هست وصف می‏كند . چنان توصيف می‏كند كه انسان در آن معجب می‏شود و
می‏گويد : از زبان [ طبيعت ] دارد حرف می‏زند !
اما يك نفر چيزی را ابداع می‏كند . يعنی چيزی را كه وجود ندارد ، او در
عالم ذهن خودش فكر می‏كند و می‏گويد اين جور چيزی هم بايد وجود داشته باشد
، و آن چيز را خلق می‏كند ، و حال آن كه در خارج چنين چيزی وجود ندارد .
مثل استعارات تخييليه‏ای كه معمولا در علوم ادبی می‏گويند ، يا اغلب اشعار
شاعران . شاعران اغلب چيزی را كه وجود ندارد خلق می‏كنند . مثلا چيزی را
به چيزی تشبيه می‏كنند در صورتی كه آن مشبه به اصلا وجود ندارد . می‏گويد
اگر چنين چيزی وجود داشته باشد ، اين امر شبيه آن است . [ مانند : ]
وكأن محمر الشقي
ق اذا تصوب أو تصعد
اعلام ياقوت نشر
ن علی رماح زبرجد ( 1 )
می‏گويد اين گل شقايق قرمز ، وقتی كه با حركت باد ، بالا می‏رود و پائين‏
می‏آيد ، گوئی پرچم‏هائی از ياقوت قرمز است كه بر روی نيزه‏هائی كه از
زبرجد ساخته شده‏اند ، قرار داشته باشند . زبرجد سبز است و ياقوت قرمز .
اين ديگر تخيل است ، يعنی در طبيعت نيزه‏ای كه از زبرجد ساخته باشند و
پرچمی كه از ياقوت ساخته باشند ، و آن پرچمهای ياقوتی را بر روی آن‏
نيزه‏ها قرار داده باشند ، نيست . ولی شاعر وجود آن را تخيل می‏كند و بعد
شقايق را به آن تشبيه می‏كند . اين خلاقيت است ، ولی خلاقيت خيال . سعدی‏
شعری دارد و می‏رسد به آنجا كه می‏گويد :
پستان يار در خم زلف تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس
در طبيعت گوی عاج وجود ندارد . ولی اگر ما فرض كنيم كه در طبيعت‏

پاورقی :
1 - [ اسرارالبلاغة جرجانی ، چاپ دانشگاه تهران ، ص 94 ] .