اگر يك شیء حركت كرد و متحرك شد ، نمیتواند متحرك لداته باشد . يعنی
همان ذاتی كه حركت را قبول میكند نمیتواند محرك باشد . البته باز اينجا
هم اين حرف را نمیگويند كه محرك بايد وجود جداگانهای از متحرك داشته
باشد . نه ، ممكن است كه محرك و متحرك در وجود با همديگر متحد باشند ،
ولی در عين حال كه متحد هستند دو حيثيت بايد داشته باشند مثلا ممكن است
كه يك شیء دارای قوهای باشد كه به اعتبار آن قوه محرك باشد ، و به
اعتبار اندام خودش متحرك باشد . اين مانعی ندارد . مثلا يك سنگی كه از
بالا در حال افتادن است، به عقيده اين فلاسفه، هم محرك است و هم متحرك.
طبيعتی كه در اين سنگ هست ، قوهای كه در اين سنگ هست ، صورت جسميه
سنگ را به حركت درمیآورد . يعنی اينجا نيز دو چيز است .
در اين جور موارد انسان فكر میكند كه هميشه دو طرف اضافه متغاير است
. و بسا هست كه بعدا انسان فكر میكند كه هر جا دو اضافه مختلف بخواهد
باشد ، بايد كه آن دو طرف اضافه متغاير باشند . از جمله مثلا در عالم و
معلوم . فكر میكند كه بايد يك ذات عالم باشد و ذات ديگری معلوم . يا
يك شیء از يك حيث و به وسيله يك قوه عالم باشد ، و خودش از حيث
ديگر معلوم باشد .
ولی مطلب اين جور نيست . صرف اضافه اقتضای مغايرت ندارد . هر جا
مغايرت است به دليل ديگری مغايرت است . ما اين مطلب را قبل از اين
كه در مورد ذات واجبالوجود بحث كنيم ، در مورد انسان بحث میكنيم .
ببينيم در انسان علم و عالم و معلوم يكی است يا نيست . مقصود در علم
انسان به ذات خودش است ، در آگاهی انسان به ذات خود . اگر در اين
مورد خوب توجه كنيد مطلب خيلی زود روشن میشود . ما بايد يك خورده
بيشتر روی آن بحث كنيم .
|