گرفت كه چون فرد محسوس دارد بذاتها اعتبار دارد كه اگر فرد محسوس‏
نمی‏داشت اعتباری نداشت . نه ، اگر فرد محسوس نمی‏داشت ما نيازی به اين‏
اعتبار نداشتيم . [ اين اعتبار ] مال طبيعت لا بشرط است . می‏خواهد بگويد
طبيعت بما هو هو چه اقتضائی دارد ، اقتضای مادی بودن را يا اقتضای ديگر
. [ و اگر اين طبيعت محسوس مباين با آن مفارق باشد ، در اين صورت‏
تعليميات معقوله غير از اموری است كه ما تعقل كرده‏ايم و برای اثبات‏
آنها نيازمند دليل جديدی هستيم ] ما از راه همين محسوسات آنها را اثبات‏
می‏كنيم و برهانی كه اقامه می‏كنيم از همين طريق است . و اگر ما احتياجی‏
به دليل جداگانه داشته باشيم از نو بايد اشتغال پيدا كنيم كه آيا افراد
ديگری غير از اين افراد هست يا نه ، و آيا آن افراد مجردند يا مجرد
نيستند . [ سپس مشغول توجه به حال مفارقت آنها شويم . و اينكه آنها به‏
بيان جاودانگی اين صور مجرد پرداختند به معنی بی نيازی از اثبات اصل‏
وجود آنها نمی‏باشد و اينكه در عمل بحث از بيان مفارقت آنها را مقدم بر
اثبات آن مفارقات داشته‏اند موجب اطمينان نمی‏گردد ] .
" و ان كانت مطابقه مشاركه له فی الحد فلا يخلو : اما أن تكون هذه‏
التی فی المحسوسات انما صارت فيها لطبيعتها وحدها ، وكيف يفارق ما له‏
حدها ؟ و اما أن يكون ذلك أمرا يعرض لها بسبب من الاسباب ، وتكون هی‏
معرضه لذلك ، وحدودها غير مانعه عن لحوق ذلك اياها ، فيكون من شأن تلك‏
المفارقات أن تصير ماديه ومن شأن هذه الماديه أن تفارق ، و هذا هو خلاف‏
ما عقدوه وبنوا عليه أصل رأيهم " .
اين فرض اصلی است [ كه اگر آن تعليميات مفارق در حد و ماهيت با
محسوسات يكی هستند ، از دو حال خارج نيست : يا چنين است كه اين‏
تعليميات محسوس ] طبيعتشان اقتضا كرده كه محسوس و مادی باشند ، [ يا
امری كه عارض آنها شده است ] . اگر طبيعت اقتضا كرده پس اين مفارق‏
چگونه توانسته از اينها جدا شود ؟ و حال آنكه [ مادی بودن ] مقتضای ذات‏
آنها است ، الذاتی لا يختلف ولا يتخلف . [ و اما اگر به سبب امری عارضی‏
باشد ، ] كه منظور از امر عارضی امر خارجی و سبب خارجی است ، در اين‏
صورت آن طبيعت و ذات