ساعت از تهران به سوی مشهد حركت می‏كند و قطار ديگری با سرعت 100
كيلومتر در ساعت از مشهد به سمت تهران حركت می‏كند . فردی نزد خود چنين‏
پيش بينی می‏كند : اينها كه روی يك خط حركت می‏كنند و از وجود يكديگر
اطلاع ندارند سر فلان ساعت و فلان ثانيه با يكديگر تصادف می‏كنند . اتفاقا
قضيه بر عكس باشد : قطاری كه از تهران به مشهد می‏رود با سرعت 100
كيلومتر در ساعت طی مسير كند و قطاری كه از مشهد به تهران می‏آيد با
سرعت 50 كيلومتر در ساعت حركت كند . حال اين فرد كه می‏گويد قطار تهران‏
با سرعت 50 كيلومتر و قطار مشهد با سرعت 100 كيلومتر حركت می‏كند و مثلا
در ساعت 8 شب با يكديگر تصادف می‏كنند فرضيه‏اش غلط است ، [ ولی پيش‏
بينی او كه ] سر فلان دقيقه با هم تصادف می‏كنند [ درست است ] ، چرا ؟
چون ممكن است در آن واحد دو فرضيه ، يكی غلط و يكی درست ، به يك نتيجه‏
برسند .
پس " فرضيه درست به نتيجه درست می‏رسد " را قبول می‏كنيم كه البته‏
خود اين هم در برخی موارد عموميت ندارد - ولی اينكه " هر چه به نتيجه‏
درست رسيد پس فرضيه‏اش درست است " دليلی برايش نيست . اينجاست كه‏
به قول معروف " سر گاو تو خمره گير می‏كند " . راسل به اينجا كه می‏رسد
می‏گويد : من می‏گويم : اين فرضيه من اگر درست باشد به نتيجه می‏رسد ، و
بعد می‏گويم به نتيجه رسيد پس فرضيه من درست است . اين حرف من وقتی‏
درست است كه فرضيه ديگری غير از فرضيه من در كار نباشد ، بدانم كه جز
يك فرضيه در اينجا بيشتر نمی‏شناسم ، و من هرگز نمی‏توانم بفهمم كه جز يك‏
فرضيه در كار نيست . اينجاست كه اين منطق از اين نظر به