در اثر تكرار و انس روح با آن ، توأم با آرامش می‏گردد . آنچه قبلا حالت‏
بيگانه داشت و مانند يك " ربايش " ظهور می‏كرد ، تبديل به امر مأنوس‏
می‏شود . برق جهنده تبديل به شعله‏ای روشن می‏گردد . نوعی آشنائی ثابت بر
قرار می‏گردد . گوئی او هميشه همنشين حق است . با بهجت و سرور از آن‏
بهره‏مند می‏گردد . هرگاه آن حالت از او دور می‏شود سخت ناراحت می‏گردد .
و لعله الی هذا الحد يظهر عليه ما به فاذا تغلغل فی هذه المعارفة قل‏
ظهوره عليه فكان و هو غائب ظاهرا و هو ظاعن مقيما .
شايد به اين مرحله كه عارف برسد ، باز آثار حالات درونی ( بهجت و يا
تأسف ) بر او ظاهر شود و اگر كسی نزديك او باشد از روی علائم ، آن حالات‏
را احساس كند . اگر اين آشنائی بيشتر و بيشتر شود تدريجا آثارش در ظاهر
نمايان نمی‏گردد . وقتی كه عارف به مرحله كاملتر برسد جمع مراتب می‏كند ،
در حالی كه غائب و پنهان است از مردم ( روحش در عالم ديگر است ) در
همان حال ظاهر است ، و در حالی كه كوچ كرده و به جای ديگر رفته ، نزد
مردم مقيم است .
اين جمله ما را به ياد جمله مولای متقيان می‏اندازد كه در مخاطبه‏اش با
كميل بن زياد راجع به " اولياء حق " كه در همه عصرها هستند فرمود :
هجم بهم العلم علی حقيقة البصيرش و باشروا روح اليقين و استلانوا ما
استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الناس با
بدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلی ( 1 ) .
علم و معرفت توأم با بصيرتی حقيقی از درون قلب آنها بر آنها هجوم‏
آورده است ، روح يقين را لمس كرده‏اند ، آنچه كه بر اهل لذت سخت و

پاورقی :
. 1 نهج البلاغه ، خطبه . 147