مجموع اينها يك واحد واقعی را به وجود آوردهاند ( 1 ) .
جسميت به اعتبار لابشرطی حتی بر روح هم صادق است ، حتی بر روح هم قابل
انطباق است . ولی به اعتبار ديگر ، يعنی اگر ما نظر بياندازيم بر جسميت
و نظرمان محدود باشد فقط به همين جزء ، به اين اعتبار ديگر روح نيست و
جسم تنها است و روح در مقابل آن است ، و همچنين ماده و صورت ، يعنی
اعتبار ماده و صورت اعتبار كثرت است و اعتبار جنس و فصل اعتبار وحدت
است .
پس اينكه ماده و صورت را با جنس و فصل يكی نمیگيرند ، و در عين حال
میگويند جنس از ماده گرفته شده است و فصل از صورت و بعد از اين سؤال
پيش میآيد كه اگر اينجور است پس يكی است ، جوابش اين است كه :
مقصود اين است كه جنس از همان چيزی اخذ شده است كه ماده اخذ شده است
و فصل از همان چيزی انتزاع شده كه صورت انتزاع شده است ، با اين تفاوت
كه آن چيزی كه مأخذ جنس هست به صورت لا بشرط اعتبار میشود ، و جنس و
فصل از آن انتزاع میشود ، يعنی به حالت وحدت و يگانگی بدون اينكه اين
مرزهای قابل انتزاع را در نظر بگيريم و اگر آن را به اعتبار بشرط لائی اخذ
بكنيم ، ماده و صورت از آن انتزاع میشود .
حال اگر كسی بگويد كه : اگر ماده تغيير بكند ، شما میگوييد ماده بنحو
پاورقی :
1 - يعنی روح و بدن يك واحد اعتباری نيست ، مثل كبوتر و آشيانه كه
مثال میزنند و دكارت قائل به آن بود . يكی از انحرافاتی كه در فلسفه
پيدا شد و بعد عكس العمل هائی هم به وجود آورد ، ثنويت دكارت بود .
فرض افلاطون هم درباره روح و بدن يك فرض ثنوی است . ارسطو مسأله را به
شكل ماده و صورت در میآورد و از ثنويت آن میكاهد . بعدها در فلسفه
صدرالمتألهين كه حركت جوهريه پيدا میشود از ثنويت باز هم بيشتر كاسته
میشود و جهت وحدت تقويت میشود . ولی در اروپا در جهت عكس عمل میشود
يعنی باز بر میگردند به ثنويتی از قبيل ثنويت افلاطون ، يعنی روح برای
خودش چيزی جدا است و بدن هم برای خودش چيزی است ، چند روزی مصلحت
اقتضا كرده كه در كنار يكديگر زندگی بكنند ، مثل زن و شوهر !