بخوابند ، صبح بلند شوند ، تصميم بگيرند دروغی جعل كنند و بگويند مردی به‏
نام ناپلئون در فرانسه بود ، قيام كرد ، اينچنين لشكر كشی كرد ، كجا را
فتح كرد ، در كجا شكست خورد ، به كجا تبعيد شد و در چه سالی مرد .
در هر چه شما ترديد كنيد در اينكه وجود ناپلئون يك وجود استنباطی و
استدلالی برای شما است ، شكی نيست . ممكن است شما در اين استدلال خدشه‏
كنيد ، ولی در استنباطی بودن وجود او برای بشر شكی نيست .
راسل يك درجه بالاتر می‏رود و با دقت می‏گويد - و حرفش درست است -
خورشيد برای تو وجود استنباطی دارد ، خيال می‏كنی وجود آن محسوس است ،
چرا ؟ زيرا تو آن صورتی را احساس می‏كنی كه در شبكيه چشم توست . برای‏
اينكه چنين صورتی در شبكيه چشم تو تشكيل شود كافی است گلوله مذابی را در
فضا قرار دهند كه شبيه خورشيد نور می‏دهد ، باز عين همان صورت در چشم تو
پيدا می‏شود . برای حس تو فرق نمی‏كند كه خورشيد يا چيزی شبيه آن باشد .
تو خورشيد را مستقيما احساس نمی‏كنی كه بگويی اگر گلوله مذابی آنجا باشد
چيز ديگری می‏شود .
شما می‏گوييد پدرم را احساس می‏كنم . راست است ، احساس می‏كنيد و
هميشه داريد او را می‏بينيد . حال اگر قيافه آدمی را صد در صد شبيه پدر
شما بسازند ، اندام او ، رنگ او ، نگاه كردن او و صدای او ، هيچ فرقی با
پدرتان نداشته باشد ، برای احساس شما هم هيچ فرقی نمی‏كند . لذا بوعلی‏
می‏گويد : " از احساسها بوی كليت می‏آيد " . حواس در اين حد است .
دوستت را می‏بينی ، ولی اين مسأله