راه پر پيچ و خم كوهستانی - كه راه شوسه‏ای نيست - می‏خواهد به تنهايی بالا
برود - در حالی كه گاهی جهتها برايش نامشخص می‏شود - بلكه خودش را به‏
قله برساند . آدم قهرمان از اين پيچ به آن پيچ و از اين دره به آن دره‏
می‏رود و بر سر صد دوراهی قرار می‏گيرد ، به خوبی می‏فهمد كه از كدام طرف‏
بايد برود ، ولی به صد و يكمی كه می‏رسد راه را گم می‏كند ، يكدفعه به يك‏
لغزشگاه بزرگ می‏رسد ، زير پايش را نگاه می‏كند می‏بيند هزار متر تا دره‏
فاصله است ، پايش را به زمين می‏گذارد ، همانجا معلق می‏شود و سقوط می‏كند
. اين فرد اشتباه كرد و به مقصد نرسيد .
اما آن آقای ضد قهرمان ، آن كسی كه وقتی چشمش به كوه می‏افتد فكر
رفتنش را هم نمی‏كند ، در دامنه كوه می‏ايستد و فقط تماشا می‏كند ، او سالم‏
مانده است . حال آيا اين كه سالم مانده برتری دارد بر آنكه اشتباه كرد و
افتاد ؟ نه ، او به اين دليل سالم مانده كه پايش را آنجا نگذاشته است ،
يكی از آن دهها نكته‏ای را كه او كشف كرده اين كشف نكرده است . آن‏
بيچاره صد جاده مجهول را كشف كرد ، يك جا هم اشتباه كرده ، و به خاطر
اشتباهی كه كرده سقوط كرده و مرده است . اشتباه كردن او ، سقوط و مرگ‏
او . بر نمردن اين فضيلت دارد ، چون اين فرد قدمی برنداشته است . لهذا
اشتباه امثال كانت و هگل هم ارزش دارد چرا كه اينها پيچ و خمها را تا
مقدار زيادی رفته‏اند ، ولی اين آقايان اصلا نرفته‏اند ، و نمی‏دانند پيچ و
خم راه چيست و كجاست . [ می‏گويند ] تبديل كميت به كيفيت شد [ و فكر
می‏كنند ] قضيه را حل كرده‏اند !
فيلسوفان در اين معما گير كرده‏اند كه رابطه شناخت منطقی