می‏كنند و حتما تكامل يافته تر هستند بگذاريد مسأله ديگری را هم عرض كنم‏
.
در منطق ماركسيستها كلمه " حق و ناحق " و " بايد و نبايد " به آن‏
معنا معنی ندارد ما در منطقهای خودمان اين حرف را به كار می‏بريم ،
می‏گوييم : ( ( انسان بايد طرفدار فلان گروه باشد ، نبايد طرفدار فلان گروه‏
ديگر باشد " ، ( ( اين كار خوب است و آن كار بد است " اين با منطق‏
كسانی جور در می‏آيد كه انسان را محكوم يك جبر خاص زندگی نمی‏دانند ،
يعنی در مورد يك موجود آزاد است كه بايد و نبايد معنی دارد كه اين را
انتخاب كن نه آن را مقاله ششم " اصول فلسفه " بر اساس همين است كه‏
مفهوم خوبی و بدی ، و حسن و قبح و بايد و نبايد ، اينها از كجا و چگونه‏
پيدا شده اند ؟ در منطق اينها اصلا وجدان انسان خواه به آن علت روانشناسی‏
و خواه به آن علت اجتماعی ، به هر علت جبرا تابع شرايط محيط خودش است‏
، مثلا به كسی كه در طبقه استثمارگر است گفتن اينكه " خوب است چنين‏
كنی " يا " بايد چنين كنی " معنا ندارد ، زيرا او در آن طبقه و در آن‏
وضعی كه هست اصلا وجدانش آنطور است ، چون وجدان انسان مثل يك آينه‏
است كه در هر محيطی كه هست همان محيط خودش و منافع خودش را منعكس‏
می‏كند معنی ندارد كه آينه ای را بياورند در مقابل صورت من قرار دهند و
آينه ديگری را در مقابل صورت شما قرار دهند ، بعد به آينه ای كه در
مقابل من قرار دارد بگويند تو بايد صورت فلان كس را منعكس كنی و به‏
آينه ای كه مقابل شماست بگويند تو بايد صورت اين شخص را منعكس كنی‏
آينه در مقابل هر شی‏ء قرار گرفته نمی‏تواند غير از آن را منعكس كند لهذا
انسان نمی‏تواند جز از پايگاه طبقاتی خودش قضاوت كند اصلا فلسفه اينها
اين است كه انسان نمی‏تواند جز از پايگاه طبقاتی خودش قضاوت كند پس‏
سير تاريخ سيری است نظير حركت گياه آيا معنی دارد كه ما به يك بوته‏
گندم بگوييم ای گندم ! تو بايد امروز چنين باشی و فردا چنان ؟ ! او يك‏
سير جبری را طی می‏كند كه در آن ،