شده ، قدرت كه پيدا شده تحول پيدا شده است ماركس به اين مطلب تكيه‏
ندارد پس به چه جهت تكيه دارد ؟ برای يافتن پاسخ اين سؤال لازم است‏
سؤال ديگری را پاسخ گوييم و آن اين است كه آيا نظريه ماديت تاريخی‏
ماركس از يك نوع روانشناسی يا بينش خاص فلسفی درباره انسان پيدا
می‏شود يا از يك نوع جامعه شناسی ناشی می‏گردد ؟ بيانی كه قبلا عرض كردم‏
تقريبا همان شق اول بود ، می‏گويد همين طور كه در طبيعت ، اصل ماده است‏
و معنا فرع ، در انسان هم از نظر محركات انسانی ، ماده اصل است و غير
ماده فرع ، يعنی يگانه محرك اصيل در انسان ، ماديات زندگی است ،
معنويات در انسان اصالت ندارد ، معنويات ، ساخته و تابع ماديات است‏
، و لهذا تمام انواع وجدانهای انسان يعنی وجدان فلسفی ، وجدان اخلاقی ،
وجدان هنری ، وجدان دينی و مذهبی ، همه تابع وضع معيشت او است .
اينها در نظريات ماركسيستها خيلی شكافته نشده خود ماركس هم اين‏
مطالب را نشكافته است و لهذا اكنون ماركسيستها خيلی مختلف توجيه‏
می‏كنند تا عصر ما بيشتر از همين جنبه توجيه می‏كردند ، يعنی می‏گفتند كه [
اين نظريه ] در مقابل نظريه فرويد [ است ] حتی برتراند راسل حرف ماركس‏
را همينطور توجيه می‏كند كه مثلا فرويد اصالت را در محركات انسان به‏
غريزه جنسی می‏داد و ماركس طبق اين نظريه اصالت را در محركات انسان به‏
غريزه مادی و اقتصادی می‏دهد .
اينجاست كه اگر ما حرف ماركس را اينجور توجيه كنيم امثال راسل رد
می‏كنند و می‏گويند خير ، اينطور نيست ، كما اينكه حرف فرويد هم درست‏
نيست ، حرف كسانی مثل بعضی از شاگردان فرويد ( آدلر و غيره ) هم كه‏
طرفدار اصالت قدرت بودند و می‏گفتند غريزه برتری طلبی يگانه غريزه اصيل‏
در انسان است درست نيست خود راسل معتقد است كه اين هر سه غريزه در
انسان اصالت دارد ، هيچكدام تابع ديگری نيست ، واقعا بعضی از فعاليتها
و حتی حركتهای بزرگ اجتماعی ناشی از غريزه