غايتی غايت داشته باشد اين به جائی منتهی نمیشود لازم میشود كه اساسا
غايتی در كار نباشد چون اگر غايتی غايت داشته باشد و آن غايت هم غايت
ديگری داشته باشد پس هيچكدام از آنها اصالت ندارد وقتی هيچكدام اصالت
ندارد پس هيچكدام غايت ندارد . يعنی اگر فاعلی الف را بخاطر ب بخواهد
و ب را بخاطرج وج را بخاطر د . . . يعنی هيچكدام را به خاطر خودش
نخواهد و همه را به خاطر شیء ديگر بخواهد و بعد هم به هيچ جائی منتهی
نشود ، لازم میآيد كه اصلا غايتی در كار نباشد و تسلسل است و محال .
جواب اين اشكال خيلی واضح است . كسی نگفته است كه هر مطلوبی برای
مطلوب ديگری است . صحبت در اين است كه فعلی را كه طبيعت انجام میدهد
برای يك مطلوبی انجام میدهد . آن مطلوب ممكن است " لذاته " باشد و
ممكن است مطلوب " لغيره " باشد و هر مطلوب لغيره منتهی میشود به
مطلوب لذاته . مثلا كسی كه بيمار است و دوا استعمال میكند ، اگر از او
بپرسند چرا دوا میخوری ؟ میگويد برای اينكه صحت خود را باز يابم . حالا
اگر باز بپرسند برای چه صحت خود را باز يابی ؟ میگويد اينكه ديگر سؤال
ندارد ، صحت ، بالذات مطلوب انسان است يا اگر جلوتر هم برود میگويد
برای اينكه بر اثر بيماری رنج میبرم و در اثر صحت آسايش میيابم . اگر
بپرسند چرا میخواهی از رنج آسوده شوی و چرا میخواهی از زندگی لذت ببری ؟
خواهد گفت اين ديگر چرا ندارد ، اين مطلوب بالذات انسان است و چيزی
نيست كه انسان آنرا برای چيز ديگری بخواهد يا ضرورتی داشته باشد كه
انسان آنرا برای چيز ديگری بخواهد . اين حرفی است كه در جاهای ديگر هم
هست . طبيعت هميشه حركت میكند بسوی غايتی وقتی به غايت خود رسيد به
كمال خود رسيده است ، وقتی به كمال خود رسيد ديگر ضرورتی ندارد كه برای
كمال هم كمال ديگری باشد . اگر كمال واقعی باشد و كمال اولی او باشد ( نه
كمال اولی در باب حركت بلكه كمال اولی در مقابل كمال ثانی ، كه اعراض
را میگويند كمال ثانی ) ، اگر يك شیء كمال اولی يك شیء ديگری باشد او
میشود مطلوب بالذات آن شیء . بنابراين ضرورتی ندارد كه برای او هم
غايت ديگری باشد .
|