شد كه اصل بر تغيير است و ثباتی در كار نيست ، معلوم شد كه بجای بودن
يا نبودن ، شدن حاكم است . آنچه هست ، بودن نيست شدن است ، و شدن جمع
ميان بودن و نبودن است . يعنی از تركيب و جمع ميان بودن و نبودن شدن
حاصل میشود . هگل خود منطق و فلسفه خاصی داشته و مفهوم وجود و مفهوم عدم
را با يكديگر تركيب كرده تا از آن صيرورت بوجود بيايد ، البته او
میگويد كه اين مفهومها منطبق با خارجند و در خارج هم حقيقت وجود و
حقيقت عدم كه تركيب شوند صيرورت بوجود میآيد . اما چون گذشتگان اشياء
را ثابت میپنداشتند قائل به هوهويت بودند و میگفتند او اوست . بنابر
اصل ثبات هر چيزی خودش خودش است ولی بنابر اصل حركت هر چيزی خودش
خودش نيست . اگر شیء اصلا ثابت نبود در هر لحظهای خودش غير خودش است
، چون تغيير میكند و تغيير اساسش بر غيريت است ، تغيير يعنی غيريت ،
ذات حركت ذات مغايرت و غيريت است و گفتيم كه حتی بعضی اساسا حركت
را به غيريت تعريف كردهاند و گفتهاند حركت يعنی غيريت ، يعنی اينكه
شیء هميشه خودش نباشد و غير خودش باشد ، غير آن ذات جای خود ذات را
بگيرد و اصلا معنای حركت همان طی طريق غيريت است و بس . پس بنابر اصل
حركت همانطور كه امتناع جمع ميان نقيضين صحيح نيست ، اصل هوهويت نيز
صحيح نمیباشد و بجای آن اصل غيريت در كار میآيد . و آن وقت آن تفكری كه
به قول اينها اساسش بر ثبات بود و اصل امتناع اجتماع نقيضين و اصل
هوهويت را بر اصل ثبات مبتنی كرده بود باطل میشود . بعد اسم آن تفكر را
تفكر متافيزيكی گذاشتند و گفتند تفكر متافيزيكی اشياء را ثابت میبيند و
به همين علت جمع ميان نقيضين را امر محالی میداند و هوهويت را امر
محققی میشمارد .
گفتيم كه مطلب چنين نيست . تمام اين مقدمات مخدوش است . اينكه
تفكر قديم مبتنی بر ثبات بود مخدوش است و چنين چيزی نيست و اصلا اصل
ثباتی وجود نداشته ، حتی خود ارسطو لااقل در چهار مقوله قائل به حركت بود
، اشياء را به ساكن و متحرك تقسيم میكرد ، نه اينكه همه چيز را ساكن
میديد . بعدها اصل حركت بيشتر جا باز كرد تا به آنجا رسيد كه در طبيعت
هيچ چيز ثابت
|