چيستی می‏ناميم . و حيثيت ديگر حيثيتی است كه آن را هستی می‏ناميم . و به‏
همين دليل ما درباره اشيائی كه تعريفی از آنها داريم ( و ماهيتشان را
می‏شناسيم ) شك می‏كنيم كه آيا هست يا نيست . مثلا آيا ماده وجود دارد يا
ندارد ؟ روح وجود دارد يا ندارد ؟ يعنی تعريفی از اشياء داريم و بعد در
مورد آن چيزی كه تعريفش را داريم بحث می‏كنيم و می‏پرسيم كه آيا آن شی‏ء
وجود دارد يا ندارد . ماهيت همان است كه به منزله تعريف شی‏ء است ، كه‏
گاهی وقتها موضوع برای هستی است و گاهی وقتها موضوع برای نيستی است .
می‏گوئيم اين شی‏ء وجود دارد يا آن شی‏ء وجود ندارد . هستی هم كه مفهوم واضح‏
و روشنی دارد . تصور " هست " و " نيست " در جملات " فلان شی‏ء هست‏
" يا " فلان شی‏ء نيست " به اندازه‏ای واضح و روشن است كه هر بچه‏ای هم‏
آن را درك می‏كند . بلكه تمام قضاوتهائی كه ذهن انسان درباره اشياء دارد
، در واقع براساس هستی و نيستی است . و تمام قضايای فكری انسان براساس‏
هستی و نيستی است .
در ميان اشيائی كه در دنيا قائل بوجود آنها هستيم ، انواعی وجود دارد ،
مثلا انواعی از حيوان وجود دارد : نوع انسان ، نوع اسب ، نوع سگ و انواع‏
ديگر . اسب را نوعی غير از نوع انسان می‏دانيم ، افراد انسان و اسب را
افراد يك نوع نمی‏دانيم . ملاك اينكه اسب را يك نوع و انسان را نوع‏
ديگر می‏ناميم چيست ؟ ملاك آن همان معنی است كه برای اسب يك چيستی و
ماهيت قائل هستيم و برای انسان ماهيت و چيستی ديگر . والا اگر چيستی هر
دو يكی بود و در تعريف حيوانی كه چهار دست و پا راه می‏رود همان را
می‏گفتيم كه در تعريف حيوانی كه روی دوپا راه می‏رود می‏گوئيم ، دو نوع‏
بودن آنها معنی نداشت ، ديگر انواع در عالم معنی نداشت ، و در نتيجه‏
تبدل نوعی به نوع ديگر معنی نداشت . پس اگر از انواع سخن می‏گوئيم و
تبدل انواع يا ثبات انواع را مطرح می‏كنيم [ براساس تفاوت ماهيات و
چيستيها است ] . اينكه از كميت يا كيفيت می‏گوئيم و يا از تبديل كميت‏
به كيفيت می‏گوئيم ، خود دلالت می‏كند بر اينكه اموری كه نام