كه میخواهد آن از ميان برود . او در عالم شعور و ادراك خودش برای لذتی
كار میكند يا برای رفع رنجی كار میكند . اما در واقع نه لذت و نه رنج او
هيچيك اصالت ندارد بلكه اصل آنست كه طبيعت نياز خود را برآورد و به
خواسته خود برسد و اين لذت و رنج برای اين اختراع شده است كه طبيعت
غير شاعر به مقصد خودش برسد . اگر انسان اين رنج و لذت را درك نكند و
صرفا بخاطر مصالح طبيعت و بدن بخواهد كار كند ، انسان 20 سال هم زندگی
نمیكند . يعنی اگر انسان از گرسنگی رنج نبرد و اگر از غذا خوردن لذت
نبرد و فقط بخواهد به فلسفه اينكه من میخواهم زنده بمانم مثل يك ماشين
كه احتياج دارد به بنزين بايد بنزين به او بزنيم ، انسان حساب كند كه
روزی سه بار بخواهد بنزين بزند ، مرتب بخواهد سر سفره بنشيند و با اين
دهان و دندان خودش غذاها را بجود و بلع كند ، میگويد چه كار پر زحمتی
است ، اصلا زندگی ارزش اين زحمت را ندارد . ولی وقتی كه اين لذت
برايش موجود بود خودش هدفی برای زندگی میشود ، هدف زندگی برای او همين
خوردن میشود . در صورتيكه طبيعت هدف ديگری دارد . و مثل اين است كه
اين لذت را در كام ادراك انسان ريخته برای اينكه به مقصد خود برسد و
كار خود را انجام دهد .
بالاتر از آن اينكه فرض كنيد طبيعت در جستجوی اين است كه میخواهد نوع
ادامه پيدا كند . حالا اگر لذت و رنجی نمیبود و میآمدند بصورت يك فكر و
فلسفه به مردها و زنها میگفتند شما بيائيد با يكديگر ازدواج كنيد ، به زن
میگفتند تو نه ماه اين بچه را در رحم خود نگاهدار بعد وضع حمل كن بعد بچه
را نگاهداری كن و سالها زحمت اين بچه را بكش برای اينكه میخواهد نوع
انسان ادامه پيدا كند میگفتند میخواهيم هرگز ادامه پيدا نكند . همان نسل
اول نوع انسان منقرض میشد . ولی وقتی اين لذتها را در دستگاه ادراكی
انسان قرار دادند ، اصلا خود اين كارها برای انسان هدف میشود و او به
خيال خودش دارد ازدواج میكند كه لذت بيشتری از زندگی ببرد ، و میگويد
زندگی همينهاست و لذت زندگی در همينهاست . ولی خودش نمیداند كه الان
در استخدام طبيعت است و طبيعت به اين شكل او را استثمار و استخدام
كرده برای هدفهائی . اين
|