شود . اين محال است كه يك چيزی مطلوب بالذات نفس باشد و بعد بيزاری
از آن پيدا بشود . علت خستگی در اين عالم اين است كه آنچه كه آنرا
مطلوب تصور میكند بعد از آنكه به آن میرسد به نحو طبيعی احساس میكند كه
اين مطلوب حقيقی وی نبوده . مثلا عاشق خيال میكند همه دنيا در معشوقش
خلاصه میشود و بعد از رسيدن به او از باب اينكه میگويند وصال مدفن عشق
است ، میبيند مطلب جور ديگری است و سردی پيدا میشود . اين از باب اين
است كه واقعا معشوق بالذات او اين نبوده است و خيال میكرده كه اين
است ، يعنی بعد از رسيدن ، از راه يك نوع استشمام فطری احساس میكند كه
به گم شده اصليش نرسيده است ، نه اينكه واقعا گم شده و مطلوبش بوده و
بعد مطلوب تبديل به منفور شده ، بلكه كشف میكند كه مطلوب واقعيش
نبوده . لهذا اشياء اگر بسوی غايت واقعی و حقيقيشان حركت بكنند و برسند
، محال است كه آرامش پيدا نكنند . " « ألا بذكر الله تطمئن القلوب
" ، اشاره به همين مطلب است . يعنی انسان يك طبيعتی دارد كه به هر چه
برسد آرام نمیگيرد ، چون واقعا مطلوب بالذات او نيست ، ولی وقتی به
مطلوب بالذات خودش برسد محال است كه آرام نگيرد و باز بخواهد از آنجا
منتقل بشود به جای ديگر . آنجا سر منزلی نيست كه اگر كسی به آن برسد
انديشه انتقال به منزل ديگر هم برايش پيدا بشود .
بنابراين مسأله خستگيها مربوط به طبيعت مادی است نه مربوط به طبيعت
روحانی . طبيعت مادی آنچه كه انجام میدهد بنحوی مقتضای خود طبيعت است
، ولی بنحوی ديگر مقتضای خود طبيعت نيست . و گفتيم اين حالت بين
طبيعت اولی و حالت اجبار است ، نه اجبار است و نه طبيعت اولی ، نوعی
كره و كراهت برای طبيعت هست ، پس در واقع وقتی طبيعت اين كارها را
انجام میدهد ، اين اعياء و خستگی ناشی از آن جنبه استكراه طبيعت است .
|