فلك نيز فلك ديگری احاطه دارد و بر آن نيز فلك ديگر تا به نه فلك‏
می‏رسد . اين افلاك مانند پوست پياز بر يكديگر احاطه پيدا كرده‏اند . آن‏
دانشجو اينها را می‏آموخت و با اعتقاد راسخ به آن علم پيدا می‏كرد . اينجا
" كون شی‏ء من شی‏ء " هست ، يعنی كون العالم من الجاهل ، قبلا جاهل بوده‏
و حالا عالم شده . اما اين علمش در عين اينكه علم است به اين معنا كه‏
قطع و جزم است و شكی در آن ندارد ، در عين حال جهل مركب است . اين‏
اعتقاد ، دانستن نيست ، يك سلسله خطاهائی است كه در ذهنش آمده است و
اشتباهاتی است كه برای او پيدا شده است . نمی‏توانيم بگوئيم " كون شی‏ء
من شی‏ء " نيست ، اگر نباشد بايد حالش هيچ فرقی نكند ، در حالی كه فرق‏
كرده و از نظر خودش عالم كاملی شده . می‏شود گفت كه مثلا بطلميوس عالم‏
نبوده ؟ عالم بوده ، در عين حال ما نمی‏توانيم . علمی را كه صددرصد خطا
بوده كمال بدانيم . بنابراين ارسطو اين قسم را ذكر نكرده و فقط يك قسم‏
آن را ذكر كرده است .

ايراد سوم

ثالثا ايراد ديگری كه بر بيان ارسطو در اينجا هست اينست كه ارسطو
درباب استحاله چنين گفت كه موردی كه علی سبيل الاستكمال نيست حتما علی‏
سبيل‏الاستحاله است ، يعنی حتما زوال يك شی‏ء و عروض شی‏ء ديگر می‏باشد .
در حاليكه ما يك قسم ديگر داريم كه نه می‏توانيم بگوئيم علی سبيل‏الاستكمال‏
است و نه علی سبيل‏الاستحا له ، آن شق ديگری است و داخل در هيچ يك از
اين دو مورد نيست و در عين حال " كون شی‏ء من شی‏ء " هست .
ببينيد ، گفتيم كه استحاله وقتی است كه عنصری به عنصر ديگر كه در عرض‏
او است تبديل شود يعنی صورت آن عنصر اول زايل شود و صورت عنصر دوم‏
پيدا گردد . احيانا درباب مركبات هم شايد بگويند كه وقتی مركبی تبديل‏
به مركب ديگری كه در عرض او است می‏شود ، صورت مركب اول زايل می‏شود و
صورت