نمی‏خواهم طرح كنم . بحث فطرت مثل بحث شناخت چندين جلسه وقت از ما
می‏گيرد . همين قدر عرض می‏كنم كه اين آيه منافاتی با مسئله فطرت ندارد )
. « و جعل لكم السمع و الابصار »و برای شما گوش و چشمها و ديدها قرار
داد . می‏دانيد كه در ميان حواس انسان ، آن حواسی كه بيش از همه در
شناسائی تأثير دارد ، چشم و گوش است . لامسه وذائقه و شامه هر كدام‏
می‏شناسد ولی چند قلم كوچك را . بوعلی معيار خوبی به دست می‏دهد ، می‏گويد
: شما لغتهايی كه مربوط به مشمومات است پيدا كنيد ، لغتهای مربوط به‏
مذوقات و چشيدنيها را پيدا كنيد ، لغات مربوط به ملموسات را هم پيدا
كنيد ، بعد لغات مربوط به مبصرات و مسموعات را هم پيدا كنيد ، می‏بينيد
در باب مبصرات و مسموعات هزاران لغت است ، بلكه اغلب محسوسات ما ،
محسوسات بصری و سمعی است .
قرآن هم اينجا آن دو حاسه مهم را ذكر كرده ، بعد از اينكه می‏گويد شما
آمديد به اين دنيا در حالی كه هيچ چيز نمی‏دانستيد

پاورقی :
> وقتی به دنيا آمده ، آمدن به دنيا و با بدن يكی شدن ، حكم پرده‏ای را
پيدا كرده كه روی معلوماتش افتاده است . روح وقتی به دنيا می‏آيد همه‏
چيز را می‏شناسد و می‏داند اما فعلا يادش نيست ، مثل آنوقتی كه شما در
خودتان احساس می‏كنيد كه يك مطلبی را می‏دانيد ولی يادتان نيست و منتظر
هستيد كه به يك مناسبتی يادتان بيفتد و اگر كسی اشاره‏ای كند فورا
می‏گوئيد يادم افتاد . اين " يا دم افتاد " يعنی در مخزن ذهن من بوده‏
است . به قول برگسون ، ذاكره قدرت نداشت ، در حافظه وجود داشت ، ولی‏
ذاكره كه بايد آن را از مخزن باطن به ظاهر بياورد ، رابطه‏اش قطع شده بود
، اين رابطه آوردن و بردن قطع شده بود . افلاطون چنين نظری دارد . هر چه‏
انسان در اين دنيا بشناسد و ياد بگيرد ، از نظر افلاطون يادگيری نيست ،
بلكه يادآوری است . اين است كه او می‏گويد علم " تذكر " است .