next page

fehrest page

back page

فصل سوم در بيان قصص تبليغ رسالت آن حضرت است و فرستادن رسولان به اطراف براى هدايت خلق و احوال حواريان آن حضرت است
حق تعالى مى فرمايد و اضرب لهم مثلا اصحاب القريه اذ جاءها المرسلون (563) بزن اى محمد براى ايشان مثلى كه آن مثل اصحاب قريه - انطاكيه - است در وقتى كه آمدند به نزد ايشان فرستادگان حضرت عيسى عليه السلام ، اذ ارسلنا اليهم اثنين فكذبوهما فعززنا بثالث فقالوا انا اليكم مرسلون (564) در وقتى كه فرستاديم بسوى ايشان دو كس را پس تكذيب كردند آن دو كس را پس تقويت كرديم آنها را به رسول سوم ، پس گفتند: ما رسولان عيسى ايم بسوى شما.
بعضى گفته اند آن دو كس يوحنا و شمعون بودند و سوم بولس بود؛ و بعضى گفته اند كه شمعون ، سوم بود؛ و بعضى گفته اند دو رسول اول صادق و صدوق بودند، سوم سلوم بود (565).
شيخ طبرسى و ثعلبى و جمعى از مفسران روايت كرده اند كه : حضرت عيسى عليه السلام دو رسول به شهر انطاكيه فرستاد كه ايشان را هدايت كنند، چون نزديك به شهر رسيدند مرد پيرى را ديدند كه گوسفندى چند را مى چراند، و او حبيب نجار مؤمن آل يس بود، پس بر او سلام كردند، حبيب گفت : شما كيستيد؟ گفتند: مائيم رسولان حضرت عيسى عليه السلام ، و او مى خواند شما را از عبادت بتها به عبادت خداوند رحمان گفت : آيا با خود آيتى داريد؟ گفتند: بلى ، شفا مى دهيم بيماران را و كور و پيس را. گفت : من پسرى دارم كه سالها است بيمار است . گفتند: ببر ما را به خانه تا او را مشاهده نمائيم . جون ايشان را به خانه برد، دست بر سر او كشيدند در ساعت به قدرت خدا شفا يافت و برخاست .
آن خبر در شهر منتشر شد و بيمار بسيار را شفا دادند، و ايشان پادشاهى داشتند كه او را شلاحن مى گفتند از پادشاهان روم بود و بت مى پرستيد، چون خبر ايشان به پادشاه رسيد ايشان را طلبيد، پرسيد: كيستيد شما؟ گفتند: ما را عيسى پيغمبر خدا فرستاده است . گفت : معجزه شما چيست ؟ گفتند: آمده ايم كه تو را منع كنيم از عبادت بتى چند كه نه مى شنوند و نه مى بينند، و امر نمائيم به عبادت خداوندى كه مى شنود و مى بيند. پادشاه گفت : مگر ما را خدائى بغير از اين بتها هست ؟ گفتند: بلى ، آن كس كه تو را و خداهاى تو را آفريده است . گفت : برخيزيد تا من در امر شما فكرى بكنم . چون ايشان در آن شهر امثال اين سخنان بسيار گفتند، پادشاه امر كرد كه ايشان را حبس كردند (566).
و على بن ابراهيم و غير او به سند حسن و معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده اند كه در تفسير اين آيات فرمود كه : خدا دو كس را مبعوث گردانيد بسوى اهل انطاكيه پس مبادرت كردند به گفتن امرى چند كه ايشان منكر آنها بودند، پس بر ايشان خشونت و غلظت كردند و ايشان را حبس نمودند در بتخانه خود، پس حق تعالى رسول سوم را فرستاد و داخل شهر شد و گفت : مرا راه بنمائيد به در خانه پادشاه ، چون به در خانه پادشاه رسيد گفت : من مردى ام كه عبادت مى كردم در بيابانى و مى خواهم كه خداى پادشاه را بپرستم ، چون سخن او را به پادشاه رسانيدند گفت : ببريد او را بسوى بتخانه تا خداى ما را بپرستد.
پس يك سال با آن دو پيغمبر سابق در بتخانه اى ماندند و عبادت خدا در آن موضع كردند، چون به آن دو رسول رسيد گفت : به اين نحو مى خواهيد جمعى را از دينى به دينى بگردانيد به خشونت و درشتى ؟! چرا رفق و مدارا نكرديد؟ پس به ايشان گفت كه : شما اقرار مكنيد كه مرا مى شناسيد.
پس او را به مجلس پادشاه بردند، پادشاه به او گفت : شنيده ام كه خداى مرا مى پرستيدى ، پس تو برادر من در دين و رعايت تو بر من لازم است ، از من بطلب هر حاجت كه دارى .
گفت : اى پادشاه ! مرا حاجتى نيست و ليكن دو شخص را در بتخانه ديدم ، اينها كيستند؟
پادشاه گفت : اينها دو مردند آمده بودند كه دين مرا باطل گردانند و مرا دعوت مى كردند بسوى عبادت خداى آسمانى .
گفت : اى پادشاه ! خوب است كه به ايشان مباحثه نيكوئى بكنيم ، اگر حق با ايشان باشد ما متابعت ايشان بكنيم ، اگر حق با ما باشد آنها نيز به دين ما درآيند و آنچه از براى ماست از براى ايشان باشد و آنچه بر ماست بر ايشان باشد.
پس پادشاه فرستاده ايشان را طلبيد، پس مصاحب ايشان به ايشان گفت : براى چه آمده ايد شما به اين شهر؟
گفتند: آمده ايم كه پادشاه را بخوانيم به عبادت خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده است و خلق مى كند در رحمها آنچه مى خواهد و صورت مى بخشد به هر نحو كه مى خواهد و درختها را او رويانيده است و ميوه ها را او آفريده است و باران را او مى فرستد از آسمان
پس به ايشان گفت : آن خدا كه شما ما را به عبادت او مى خوانيد اگر كورى را حاضر گردانم قادر هست كه او را بينا كند؟
گفتند: اگر ما دعا كنيم كه بكند، اگر خواهد مى كند.
گفت : اى پادشاه ! بگو نابينائى را بياورند كه هرگز چيزى نديده باشد.
چون او را حاضر كردند، به آن دو رسول گفت كه : بخوانيد خداى خود را تا چشم اين كور را روشن كند اگر راست مى گوئيد.
پس برخاستند و دو ركعت نماز كردند و دعا كردند، همان ساعت چشم او گشوده شد و به آسمان نظر كرد.
پس گفت : اى پادشاه ! بفرما تا كور ديگر بياورند، چون آوردند به سجده رفت و دعا كرد، چون سر برداشت آن كور نيز بينا شد.
پس به پادشاه گفت : اگر آنها يك حجت آوردند، ما هم يك حجت در برابر آن آورديم ، اكنون بفرما شخصى را بياورند كه زمين گير شده باشد و حركت نتواند كرد، چون حاضر كردند به ايشان گفت : دعا كنيد تا خداى شما اين بيمار را شفا دهد.
باز ايشان نماز كردند و دعا كردند، خدا او را شفا داد و برخاست و روان شد. پس گفت : اى پادشاه ! بفرما كه زمين گير ديگر بياورند، چون آوردند خود دعا كرد و او هم شفا يافت .
پس گفت : اى پادشاه ! آنها دو حجت آوردند ما هم در برابر ايشان آورديم ، اما يك چيز مانده است كه اگر ايشان مى كنند من در دين ايشان داخل مى شوم . پس گفت : اى پادشاه ! شنيده ام كه يك پسر داشته اى و مرده است ، اگر خداى ايشان او را زنده كند من در دين ايشان داخل مى شوم .
پس پادشاه گفت : اگر او را زنده كنند من نيز در دين ايشان داخل مى شوم .
پس به ايشان گفت : يك چيز باقى مانده ، پسر پادشاه مرده است اگر دعا كنيد كه خداى شما او را زنده كند ما در دين شما داخل مى شويم .
پس ايشان به سجده رفتند، و سجده طولانى كردند و سر برداشتند و گفتند به پادشاه كه : جمعى را بفرست بسوى قبر پسرت كه انشاء الله از قبر بيرون آمده است .
پس مردم دويدند بسوى قبر پسر پادشاه ديدند كه از قبر بيرون آمده است و خاك از سر خود مى افشاند، چون او را به نزد پادشاه آوردند او را شناخت پرسيد كه : چه حال دارى اى فرزند؟
گفت : مرده بودم ديدم كه دو شخص نزد پروردگار من در اين وقت در سجده بودند و سؤ ال مى كردند كه خدا مرا زنده گرداند، و مرا به دعاى ايشان زنده گردانيد.
گفت : اى فرزند! اگر ببينى ايشان را آيا مى شناسى ؟
گفت : بلى .
پس مردم را به صحرا بيرون برد و پسر خود را بازداشت ، و يك يك مردم را از پيش او مى گذرانيدند، پدرش مى پرسيد كه : اين از آنهاست ؟ مى گفت : نه ، تا آنكه بعد از جماعت بسيارى يكى از آن دو رسول را آوردند، پسر پادشاه گفت : اين يكى از آنها است - و اشاره كرد بسوى او - باز بعد از جماعت بسيارى كه گذرانيدند هر يك را كه مى ديد مى گفت : نه ، ديگرى را گذرانيدند گفت : اين يكى ديگر است .
پس رسول سوم گفت : من ايمان آوردم به خداى شما و دانستم كه آنچه شما آورده ايد حق است .
پادشاه نيز گفت : من هم ايمان آوردم به خداى شما. و اهل مملكت او همه ايمان آوردند (567).
ابن بابويه و قطب راوندى رحمه الله عليهما به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : حضرت عيسى عليه السلام چون خواست كه اصحاب خود را وداع كند جمع كرد ايشان را و امر كرد ايشان را كه متوجه هدايت ضعيفان خلق شوند و متعرض جباران و پادشاهان نشوند، پس دو نفر از ايشان ره بسوى شهر انطاكيه فرستاد، پس روزى داخل شدند كه عيد ايشان بود ديدند كه بتخانه ها را گشوده اند و بتان خود را مى پرستند، پس ‍ مبادرت كردند به درشتى و سرزنش و ملامت ايشان ، و به اين سبب ايشان را زنجير كردند و در زندان افكندند؛ چون شمعون بر اين معنى مطلع شد آمد به انطاكيه و تدبيرى چند كرد كه داخل زندان شد و ايشان را گفت كه : من نگفتم كه متعرض جباران مشويد؟
پس از نزد ايشان بيرون آمد و با ضعيفان و بيچارگان مى نشست و كم كم سخنى با ايشان مى گفت از كلمات هدايت آيات ، و آن ضعيفان آن سخنان را به مردم از خود قويتر مى گفتند و كلام او را اخفا مى كردند تا آنكه بعد از مدتى آن سخنان به پادشاه رسيد، پادشاه پرسيد: چند گاه است كه اين مرد در اين شهر است ؟
گفتند: دو ماه است .
گفت ،: بياوريد او را.
چون به مجلس پادشاه رفت و پادشاه او را ديد و با او سخن گفت او را بسيار دوست داشت و حكم كرد كه من در مجلس بنشينم او را نزد من حاضر كنيد، پس روزى خواب هولناكى ديد و به شمعون نقل كرد و آن حضرت تعبير نيكوئى براى او كرد كه او شاد شد، باز خواب پريشان ديگر ديد و شمعون تعبير شافى كرد كه سرورش زياده شد، پس پيوسته با پادشاه صحبت مى داشت تا آنكه در دل او جا كرد و دانست كه سخنش در او اثر مى كند، پس روزى به پادشاه گفت : شنيده ام كه دو مرد در زندان تو هستند كه عيب كرده اند بر تو دين تو را.
گفت : بلى .
شمعون گفت : بفرما تا ايشان را حاضر كنند.
چون ايشان را آوردند شمعون گفت : كيست آن خدائى كه شما او را مى پرستيد؟
گفتند: خداوند عالميان است .
گفت : سؤ الى كه از او بكنيد مى شنود و دعائى كه بكنيد اجابت مى نمايد؟
گفتند: بلى .
شمعون گفت كه : مى خواهم اين دعوى شما را امتحان كنم كه راست مى گوئيد يا نه .
گفتند: بگو.
گفت : اگر دعا كنيد، پيس را شفا مى دهد؟
گفتند: بلى .
پس پيسى را طلبيد و گفت : از خداى خود سؤ ال كنيد كه اين را شفا بدهد، پس ايشان دست بر او ماليدند در همان ساعت شفا يافت .
شمعون گفت : من نيز مى كنم آنچه شما كرديد، و چون پيس ديگر را حاضر كردند شمعون دست بر او ماليد و شفا يافت .
پس شمعون گفت : يك چيز مانده كه اگر شما اجابت من مى نمائيد در آن باب ، من ايمان مى آورم به خداى شما.
گفتند: كدام است ؟
شمعون فرمود كه : مرده اى را زنده كنيد.
گفتند: مى كنيم .
پس شمعون رو به پادشاه كرد و فرمود: ميتى كه اعتنا به شاءن او داشته باشى هست ؟
گفت : بلى ، پسر من مرده است .
گفت : بيا برويم به نزد قبر او كه اينها دعوى كرده اند كه ممكن است در اينجا رسوا شوند.
پس چون به نزد قبر پسر پادشاه رفتند آنها دستها را گشودند به دعا آشكارا و شمعون عليه السلام دست به دعا گشود پنهان ، پس بزودى قبر شكافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد، پدرش از او پرسيد كه : چه حال دارى ؟
گفت : مرده بودم ، در اين حال مرا فزعى و ترسى بهم رسيد ناگاه ديدم كه سه كس نزد حق تعالى دستها را به دعا گشوده اند و دعا مى كنند كه خدا مرا زنده گرداند. و گفت : اين سه كس بودند؛ و اشاره كرد بسوى شمعون و آن دو رسول .
پس شمعون گفت : من ايمان آوردم به خداى شما، پس پادشاه گفت كه : من نيز ايمان آوردم به آنچه تو به آن ايمان آوردى ، پس وزيران پادشاه گفتند كه : ما نيز ايمان آورديم ، و همچنين هر ضعيفى تابع قويترى مى شد تا جميع اهل انطاكيه ايمان آوردند (568).
ايضا به سند موثق كالصحيح روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السلام كه : چون انجيل بر حضرت عيسى عليه السلام نازل شد و خواست كه حجت بر مردم تمام كند، مردى از اصحاب خود را فرستاد بسوى پادشاه روم و به او معجزه اى داد كه كور و پيس و بيماران مزمن را كه اطبا از معالجه آنها عاجز باشند، شفا بدهد. پس چون وارد روم شد جمعى را معالجه كرد خبر او در روم منتشر شد تا به پادشاه رسيد، او را طلبيد و پرسيد كه : كور و پيس را معالجه مى توانى كرد؟ گفت : بلى .
پس امر كرد پادشاه كه كور مادرزادى را آوردند كه چشمهايش خشكيده بود و هرگز چيزى نديده بود، گفت : اين را بينا كن .
رسول حضرت عيسى عليه السلام دو گلوله از گل ساخت و به جاهاى ديده هاى او گذاشت دعا كرد تا او بينا شد، پس پادشاه رسول عيسى عليه السلام را در پهلوى خود نشانيد و مقرب خود گردانيد و گفت : با من باش و از شهر من بيرون مرو، و او را اعزاز و اكرام بسيار مى نمود.
پس حضرت عيسى عليه السلام رسول ديگر فرستاد و به او تعليم نمود چيزى كه مرده را زنده تواند كرد، چون داخل بلاد روم شد به مردم گفت : من از طبيب پادشاه داناترم ، پس چون اين سخن به پادشاه رسيد در غضب شد و امر به قتل او نمود، رسول اول گفت : اى پادشاه ! مبادرت منما به قتل او و او را بطلب ، اگر خطاى قول او ظاهر شد او را بكش تا تو را بر او حجتى بوده باشد.
چون او را به نزد پادشاه بردند گفت : من مرده را زنده مى توانم كرد - و پسر پادشاه آن ايام مرده بود - پس پادشاه با امرا و ساير اهل مملكت خود سوار شد و آن مرد را برداشت و رفت به قبر پسر خود و به او گفت : پسر مرا زنده كن .
پس رسول ثانى حضرت مسيح عليه السلام دعا كرد و رسول اول آمين گفت تا قبر شكافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد و روان شد بسوى پدر خود و در دامن نشست ، پادشاه از او پرسيد كه : اى فرزند! كى تو را زنده كرد؟
گفت : اين دو مرد؛ و اشاره كرد به رسول اول و دوم ، پس هر دو برخاستند و گفتند: ما هر دو رسوليم از جانب حضرت مسيح عليه السلام بسوى تو، و چون تو گوش نمى دادى به سخن رسولان او و ايشان را مى كشتى ما به اين لباس در آمديم و رسالت او را به تو رسانيديم .
پس او اسلام آورد به حضرت عيسى عليه السلام و به شريعت او ايمان آورد و امر حضرت عيسى عظيم شد به حدى كه جمعى از دشمنان خدا او را خدا و پسر خدا گفتند و يهودان تكذيب او كردند و اراده كشتن او كردند (569).
و در بعضى از روايات مذكور است كه : چون حضرت عيسى عليه السلام آن دو رسول را به انطاكيه فرستاد مدتى ماندند و به پادشاه نتوانستند رسيد. پس روزى پادشاه سوار شد و ايشان بر سر راه پادشاه آمدند و الله اكبر گفتند و خدا را به يگانگى ياد كردند، پس پادشاه در غضب شد و امر كرد به حبس ‍ ايشان و فرمود هر يك را صد تازيانه بزنند.
چون اين خبر به عيسى عليه السلام رسيد، سركرده و بزرگ حواريان كه شمعون الصفا بود از عقب ايشان فرستاد كه ايشان را يارى كند، چون او داخل آن شهر شد اظهار رسالت خود نكرد و با مقربان پادشاه آشنا شد و به تقريب آشنائى ايشان به مجلس پادشاه داخل شد و پادشاه اطوار او را پسنديد و او را مقرب خود گردانيد، پس روزى به پادشاه گفت كه : شنيده ام كه دو كس را در زندان حبس كرده اى ، آيا با ايشان هيچ سخن گفتى و حجتى از ايشان طلبيدى ؟
پادشاه گفت : نه ، غضب مانع شد مرا از آنكه از ايشان سؤ ال كنم . پس پادشاه ايشان را طلبيد و شمعون از ايشان پرسيد كه : كى شما را به اينجا فرستاده است ؟
گفتند: خدائى كه همه چيز را آفريده است و شريكى در خداوندى ندارد.
شمعون گفت : وصف او را بگوئيد و مختصر بگوئيد.
گفتند: مى كند هر چه مى خواهد و حكم مى كند به آنچه اراده مى نمايد.
شمعون گفت : آيت و حجت شما بر گفتار شما چيست ؟
گفتند: هر چه آرزو كنى و خواهى .
پس پادشاه امر كرد كه پسرى را آوردند كه جاى ديده هاى او مانند پيشانى صاف بود و فرجه و رخنه نداشت ، پس ايشان دعا كردند تا جاى چشم او شكافته شد، و دو بندقه از گل ساختند و به جاى حدقه او گذاشتند، پس آن بندقه ها حدقه بينا شدند و همه چيز را ديدند و پادشاه متعجب شد، پس ‍ شمعون عليه السلام به پادشاه گفت : اگر تو هم از خداى خود سؤ ال مى كردى كه چنين كارى مى كرد، شرفى بود براى تو و خداى تو.
پادشاه گفت : من چيزى را از تو پنهان نمى دارم ، آن خدائى كه ما او را مى پرستيم ، نمى بيند و نمى شنود و ضرر و نفعى نمى رساند.
پس پادشاه به آن دو رسول گفت كه : اگر خداى شما مرده را زنده مى كند، من ايمان به او به شما مى آورم .
گفتند: خداى ما بر همه چيز قادر است .
پادشاه گفت : در اينجا ميتى هست كه هفت روز است مرده است ، پسر دهقانى است و من او را نگاهداشته ام و دفن نكرده ام تا پدرش بيايد، او را زنده كنيد.
پس آن مرده را حاضر كردند و گنديده بود و باد كرده بود، و ايشان آشكارا را دعا كردند و شمعون در پنهان تا آن مرده برخاست و گفت : من هفت روز است كه مرده ام و مرا در هفت وادى آتش داخل كردند و حذر مى فرمايم شما را از آن دينى كه داريد و ايمان بياوريد به خداوند عالميان ، پس گفت : در اين وقت ديدم كه درهاى آسمان گشوده شد و جوان خوشروئى را ديدم كه از براى اين سه مرد كه نزد تو حاضرند شفاعت مى كرد نزد حق تعالى ؛ و اشاره كرد به شمعون و آن دو رسول .
پس ايشان تبليغ رسالت حضرت عيسى كردند و پادشاه و جمعى ايمان آوردند و اكثر بر كفر خود باقى ماندند، و بعضى گفته اند كه : پادشاه و جميع اهل مملكت او بر كفر ماندند بغير از حبيب نجار كه او ايمان آورد و او را كشتند (570).
و ظاهر آيات بعد از اين آن است كه جمعى ايمان نياوردند و معذب شده اند پس ممكن هست كه آن تتمه آيه ، احوال اهل قريه ديگر بوده باشد يا مراد از احاديث آن باشد كه هر كه بعد از عذاب باقى ماند همه ايمان آوردند چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قالوا ما انتم الا بشر مثلنا و ما انزل الرحمن من شى ء ان انتم لا تكذبون (571) گفتند اهل آن شهر به رسولان حضرت عيسى كه : نيستيد شما مگر بشرى مثل ما، و نفرستاده است خداوند رحمان پيغمبرى و دينى را و نيستيد شما مگر آنكه دروغ مى گوئيد.
قالوا ربنا يعلم انا اليكم لمرسلون و ما علينا الا البلاغ المبين (572) گفتند رسولان كه : پروردگار ما مى داند كه ما البته بسوى شما فرستاده شده ايم و بر ما نيست مگر آنكه رسالت او را به شما برسانيم و ظاهر گردانيم .
قالوا انا تطيرنا بكم لئن لم تنتهوا لنرجمنكم و ليمسنكم منا عذاب اليم (573) گفتند كافران : بدرستى كه ما شوم مى دانيم شما را در ميان خود، اگر ترك نمى كنيد آنچه را كه مى گوئيد هر آينه شما را سنگسار خواهيم كرد، و البته به شما خواهد رسيد از ما عذابى دردناك .
قالوا طائركم معكم ائن ذكرتم بل انتم قوم مسرفون (574) رسولان گفتند: شومى شما با شما است - از اعتقادات و اعمال ناشايست شما - آيا چون شما را پند مى دهيم چنين جواب مى گوئيد، بلكه هستيد شما گروهى از حد بيرون رونده در تكذيب پيغمبران .
وجاء من اقصى المدينه رجل يسعى قال يا قوم اتبعوا المرسلين اتبعوا من لا يسئلكم اجرا وهم مهتدون (575) و آمد از منتهاى شهر مردمى كه مى دويد و مى گفت : اى قوم من ! متابعت كنيد پيغمبران و فرستادگان خدا را، متابعت كنيد گروهى را كه مزدى از شما سؤ ال نمى كنند براى پيغمبرى ، و ايشان هدايت يافتگانند به حق .
گفته اند كه : نام آن مرد حبيب نجار بود، و اول رسولان كه به آن شهر آمدند او به ايشان ايمان آورد و منزلش در آخر شهر بود، چون شنيد كه قوم او تكذيب رسولان كردند و مى خواهند كه ايشان را بكشند آمد و ايشان را نصيحت كرد به اين كلمات (576)، پس او را به نزد پادشاه بردند از او پرسيد كه : متابعت رسولان كرده اى ؟ در جواب گفت : و مالى لا اعبد الذى فطرنى و اليه ترجعون (577) چيست مرا كه عبادت نكنم خداوندى را كه مرا از عدم به وجود آورده است و بازگشت شما همه بسوى اوست .
ءاتخذ من دونه آلهه ان يردن الرحمن بضر لا تغن عنى شفاعتهم شيئا و لا ينقذون انى اذ لفى ضلال مبين انى آمنت بربكم فاسمعون (578) آيا بگيرم بغير از خداى خود، خدايانى كه اگر اراده نمايد خداوند مهربان كه ضررى به من برساند، نفعى نبخشد به من شفاعت ايشان ، و مرا خلاص ‍ نتوانند كرد از عذاب او، اگر چنين كنم بدرستى كه من در گمراهى ظاهر خواهم بود، بدرستى كه من ايمان آوردم به پروردگار شما پس بشنويد از من .
قيل ادخل الجنه (579) و به او گفته شد كه : داخل شو در بهشت ، و گفته اند كه چون اين سخنان را گفت ، قومش او را لگدكوب كردند تا شهيد شد، يا سنگسار كردند، پس حق تعالى او را داخل بهشت كرد و در بهشت روزى الهى را مى خورد؛ و بعضى گفته اند كه خدا او را زنده به آسمان برد و نتوانست او را كشت ؛ و بعضى گفته اند كه او را كشتند و خدا او را زنده كرد و به بهشت برد (580).
قال ياليت قومى يعلمون بما غفر لى ربى و جعلنى من المكرمين (581) چون داخل بهشت شد گفت : چه بودى اگر قوم من مى دانستند كه پروردگار من مرا آمرزيد و گردانيد مرا از گرامى داشتگان .
و ما انزلنا على قومه من بعده من جند من السماء و ما كنا منزلين * ان كلانت الا صيحه واحده فاذا هم خامدون (582) و نفرستاديم بر قوم او بعد از كشتن او لشكرى از آسمان براى هلاك كردن ايشان ، و هرگز نفرستاديم براى عذاب كافران لشكرى ، و نبود هلاك كردن ايشان مگر به يك صدا پس ناگاه همه مردند.
و گفته اند كه : چون حبيب نجار را كشتند، حق تعالى بر ايشان غضب فرمود و جبرئيل عليه السلام را فرستاد كه دست گذاشت بر دو طرف دروازه شهر ايشان و نعره اى زد كه جان پليد همگى به يك دفعه از بدنهاى عنيد ايشان مفارقت نمود (583).
ثعلبى و ساير مفسران و محدثان خاصه و عامه به طرق متواتره از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه : سبقت گيرندگان امتها كه پيشتر و بيشتر از همه امت تصديق و اذعان و متابعت كرده اند سه كس بودند كه هرگز به خدا كافر نبوده اند يك چشم زدن : حزبيل كه مؤمن آل فرعون است ؛ و حبيب نجار كه مؤمن آل يس است ؛ و على بن ابى طالب عليه السلام كه از همه افضل است (584).
و به اساتيد بسيار ديگر از آن حضرت منقول است كه آن حضرت فرمود كه : سه كسند كه يك چشم بهم زدن به وحى كافر نشدند؛ مؤمن آل يس ؛ و على بن ابى طالب عليه السلام ؛ و آسيه زن فرعون (585).
به سند حسن منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : آيا مؤ من مبتلا به خوره و پيسى و امثال اين بلاها مى شود؟ فرمود كه : آيا بلا مى باشد مگر از براى مؤمن ؟ بدرستى كه مؤمن آل يس ‍ خوره داشت (586)
و به روايت حسن ديگر فرمود: انگشتهايش به پشت دستهايش خشكيده بود گويا مى بينيم كه به همان دست اشاره بسوى قوم خود مى كرد و ايشان را نصيحت مى كرد و مى گفت يا قوم اتبعوا المرسلين ، چون ديگر آمد كه ايشان را نصيحت كند او را كشتند (587).
حق تعالى در جاى ديگر فرموده است و اذ اوحيت الى الحواربين ان آمنوا بى و برسولى قالوا آمنا و اشهد باننا مسلمون (588) و يادآور آن وقت را كه وحى كردم بسوى حواريان عيسى - كه خواص اصحاب آن حضرت بودند - كه : ايمان بياوريد به من و به رسول من - يعنى عيسى - گفتند: ايمان آورديم و گواه باش كه مسلمان و منقاد شديم . گفته اند كه : وحى بسوى ايشان بر زبان پيغمبران بود كه به ايشان از جانب خدا گفتند (589).
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى الهام كرد ايشان را (590).
و به سند موثق منقول است كه حسن بن فضال از امام رضا عليه السلام پرسيد كه : چرا اصحاب عيسى را حواريان مى گويند؟ فرمود: مردم مى گويند كه ايشان را براى آن حوارى مى گويند كه ايشان گازران بودند و جامه ها را به شستن از چرك پاك مى كردند و سفيد مى كردند، و مشتق است از خيز حوار يعنى نان سفيد خالص ، ما اهل بيت مى گوئيم كه براى اين ايشان را حواريان گفتند كه خود را و ديگران را به موعظه و نصيحت از چرك گناهان و اخلاق بد پاك مى كردند، پرسيد: چرا اتباع آن حضرت را نصارى مى گويند؟
فرمود: زيرا اصل ايشان از شهرى است از بلاد شام كه آن را ناصره مى گويند كه مريم و عيسى عليه السلام بعد از برگشتن از مصر در آنجا فرود آمدند (591).
مؤلف گويد: آنچه در اين حديث وارد شده است اشاره است به آنچه نقل كرده اند مورخان و مفسران كه : چون هيردوس پادشاه شام خبر ولادت حضرت عيسى عليه السلام و ظهور معجزات آن حضرت را شنيد و در نجوم ديده بودند كه كسى بهم خواهد رسيد كه دينهاى ايشان را برهم زند، اراده قتل آن حضرت كرد، پس حق تعالى ملكى را فرستاد به نزد يوسف نجار كه پسر عم مريم عليها السلام بود و محافظت او و عيسى و خدمت ايشان مى نمود كه مريم و عيسى عليهما السلام را به مصر ببرد، و چون هيردوس ‍ بميرد به بلاد خود برگردند. پس يوسف ايشان را به مصر برد (و اكثر ايشان ربوه را كه در آيه وارد شده است به شهر مصر تفسير كرده اند، و معين را به نيل مصر، و گفته اند كه : دوازده سال در مصر ماندند و معجزات عظيمه از آن حضرت در آنجا ظاهر شد). چون هيردوس مرد خدا وحى كرد كه برگردند به بلاد شام ، پس برگشتند و در ناصره نزول اجلال فرمودند و در آنجا تبليغ رسالت الهى نمود (592).
در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حوارى عيسى عليه السلام شيعه آن حضرت بودند، و شيعيان ما حوارى ما اهل بيتند، حوارى عيسى عليه السلام اطاعت آن حضرت نكردند آنقدر كه حوارى ما اطاعت ما مى كنند زيرا كه عيسى به حواريان گفت : كيستند ياوران من بسوى خدا و در اقامت دين خدا؟ حواريان گفتند: ما ياوران خدائيم ، بخدا سوگند كه يارى او نكردند از شر يهود و با يهودان از براى آن حضرت جنگ نكردند، و شيعيان ما والله از روزى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفته است و آزارها مى كنند و از شهرها ايشان را بدر مى كنند و دست از محبت ما برنمى دارند، خدا ايشان را از جانب ما جزاى خير بدهد (593).
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه روزى حضرت عيسى عليه السلام گفت : اى گروه حواريان ! بسوى شما حاجتى دارم ، حاجت مرا برآوريد. گفتند: حاجت تو را برآورده است اى روح الله . پس برخاست و پاهاى ايشان را شست ، پس گفتند: اى روح الله ! ما سزاوارتر بوديم به اين كار از تو. فرمود كه سزاوارترين مردم به خدمت كردن ، عالم است ، من براى اين تواضع و فروتنى كردم براى شما تا شما تواضع و شكستگى كنيد بعد از من براى مردم چنانچه من تواضع كردم از براى شما. پس فرمود كه : به تواضع و فروتنى حكمت آبادان مى شود نه به تكبر، همچنانچه گياه و زراعت در زمين نرم و هموار مى رويد نه در زمين كوه (594).
و در حديث معتبر منقول است كه به حضرت صادق عليه السلام عرض ‍ كردند كه : چرا اصحاب حضرت عيسى بر روى آب راه مى رفتند و در اصحاب حضرت محمد صلى الله عليه و آله اين نبود؟
فرمود: اصحاب عيسى عليه السلام را كفايت امر معيشت ايشان كرده بودند و اين امت را مبتلا و ممتحن گردانيده اند به تحصيل معاش (595).
مؤلف گويد: گويا مراد اين است كه بالخاصيه رهبانيت و ترك معاشرت خلق و ترك ارتكاب امور دنيا مستلزم اين امور مى باشد، و چون تكليف اين امت را شديدتر كرده اند كه بايد با وجود تحصيل معاش و معاشرت خلق از ياد خدا غافل نباشند، ثواب ايشان بيشتر است ، اما آن معنى را در دنيا از ايشان سلب كرده اند و در ثواب آخرت ايشان افزوده اند، و آنچه در اين حديث روايت شده است گويا اشاره است به آنچه شيخ طبرسى رحمه الله روايت كرده است كه : اصحاب حضرت عيسى عليه السلام در خدمت آن حضرت بودند، هرگاه كه گرسنه مى شدند مى گفتند: يا روح الله ! گرسنه شده ايم ، پس ‍ عيسى دست مى زد به زمين در هر جا كه بود دو گرده نان از براى هر يك بيرون مى آورد كه مى خوردند، چون تشنه مى شدند مى گفتند: يا روح الله ! تشنه شده ايم ، پس دست به زمين مى زد در هر جا كه بود آب از براى ايشان بيرون مى آورد، پس گفتند: يا روح الله ! كى از ما بهتر است ؟ هرگاه مى خواهيم ما را طعام مى دهى و هرگاه مى خواهيم ما را آب مى دهى ، ما ايمان آورده ايم به تو و متابعت تو مى كنيم .
و حضرت عيسى فرمود: بهتر از شما كسى است كه به دست خود كار مى كند و از كسب خود مى خورد. پس بعد آن گازرى مى كردند و از كسب خود معاش مى كردند (596).
و به سند موثق منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد كه : گاهى است شخصى را مى بينم كه عبادت بسيار مى كند، خشوع و گريه دارد و به دين حق شما اعتقاد ندارد، آيا اين عبادت نفعى به او مى رساند؟
فرمود: مثل اينها مثل جماعتى است كه در ميان بنى اسرائيل بودند، هر كه از ايشان چهل شب سعى در عبادت خدا مى كرد و دعا مى كرد البته دعاى او مستجاب مى شد، يكى از ايشان چنين كرد و دعاى او مستجاب نشد، پس ‍ به خدمت حضرت عيسى آمد و از اين حال شكايت كرد و از آن حضرت در اين باب التماس دعا كرد، پس عيسى وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و دعا كرد، پس خدا بسوى او وحى نمود كه : اين بنده به درگاه من آمده است از غير راهى كه من گفته ام كه بيايد، او مرا مى خواند و در دلش شكى در پيغمبرى تو هست ، اگر آنقدر دعا كند كه گردنش جدا شود و بندهاى انگشتانش از هم بپاشد من دعايش را مستجاب نگردانم ، پس عيسى عليه السلام رو كرد به جانب او و فرمود: تو پروردگار خود را مى خوانى و در پيغمبر او شك دارى ؟ گفت : اى روح الله ! بخدا سوگند چنين بود و مى خواهم كه دعا كنى اين حالت از من برطرف شود، پس آن حضرت دعا كرد و حق تعالى توبه او را قبول كرد و او مثل ساير اهل بيت خود شد (597).
و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حواريان عيسى عليه السلام دوازده نفر بودند، افضل ايشان اءلوقا بود، و اعلم علماى نصارى به انجيل سه نفر بودند: يوحناى بزرگ كه در اج مى بود، و يوحناى ديگرى كه در قرقيسيا مى بود، و يوحناى ديلمى كه در زجار مى بود و نزد او بود ذكر پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و ذكر اهل بيت عليهم السلام و امت آن حضرت ، و او بشارت داد امت عيسى و بنى اسرائيل را به پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله (598).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : موسى عليه السلام حديث كرد قوم خود را به حديثى كه تاب آن نداشتند، پس در مصر بر او خروج كردند و با او قتال كردند و ايشان را كشت ؛ و عيسى عليه السلام حديث كرد قوم خود را به حديثى كه قابل فهميدن آن نبودند و تاب نياوردند و بر او خروج كردند در تكريت و با او مقاتله كردند و ايشان را كشت چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فآمنت طائفه من بنى اسرائيل و كفرت طائفه فايدنا الذين آمنوا على عدوهم فاصحبوا ظاهرين (599) پس ايمان آوردند طائفه اى از بنى اسرائيل و كافر شدند طايفه اى ، پس ‍ قوت بخشيديم آنها را كه ايمان آوردند پس گرديدند غالب بر دشمن خود (600).
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام متوجه موضعى شد براى حاجتى و سه نفر از اصحابش با او رفيق شدند، پس گذشت بر سه خشت طلا كه بر سر راه افتادند، پس به اصحاب خود گفت : اين مردم را خواهد كشت ، و رفت ، پس يكى از ايشان به خدمت آن حضرت آمد و عذر طلبيد كه : كارى دارم و مرخص شد و برگشت ، و همچنين هر يك مرخص شدند تا آنكه هر سه نزد آن خشتهاى طلا جمع شدند! پس دو نفر از ايشان به يكى از ايشان گفتند: برو و براى ما طعامى بخر، پس رفت و طعامى خريد و زهرى داخل آن طعام كرد كه آن دو كس را بكشد و خشتها را خود متصرف شود، و آن دو كس گفتند: چون او مى آيد او را مى كشيم كه با ما شريك نباشد در اين خشتها، چون آمد برخاستند و او را بكشتند و آن طعام را خوردند و هر دو مردند.
چون عيسى عليه السلام از كار خود برگشت ديد هر سه مرده اند، پس ايشان را به امر خدا زنده كرد و گفت : نگفتم كه اين خشتها بسى مردم را خواهد كشت (601)؟!
و در بعضى از كتب مذكور است كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام با جمعى از حواريان همراه بود و به جهت هدايت خلق در زمين مى گرديد و سياحت مى كرد كه هر كه را قابل هدايت يابد از ورطه ضلالت نجات بخشد و جواهر قابليات و استعدادات كه در طينات افراد بشر كامن است به فراست نبوت ادراك نموده به تيشه مواعظ هدايت پيشه استخراج نمايد، پس در اثناى سياحت به شهرى رسيدند و نزديك آن شهر گنجى ظاهر شد و پاهاى خواهشهاى حواريان در طمع گنج رايگان فرو رفته عرض كردند: ما را رخصت فرما كه اين گنج را حيازت نمائيم كه در اين بيابان ضايع نشود. عيسى عليه السلام فرمود: اين گنج را بجز مشقت و رنج ثمره اى نيست و من گنج بى رنجى در اين شهر گمان دارم و مى روم كه شايد آن را بيرون آورم . شما در اين جا باشيد تا من بسوى شما برگردم .
گفتند: يا روح الله ! اين بد شهرى است و هر غريبى كه وارد اين شهر مى شود او را مى كشند. حضرت فرمود: كسى را مى كشند كه به دنياى ايشان طمع نمايد و مرا با دنياى ايشان كارى نيست .
چون حضرت عيسى داخل آن شهر شد، در كوچه هاى آن شهر مى گرديد و به نظر فراست اثر بر در و ديوار خانه ها مى نگريست ، ناگاه نظر انورش بر خانه خرابى افتاد كه از همه خانه ها پست تر و بى رونق تر بود، گفت : گنج در ويرانه مى باشد و اگر كسى قابل هدايت باشد در اين شهر، مى بايد كه در اين خانه باشد؛ پس در نزد پير زالى بيرون آمد پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : من مرد غريبيم و به اين شهر رسيدم و آخر روز شده است مى خواهم در اين شب مرا پناه دهيد كه امشب در كاشانه شما بسر برم .
آن زن گفت : پادشاه ما حكم فرموده است كه غريبى را در خانه خود راه ندهيم ، اما به حسب سيمائى كه من در تو مشاهده مى كنم تو مهمانى نيستى كه دست رد بر جبين تو توان زد.
پس در هنگامى كه سلطان خورشيد انور در كاشانه مغرب سر بر بستر نهاد و آن مهر سپهر نبوت خورشيد وار بر ويرانه آن عجوزه تابيد و كلبه حقير آن سعادت قرين رشك فرماى گلستان جنان گرديد و خانه تار آن محنت آثار مانند سينه عارفان از در و ديوارش اشعه انوار دميد؛ آن خانه از مرد خاركشى بود كه دارفانى را وداع كرده بود و آن پير زال زوجه او بود و فرزند يتيمى از او مانده بود، و آن فرزند به شغل پدر مشغول بود، به قليلى كه تحصيل مى نمود معاش مى كردند، پس در اين وقت آن پسر از صحرا مراجعت نمود، مادرش گفت به او: مهمان عزيزى امشب وارد خانه ما شده است ، آنچه آورده اى به نزد او ببر و در قيام به خدمت او تقصير منما. چون آن پسر نان خشكى كه تحصيل نموده بود به خدمت آن حضرت برد، آن حضرت تناول فرمود و با او آغاز مكالمه نمود كه از جواهر كلمات آبدار بر كوامن اسرار آن در يتيم مطلع گرديد پس به فراست نبوت او را در غايت فتوت و حيا و استعداد و قابليت يافت ، اما استنباط اندوهى عظيم و شغلى گران در خاطر او نمود و چندان كه از او استفسار آن درد پنهانى بيشتر كرد، او در اخفاى حال كثير الاختلال خود مبالغه زياده نمود، پس برخاست به نزد مادر خود رفت و گفت : اين مهمان در استكشاف احوال من بسيار مبالغه مى نمايد و متعهد مى شود كه بعد از وضوح حال حسب المقدور در اصلاح آن اختلال سعى نمايد، چه مى فرمائى ؟ آيا راز خود را به او بگويم ؟
مادرش گفت : آنچه من از جبين انور او استنباط كرده ام او قابل سپردن هر راز نهان و قادر بر حل عقده هاى اهل جهان هست ، راز خود را از او پنهان مدار و در حل هر اشكال دست از دامن او برمدار.
پس آن پسر به نزد حضرت عيسى عليه السلام آمد و عرض كرد: پدر من مرد خاركشى بود، و چون سراى فانى را وداع نمود من طفل از او ماندم و مادر من مرا به شغل پدر خود ماءمور گردانيد، پادشاه ما دخترى دارد در نهايت حسن و جمال و عقل و كمال و تعلق بسيار به او دارد و ملوك اطراف همه آن دختر را از او طلبيده اند قبول نكرده است كه به ايشان تزويج نمايد، آن دختر را قصر رفيعى هست كه پيوسته در آنجا مى باشد، روزى من از پاى قصر او مى گذشتم نظرم بر او افتاد و از عشق او بيتاب شده ام ، تا حال اظهار اين درد نهان را بغير مادر خود به ديگرى اظهار نكرده ام ، و آن اندوهى كه در خاطر من استنباط فرمودى همين است كه اظهار به كسى نمى توانم نمود.
حضرت فرمود: مى خواهى آن دختر را براى تو بگيرم ؟ گفت : آن امرى است محال ، و از مثل تو بزرگى عجب مى دانم كه با اين حال كه در من مشاهده مى نمائى با من استهزاء و سخريه نمائى !
حضرت عيسى عليه السلام فرمود: من هرگز استهزاء به احدى نكرده ام و سخريه كار جاهلان است ، و اگر قادر بر امرى نباشم اظهار آن به تو نمى كنم ، اگر مى خواهى چنان مى كنم كه فردا شب آن دختر در آغوش تو باشد! پس ‍ پسر به نزد مادر آمد و سخنان آن حضرت را نقل كرد، مادرش گفت : آنچه مى گويد بعمل مى آورد و دست از دامن او برمدار.
پس آن حضرت متوجه عبادت خود گرديد و پسر در آرزوى معشوقه خود تا صبح در فراش خود غلطيد، چون صبح طالع شد حضرت عيسى عليه السلام او را طلبيد و فرمود: برو به در خانه پادشاه و چون امراء و وزراى او آيند كه داخل مجلس او شوند به ايشان عرض كن : من به پادشاه حاجتى دارم ، چون از حاجت تو سؤ ال كنند بگو: آمده ام دختر پادشاه را براى خود خواستگارى نمايم ، آنچه واقع شود بزودى براى من خبر بياور، چون پسر به در خانه پادشاه رفت ، آنچه حضرت فرموده بود بعمل آورد، امراء از سخن او بسيار متعجب شدند، چون به مجلس پادشاه رفتند بر سبيل سخريه اين سخن را مذكور ساختند، پادشاه از استماع اين سخن بسيار خنديد و او را به مجلس خود طلبيد چون نظرش بر او افتاد با آن جامه هاى كهنه ، انوار بزرگى و نجابت در جبين او مشاهده نمود، چندان كه با او سخن گفت حرفى كه دلالت بر جنون و خفت عقل او كند از او نشنيد، پس متعجب شد و بر سبيل امتحان گفت : تو اگر قادر بر كابين دختر من هستى به تو مى دهم ، و كابين دختر من آن است كه يك خوان از ياقوت آبدار بياورى كه هر دانه اش ‍ كمتر از صد مثقال نباشد!
گفت : مرا مهلت دهيد تا از براى شما خبر بياورم .
پس برگشت به نزد حضرت عيسى عليه السلام و آنچه گذشته بود عرض ‍ كرد، عيسى عليه السلام فرمود: چه بسيار سهل است آنچه او طلبيده است . پس عيسى خوانى طلبيد و پسر را به خرابه اى برد و دعا كرد هر كلوخ و سنگى كه در آن خرابه بود همه ياقوت آبدار شد و فرمود: خوان را پر كن و از براى او ببر. چون پسر آن خوان را به مجلس شاه برد و جامه از روى خوان برداشت ، شعاع آن جواهرات ديده حاضران را خيره نمود و از احوال او همگى متحير شدند، پس پادشاه به جهت مزيد امتحان گفت : يك خوان كم است ، ده خوان مى خواهم كه هر خوانى از نوعى جواهر باشد! چون جوان به نزد عيسى عليه السلام برگشت ، حضرت ده خوان ديگر طلبيد و از انواع جواهر كه ديده كسى مثل آن نديده بود آنها را پر كرد و با آن جوان فرستاد. چون خوانها را به مجلس پادشاه برد، حيرت آنها زياده شد! پس پادشاه آن جوان را طلبيد و گفت : اينها نمى توانند از تو باشند، و تو را جراءت اقدام به چنين امرى و قدرت ابداى اين غرائب نيست ، بگو اينها از جانب كيست ؟ چون آن پسر تمامى احوال را به پادشاه نقل كرد پادشاه گفت : نيست آنكه مى گوئى مگر عيسى بن مريم عليه السلام ، برو و او را بطلب تا دختر مرا به تو تزويج نمايد.
پس حضرت عيسى عليه السلام رفت و دختر پادشاه را به عقد او درآورد، پادشاه جامه هاى فاخر براى جوان حاضر كرد و او را به حمام فرستاد و به انواع زيورها او را محلى گردانيد و آن شب او را به قصر خود برد و دختر را تسليم او نمود. چون روز ديگر صبح شد پسر را طلبيد و از او سؤ الها نمود و او را در نهايت مرتبه فطانت و زيركى يافت ، چون پادشاه را بغير آن دختر فرزندى نبود، آن پسر را وليعهد خود گردانيد و جميع امرا و اعيان مملكت خود را طلبيد كه با او بيعت كردند و او را بر تخت پادشاهى خود نشانيد.
و چون شب ديگر شد پادشاه را عارضه اى عارض شد و به دار بقا رحلت نمود و آن پسر بر تخت سلطنت متمكن شد و جميع خزائن و ذخائر او را تصرف نمود و كافه امراء و وزراء و سپاهيان و اهالى و اشراف و اعيان او را اطاعت كردند، و در اين چند روز حضرت عيسى عليه السلام در خانه آن پير زال بسر مى برد، چون روز چهارم شد آن مربع نشين فلك چهارم مانند سلطان انجم اراده غروب از آن بلد نمود، به پاى تخت پسر خاركش آمد كه او را وداع نمايد، چون به نزديك او رسيد خاركش از تخت عزت فرود آمده مانند خار در دامن آن گلدسته گلستان نبوت چسبيد و عرض كرد: اى حكيم دانا! و اى هادى رهنما! چندان حق بر اين ضعيف بينوا دارى كه اگر تمام عمر دنيا زنده بمانم و تو را خدمت كنم از عهده عشرى از اعشار آن بيرون نمى توانم آمد و ليكن شبهه اى در دل من عارض شده است كه ديشب تا صباح در اين خيال بسر بردم و اين اسباب عيش كه براى من مهيا گردانيده اى از هيچيك منتفع نشدم ، و اگر حل اين عقده از دل من نكنى از هيچيك از اينها منتفع نخواهم شد.
حضرت عيسى فرمود: آن خيال كه جمعيت خاطر تو را به اختلال آورده است چيست ؟
عرض كرد: عقده خاطر من آن است كه هرگاه تو قادر هستى كه در سه روز مرا از حضيض خاركشى به اوج جهانبخشى برسانى و از خاك مذلت برگرفته بر تخت رفعت بنشانى ، چرا خود به آن جامه هاى كهنه قناعت كرده اى ؟ نه خادمى دارى نه مركوبى نه يارى و نه محبوبى ؟
آن حضرت فرمود: هرگاه زياده از مطلوب تو براى تو حاصل گرديد ديگر تو را با من چه كار است ؟
عرض كرد: اى بزرگوار نيكو كردار! اگر توجه نكنى و اين عقده را از دل من نگشائى هيچ احسان نسبت به من نكرده اى و از هيچيك از اينها كه به من داده اى منتفع نخواهم شد.
حضرت عيسى فرمود: اى فرزند! اين لذات فانيه دنيا در نظر كسى اعتبار دارد كه از لذت باقيه عقبى خبرى ندارد، پادشاهى ظاهرى را كسى اختيار مى كند كه لذت پادشاهى معنوى را نيافته باشد، همان شخصى كه چند روز قبل بر اين تخت نشسته بود و به اين اعتبارات فانيه مغرور شده بود اكنون در زير خاك است و در خاطر هيچكس خطور نمى كند از براى عبرت بس است دولتى كه به مذلت تمام منتهى شود و لذتى كه به مشقت مبدل گردد به چه كار آيد؟ و دوستان حق را لذتها از قرب و وصال جناب مقدس يزدانى و حصول معارف ربانى و فيضان حقايق سبحانى هست كه اين لذتها را در جنب آنها قدرى نيست .
چون جناب عيسوى امثال اين سخنان را به گوش آن در يتيم رسانيد، او بار ديگر بر دامن آن حضرت چسبيد و عرض كرد: فهميدم آنچه فرمودى و يافتم آنچه بيان كردى و آن عقده را از دل من برداشتى ، اما عقده اى از آن بزرگتر و محكمتر در دل من گذاشتى ؟
عيسى عليه السلام فرمود: آن كدام است ؟
عرض كرد: آن گره تازه آن است كه از تو گمان ندارم كه در آشنائى با كسى خيانت كنى و آنچه حق نصيحت و نيكو خواهى او باشد بعمل نياورى ، هرگاه تو خود سايه مرحمت بر سر ما افكندى و بى خبر به خانه ما درآمدى سزاوار نبود امرى را كه اصيل و باقى است از براى من منع نمائى و در مقام نفع رسانيدن به من امر فانى ناچيز را به من عطا كنى و از آن سلطنت ابدى و لذت حقيقى مرا محروم گردانى ؟
حضرت عيسى عليه السلام فرمود: مى خواستم تو را امتحان كنم و بينم كه قابل آن مراتب عاليه هستى ، و بعد از ادراك اين لذات فانيه ، براى لذات باقيه ترك اينها خواهى كرد؟
اكنون اگر ترك كنى ثواب تو عظيمتر خواهد بود و حجتى خواهد بود بر آنها كه اين زخارف باطله دنيا را مانع تحصيل سعادات كامله آخرت مى دانند.
پس آن سعادتمند دست زد و جامه هاى زيبا و زيورهاى گرانبها را انداخت و دست از پادشاهى صورى برداشت و قدم يقين در راه خدا و تحصيل سلطنت معنوى گذاشت ، حضرت عيسى عليه السلام او را به نزد حواريان آورد و فرمود: آن گنج كه من گمان داشتم ، اين در يتيم بود كه در سه روز او را از خاركشى به سلطنت رسانيدم و بر همه پشت پا زد و قدم در راه متابعت من نهاد، و شما بعد از سالهاى سال پيروى من به اين گنج پر رنج فريفته شديد و دست از من برداشتيد.
و گفته اند: آن فرزند عجوز كه حضرت عيسى عليه السلام بعد از مردن ، او را زنده كرد، همين جوان بود و از اكابر دين شد و جماعت بسيار به بركت او به راه حق هدايت يافتند (602).
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله منقول است كه فرمود: برادرم عيسى عليه السلام به شهرى وارد شد كه در آنجا مرد و زنى با يكديگر منازعه مى كردند و فرياد مى كردند، عيسى عليه السلام پرسيد: چيست شما را؟ مرد گفت : اى پيغمبر خدا! اين زن من است و زن نيك و صالحه است ، اما من او را دوست نمى دارم ، مى خواهم از او جدا شوم ! عيسى عليه السلام فرمود: به همه حال سببش را بگو كه چرا او را دوست نمى دارى ؟ عرض كرد: رويش كهنه شده است ، طراوتى ندارد بى آنكه پير شده باشد! حضرت عيسى عليه السلام به آن زن فرمود: مى خواهى طراوت روى تو برگردد؟ عرض كرد: بلى . فرمود چون چيزى خورى كمتر از قدر سيرى بخور، زيرا كه طعام كه در سينه شد مى جوشد و رو را كهنه مى كند. پس زن به فرموده آن حضرت عمل كرد و طراوتش عود كرد و محبوب شوهرش گرديد (603).
پس آن حضرت به شهر ديگر رسيد، شكايت كردند اهل آن شهر كه : در ميوه هاى ما كرم بهم رسيده است و فاسد مى كند ميوه هاى ما را. فرمود: سببش آن است كه چون درخت را مى كاريد اول خاك مى ريزيد بعد از آن آب مى دهيد، مى بايد اول آب را به ريشه درخت بريزيد و بعد از آن خاك . چون چنين كردند كرم از ميوه هاى ايشان برطرف شد (604). پس از آنجا گذشت و وارد شهر ديگر شد، ديد روهاى اهل آن شهر زرد است و چشمهاى ايشان كبود است ، چون از اين حال به آن حضرت شكايت كردند فرمود: سبب اين علتهاى شما آن است كه گوشت را ناشسته مى پزيد و مى خوريد، و هيچ جانورى روحش از بدن مفارقت نمى كند مگر كه جنايتى در آن بهم رسد و تا نشويند آن را جنابت از آن برطرف نمى شود. پس بعد از آن گوشت را شستند و مرضهاى ايشان ريخته بود و روهاى ايشان باد كرده بود، چون شكايت اين حال به آن حضرت كردند فرمود: چون مى خوابيد دهانهاى خود را بر هم مى گذاريد، پس باد در سينه شما مى جوشد تا به دهان شما مى رسد، چون راه خروج ندارد بيخ دندانها را فاسد مى كند و روهاى شما را متغير مى گرداند. چون عادت كردند بر اينكه در وقت خوابيدن دهانها را بگشايند، حال ايشان به صلاح آمد (605).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام در سياحت خود به شهرى رسيد كه اهلش مرده بودند و استخوانهاى ايشان در خانه ها و بر سر راهها افتاده بود! چون اين حال را مشاهده نمود فرمود: اينها به عذاب الهى هلاك شده اند زيرا كه اگر به مرگ طبيعى مرده بودند يكديگر را دفن مى كردند! پس اصحاب آن حضرت عليه السلام عرض كردند: مى خواهيم بدانيم قصه ايشان را كه به چه سبب هلاك شده اند؟ پس حق تعالى وحى نمود به آن حضرت كه : اى روح الله ! ايشان را ندا كن تا جواب بگويند، پس حضرت عيسى عليه السلام فرمود: اى اهل شهر! پس يكى از ايشان جواب گفت : لبيك اى روح الله ، فرمود: چيست حال شما و قصه شما چه بود؟ گفت : صبح در عافيت بوديم و شب خود را در هاويه ديديم . حضرت پرسيد: هاويه كدام است ؟ عرض ‍ كرد: دريايى چند است از آتش كه در آن درياها كوهها از آتش است . عيسى عليه السلام فرمود: چه عمل شما را به چنين حالى انداخت ؟ عرض كرد: محبت دنيا و عبادت طاغوت ؛ يعنى اطاعت اهل باطل . فرمود: محبت دنياى شما به چه مرتبه رسيده بود؟ گفت : مانند محبت طفل مادرش را كه هرگاه به او رو مى آورد شاد مى شود و هرگاه پشت مى كند محزون مى شود. فرمود: عبادت طاغوت شما به چه مرتبه رسيده بود؟ گفت : هر امر باطلى كه ما را به آن ماءمور مى ساختند، اطاعت ايشان مى كرديم . فرمود: به چه سبب تو در ميان ايشان با من سخن گفتى ؟ عرض كرد: زيرا كه ايشان را لجامهاى آتش به دهان زده اند و ملكى چند در نهايت غلظت و شدت بر ايشان موكلند، و من در ميان ايشان بودم از ايشان نبودم و چون عذاب بر ايشان نازل شد مرا نيز فرو گرفت ، پس من به موئى آويخته ام در كنار جهنم و مى ترسم كه در جهنم بيفتم . پس عيسى عليه السلام به اصحاب خود فرمود: خواب كردن بر روى مزبله ها و خوردن نان جو با سلامتى دين ، خيرى است بسيار (606).
به روايت ديگر منقول است كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام با حواريان به راهى مى رفتند، ناگاه به سگ مرده گنديده اى رسيدند، حواريان گفتند: چه بسيار متعفن است بوى اين سگ ؟ حضرت عيسى فرمود: چه بسيار سفيد و خوشايند است دندانهاى آن (607) (و تنبيه فرمود ايشان را كه نظر به عيوب مردم مكنيد هر چند عيب بسيار داشته باشند، و صفات خوب ايشان را منظور داريد).
ايضا مروى است كه : روزى آن حضرت را باران تندى و رعدى و صاعقه اى گرفت ، مضطرب شد خواست كه پناهى پيدا كند پس خيمه اى از دور نمودار شد، چون به نزد آن خيمه رسيد زنى را در آن خيمه ديد، از آنجا برگشت ، ناگاه غارى در كوه به نظرش آمد، چون به آن غار رسيد ديد شيرى در آنجا خوابيده است ، پس دست بر آن شير گذاشت و گفت : خداوندا! براى هر چيز ماءوايى قرار داده اى و براى من پناهى و جايگاهى قرار نداده اى ؟ پس حق تعالى وحى فرمود به او كه : ماءواى تو در محل قرار رحمت من است ، بعزت خود سوگند مى خورم كه به عقد تو در مى آورم در روز قيامت صد حوريه اى را كه به دست قدرت خود آفريده ام ، و در دامادى تو چهار هزار سال مردم را اطعام كنم كه هر روز آن سالها مانند عمر تمام دنيا باشد، و امر كنم منادى را كه ندا كند: كجايند آنها كه ترك دنيا كرده بودند؟ حاضر شويد در دامادى زاهد دنيا عيسى بن مريم (608).
و در حديث ديگر منقول است كه : دنيا را مصور گردانيدند براى عيسى عليه السلام به صورت پير زالى مهيب كه دندانهايش ريخته بود و خود را به همه زينتها آراسته بود! پس آن حضرت عليه السلام از او پرسيد: چند شوهر كرده اى ؟ گفت : احصا نمى توان كرد! فرمود: همه مردند يا همه تو را طلاق گفتند؟ عرض كرد: بلكه همه را كشتم ! عيسى عليه السلام فرمود: واى بر حال شوهرهاى باقيمانده تو كه مى بينند كه تو هر روز يكى را مى كشى و از تو حذر نمى كنند و عبرت از حال گذشتگان نمى گيرند (609).
و به روايت ديگر منقول است كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام نشسته بود و نظر مى نمود به مرد پيرى كه بيلى به دست گرفته و به اهتمام تمام زمين را براى زراعت مى كند، آن حضرت عرض كرد: خداوندا! طول امل را از او بردار. چون دعاى آن حضرت مستجاب شد، آن مرد بيل را از دست انداخت و خوابيد، پس عيسى عليه السلام گفت : خداوندا! طول امل را به او برگردان ، پس همان ساعت برخاست و بيل را گرفته مشغول كار شد! حضرت از او پرسيد: چرا بيل را انداختى و ديگر برداشتى ؟ گفت : در اثناى عمل به خاطرم افتاد كه : تا كى كار خواهى كرد؟ و به اين مرتبه از پيرى رسيده اى و نمى دانى كه از عمر تو چه مقدار باقى خواهد بود، پس بيل را انداختم و خوابيدم ، باز به خاطرم رسيد كه : تا زنده اى معيشتى مى خواهى ، پس برخاستم مشغول كار شدم (610).
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله منقول است كه : حواريان به عيسى عليه السلام عرض كردند: اى روح الله ! با كى همنشينى كنيم ؟ فرمود: با كسى بنشينيد كه خدا را به ياد شما آورد، ديدن او؛ و بيفزايد در علم شما، گفتار او؛ و رغبت فرمايد شما را در آخرت ، كردار او (611).
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : عيسى عليه السلام گذشت بر جماعتى كه مى گريستند، پرسيد: بر چه چيز گريه مى كنند اين گروه ؟ گفتند: بر گناهان خود مى گريند. فرمود: ترك كنند تا خدا بيامرزد (612).
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: روزى حضرت عيسى عليه السلام به قبرى گذشت كه صاحبش را عذاب مى كردند، پس سال ديگر از آن قبر گذشت صاحب قبر را عذاب نمى كردند، پس مناجات كرد: خداوندا! سال قبل بر اين قبر گذشتم صاحبش را عذاب مى كردند و امسال كه گذشتم عذابش برطرف شده بود، سبب اين چيست ؟ وحى رسيد به آن حضرت : يا روح الله ! صاحب اين قبر فرزندى داشت چون به حد بلوغ رسيد صالح شد و راهى از راههاى مسلمانان را براى ايشان اصلاح نمود كه عبورشان از آن آسان باشد، و يتيمى را به نزد خود جا داد، پس آمرزيدم او را به آنچه فرزند او كرد. پس ‍ فرمود: روزى عيسى عليه السلام به يحيى عليه السلام گفت : اگر در حق تو بدى را بگويند كه در تو باشد، بدان كه آن گناهى است به ياد تو آورده اند، پس توبه و استغفار كن از گناه ؛ و اگر بگويند در حق تو گناهى را كه در تو نباشد، پس بدان كه آن حسنه اى است كه براى تو نوشته شده است بى آنكه تعبى بكشى و سختى متحمل شوى (613).
فصل چهارم در بيان قصه نزول مائده است بر قوم حضرت عيسى عليه السلام به دعاى آن حضرت
حق تعالى مى فرمايد اذ قال الحواريون يا عيسى ابن مريم هل يستطيع ربك ان ينزل علينا مائده من السماء (614) به يادآور وقتى را كه حواريان گفتند: اى عيسى پسر مريم ! آيا مى تواند پروردگار تو كه فرو فرستد بر ما خوانى از آسمان ؟.
گفته اند كه : اين سؤ ال ايشان قبل از كامل شدن ايمان ايشان بود كه كمال قدرت الهى را نمى دانستند، يا آنكه مراد ايشان آن بود كه آيا مصلحت مى داند كه چنين كند؟ يا آنكه به معنى اطاعت باشد يعنى آيا اطاعت تو مى كند اگر اين سؤ ال بكنى ؟ (615).
به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : قرائت اهل بيت عليهم السلام تستطيع ربك بوده است به صيغه خطاب و نصب ربك يعنى : آيا مى توانى اين سؤ ال را از پروردگار خود بكنى (616)؟
قال اتقوا الله ان كنتم مؤمنين (617) عيسى عليه السلام گفت : بترسيد از خدا اگر ايمان به خدا و پيغمبر او داريد اين سؤ الها را مكنيد كه عاقبت اينها خوب نيست ، قالوا نريد ان ناكل منها و تطمئن قلوبنا و نعلم ان قد صدقتنا و نكون عليها من الشاهدين (618) گفتند: مى خواهيم بخوريم از آن مائده آسمانى و مطمئن شود دل ما و صاحب يقين گرديم به كمال قدرت پروردگار خود و به علم يقين بدانيم كه تو راست گفته اى آنچه به ما خبر داده اى و بوده باشيم بر اين مائده از گواهان كه شهادت دهيم چنين معجزه اى از تو به ظهور آمده
قال عيسى ابن مريم اللهم ربنا انزل علينا مائده من السماء تكون لنا عيدا لاولنا و آخرنا و آيه منك و ارزقنا و انت خير الرازقين (619) گفت عيسى بن مريم : خداوندا اى پروردگار ما! فرو فرست بر ما مائده اى و خوان نعمتى از آسمان كه بوده باشد روز نازل شدن آن عيدى براى اول ما و آخر ما - يعنى براى آنها كه در زمان ما هستند و آنها كه بعد از ما بيايند، يا بخورند از آن مائده اول و آخر ما - و آيتى و معجزه اى باشد از جانب تو بر كمال قدرت تو و حقيقت پيغمبرى تو، و روزى كن ما را آن مائده - يا شكر آن مائده را - و تو بهترين روزى دهندگانى .
مروى است كه : در روز يكشنبه مائده نازل شد و به اين سبب نصارى آن روز را عيد كردند (620).
قال الله انى منزلها عليكم فمن يكفر بعد منكم فانى اعذبه عذابا لا اعذبه احدا من العالمين (621) فرمود خداوند عالميان : بدرستى كه من مى فرستم بر شما آن مائده را پس هر كه كافر شود بعد از آن از شما - يا كفران نعمت كند - پس بدرستى كه عذاب مى كنم او را عذابى كه نكنم چنان عذاب احدى از عالميان را.
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون مائده بر عيسى عليه السلام نازل شد امر نمود حواريان را كه : مخوريد از آن مائده تا شما را مرخص گردانم ، پس بك مرد از ايشان خورد از آن مائده ، پس بعضى از حواريان گفتند: اى روح الله ! فلان شخص خورد از آن مائده ، عيسى عليه السلام از او پرسيد: خوردى ؟ گفت : نه ! ساير حواريان گفتند: خورد، عيسى عليه السلام فرمود: چون برادر مؤمن تو انكار كند امرى را و خود ديده باشى تكذيب ديده خود بكن و تصديق او بكن (622).
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : مائده اى كه بر بنى اسرائيل نازل شد به زنجيرهاى طلا از آسمان آويخته بود و نه رنگ طعام و نه گرده نان در آن بود (623).
و به روايت ديگر: نه ماهى و نه گرده نان بود (624).
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون مائده نازل شد و ايمان نياوردند، مسخ شد به صورت خوك (625).
و به روايت ديگر: به صورت ميمون و خوك (626).
و در حديث معتبر از حضرت امام موسى عليه السلام منقول است كه : خنازير جماعتى از گازران بودند كه تكذيب كردند به مائده آسمان و به صورت خوك شدند (627).
و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حق تعالى مائده بر عيسى عليه السلام فرستاد و بركت داد در چند گرده نان و چند ماهى كه چهار هزار و هفتصد كس از آن خوردند و سير شدند (628). و باز در آن تفسير مذكور است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: چون قوم عيسى عليه السلام از خدا سؤ ال كردند كه مائده بر ايشان نازل شود و نازل شود و ايشان كفران كردند، خدا ايشان را مسخ كرد به چهار صد نوع از حيوان مانند خوك و ميمون و خرس و گربه و بعضى از مرغان و بعضى از حيوانات دريا و صحرا (629).
و على بن ابراهيم رحمه الله روايت كرده است كه : چون مائده بر ايشان نازل مى شد بر سر آن جمع مى شدند و همه مى خوردند تا سير مى شدند، پس ‍ اغنيا و متكبران ايشان گفتند: نمى گذاريم كه مردم پست و فقير از مائده بخورند، پس حق تعالى مائده را برد به آسمان و ايشان را مسخ كرد به صورت ميمون و خوك (630).
و شيخ طبرسى رحمه الله نقل كرده است كه : خلاف كرده اند در كيفيت نزول مائده و آنچه در آن مائده بود:
از عمار بن ياسر منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرموده : مائده اى كه نازل شد نان و گوشت بود، زيرا كه از عيسى عليه السلام سؤ ال كردند طعامى را كه آخر نشود و از آن بخورند، پس حق تعالى به ايشان گفت : اين نعمت براى شما خواهد بود تا خيانت نكنيد و مخفى نكنيد و برنداريد و ذخيره نكنيد، كه اگر چنين كنيد معذب خواهيد شد، پس در همان روز خيانت كردند.
و از ابن عباس منقول است كه حضرت عيسى عليه السلام به بنى اسرائيل گفت : سى روز روزه بداريد و بعد از آن هر چه خواهيد از خدا بطلبيد تا به شما عطا فرمايد، پس سى روز روزه داشتند و چون فارغ شدند گفتند: اى عيسى ! اگر براى مخلوقى كار مى كرديم به ما طعامى مى داد و ما سى روز روزه داشتيم و گرسنگى كشيديم پس دعا كن خدا مائده اى از آسمان براى ما بفرستد، پس ملائكه مائده اى براى ايشان آوردند كه هفت گرده نان و هفت ماهى در آن بود و نزد ايشان گذاشتند تا همه خوردند.
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام نيز اين مضمون منقول است .
و روايت ديگر آن است كه : هر طعامى در مائده بود بجز گوشت ؛ به روايت ديگر: بجز نان و گوشت ؛ و به روايت ديگر: بغير از ماهى و گوشت ؛ به روايت ديگر آن است كه : ماهى بود و مزه هر طعامى در آن بود؛ و به روايت ديگر آنكه : ميوه اى بود از ميوه هاى بهشت ؛ و روايت كرده اند كه : هر بامداد و پسين بر ايشان نازل مى شد مانند من و سلوى .
و از سلمان فارسى رحمه الله منقول است كه : عيسى عليه السلام هرگز تتبع عيوب مردم نكرد و هرگز بلند بر روى كسى سخن نگفت و هرگز در خنده قهقهه نكرد و هرگز مگسى را از روى خود دور نكرد و هرگز بينى خود را از چيز بدبوئى نگرفت و هرگز بازى و فعل عبث نكرد، و چون حواريان از آن حضرت سؤ ال كردند كه مائده بر ايشان نازل شود، جامه پشمينه پوشيد و گريست و دعا كرد براى نزول مائده ، پس سفره سرخى در ميان هوا از آسمان فرود آمد و ايشان مى ديدند و در اندك زمانى نزد ايشان فرود آمد، پس عيسى عليه السلام گريست و عرض كرد: خداوندا! بگردان مرا از شكر كنندگان ، خداوندا! اين مائده را رحمت گردان و سبب عذاب و عقوبت مگردان پس يهودان كه منكر آن حضرت بودند امر غريبى مشاهده كردند كه هرگز نديده بودند و بوى خوشى از آن مائده استشمام كردند كه هرگز چنين بوئى به دماغ ايشان نرسيده بود. پس عيسى عليه السلام برخاست و وضو ساخت و نماز طولانى بجا آورد و دستمال را از روى مائده برگرفت و گفت : بسم الله خير الرازقين ، پس ديدند ماهى بريانى در ميان آن خوان بود كه فلس نداشت و روغن از آن مى ريخت و نزد سرش نمكى گذاشته بود و نزد دمش سركه گذاشته بود و دورش انواع سبزيها بود بجز گندنا (631) و پنج گرده نان در خوان بود كه بر روى يكى زيتون بود، و بر روى دوم عسل ، و بر روى سوم روغن ، و بر روى چهارم پنير، و بر روى پنجم كباب .
پس شمعون عرض كرد: اى روح الله ! اين از طعام دنيا است يا از طعام آخرت ؟
فرمود: از هيچيك نيست بلكه خدا به قدرت كامله خود در اين وقت آفريد، بخوريد از آنچه سؤ ال كرديد تا خدا اعانت كند شما را و از فضل خود زياده كند نعمت شما را.
پس حواريان عرض كردند: يا روح الله ! امروز يك آيت ديگر مى خواهيم كه از تو ظاهر شود.
عيسى عليه السلام فرمود: اى ماهى ! زنده شو به اذن خدا؛ پس ماهى به حركت آمد و فلس و خار آن برگشت و ايشان را از مشاهده آن حال غريب دهشتى عارض شد! پس عيسى عليه السلام فرمود: چرا چيزى چند سؤ ال مى كنيد كه چون به شما مى دهند كراهت داريد از آن ؟ چه بسيار مى ترسم كه شما كارى بكنيد كه به عذاب الهى معذب شويد. پس عيسى عليه السلام فرمود: پناه مى برم به خدا از آنكه من از اين ماهى بخورم ، بلكه هر كه سؤ ال كرده است بخورد، پس ترسيدند از خوردن آن ، حضرت عيسى فقيران و محتاجان و بيماران و صاحبان دردهاى مزمن را طلبيد و فرمود كه از آن مائده بخورند، و فرمود: بخوريد كه بر شما گوارا است و بر ديگران بلا است ! پس هزار و سيصد نفر از فقيران و بيماران در آن روز از آن مائده خوردند و سير شدند و از ماهى هيچ كم نشد، پس مائده پرواز كرد و بسوى آسمان بلند شد و ايشان مى ديدند تا از نظرشان غائب شد، پس هر بيمارى كه در آن روز از مائده خورد صحيح شد و هر مريضى كه خورد مرضش زائل شد و هر پريشانى كه خورد غنى و مالدار شد، و پشيمان شدند آنها كه نخوردند، و هرگاه نازل مى شد اغنيا و فقرا بر سر آن مائده ازدحام مى كردند، پس عيسى عليه السلام ميان ايشان به نوبه مقرر فرمود كه يك روز اغنيا بخورند و يك روز فقرا، و چهل روز مائده نازل شد كه چاشت مى آمد تا ظهر برپا بود كه از آن مى خوردند، و چون ظهر مى شد بالا مى رفت و سايه اش را مى ديدند تا از ايشان پنهان مى شد، و يك روز مى آمد و يك روز نمى آمد.
پس حق تعالى وحى نمود بسوى عيسى عليه السلام كه : مائده مرا از براى فقرا قرار ده و اغنيا را از آن منع كن ، پس اغنيا در خشم شدند و شك كردند در مائده و مردم را به شك مى انداختند، پس حق تعالى وحى فرمود كه : من بر تكذيب كنندگان شرطى كرده ام كه هر كه كافر شود بعد از نزول مائده او را عذابى كنم كه احدى از عالميان را مثل آن عذاب نكرده باشم .
عيسى عليه السلام عرض كرد: پروردگارا! اگر ايشان را عذاب كنى بندگان تواند، و اگر بيامرزى ايشان را پس توئى عزيز حكيم ؛ پس سيصد و سى و سه نفر ايشان را مسخ كرد كه شب در رختخواب خود خوابيده بودند با زنان خود در خانه هاى خود، و چون صبح شد خوك شده بودند و در راهها و مزبله ها مى گشتند و عذره مى خوردند، و چون مردم اين را ديدند ترسيدند و گريان به نزد عيسى عليه السلام آمدند، و اهل آنها كه مسخ شده بودند بر آنها مى گريستند، پس سه روز ماندند و بعد از آن هلاك شدند (632).

next page

fehrest page

back page