ولی اگر در همه چيز شك می‏كنم ، در اينكه شك می‏كنم ، شك نمی‏كنم . در
وسط زمين و آسمان روی يك صخره ايستاد ، گفت : يك جا پيدا كردم : [
اينكه ] در حواس خودم شك می‏كنم راست است ، در معقولات خودم شك می‏كنم‏
راست است ، حتی در وجود خودم شك می‏كنم راست است ، در خدا شك می‏كنم‏
راست است ، در جهان و در مذهب و زندگی شك می‏كنم راست است ، ولی در
يك چيز هر چه بخواهم شك كنم شك نمی‏كنم و آن اين است كه در اينكه شك‏
می‏كنم شك نمی‏كنم ، چون اگر شك كنم باز می‏دانم كه دارم شك می‏كنم . در
وسط زمين و آسمان روی اين نقطه ايستاد ، يعنی يك مركز و يك پايگاه برای‏
شناخت پيدا كرد . تا اين پايگاه را پيدا كرد ، فورا روی اين پايگاه يك‏
آجر گذاشت و گفت : من شك می‏كنم و چون شك می‏كنم پس وجود دارم كه شك‏
می‏كنم ، پس من هستم . روی صخره اولی كه پيدا كرد يك سنگ گذاشت و آن‏
اينكه " من وجود دارم " . در اينكه شك می‏كنم شك نمی كنم و در اينكه‏
خودم وجود دارم شك نمی كنم . از اينجا شروع به حركت كرد . حال آيا حرف‏
دكارت درست است يا نه ؟ مچ دكارت را اينجا گرفته‏اند . بوعلی هفتصد
سال قبل از دكارت همين حرف دكارت را مطرح كرده و مچ او را گرفته است‏
كه حال نمی‏خو اهيم آن را طرح كنيم .

پاسخ شبهه پيرهون

پس مسئله اول شناخت ، مسئله امكان شناخت است كه آيا