لذا يكی از ايرادهايی كه به ماركسيسم می‏گيرند همين است كه ماركسيسم خيلی‏
ساده انگاری كرده ، زيرا قانون قطعی برای علوم طبيعی حتی برای بيجانها
ادعا كردن كه بر اين بيجانها فلان قانون قطعيت دارد ، از نظر علم‏
بی‏احتياطی است تا چه رسد در مورد جاندارها و تا چه رسد در مورد انسان و
تا چه رسد در مورد جامعه انسان و تا چه رسد در مورد تاريخ جامعه انسان ،
كه كسی بيايد يك سلسله قوانين جزمی عرضه بدارد كه من قانون تاريخ را
كشف كردم ، علم اولين و آخرين تاريخ را كشف كردم ، همين است و همين نه‏
، اين جور نيست علم متواضع تر از اين است كه در هيچ موردی و به طريق‏
اولی در تاريخ ادعای جزم كند
بنابراين نقطه نظرها خيلی فرق می‏كند :
. 1 " تاريخ " علم نيست از آن جهت كه به رفتار انسان وابسته است و
رفتار انسان به عنوان يك موجود آزاد تحت ضابطه در نمی‏آيد پس تاريخ و
جامعه شناسی هيچكدام نمی‏تواند علم باشد .
. 2 " تاريخ " علم نيست از آن جهت كه علم در مورد اموری است كه‏
ايستا باشد ، اموری را كه در جريان است نمی‏شود تحت ضابطه و كليت در
آورد ، چون كأنه اينجور است كه علم به منزله نشانه گذاری است و روی شی‏ء
ساكن می‏شود نشانه گذاشت ولی روی شی‏ء متحرك نمی‏شود نشانه گذاشت ، پس‏
تاريخ نمی‏تواند علم باشد مثل معروفی ذكر می‏كنند ، می‏گويند كلاغ وقتی كه‏
گردو می‏دزدد می‏رود آن را در جايی كه مرز سايه و آفتاب است مخفی می‏كند
كه بعد بيايد بردارد و ببرد ، غافل از اين كه سايه ساكن نيست و حركت‏
می‏كند ، الان مرز سايه و آفتاب اينجاست ، يك ساعت ديگر كه بيايد جای‏
آن عوض می‏شود وقتی می‏آيد هر چه می‏گردد پيدايش نمی‏كند ، زيرا روی يك‏
امر ثابت می‏شود نشانه گذاری كرد ، روی يك امر متحرك نمی‏شود نشانه‏
گذاری كرد .