روانشناسی بايد بگويد كه حتی عقل و برهان عقلی اصالت ندارد ، اينكه شما
میبينيد كه عقل در يك جا جزم حكم میكند ، شرايط اقتصاديش به او اجازه
میدهد ، اگر شرايط اقتصادی عوض شود عقل هم حتی در مبادی اوليه خود تجديد
نظر میكند وجدان اخلاقی در انسان اصالت ندارد بالاخره در اينجا هم يك نوع
بیاصالتی قائل است ولی ريشه بیاصالتی را نه جنبه روانشناسی انسان بلكه
جنبه خشونت و تحميل و جبری گری امور اقتصادی میداند و البته اين علی رغم
آنچه كه اريك فروم ادعا میكند ملازم است با اينكه برای انواع وجدانهای
انسان اصالت قائل نشود ، يعنی بايد بگويد وجدان دينی خواه ناخواه خودش
را [ با شرايط اقتصادی ] تطبيق میكند ، عقل خواه ناخواه خودش را تطبيق
میكند ، ذوق زيبايی خواه ناخواه خودش را تطبيق میكند ، و قهرا يك نوع
بیاصالتی در اينجا قائل است در اين صورت مسأله چنين میشود كه اين
تعبيری كه هميشه به كار میبرند كه از نظر ماركسيستها زيربنای جامعه
اقتصاد است [ مقصود از " زيربنا " چيست ؟ ] اگر بتوانيد ريشه لغت
فرنگیای را كه اين كلمه " زيربنا " از آن ترجمه شده به دست بياوريد ،
ببينيد ترجمه چه كلمه ای است و خواسته اند به چه تشبيه كنند ، [ مناسب
و بلكه لازم است ] ، چون يك وقت هست ما میگوييم " زيربنا " و
مقصودمان طبقه زيرين است ، مثل اينكه در يك ساختمان چند طبقه ، يك
طبقه زير قرار گرفته و طبقه های ديگر رو ، طبقه های رو متكی به طبقه زير
هست ولی طبقه زير متكی به طبقه های رو نيست ، يعنی اگر اين خراب شود
آن بالا خراب میشود ولی اگر بالا خراب شود اين خراب نمیشود ، اين شرط آن
هست ولی آن شرط اين نيست آيا ماركس كه گفته است " اقتصاد زيربناست
" میخواسته جامعه را تشبيه كند به يك ساختمان چند طبقه كه طبقه زيرينش
اقتصاد است و امور ديگر طبقاتی است كه روی اين طبقه ساخته شده و لهذا
اين كه متزلزل شود آنها متزلزل میشوند ، اين كه تغيير كند آنها متغير
میشوند ، اين كه حركت كند خواه ناخواه آنها بايد حركت كنند ؟ يا اين
كلمه " زيربنا " از اصطلاح خاص
|