میكنند به دليل اينكه عقيده مخالف را رد میكنند اين امر در خيلی موارد
پيش میآيد : دو عقيده است ، انسان به اشكالات يكی توجه میكند ، به آن
عقيده گرايش پيدا میكند ، در صورتی كه برای اثبات يك عقيده ، اشكالات
عقيده مقابل كافی نيست بلكه خود آن عقيده بايد ثابت شود مؤلف میگويد :
" اگر بخواهيم در تاريخ به وقايع جزئی اكتفا كنيم پس مورخ میشود "
وقايع نگار " پس چنين تاريخی مفيد نيست " اين كه محذور نشد بسيار
خوب ، مفيد نباشد مگر ما از اول قول داده ايم كه تاريخ بايد به اين
صورت در بيايد تا اين بشود يك محذور ؟ ! مگر كسی میگويد تاريخ جز وقايع
جزئی هيچ ضابطه ديگری پيدا نمیكند ؟ !
از طرف ديگر میگويد : " حال اگر تاريخ را كلی گرفتيم تاريخ زياد
انتزاعی میشود " بسيار خوب زياد انتزاعی بشود اين كه حرف نشد اصل
مطلب اين است كه ما در موارد ديگر كه ضابطه كلی به دست میآوريم ، اين
ضابطه در واقع از چه به دست میآيد ؟ اينجا آن بيانی كه فلاسفه ما میكنند
خيلی رساتر است میگويند ما گاهی در افرادی مشتركاتی میبينيم و ما به
الامتيازهايی اولا اگر افراد از يكديگر امتياز نداشته باشند و صددرصد يكی
باشند اصلا كثرت پيدا نمیكنند ولی در عين حال كه اشياء با همديگر كثرت
دارند گاهی ميان افراد برخی گروهها يك جهت وحدتی هم هست كه اگر جهت
وحدت ، ذاتی بود يعنی مربوط به طبيعت آنها بود ما آنها را " نوع "
واحد میشماريم مثل اينكه هيچ دو فردی از افراد انسان صددرصد شبيه يكديگر
نيستند حتی دو برادر دوقلو با هم اختلاف دارند ولی در عين حال افراد
انسان وجه مشترك هايی با يكديگر دارند كه وقتی آن وجه مشترك ها را
تحليل میكنيم به يك وجه مشترك ذاتی میرسيم ، يعنی در همه اينها يك
طبيعت و يك ماهيت كشف میكنيم و میگوييم اين وجه مشترك و خصلتی كه
همه اينها دارند وابسته به آن ماهيت مشترك و آن طبيعت مشترك و آن
نوعيت است به اين دليل است كه در علوم میتوانيم ضابطه و قانون كلی به
دست بياوريم مثلا در تشريح و فيزيولوژی ، بدن
|