همان داروينيسم اجتماعی است كه از نظريه‏
تنازع بقاء داروين ، وقتی كه آن را به غلط در مورد جامعه بشری تعميم‏
دادند ، حاصل شد ) .
بسياری از فيلسوفان ماترياليست دنيای قديم و شمار كمتری از
ماترياليستهای دنيای جديد چنين نظريه ای داشته اند ، و با بدبينی كامل به‏
طبيعت بشر می‏نگريسته اند اينها بشر را قابل اصلاح نمی‏دانند و به تز اصلاحی‏
قائل نيستند و ارائه تز اصلاحی از نظر آنان معنا ندارد و مثل اين است كه‏
كسی برای عقرب قانون وضع كند تا خوب شود و