می‏رود و فرد ديگر می‏آيد ، همانهائی كه به اعتباری ماده است و به اعتباری‏
صورت . مطلب دوم اين است كه هيولی باقی است به بقاء صورت اخير و فصل‏
اخير .

بقای موضوع به عقل مجرد و مثالی

مطلب سومی در اينجا است ، می‏گويند : ما چون قائل به مثالهای افلاطونی‏
هستيم ، خود آن مثالها باقی هستند ( تعبير به مثال نمی‏كنند ولی مقصودشان‏
همين است ) . ما چون قائل هستيم كه هر حقيقتی و هر نوعی در عالم ماده و
طبيعت ، ظل يك حقيقت ديگری در عالم ماوراء الطبيعه است كه نسبت اين‏
به آن ، نسبت ظل به ذی ظل و نسبت فی‏ء به شی‏ء است ، آن دو را دو شی‏ء
جداگانه نبايد فرض كنيم ، بلكه مثل دو چهره از شی‏ء واحد است ، به اين‏
معنی كه همه حقايق اين عالم يك وجهه ثابتی دارند و يك وجهه متغير ،
وجهه ثابتشان همان وجهه غيبی و ملكوتی يا مثال افلاطونی است ، و وجهه‏
متغيرشان وجهه مادی و طبيعی است . بنابراين هر چيزی در آن واحد هم زايل‏
است و هم باقی ، يعنی از وجهه مادی متصرم ، غير باقی و زايل است ، و از
وجهه غير مادی باقی است .
بنابراين ديگر نيازی به فرض بقاء موضوع نيست ، چون نياز به بقاء
موضوع برای اين بود كه وحدت محفوظ باشد ، و با فرض ما وحدت بدون موضوع‏
محفوظ است . و اگر هم فرض بكنيم از جنبه مادی اصلا وحدت محفوظ نيست ،
هيچ ضرری ندارد ، چون از يك جنبه غير مادی وحدت و تشخص محفوظ است .
اين هم بيان ديگری است برای بقاء موضوع در حركت جوهريه ، كه در واقع‏
معنايش اين است كه ، ما موضوع هيولی در نظر می‏گيريم ، حالا هيولی را اگر
صوره ما نتواند بشخصيته نگه دارد و اگر فصل اخير نتواند بشخصيته محفوظ
نگه دارد ، آن عقل مجرد و مثال كه می‏تواند حافظ وحدت و شخصيت باشد ، نه‏
از باب اينكه آن چيزی است و اين چيز ديگر ، بلكه معنايش اين است كه‏
يك نحوه وجود باقی در عالم ديگر دارد و همان وجود باقی كافی است برای‏
اينكه حافظ وحدت باشد .