و شروع به تعريف آن كنيد : يك وقت چنين تعريف میكنيد كه مغناطيس
فلزی است كه آهن را جذب میكند . اين تعريف بر مغناطيس در دست شما
صدق نمیكند ، زيرا در دست شما آهنی وجود ندارد كه آن را جذب كند . يك
وقت هست كه میگوئيد اين مسامحه در تعبير است كه میگوئيم مغناطيس فلزی
است كه آهن را جذب میكند . [ در تعريف دقيق ] میگوئيم اين فلز به حيثی
است كه اگر در جائی قرار بگيرد كه در نزد يكی آن آهن باشد ، آهن را جذب
میكند . پس نمیگوئيم اين فلزی است كه بالفعل آهن را جذب میكند . اگر
چنين بگوئيم ، پس اين مغناطيسی كه الان در دست من است ، اساسا مغناطيس
نيست ، چون آهنی وجود ندارد كه آن را جذب كند . ولی تعريف مغناطيس
چنين نيست كه بالفعل آهن را جذب میكند . بلكه اين فلز به نحوی است كه
اگر در جائی قرار بگيرد كه در آنجا آهن وجود داشته باشد و آهن در نزديكی
آن باشد آهن را جذب میكند. اين تعريف بر آهن در دست شما هم صادق است.
درباب جوهر هم شما يك وقت میگوئيد الموجود لافیالموضوع . موجودی كه
بالفعل در موضوع نباشد ، به اين معنا يا خداوند موجودی است كه بالفعل در
موضوعی هست ، يا بالفعل در موضوعی نيست . اگر تعريف جوهر اين جور باشد
، بايد خود موجوديت هم در تعريف جوهر باشد . و حال آنكه در شرط هيچ
جوهری نيست كه موجود باشد . جوهر ماهيتی است كه ممكن است موجود باشد و
ممكن است معدوم باشد . مثلا مغناطيس جوهری است كه اگر معدوم باشد باز
هم تعريف مغناطيس برايش صادق است . مغناطيس جوهری است كه اگر وجود
داشته باشد و نزديك آهن باشد آهن را به خود جذب میكند . تعريف جوهر
اين است كه او ماهيتی و ذاتی است كه آن ذات به نحوی است كه اگر وجود
پيدا كند در موضوع وجود پيدا میكند . پس شرط جوهر بودن اين است كه يك
ذات و ماهيتی باشد كه آن ذات و ماهيت اگر وجود پيدا كند . چنين است .
پس آن موجودی كه اصلا ذات و ماهيتی ندارد و " اگر " در او فرض نمیشود
، وجود
|