می‏شود . ديگر اينكه گفتيم درباب تضاد ، آن شكل خاص تضادی را كه هگل‏
گفته و بعد اينها گفته اند ، نه تنها ما قبول نداريم بلكه علم نيز
نمی‏تواند به اين شكل بپذيرد كه جريان و حركت طبيعت هميشه به اين نحو
است كه به سوی نفی خودش و به سوی ضد خودش انجام می‏گيرد و هميشه مرحله‏
بعدی نفی كننده مرحله قبلی است ، كه اينها خودشان هم بالاخره نتوانستند
اين را در طبيعت پياده كنند ، هر چه هم توجيه و تعبير می‏كنند جور در
نمی‏آيد ، و وقتی در طبيعت صادق نيست ديگر نوبت به فكر نمی‏رسد .
اينها را تقريبا در جلسات پيش هم عرض كرديم ، تكرار كرديم برای اين‏
كه بتر در اذهان متمركز بشود .
مسأله ديگر كه اين هم مهم است و اين هم مربوط به منطق ديالكتيك می‏شود
و باز اين هم اصالت فكر را به كلی نفی می‏كند اين است كه اينها اصل‏
تأثير متقابل را نيز كه در جلسات پيش شرح داديم به گونه خاصی تفسير
می‏كنند و همچنين آن را تعميم می‏دهند حتی به افكار و اصول حال ببينيم‏
نتيجه چه در می‏آيد ؟ گفتيم در اصل تأثير متقابل اينجور می‏گويند كه همه‏
اشياء در يكديگر مؤثرند اين معنايش اين است كه هر چيزی را در محيطش‏
بايد در نظر گرفت و در واقع همه چيز برای همه چيز محيط است و همه چيز
برای همه چيز محاط ، نه اينكه محيط يك چيز است و محاط چيز ديگر ، مثلا
اگر بگوييم اين محيط در من اثر می‏گذارد ولی من در اين محيط اثر نمی‏گذارم‏
غلط است اگر اين درخت جزء محيط من است من هم جزء محيط اين درخت هستم‏
آنگاه اين اصل را در مورد افكار هم ناچار سرايت می‏دهند و تصريح هم‏
می‏كنند ، كه نتيجه اش همان می‏شود كه فكر انسان هيچ اصالتی نداشته باشد
می‏گويند هر فكری صددرصد زاييده شرايط ذهنی و عينی خودش است و غير از
اين هم نمی‏تواند باشد ، فكر هر فيلسوفی ، فكر هر پيغمبری ، فكر هر مصلحی‏
، فكر هر بدخواهی و فكر هر نيكخواهی تابع شرايط ذهنی و عينی خودش است ،
يعنی سوابق ذهنی هر شخص به ذهن او يك رنگ خاص می‏دهد وقتی كه يك فكر
برای او پيدا می‏شود