قبول نباشد ، ديگر منطقی برای انسان باقی نمی‏ماند .
اين دلايل چيست ؟ می‏گويند تو می‏گوئی تنها عمل است كه محك و معيار
شناخت است ، من يك شناخت را با عمل می‏سنجم ، اگر آن شناخت ، حقيقی‏
باشد ، در عمل ، نتيجه مثبت می‏دهد و اگر حقيقی نباشد در عمل نتيجه مثبت‏
نمی‏دهد ، پس چون در عمل نتيجه مثبت داد حقيقی است . می‏گويند تو فكر
نكردی كه خود اينكه " عمل معيار انديشه است " يك انديشه است . يعنی‏
خودش يك شناخت است . تو خودت داری ارسطوئی فكر می‏كنی و نمی‏دانی ( 1
) . همين كه می‏گوئی " عمل معيار انديشه است " معنايش اين است كه "
اگر اين فرضيه درست باشد در عمل نتيجه می‏دهد ، در عمل نتيجه داد پس‏
درست است ، در عمل نتيجه نداد پس درست نيست " . خود اين يك قياس‏
ارسطوئی است ، يك شناخت است . تو اين را معيار قرار داده‏ای . باز هم‏
در اينجا شناخت وابسته به عمل است كه معيار قرار گرفته است .
ممكن است كسی بگويد : همين فكر كه تو می‏گوئی " اگر اين فرضيه درست‏
باشد در عمل نتيجه می‏دهد و چون در عمل نتيجه می‏دهد پس درست است " از
كجا معلوم كه درست باشد و غلط نباشد ؟ خود اين ، يك شناخت است و
معيار می‏خواهد . تو می‏گوئی هميشه يك رابطه ميان انديشه حقيقی و نتيجه‏
عملی دادن ، وجود دارد . همين كه " هميشه يك رابطه ميان شناخت و عمل‏
وجود دارد " يك شناخت از جهان است . خود اين شناخت از كجا درست شد
؟

پاورقی :
. 1 من در علمای جديد ، تنها راسل را ديدم كه متوجه اين نكته شده است‏
، البته او هم به طور كامل به همه جهات توجه نكرده است .