برای آگاهی پيش آمد ، و آن اين است كه در گذشته حتی تا دوره دكارت
انسان به اشياء كه نگاه میكرد ، به طبيعت كه نگاه میكرد فقط برای اين
بود كه طبيعت را بشناسد و درك كند و بفهمد ( مثلا میگويند ابوريحان همه
[ توصيه اش ] اين بود كه فهميدن از نفهميدن بهتر است : كدام دانستن
است كه بر ندانستن ترجيح نداشته باشد ؟ ) بعد كم كم يك مرحله ديگر از
آگاهی پيش آمد : " آگاهی انسان از تاريخ خود برای نفوذ در تاريخ "
يعنی قبلا چنين فكری وجود نداشت كه ما جريانی داريم به نام " تاريخ "
انسان اصلا آگاه نبود به تاريخ خودش تا چه رسد كه بخواهد در تاريخ نفوذ
كند يعنی بخواهد تاريخ را به اصطلاح در اختيار بگيرد ( 1 ) مؤلف مدعی
است كه اين امر از قرون هجدهم و نوزدهم پيدا شد كه به تاريخ به اين چشم
نگاه كردند كه تاريخ را بشناسند و در تاريخ نفوذ كنند به قول او عقل
انسان بعد ديگری پيدا كرد قبلا بعد عقل انسان اين بود كه فقط جهان را
بشناسد اما اكنون انسانها غير از جهان ، سرگذشت انسان را ، برای نفوذ در
همين سرگذشت و برای اين كه سرنوشت را به دست گيرند میشناسند : "
آگاهی به سرگذشت برای تسلط بر سرنوشت " میگويد كه اين ، مرحله ديگری
از تاريخ است .
از همين جاست كه كم كم وارد مسأله ماركسيسم میشويم ماركس جمله معروفی
دارد كه آن جمله مؤيد اين نظر است میگويد " ديگران گفته اند فلسفه
تفسير جهان است و من میگويم فلسفه تغيير جهان است " ( البته در اين
صورت " فلسفه ) ) معنی محدودتری پيدا میكند يعنی فقط فلسفه اجتماعی
میشود و شامل غير آن نمیشود ) مقصود او اين است كه ديگران به فلسفه فقط
به چشم تفسير نگاه میكردند يعنی میخواستند فقط بشناسند و
پاورقی :
. 1 مرحله سوم مرحله آگاهی از خود ( تاريخ خود ) است برای نفوذ در
تاريخ ( قرن هجدهم ) نظريه ماركس : فلسفه تغيير جهان است نه تفسير جهان
در واقع مرحله اول مرحله آگاهی از خود و محيط برای نفوذ در محيط است و
اين مرحله ، مرحله آگاهی از خود و جامعه خود است برای نفوذ در خود ( خود
اجتماعی ) و اين بعد جديدی است كه به عقل انسان میدهد .