كه او قطعا همان رفيق تو است و نه شبيه او ، يك مسأله معقول است كه [
غير او بودن را ] با دليل عقلی رد می‏كنيم و الا با حس نمی‏شود رد كرد ،
حس نمی‏گويد غير او نيست . حس صورتی را كه در ذهن می‏آيد منعكس می‏كند
اما در مورد اينكه آيا اين همان رفيق من است ، همان پدر من است يا شبيه‏
آن را صد در صد ساخته‏اند نمی‏تواند قضاوت كند .
از اينجا انسان می‏تواند بفهمد كه اين انسان ، اين موجود شناسا ، اين‏
موجود عارف ، اين موجودی كه با حيوان فرق می‏كند ، اين موجودی كه می‏تواند
اشياء را بشناسد ، علاوه بر حواسی كه دارد ، ذهنی دارد و اين ذهن يك‏
سلسله عمليات دارد كه با آن عمليات ، شناخت انسان تمام می‏شود .
اين [ عمليات و ] استدلالها آنقدر ظريف و دقيق و سريع صورت می‏گيرد كه‏
انسان حس نمی‏كند . فرق است ميان چيزی كه وجود نداشته باشد و چيزی كه‏
وجود داشته باشد و انسان وجودش را حس نكند . مثلا وقتی من صحبت می‏كنم‏
آيا اراده می‏كنم كه اين كلمات از دهانم بيرون بيايد يا اراده نمی‏كنم ؟
اگر بخواهم به زبان ديگری مانند عربی - كه كمتر به آن آشنا هستم - صحبت‏
كنم ، چون هنوز عادت نكرده‏ام ، هر كلمه‏اش را كه می‏خواهم حاضر كنم بايد
تامل كنم - اين كلمه را از اينجا می‏آورم و آن كلمه را از جای ديگر ، اين‏
اعراب را از يك جای ذهنم می‏آورم و آن اعراب را از جای ديگر ذهنم - در
خود می‏روم و وجود اراده خودم و وجود انديشه‏های خودم را احساس می‏كنم ،
می‏فهمم كه اينها را با اراده و احساس و انديشه می‏گويم . ولی وقتی با
زبان مادری صحبت می‏كنم ،