يا نمیرسد همه را بياوريد كنار يكديگر بگذاريد آنوقت ببينيد به نتيجه
میرسد ؟ البته اين مطلب پاسخ دارد كه بيان میشود . مسئله وراثت را
انباذ قلس مطرح نكرده است ولی مقصودش همين بوده است . ( همين حرفی كه
داروين گفته است ) كه يك فردی كه قابل بقاء بود خصلت و خاصيت خود را
به نسل خود ارث میداد ، بعد ديگر يك رشته جديد در طبيعت پيدا میشد .
از اين نظر قابل بقا بودند . بعد در نسلهای آنها افرادی بوجود میآيند كه
از يك نظر ديگر ضعف دارند ، و همگی در طبيعت از ميان میروند تا باز
يك فردی بوجود میآيد كه او اصلح است برای بقاء ، و آن اصلح باقی میماند
. لذا گفته طبيعت در ابتدا افرادی را به وجود میآورده كه مانند اين
افراد كاملی كه ما اكنون در طبيعت میبينيم نبودهاند ( اين مطلب هم با
نظريات امروز منطبق است ) . و بسا هست كه حيوان مثلا در قديم بچهای از
وی متولد میشد كه نصف او بز بوده و نصفش آهو ، اينجور نبوده كه طبيعت
بطور منظم اين حيوانات را به وجود بياورد و بز بز بزايد و آهو آهو .
اين مهمترين استدلالی است كه امروزیها ، طبيعيون و ماديون امروز در رد
نظريه الهيون اقامه میكنند . طبيعيون جديد به پيروی از " هيوم "
فيلسوف انگليسی بر اساس اينگونه سخنان نظر كسانی را كه قائل به وجود
نظم و نظام در عالم هستند و میگويند نظم و نظام دلالت میكند بر وجود صانع
، رد میكنند ، بعد هم كه نظريه داروين پيدا شد ، نظريه هيوم بيشتر مورد
تأييد قرار گرفت . بعد " انباذقلس " گفته است : ( 1 )
پاورقی :
[ 1 ] معلوم میشود كه در سخنان انباذقلس خيلی از اين سخنانی كه امروز
میگويند بوده است ، با يك تفاوت كه نظر انباذقلس از نظرهای امروزيها
عالیتر است . فلاسفه امروز غرب بيشتر شيوه فكرشان كلامی است ، يعنی وقتی
میخواهند اصل غائيت را نفی كنند آنطور نفی میكنند كه يك متكلم آن را
نفی میكند ، ولی انباذقلس آنطور نفی میكند كه يك فيلسوف نفی میكند .
از نظر انباذقلس شكی در اين جهت نيست كه ما آنچه را كه بايد بی غايت
در نظر بگيريم طبيعت است ، معنی ندارد كه ما ماوراء طبيعت را مستقيما
در امر طبيعت دخالت بدهيم و بگوئيم آيا خدا در اين كار دخالت دارد يا
ندارد . اين مسئله در آنوقت اينطور مطرح نبوده بلكه به اين صورت مطرح
است كه آيا طبيعت هدف دارد يا هدف ندارد ؟ ولی امروزيها مثل " راسل
" وقتی >