می‏برند می‏گويند چهره كريه واقعيت و چهره زيبای ارزشها .
در اين ميان مؤلف حقيقت را طرح می‏كند كه حقيقت چيست ؟ آيا حقيقت‏
با واقعيت يكی است ؟ می‏گويد نه اگر گفتيم ارزشها از واقعيتها جدا
می‏شوند پس حقيقت آن نيست آيا حقيقت يعنی ارزشها ؟ می‏گويد آن هم نه‏
می‏گويد حقيقت عبارت است از واقعيت توأم با ارزش ، يعنی آنگاه كه‏
واقعيت يعنی " هست ) ) ها مطابق است با بايدها آن وقت است كه‏
حقيقت رخ داده مثلا ما می‏گوييم اينكه اميرالمؤمنين به خلافت رسيد حقيقت‏
است ، يعنی واقعيتی است توأم با آنچه بايد همان واقع شد كه بايد واقع‏
می‏شد اما اينكه معاويه خليفه شد واقعيت كريه و زشت است ، يعنی آن چيزی‏
واقع شد كه نبايد واقع بشود و آنچه بايد واقع بشود واقع نشد .
حال در اينجا چه بگوييم ؟ ما دچار بن بست هستيم اگر قائل به انفكاك‏
واقعيتها از ارزشها بشويم مسأله تكامل به خطر می‏افتد ، و اگر به مسأله‏
توأم بودن واقعيت و ارزش قائل شويم ، اين گذشته از همه ايرادهای ديگری‏
كه درباره گذشته دارد كه نمی‏شود گذشته را اين جور تفسير كرد كه آنچه واقع‏
شد همان چيزی است كه بايد واقع می‏شد و به احسن وجهی است كه واقع شده‏
است و بايد " الخير فيما وقع " را جاری بدانيم درباره هر چه واقع شد ،
ببينيم در گذشته چه واقع شده ، بگوييم هر چه واقع شده همان بوده كه بايد
واقع می‏شده و " خير " هم همان بوده است ، الخير فيما وقع ، آری گذشته‏
از اينها ، نقش انسان در آينده مورد ترديد قرار می‏گيرد كه در اين صورت‏
من چه نقشی در تاريخ آينده می‏خواهم داشته باشم ؟ تاريخ آينده بالاخره يك‏
واقعيتی است واقعيت ، خودش همان چيزی است كه بايد ، و حال آن كه "
انسان به خاطر ارزشها كار می‏كند " يعنی كوشش می‏كند كه واقعيت را منطبق‏
بر ارزشها و بايدها كند و آنچه می‏خواهد واقع بشود آنچنان واقع بشود كه‏
بايد واقع بشود پس اين يك بن بستی است كه در اينجا ما گرفتارش هستيم‏
.
عرض كرديم نويسنده ، اين مطلب را به اين وضوح و روشنی طرح