واحد . مثلا اگر بگوئيم جسم يا متحرك است يا غير متحرك ، اين معنای‏
تحرك ، مستوعب است يعنی خارج از جسم نيست ( يعنی جسم حاصر آن است )
اما لازم نيست يعنی ممكن است كه يك جسم گاهی متحرك باشد و گاهی ساكن ،
پس حركت هيچگاه نمی‏تواند فصل جسم باشد .
3 - عروض اين مقسم لازم ، به تبع امر ديگر نباشد .
مثال : در طبيعت يك جنس داريم به نام " الف " كه شی‏ء " ج "
مقسم لازم الف است ( يعنی هر جا كه متحد با الف است هيچگاه از آن جدا
نمی‏شود ) اما در عين حال عروض اين " ج " بر " الف " ، اولا و
بالذات نيست ، بلكه بواسطه و بتبع يك امر ديگر است . مثلا اگر بگوئيم‏
جوهر يا قابل حركت است يا غير قابل حركت ، اين تقسيم درست است و لازم‏
هم هست يعنی جوهری كه قبول حركت می‏كند هميشه قابل است و جوهری كه قبول‏
حركت نمی‏كند مثل مجردات هميشه همينطور است . اما " قابل الحركه "
فصل جوهر نيست ، زيرا جوهر بما أنه جوهر قابليت حركت بخود نمی‏گيرد
بلكه چون جسم می‏شود قابل حركت می‏شود ، پس قابليت حركت بتبع جسميت‏
عارض بر جوهر می‏گردد .
اصولا اگر " ج " عارض بر " الف " می‏شود چهار صورت قابل تصور است‏
:
1 - چون " الف " ، " الف " است " ج " عارض آن می‏شود .
2 - چون " الف " تحت يك معنی اعم از خود قرار دارد ، " ج "
بخاطر آن معنای اعم از " الف " عارض آن می‏شود .
3 - " ج " عارض می‏شود به سبب امر اخص از " الف " .
4 - " ج " عارض می‏شود به سبب امر مساوی با " الف " .
مثال : انسان يك موجود عارف است يعنی موجودی است كه در ذات او
علاقه بخدا وجود دارد . كه انسان است ، عارف است . اما ذكورت ( يعنی‏
مرد بودن ) كه عارض انسان می‏شود از آن جهت عروض اين حالت بر انسان از
جهت خود انسان است يعنی انسان از آن جهت است كه انسان حيوان است نه‏
بخاطر اينكه انسان ، انسان است . ذكورت از مختصات انسان نيست ، پس‏
عروض ذكورت