دكارت و مسئله شناخت
مگر دكارت ( 1 ) اينطور نبود ؟ دكارت هم جهانبينی خودش را ارزيابی كرد ، عقايد مذهبی و فكر و اخلاق و اعتقادات و فلسفه خويش را [ بازنگری كرد ] يكدفعه روی مسئله شناخت لغزيد ، گفت : اين كه من میگويم عالم چنين است ، خدا وجود دارد ، نفس وجود دارد ، روح وجود دارد ، دنيا وجود دارد ، پاريس وجود دارد ، مذهب مسيح چنين است ، به چه دليل میگويم ؟ رفت سراغ ابزارهای شناخت ، ديد همه قابل مناقشه است . خواست روی حواس تكيه كند ، ديد كه حواس از همه چيز پايهاش لرزانتر است ، خواست روی عقل تكيه كند ديد عقل نيز لرزان است ، يكدفعه ديد زير پايش خالی است ، در همه چيز شك میكند و اصلا هيچ چيز برايش باقی نماند . در همين حال كه در فضا معلق شده بود و زير پايش هيچ چيز نمانده بود و در همه چيز شك میكرد ، يكمرتبه متنبه اين نكته شد ، گفت :پاورقی : Descartes - 1