قبل فهرست بعد

از راه نماز به بهترين حقيقت رسيد

عالم بزرگ ، عارف عاشق ، فقيه بى بدل مرحوم ملا احمد نراقى در كتاب پرنور « طاقديس » داستانى را در محور نماز به مضمون زير به صورت نظم نقل كرده :

در كنار شهرى خاركنى زندگى مى كرد ، كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود .

1 ـ سوره بقره (2) : 45 .

روزها در بيابان گرم ، همراه با زحمت فراوان و بى دريغ خود مشغول خاركنى بود ، و پس از بدست آوردن مقدارى خار ، آن را با پشت خود به شهر مى آورد و به ثمن بخس به خريداران مى فروخت .

روزى در ضمن كار صداى دور شو كور شو شنيد ، جمعيتى را با آرايش فوق العاده در حركت ديد ، براى تماشا به كنارى ايستاد ، دختر زيباى امير شهر به شكار مى رفت و آن دستگاه و عظمت از آن او بود .

در گير و دار حركت دختر امير چشم جوان خاركن به جمال خيره كننده او افتاد ، و به قول معروف دل و دين يكجا در برابر زيبائى خيره كننده او سودا كرد .

مأموران شاه سر رسيدند ، به او نهيب زدند كه از سر راه كنارى برو ، اما جوان خاركن كه طاقتش را از دست داده بود به حرف آنان توجهى نكرد .

قافله عبور كرد و جوان ساعت ها در سنگر اندوه و حسرت مى سوخت . توان كار كردن نداشت . لنگ لنگان به طرف شهر حركت كرد .

آمد اندر شهر با صد درد و سوز *** روز آوردى به شب ، شب را به روز
يك دو روزى با غم و اندوه ساخت *** روزها مى سوخت شبها مى گداخت
عقلش از سر برگ رفتن ساز كرد *** صحتش از تن سفر آغاز كرد
پايش از رفتار و دست از كار ماند *** جاى سبحه بر كفش زنار ماند

به حال اضطراب افتاد ، دل خسته و افسرده شد ، راه بجائى نداشت ، ميل داشت بدون هيچ شرطى ، وسيله ازدواج با دختر شاه برايش فراهم شود ، دانشورى آگاه او را ديد ، از احوال درونش باخبر شد ، تا مى توانست او را نصيحت كرد ، پند دانشور بى فايده بود ، نصيحت آن آگاه اثر نداشت آنچه او را آرام مى كرد فقط رسيدن به وصال محبوب بود .

دانشور به او گفت بايد چه كرد ، تو كه از حسب و نسب ، جاه و مال ، شهوت و اعتبار و بخصوص جمال و زيبائى بهره اى ندارى ، اين خواسته تو از جمله

برنامه هائى است كه تحققش محال است ، اكنون كه راه به بن بست رسيده ، براى پيدا شدن فرج و چاره شدن دردت ، راهى جز رفتنت به مسجد و قرار گرفتن در محراب عبادت نمى بينم ، مقيم عبادت گاه شود ، شايد از اين طريق به كسب اعتبار و شهرت نائل شوى و فرجى در كارت حاصل شود .

من نمى بينم غمت را چاره اى *** جز نماز و خلوت و سى پاره اى
رشته تسبيح در گردن فكن *** دست اندر دامن سجاده زن
خرقه صد وصله و تحت الحنك *** بورياى كهنه و نان و نمك
تا مگر بفريبى از اين عامه اى *** گرم سازى بهر خود هنگامه اى

خاركن فقير پند دانشور را بكار بست ، كوه و دشت و كار و كسب خويش را رها كرد و به مسجدى كه نزديك شهر بود ، و از صورت آن جز ويرانه اى باقى نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب انظار در آنجا پهن كرد .

روزها در روزه شبها در نماز *** در دعا گه آشكار و گه به راز
خرقه اش پشمينه و نانش جوين *** از سجودش داغ ها بس بر جبين
جز ركوع و جز سجودش كار نه *** جز ضرورت باكش پيكار نه

كثرت عبادت و بخصوص نمازهاى پى در پى بتدريج او را در ميان مردم مشهور كرد ، آهسته آهسته ذكر خيرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن از او به ميان آمد .

ذكر خيرش آيه هر محفلى *** طالب او هر كجا اهل دلى
شد دعايش دردمندنان را دوا *** منزلش بيچارگان را مرتجا
كلبه اش شد قبله حاجات خلق *** او همى خنديد بر خود زير دلق
مى شدى در كوى او غوغاى عام *** او نمى گفتى كلامى جز سلام
خاك پايش ارمغان عامه شد *** بهر آب دست او هنگامه شد
تا شد آگه پادشه از كار او *** شد زهر سو طالب ديدار او

آرى سخن از عبادت و پاكى و ركوع و سجود او در ميان مردم آن چنان شهرت گرفت كه آوازه مسئله به گوش شاه رسيد ، و شاه با كمال اشتياق قصد ديدار با او كرد ! !

شاه روزى از شكار بازمى گشت ، مسيرش به كلبه عابد افتاد ، براى ديدن او عزم خود را جزم كرد و بالاخره همراه با نديمان ، با كوكبه شاهى قدم در مسجد خرابه گذاشت .

آمد و ديد آن جوان را در نماز *** عالمى برگرد او با صد نياز
محو طاعت گشته چون عشاق مست *** ملتفت نى كه تا كه رفت و گه نشست
بر سرش مو افسر و خاكش سرير *** نى خبر از شاه او را نى وزير
جلوه كرد اندر بر شه حال او *** مرغ جانش شد اسير چال او
گاه و بيگاهش زيارت مى نمود *** وز زيارت بر خلوصش مى فزود
پس سر صحبت بر او باز كرد *** گفتگو از هر طرف آغاز كرد
عاقبت گفتش كه اى زيبا جوان *** اى ترا در قاف طاعت آشيان
هر چه آداب سنن شد از تو راست *** غير يك سنت كه تا اكنون بجاست
مصطفى گفت النكاح سنتى *** من رغب عن سنتى لا امتى

پادشاه در ضمن زيارت خاركن فقير و ديدن وضع عبادتى او ، به ارادتش افزوده شد ، شاه تصور مى كرد به خدمت يكى از اولياء بزرگ الهى رسيده ، تنها كسى كه خبر داشت اين همه عبادت و آه و ناله قلابى و تو خالى است خود خاركن بود .

در هر صورت سر سخن را با آن جوان عابد باز كرد ، و كلام را به مسئله ازدواج كشيد ، سپس با يك دنيا اشتياق داستان دختر خود را مطرح كرد ، كه اى عابد شب زنده دار ، تو تمام سنت هاى اسلامى را رعايت كرده اى مگر يك سنت مهم و آن هم ازدواج است ، مى دانى كه رسول اسلام بر مسئله ازدواج چه تأكيد

سختى داشت ، من از تو مى خواهم به اجراى اين سنت هم برخيزى و فراهم آوردن وسيله آنهم با من ، علاوه بر اين من ميل دارم كه تو را به دامادى خود بپذيرم ، زيرا در پرده خود دخترى دارم آراسته به كمالات و از لطف الهى از زيبائى خيره كننده اى هم برخوردار است ، من از تو مى خواهم به قبول پيشنهاد من تن در دهى ، تا من آن پرى روى را با تمام مخارج لازمه در اختيار تو قرار دهم ! !

چون جوان خاركن اين را شنيد *** هوشش از سر رفت و دل در پر طپيد
آنچه ديدم آندم جوان خاركن *** من چه گويم چون تو مى دانى و من
آرى آن داند كه بعد از انتظار *** مژده اى او را رسد از وصل يار

جوان پس از شنيدن سخنان شاه در يك دنيا حيرت فرو رفت ، در جواب شاه سكوت كرد ، شاه به تصور اينكه حجب و حيا و زهد و عفت مانع از جواب اوست چيزى نگفت ، از جوان خاركن خداحافظى كرد و به كاخ خود رفت .

ولى تمام شب را در اين فكر بود ، كه چگونه با اين مرد الهى وصلت كند ، و چگونه اين مرد راه را به ازدواج با دخترش حاضر نمايد ؟ !

صبح شد ، شاه يكى از دانشوران تيزبين و با بصيرت را خواست داستان عابد را با او در ميان گذاشت و گفت بخاطر خدا و براى اينكه از قدم او زندگى من غرق بركت شود نزد او رو و وى را به اين ازدواج و وصلت حاضر كن .

عالم آمد و پس از گفتگوى بسيار و اقامه دليل و برهان و خواندن آيه و خبر ، جوان را راضى به ازدواج كرد .

سپس نزد شاه آمد و قبولى عابد را به سلطان خبر داد ، سلطان از اين مسئله آن چنان خوشحال شد كه در پوست نمى گنجيد .

با بشارت باز گرديد آن رسول *** كرد آگه پادشه را از قبول
پس به امر شاه بزم آراستند *** هم خطيب و شيخ و قاضى خواستند
در زمانى از نحوستها برى *** عقد زهره بسته شد با مشترى
پس به خلوتگاه خاص از بهر سور *** زيب و زيور يافت كاخى از بلور
تخت زرين اندر آن بگذاشتند *** پرده هاى زرنگار افراشتند
شهر را بهر قدوم آن جوان *** داده زينت جمله بازار و دكان
شمع و مشعل هر قدم افروختند *** عود و صندل را بهر ره سوختند

مأموران شاه به مسجد آمدند ، و با خواهش و تمنا لباس شاهى به او پوشاندند ، و او را در محاصره مأموران با كبكبه و دبدبه شاهى به قصر آوردند ، در آنجا غلامان و كنيزان دست به سينه براى استقبال او صف كشيده بودند و اميران و دبيران و سپاهيان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ايستاده بودند !

وقتى قدم در بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شكوه و سطوت و عظمت افتاد غرق در حيرت شد و ناگهان برق انديشه درون جان تاريكش را روشن كرد ، و به اين مسئله توجه نمود ، من همان جوان فقير و بدبختم ، من همان خاركن مسكين و دردمندم ، من همانم كه مردم عادى حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند ، من همان گداى دل سوخته ام كه از تهيه قرص نانى جوين و پارچه اى كهنه عاجز بودم ، من همان پريشان عاجز ، و بينواى مستمندم ! !

چون قدم در بارگاه شه نهاد *** آمدش از روزگار خويش ياد
روزگار ذلت و پستى خويش *** بينوائى و تهيدستى خويش
روزهاى گرم و آن هيزم كشى *** شامهاى سرد و آن بى آتشى
نكبت و ادبار بيش از پيش خود *** خاطر زار و دل پر ريش خود
آن پريشانى و آن بيچارگى *** از در هر خانه و آوارگى
از دل پر درد و دست كوتهش *** رنج بى اندازه سال و مهش
ناله شبها و درد روزها *** ساختن در روز و شب با سوزها
وآنچه مى خواهد زبهر خود كنون *** آنچه از وصف و بيان باشد فزون
پادشاهى از پس هيزم كشى *** از پس آن ناخوشيها اين خوشى
شمع كافور و چراغ زرنگار *** از پس تاريكى و شبهاى تار
محفلى و گلستان در گلستان *** وصل جانانى چه جانان جان جان
قصر شاهنشاهى و وصل حبيب *** خلوتى خالى زاغيار و رقيب
زين تفكّر روزنى بر دل گشاد *** نورى از آن روزنش بر دل فتاد
فكرت آمد قفل دلها را كليد *** در گشايد چون كليد آمد پديد
فكرت آمد همچو باران بهار *** ساحت دلها بود چون كشت زار
زين سبب گفت آن رسول سرفراز *** فكر يك ساعت به از سالى نماز
بلكه باشد بهتر از هفتاد سال *** اين سخن مهمل ندانى اى همال

آرى ، جوان بر اساس آيات الهى بفكر فرو رفت ، انديشه در امور در درون انسان ايجاد قدرتى مى كند ، كه آدمى با آن قدرت مى تواند از صفحه خاك به عالم پاك پرواز كند .

انديشه در امور ، انسان را از ذلّت به عزّت ، از پستى به بلندى ، از مذلّت به رفعت ، از جهنّم به بهشت مى برد .

انديشه در امور ، عاليترين حال الهى است كه به انسان دست مى دهد ، و بهترين كمك براى انسان جهت رهائى از هلاكت و حركت به سوى سعادت است .

آرى فكر كرد ، كه من همان خاركنم كه بر اثر عبادت ميان تهى و طاعت ريائى به اين مقام رسيدم ، آه بر من ، حسرت و اندوه از من ، اگر به عبادت حقيقى و طاعت خالص اقدام مى كردم چه مى شدم ؟ ! !

پس دل بيهوش او آمد به هوش *** گفت در گوش دلش آنگه سروش
كانچه مى بينى زعز و مال و جاه *** وصل معشوق و نياز پادشاه
دستبوس شاه و پابوس امير *** روى بوس آن نگار دلپذير
سر بسر تأثير رسم طاعتست *** رسم طاعت را چنين خاصيت است
خود نتيجه صورت طاعات تست *** مزد طاعتهاى بى نيات تست
قيمت كالاى روى اندود تست *** اجرت سعى غرض آلود تست
ميوه بيد و صنوبرهاى تست *** سود سوداهاى پر صفراى تست
آمدى اين دستمزد پاى تست *** اين جواب لفظ بى معناى تست
اين بهاى آن مبارك مژده است *** اين گلاب آن گل پژمرده است
هيچ كارى نزد ما بى اجرا نيست *** هيچ صبحى نه كه او را فجر نيست
گرچه كالاى تو بس نابود بود *** ليك نزد ما كجا مردود بود
خويشتن را وانمودى آن ما *** آن ما كى رفته بى احسان ما
گر نه از ما بودى اما اى فتى *** پيش مردم خويش را خواندى زما
هين بگير اين مزد صورت كاريت *** اين ثواب و اجر ظاهر داريت

در غوغاى پر از آرايش ظاهرى دربار ، چشم ديگر خاركن باز شد ، جمال دوست در آئينه دلش تجلى كرد ، با قدم اراده و عزم استوار ، پاى از دربار بيرون گذاشت و از كنار آغوش آن پرىوش كناره گرفت و براى آراستن وجودش به علم و عمل واقعى به سوى زيباى مطلق عالم بحركت آمد .

وقتى نماز ميان تهى ، و الفاظ بى معنا ، و نيت آميخته با شائبه ريا ، اينگونه براى حل مشكل مدد كند ، نماز واقعى ، و عبادات خالصانه ، و طاعت بى ريا چه خواهد كرد ؟

با چهل روز نماز به مقام ملكوتى رسيد

كنار مرقد مطهر حضرت ثامن الائمه ، نيازمند به مسجدى آبرومند ، جهت عبادت زائران و طاعت مطيعان ، و تدريس مدرسان بود .

قرعه اين فال الهى به نمام خانمى ديندار و آگاهى دلسوز ، موسوم به گوهرشاد خانم همسر شاهرخ ميرزا افتاد .

او تمام خانه ها و زمين هاى اطراف را جهت ساختن مسجد خريد ، تنها يك پيرزن حاضر نشد محل مسكونى خود را بفروشد در حاليكه منزل او وسط مسجد مى افتاد ، گوهرشاد خانم از خريد آن منصرف شد ، زيرا نمى خواست در ساخته شدن مسجد به احدى كمترين ظلمى شود .

پس از ساخته شدن مسجد ، آن پيرزن هم خانه خود را بعنوان محل عبادت وقف كرد و ساليان دراز در وسط مسجد گوهرشاد به نام مسجد پيرزن تجلى داست . از طرفى دستور داد ، در آوردن مصالح ساختمانى ، كسى حق ندارد حيوان باركشى را تند براند ، يا با تازيانه و چوب بزند ، علاوه دستور داد در مسير آورده شدن مصالح ساختمانى جهت حيوانات باربر ، آب و علوفه بگذارند ، و به معماران و استادكاران دستور داد با كارگران و زيردستان در كمال محبت رفتار كنند و به زيردستان خود در برنامه كار تحكم نكنند و سعى كنند كارگران را در كميت كار آزاد بگذارند .

آرى ، براى ساختن خانه خدا ، بايد تمام جهات حقوق خدائى و مردمى را رعايت كرد به همين خاطر است كه اين مسجد يكى از پر بركت ترين مساجد روى زمين است ، و ساعتى در شبانه روز نيست مگر اينكه خداوند مهربان ، در آن مسجد بوسيله مردم و اولياء خدا بوسيله نماز و قرآن و دعا و تعليم و تعلم عبادت نشود .

در هر صورت مسجد شروع شد ، گوهرشاد خانم هر چند روز يكبار جهت سركشى به ساختمان به محوطه كار مى آمد و دستورات لازم را به معماران و استادكاران مى داد .

روزى براى سركشى ساختمان آمد ، باد مختصرى وزيدن گرفت ، گوشه چادر

خانم بوسيله باد كنار رفت . يكى از عمله ها چهره او را ديد ، دلباخته آن زن شد .

جرأت اظهار نظر براى او نبود ، زيرا بيم آن داشت كه او را اعدام كنند ، عمله و اظهار عشق به ملكه مملكت ! !

دو سه روزى نگذشت كه عمله بيچاره مريض شد ، پرستارش تنها مادر دردمندش بود .

طبيب از علاج او عاجز شد ، مادر مهربان كنار بستر تنها فرزندش گريه مى كرد ، فرزند چاره اى نديد جز اينكه دردش را به مادر اظهار كند . مادر ساده دل و ساده لوح ، براى رفع اين مشكل به گوهر شاد مراجعه كرد ، و درد فرزندش را با او در ميان گذاشت و علاج را از آن زن بزرگوار خواست و به او گفلت اگر اقدام نكنى تنها پسرم از دستم مى رود ، و در قيامت دامن ترا جهت خونخواهى فرزندم خواهم گرفت .

گوهر شاد خانم ، از اين داستان بسيار ناراحت شد و به آن مادر دل سوخته گفت ، چرا اين مشكل را زودتر با من در ميان نگذاشتى تا بنده اى از بندگان خدا را از گرفتارى نجات دهيم ، آنگاه گفت اى مادر به خانه برو و سلام مرا به فرزندت برسان و بگو من حاضرم با تو ازدواج كنم ، ولى شرطى را بايد من رعايت كنم و شرطى را تو بايد رعايت كنى ، اما شرطى كه من بايد رعايت كنم جدائى از شاهرخ ميرزاست ، اما شرطى كه تو بايد رعايت كنى پرداختن مهريه به من است قبل از اينكه در خط اين ازدواج قرار بگيرى ، و آن مهريه اين است كه چهل شبانه روز در محراب زير گنبد مسجد نماز بخوانى و ثوابش را ، بعنوان مهريه من قرار دهى .

مادر ، به خانه برگشت و تمام مسائل را با پسر خود در ميان گذاشت ، پسر از شدت تعجب خيره شد ، و از اين خبر آن چنان شادمان شد كه به زودى از بستر رنج برخاست و با كمال اشتياق پرداخت اين مهريه را به عهده گرفت ، و پيش

خود گفت چهل روز كه چيزى نيست اگر چند سال به من پيشنهاد مى شد حاضر به اجراى آن بودم .

در هر صورت به محراب عبادت رفت ، چهل شبانه روز نماز خواند ، اما براى رسيدن به وصال گوهرشاد خانم ، ولى بتدريج به توفيق حضرت الهى به راه ديگر افتاد .

پس از چهل شبانه روز ، نماينده گوهرشاد خانم ، به محراب عبادت آمد ، تا از حال او خبردار شود ، چون با او سخن گفت ، ملاحظه كرد اهميتى به مسئله نمى دهد ، گفت من نماينده گوهرشاد هستم ، جهت خبر گرفتن از حال تو و گزارش به خانم آمده ام ، گفت به خانم بگو من نمى تونم براى رسيدن به وصال تو ، دست از محبب واقعى عالم حقيقى جهان بردارم برو به او بگو :

اگر لذت ترك لذت بدانى *** دگر لذت نفس لذت نخوانى

راستى عجيب است ، راهنمائى آن زن بزرگوار را ببينيد ، كه براى علاج هواى نفس چه نسخه اى مى دهد ، و اثر نماز را ببينيد كه با اينكه در اول كار از معنى دور است ولى در عاقبت كار چه نتيجه خوشى مى دهد .

منم زعشق سر از عرش برتر آورده *** به زير پاى ، سر نه فلك درآورده
به بحر نيستى از بى خودى فرو رفته *** سرخودى ز در بيخودى درآورده
نهاده پاى طرب بر سر بساط نياز *** گرفته دست تمنا و سر برآورده
هماى همت من باز كرده بال طرب *** دو كون و چرخ درو زير يك پر آورده
اساس قصر جلالم عنايت ازلى *** بسى زكنگره عرش برتر آورده

عراقى شوريده حال گويد :

عشق در پرده مى نوازد ساز *** عاشقى كو كه بشنود آواز
هر نفس نغمه اى دگر سازد *** هر زمان زخمه اى كند آغاز
همه عالم صداى نغمه اوست *** كه شنيد اين چنين صداى دراز
راز او از جهان فرو افتاد *** خود صدا كى نگاهدار راز
سير او از زبان هر ذره *** خود تو بشنو كه من نيم غماز

و در جاى ديگر گويد :

در حسن رخ خوبان پيدا همه او ديدم *** در چشم نكورويان زيبا همه او ديدم
در ديده هر عاشق او بود همه لايق *** وندر نظر وامق عذرا همه او ديدم
دل دار دل افكاران غم خوار جگرخواران *** يارى ده بى ياران هر جا همه او ديدم
مطلوب دل درهم او يافتم از عالم *** مقصود ، من پر غم زاشيا همه او ديدم
ديدم همه پيش و پس جز دوست نديدم كس *** او بود همه او بس تنها همه او ديدم
آرام دل غمگين جز دوست كسى مگزين *** فى الجمله همه او بين زيرا همه او ديدم
ديدم گل بستانها صحرا و بيابانها *** او بود گلستانها صحرا همه او ديدم
هان اى دل ديوانه بخرام به ميخانه *** كاندر خم و پيمانه پيدا همه او ديدم
در ميكده و گلشن مى نوش مى روشن *** بى بوى گل و سوسن كاينها همه او ديدم
در ميكده ساقى شو مى دركش و باقى شو *** جوياى عراقى شو كو را همه او ديدم

قرآن مجيد يك بار ديگر براى كمك گيرى از استقامت و نماز ، براى حل مشكلات مى فرمايد :

( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللهَ مَعَ الصَّابِرِينَ )(1) .

اى اهل ايمان از صبر و نماز كمك بخواهيد ، حقاً كه خدا با صبر كنندگان است .

و در جاى ديگر در عظمت سود نماز مى فرمايد :

( اتْلُ مَا أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتَابِ وَأَقِمِ الصَّلاَةَ إِنَّ الصَّلاَةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ )(2) .

رسول من آنچه از كتابم قرآن بر تو وحى شده بر مردم بخوان و نماز را بپاى دار كه به حقيقت نماز ، اهلش را از هر كار زشت و منكرى باز مى دارد . بدون شك بين نمازگزاران واقعى و حتى آنان كه با نماز برخوردى عادى دارند ، ولى تا اندازه اى شرايط ظاهرى آن را رعايت مى كنند و بين بى نمازان و سبك انگاران نماز ، در تمام برنامه هاى ظاهرى و باطنى فرق است .

نمازگزار به خاطر وجوب نمازهاى يوميه ناچار است از تمام آلودگى هاى ظاهر و در حدى از آلودگيهاى باطن خود را حفظ كند ، ولى بى نماز خود را ملزم به رعايت بهداشت و ترك بسيارى از گناهان نمى داند .

نمازگزار به خاطر آب وضو يا غسل يا خاك تيمم و به خاطر لباس و به خاطر مكان ، ناچار است از بسيارى از محرمات ، و لگدكوب كردن حق مردم چشم بپوشد و در حقيقت خود را از فحشا و منكرات ظاهرى و باطنى حفظ كند ، اما بى نماز خود را ملزم به اين امور نمى داند .

نمازگزار علم دارد كه خداوند مهربان نماز احدى را با آب حرام ، لباس حرام ،

1 ـ سوره بقره (2) : 153 .

2 ـ سوره عنكبوت (29) : 45 .

مكان حرام ، روح بى تقوا قبول نمى كند ، از اين جهت بر خود لازم مى بيند كه پاكى ظاهر و باطن را حفظ كرده و در اين خط با عظمت كه صراط مستقيم الهى است ثابت و پايدار بماند .

البته اين نكته در تمام عبادات و واقعيات اسلامى ملاحظه شده ، به اين معنى كه اسلام قسمت مهمى از عبادات را جهت حفظ حقوق مردم و رام شدن نفس سركش ، و طبيعى ماندن اميال و غرائز و حالات و شهوات قرار داده .

البته يك دين جامع و كامل بايد چنين باشد ، خودخواهى منشأ تمام مفاسد است بايد در مرحله اول ريشه عموم بيماريهاى روحى را چاره كرد ، هم چنان كه اساس همه ترقيات معنوى و روحى ، و اصلاحات فردى و اجتماعى خداشناسى و خداپرستى است ، و خودخواه و خودپرست ، نمى تواند خداجوى و خداپرست باشد ، پس اميد صلاح و اصلاحى تا زمانى كه در چاه خودپرستى است نبايد از او داشت !

نماز كه جامع بسيارى از عبادات است از جمله علل علاج خودپرستى و هواپرستى است . نمازگزار واقعى خدا را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد ، آيا دوستى خدا با خودخواهى و افراط در حب مال و حب جاه كه اصل هر گناه و هر خطايى است قابل جمع است ؟

نمازگزار يكبار در بسم الله و بار ديگر در سوره حمد خدا را به دو صفت رحمان و رحيم مى ستايد ، اگر از نمازش غافل نباشد قهراً در مقام كسب اين صفت الهى و تخلق به اخلاق خدائى خواهد كوشيد ، مهربان ترين مردم خواهد شد ، و از سنگ دلى و بى رحمى و بى مهرى پاك خواهد ماند .

نمازگزار واقعى مى داند ، كه خداوند در سوره مؤمنون خطاب به پيامبران فرموده : كه اول از مال حلال و پاك بخوريد ، سپس به عبادت قيام كنيد(1) .

1 ـ مؤمنون (23) : 51 .

نمازگزار مى داند كه پيامبر عزيز اسلام فرموده :

خداوند را بر فضاى بيت المقدس فرشته اى است كه هر شب ندا مى كند : هر كس از مال حرام بخورد ، واجب و مستحبى از او قبول نمى شود(1) .

و مى داند كه پيامبر فرموده : كسى كه لباسى را به ده درم خريده و در پول آن لباس درهمى از حرام باشد ، خداوند در آن لباس نماز را نخواهد پذيرفت(2) .

نمازگزار مى داند ، كه امام ششم فرمود : كسى كه دوست دارد بداند نمازش قبول شده يا نه ، ببيند آيا نمازش او را در فحشا و منكرات باز مى دارد يانه ، به اندازه اى كه نمازش توان نگهدارى نمازگزار را از آلودگى ها داشته باشد مورد قبول است .

ملت نمازگزار ملتى پاك ، و كشور با نماز كشورى است نمونه ، در آن مملكتى كه همه اهل نمازند از دزدى و غارت و چپاول خبرى نيست ، در آن مرز و بوم كه مردمش در رابطه با نمازند از دادگستريهاى عريض و طويل و عرض حالهاى بى محتوا و پرونده هاى جنائى و جزائى اثرى نيست ، در آن آب و خاك كه نماز سايه افكن است از نزاع و جنگ و جدل و از طلاق هاى فراوان ، و شكايات مردم از يك ديگر و فحشا و منكرات سراغى نگيريد .

كشور با نماز چرا براى حفظ مال و ناموس مردم احتياج به ادارات و مأموران با آن همه خرج گزاف داشته باشد ، اگر همه ملت به حقيقت اهل نماز باشند زندان و زندانى براى چه ، در ميان ملت با نماز كسى از كسى آزار نمى بيند ، بدهكار مال مردم را مى دهد ، و طلبكار از دست بدهكار آسايش و امنيت دارد .

عاشق نماز در حقيقت عاشق خداست ، و عاشق خدا امر مولا را به آن كيفيت كه مولا از او خواسته اجرا مى كند .

1 ـ محجة البيضاء : 3/304 .

2 ـ محجة البيضاء : 3/304 .

راستى نماز عالى ترين محرك انسان به سوى حقايق و واقعيات است ، و سودى كه در دنيا و آخرت از نماز به آدمى مى رسد از برنامه ديگر متوجه انسان نيست .

تاريخ حيات نمازگزاران ، تاريخ پر نور ، پر حقيقت ، پر منفعت و پر سودى است ، آنان كه حقيقت توحيد را يافته بودند ، و حفظ آن را در گرو عمل صالح مى دانستند ، عاشقانه با نماز برخورد داشتند ، و در احوالات آن بزرگواران آمده كه اى كاش همه عالم يك شب بود و آن شب را به نماز سپرى مى كردند ! !

امام زين العابدين در آئينه نماز

مسئله نماز حضرت زين العابدين از عجائب برنامه هاى روزگار است ، احدى در عالم طاقت نماز آن حضرت را جز آنان كه در حقيقت و هويت وجودى با او يكى بودند نداشت .

آن جناب در هر شبانه روز داراى هزار ركعت نماز بود و چون وقت نماز مى رسيد بدنش را لرزه مى گرفت و رنگش زرد مى شد و چون به قرائت مالك يوم الدين مى رسيد آنقدر آن را تكرار مى كرد كه نزديك بود قالب تهى كند . شبها را پس از مختصرى خواب ، در حدى كه بدن مباركش از تعب نياسايد به عبادت مى گذراند و روزها را غرق نور ، در عبادت به معنى وسيع كلمه مى كرد .

تمام ماه رمضانش از پس آن همه نماز به دعا و تسبيح و استغفار مى گذشت و براى خود كيسه اى چرمى داشت ، كه تربت عالى و پاك حضرت سيدالشهداء را در آن ريخته بود و به گاه سجده بر آن تربت پر قيمت سجده مى كرد .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : پدرم حضرت باقر (عليه السلام) فرمود : روزى بر پدربزرگوارم حضرت زين العابدين وارد شدم ، ديدم كه عبادت بسياير به آن وجود نازنين تأثير كرده ، رنگ مباركش از بيدارى زرد شده و ديده اش از بسيارى

گريه مجروح گشته و پيشانى نورانى اش از كثرت سجود پينه بسته و قدم شريفش از زيادى قيام ورم نموده ، چون او را بر اين احوال مشاهده كردم خود را از گريه نتوانستم حفظ كنم ، به شدت گريستم ، آن جناب غرق در انديشه بود ، بعد از زمانى به جانب من نظر افكند و فرمود : بعضى از نوشته ها كه عبادت اميرالمؤمنين در آن نوشته شده به من بده ، چون به حضورش آوردم قسمتى از آن را خواندند ، سپس بر زمين نهادند ، و فرمودند : چه كسى ياراى آن را دارد كه مانند اميرالمؤمنين عبادت كند ! !

نوشته اند وقتى در حال سجده بود ، در حالى كه حالت سجده او را احدى نداشت ، در آن حال غرق در درياى عشق و محبت و محو جمال محبوب عالم بود ، ناگهان آتشى در خانه گرفت ، اهل خانه فرياد زدند : يابن رسول الله النار النار حضرت متوجه نشدند تا آتش خاموش شد ، پس از زمانى سر برداشتند در حالى كه داستان را به آن جناب عرض كردند و پرسيدند چه چيز شما را از توجه به اين آتش بازداشت ؟ فرمود : آتش كبراى قيامت مرا از آتش اندك دنيا غافل گذاشت .

ابوحمزه ثمالى مى گويد : ديدم حضرت زين العابدين وارد مسجد كوفه شد ، و در كنار ستون هفتم كفش مبارك از پاى بيرون كرد ، و آماده نماز شد ، دستهاى مبارك خود را تا محاذى گوش بالا برد ، و تكبيرى گفت كه جميع موهاى بدن من از ترس شنيدن و عظمت آن تكبير بر بدنم راست شد ! ! و چون شروع به نماز كرد لهجه اى پاكيزه تر و دلرباتر از او نديدم .

طاووس يمانى مى گويد : شبى وارد حجر اسماعيل شدم ديدم حضرت زين العابدين در سجده است و كلامى را تكرار مى كند ، گوش كردم ديدم مى گويد :

اِلهي عُبَيْدُكَ بِفِنائَِِ ، مِسْكينُكَ بِفِنائِكَ ، فَقيرُكَ بِفِنائِكَ .

طاووس مى گويد : آن جملات را حفظ كردم ، و پس از آن هر گونه بلا و المى

مرا گرفت ، در سجده نمازم آن جملات نورانى را گفتم برايم خلاصى و فرج پيش آمد ! !

قطب راوندى و ديگران از حماد بن حبيب كوفى روايت كرده اند : كه گفت : سالى آهنگ حج كردم ، همينكه از منزل زباله حركت كرديم بادى سياه و تاريك وزيدن گرفت بطورى كه اهل قافله را از هم متفرق كرد ، من در آن بيابان متحير و سرگردان ماندم ، بالاخره خود را به يك وادى بى آب و گياه رساندم تا تاريكى شب مرا گرفت ، خود را به پناه درختى بيابانى گرفتم ، در آن تاريكى شب جوانى را با جامه سپيد و بوى مشك ديدم ، گفتم او از اولياء خداست و ترسيدم مرا ببيند و بخاطر من جايش را عوض كند ، تا مى توانستم خويش را پنهان نگاه داشتم ، ناگهان آن جوان مهياى نماز شد ، چون ايستاد ، به پيشگاه مقدس حضرت دوست عرضه داشت :

يا مَنْ حاذَ كُلَّ شَيء مَلَكُوتا وَقَهَرَ كُلَّ شَيء جَبَرُوتا صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَاَوْلِجْ قَلْبي فَرَحَ الاِْقبالِ عَلَيْكَ وَاَلْحِقْني بِمَيدانِ الْمُطيعينَ لَكَ .

آنگاه آماده نماز شد ، منهم برخاستم و به نزديك او رفتم ديدم چشمه آبى مى جوشد بسرعت آماده طهارت و نماز شدم ، چون پشت سرش ايستادم گويا محرابى براى من ممثل شد و مى ديدم هرگاه به آيه اى مى گذشت ، كه در آن وعد يا وعيد بود با ناله و آه آن را تكرار مى كرد ، چون تاريكى شب به نهايت رسيد از جاى برخاست و گفت :

يا مَنْ قَصَدَهُ الضّالُّونَ فَاَصابُوهُ مُرْشِداً وَاَمَّهُ الْخائِفُونَ فَوَجَدُوهُ مَعْقِلاً وَلَجَاَ اِلَيْهِ الْعابِدُونَ فَوَجَدُوهُ مَوْئِلاً مَتى راحَةُ مَنْ نَصَبَ لِغَيْرِكَ بَدَنُهُ وَمَتى فَرَحَ مَنْ قَصَدَ سِواكَ بِهِمَّتِهِ اِلهي قَدْ تَقَسَّعَ الظُّلامُ وَلَمْ اَقْضِ مِنْ خِدْمَتِكَ وَطَراً وَلا مِنْ حِياضِ مُناجاتِكَ صَدَراً صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَافْعَلْ بي اَوْلىَ الاَْمْرَيْنِ بِكَ يا اَرْحَمَ

الرّاحِمينَ .

حماد بن حبيب مى گويد : اين وقت ترسيدم كه مبادا شخص او از من ناپديد شود و اثر امرش بر من پوشيده ماند ، پس دامنش را گرفتم و عرضه داشتم ترا به آن كسى كه در عبادت رنج و تعب و ملال و خستگى را از تو گرفته و لذت رهبت را در كامت نهاده بر من رحمت آر و مرا در گلستان مرحمت و عنايتت جاى ده كه من مردى ضال و گم گشته ام و آرزو دارم كه هماهنگ تو شوم و گفتار ترا پيروى كنم ، فرمود اگر تكيه ات بر خدا از روى صدق و راستى باشد گم نخواهى شد ، در هر صورت بر اثر من باشد ، پس به كنار آن درخت شد و دست مرا گرفت ، چنين به نظرم آمد كه زمين زير قدمم در حركت است ، همين كه صبح طلوع كرد به من فرمود بشارت باد بر تو كه اين مكان معظمه است ، پس من صداى ضجه و ناله حجاج را شنيدم ، عرض كردم ترا سوگند مى دهم به آن كه نسبت به او اميدوارى ، و در قيامت به حضرت او چشم دارى كيستى ؟ فرمود : اكنون كه مرا قسم دادى من على بن الحسين بن على بن ابيطالب هستم ! !

تصور شما اين نباشد كه عشق به نماز و مناجات ، و اين حركت الهى و عارفانه مخصوص به انبياء و ائمه طاهرين (عليهم السلام) بوده ، بلكه شاگردان اين مكتب از عاشقان اين راه و تربيت شدگان اين بزم ، نيز در حد قدرت و وسع و توان فكرى و روحى خود سالك اين مسلك بوده ، و راه رو اين طريق و دلباخته اين وضعيت ، و سرباخته اين حالت گرديدند .

اويس قرن در آئينه عبادت

او انسان بزرگوارى است كه وى را از زهاد ثمانيه دانسته اند و پيامبر بزرگوار اسلام سخت مشتاق ملاقات با او بود و در حق او فرمود : بوى خدا را از جانب يمن استشمام مى كنم ! !

كارش شتربانى و اجرت آن را صرف نفقه مادر پير و نابيناى خود مى كرد ، زمانى كه در طلب صحبت رسول خدا شد ، و عشق آن جناب او را مهياى سفر مدينه كرد ، نزد مادر رفت و اجازت سفر گرفت ، مادر گفت ترا اذن مى دهم كه بديدار معشوقت بشتابى و بيش از نيم روز در مدينه نمانى و اگر حضرت را در مدينه نيافتى بيش از اين اجازت ماندن نمى دهم .

اويس به مدينه آمد و يار خود را نديد چون روز به نيمه رسيد برگشت ، وقتى نبى اسلام از سفر آمد فرمود : اين نور چيست كه در اينجا مى نگرم ، عرضه داشتند شترچرانى بنام اويس بدين سرا آمد و مشتاق زيارت جنابت بود ، چون ترا نيافت مراجعت كرد ، حضرت فرمود : اين نور را در اين خانه به هديه گذاشت و برفت ، سلمان عرضه داشت او كيست كه داراى چنين منزلت است فرمود : مردى است در يمن بنام اويس قرن كه چون قيامت شود يك تنه برانگيخته شود و به شمار موى مواشى و گوسپندان قبيله ربيعه و مضر از مردمان شفاعت كند ، هر كس از شما او را ديدار كرد سلام مرا به او برساند و از وى دعاى خير خواستار شود و بردى به اميرالمؤمنين عنايت كردند و فرمودند : بعد از من اويس به مدينه آيد اين جامه را بر او بپوشان .

در زمان حكومت عمر به مدينه آمد ، جناب ولايت مآب او را به خلعت پيامبر بپوشاند .

عمر او را ستود و نزد وى اظهار زهد كرد و گفت كه كيست كه اين خلافت را از من به يك قرص نان جو بخرد ؟ اويس گفت : آن كس را كه عقل نباشد ، و اگر تو راست مى گوئى چرا مى فروشى بگذار و برو تا حق هر كس هست برگيرد ، عمر گفت : مرا دعائى كن اويس گفت : از پس هر نماز مؤمنين و مؤمنات را دعا مى كنم ، اگر با ايمان باشى دعايم شامل حالت مى شود وگرنه دعايم ضايع نكنم . عمر گفت : مرا وصيتى كن ، گفت : اى عمر ! خداى راشناسى و او ترا آگاه است ،

گفت : آرى ، گفت : اگر غير او را نشناسى و بجز او ، ديگرى ترا نداند بهتر است ، عمر گفت : زيادت كن . گفت : قيامت نزديك است و من به ساختن زاد آن روز مشغولم . اين بگفت و برفت .

چون از مدينه بازگشت اهل يمن از حال او آگاه شدند و عظمت و شخصيت الهى او را يافتند و نسبت به او از در احترام برآمدند و او از آنجا كه طالب اين شئونات نبود از يمن گريخت و به كوفه آمد و هويت خويش را از خلق پنهان داشته ، مشغول بندگى حق در همه شئون و استفاده كردن از فيض وجود مولاى عارفان شد .

حرم بن حيان كه او نيز از زهاد ثمانيه اتس و از اتقيا و عاشقان حضرت اميرالمؤمنين مى گويد : چون من از رسول خدا شنيدم كه درجه شفاعت اويس تا چه مرتبه است پيوسته جوياى او بودم ، و آرزوى زيارت او بر من غالب شده بود ، تا نشان وى را به كوفه يافتم و به طلب وى شتافتم ، روزى در كنار فرات شخصى را ديدم ، جامه خود مى شويد ، سخت ضعيف و لاغر اندام ، از روى نشانه هائى كه داشتم وى را شناختم . بر او سلام كرد . جواب باز داد كه عليك السلام يا حرم . خواستم دستش ببوسم ، نگذارد ، لختى بر ضعف او گريستم . گفت : ترا كه به من راه نمود ؟ گفتم آن كس كه نام من و پدر من به تو آموخت يا اويس . گفت : اى پسر حيان ترا بدين جايگاه چه آورد ؟ گفتم : آمده ام تا با تو انس گيرم و بياسايم . گفت : هرگز خبر نداشتم كه كسى حق شناس شود و با غير او انس گيرد و بياسايد . گفتم : مرا وصيتى فرماد . گفت : اى پسر حيان فريفته دنيا مشود ، و خويشتن را درياب ، و ساخته مرگ باش و اعداد زاد و راحله كن كه سفرى بس دراز در پيش دارى . گفتم : اى اويس اراده كجا دارى ؟ گفت : در طلب من خويش را به زحمت ميفكن و نشان مكان من مجوى . گفتم : معيشت تو چگونه باشد ؟ گفت : اف باد بر اين دلها كه شك بر آنها غالب است و پند نپذيرد ،

ديگر بار از او تمناى وصيت كردم . گفت : تا توانى در تحصيل معرفت سعى كن و براى يافتن حقيقت كوشش نماى كه لحظه اى از پروردگار غافل نباشى ، كه اگر خداى را به عبادت آسمانيان و زمينيان پرستش كنى تا به او يقين نداشته باشى از تو پذيرفته نخواهد شد . گفتم : چگونه باورش كنم ؟ گفت : ايمن باشى بدانچه ترا موجود است و در پرستش او به چيز ديگر مشغول نباشى . اين بگفت و روانه شد و من از قفاى او همى نگريستم و همى گريستم تا از نظر من غايب گشت ، و ديگر كسى او ديدار نكرد تا زمانى كه على (عليه السلام) آهنگ جنگ با معاويه ستم پيشه كرد ، آن وقت در لشكرگاه حاضر شد و به ملازمت مولاى عارفان درآمد . على (عليه السلام) به قدوم او شاد خاطر گشت . در ركاب اميرالمؤمنين به جهاد و پيكار در راه خدا برخاست تا به فيض عظيم شهادت در راه دوست نائل آمد .

اين مرد بزرگ الهى و تربيت شده مكتب رسول اسلام و فيض گرفته از امير مؤمنان در معرفت و شناسائى حضرت رب العزة بجائى رسيده بود كه بعضى از شبها را به ركوع بسر برد و برخى از شبها را به سجود به پايان رساند . به او گفتند اين چه زحمت است كه بر خود مى دارى . گفت : اين راحت من است . اى كاش از ازل تا ابد يك شب بودى و من به يك ركوع يا به يك سجود به پايان مى بردمى ، و اين به اين خاطر مى كنم كه شايد مثل آسمانيان خدا را پرستش كرده باشم .

بقول الهى آن بلبل گلستان عشق و آن سر مست باده محبت :
به ره دوست عاشقانه رويم *** توبه از هر چه غير يار كنيم
ناله چون بلبلان در اين گلزار *** از سر شوق ، زار زار كنيم
شايد از توتياى خاك درش *** روشن اين چشم اشكبار كنيم
با تو اى پادشاه ملك وجود *** شكوه از جور روزگار كنيم
دست ما گير گر سر مهرت *** پاى بر عهدت استوار كنيم
خوارى ما ببين و يارى كن *** تا كى افغان به شام تار كنيم
چند در راه لطف و احسانت *** هر طرف چشم انتظار كنيم
من و رندى و مستى و ره عشق *** خوشتر از عاشقى چه كار كنيم
گر به سلطان عشق سر سپريم *** چرخ را چتر اقتدار كنيم
فرس چرخ زير زين آريم *** شير گردون دون شكار كنيم
شب تاريك هجر را شايد *** روز روشن بوصل يار كنيم

آرى ، اين مردان خودساخته ، فيض تربيت ، و شريعت معرفت ، و راه وصل ، و درد عشق ، و تصفيه نفس و تزكيه جان ، همه و همه را از بركت نماز بدست آوردند .

كسى در اين عالم شهود و در عالم غيب جز خدا وجود ندارد كه بتواند سود نماز را بيابد و منفعت اين كار بزرگ الهى را درك كند .

عارف معارف حقه ، حضرت امام خمينى در باره سود نماز مى فرمايد :

يكى از اسرار و نتائج عبادات و رياضات آن است كه اراده نفس در ملك بدن نافذ گردد ، و مملكت وجود انسان ، يكسره در تحت كبرياء نفس منقهر و مضمحل شود ، و قواى منبثه و جنود منتشره در ملك بدن از عصيان و سركشى و انانيت و خودسرى باز مانند و تسليم ملكوت باطن قلب شوند ، بلكه كم كم تمام قوا فانى در ملكوت شوند ، و امر ملكوت در ملك جارى و نافذ شود و اراده نفس قوت گيرد ، و زمام مملكت را از دست شيطان و نفس اماره بگيرد ، و جنود نفس از ايمان به تسليم ، و از تسليم به رضا ، و از رضا به فنا سوق داده شوند . در اين حالت است كه عبد شمه اى از اسرار عبادت را بوسيله نفس دريابد و از تجليات فعليه شمه اى حاصل گردد .

آداب ظاهريه وباطنيه نماز

مشهور در ميان اهل دل اين است ، كه از شروع مقدمات نماز تا پايان آن

حاوى چهار هزار مسئله است ، كثرت مسائل در حول و حوش يك حكم نمايانگر ارزش و اهميت و منفعت مادى و معنوى آن حكم نيست .

انسان وقتى به مسائل ظاهرى و باطنى نماز مى نگرد ، گوئى خود را در كنار درياى با عظمتى مى بيند كه كران تا كرانش عالم هستى را در تصرف گرفته .

براى اين حقيقت پر مايه الهيه دو نوع آداب و شرايط ذكر شده ، كه تفصيل و توضيح آن شرايط و آداب از حوصله يك جلد كتاب خارج است ، شرح اين ماجرا چندين جلد كتاب لازم دارد ، شما مى توانيد براى به دست آوردن تفصيل اين شرايط و آداب چه ظاهرش و چه باطنش به كتابهاى زير مراجعه كنيد : صلاة وسائل ، فروع كافى ، مستدرك الوسائل ، وافى فيض ، محجة البيضاء ، اسرار الصلاة امام خمينى ، اسرار الصلاة حاج ميرزا جواد آقا ، اسرار الصلاة شيخ عبدالحسين تهرانى و كتب ديگرى كه در اين زمينه از عالمان و عارفان و كاملان و واصلان به يادگار مانده است .

شخص كم مايه اى مانند من كه هنوز از درك كلمات ظاهرى اين عبادت عاجزم ، و در تمام اين مدتى كه از حضرت حق عمر گرفته ام ، براى يكبار به فيض حضور حضرت جانان نرسيده ام ، و نتوانسته ام نمازى با حداقل شرايط ظاهرى و باطنى ادا كنم ، قدرت بازگور كردن حقايق ظاهريه و بخصوص اسرار باطنيه نماز را ندارم . آنچه در اين جزوه مى بينيد قسمتى از آن محصول فكر كوتاه ، و جملاتى از آن با استفاده از نورانيت اهل الله است .

من در اين زمينه چاره اى جز اينكه به نحو اختصار به شرايط ظاهرى و باطنى نماز اشاره كنم ندارم ، اميدوارم خود شما با همت عالى و قلب پاك و روحى الهى به اسرار باطنى اين عبادت بى نظير برسيد ، و ذائقه وجود شما از شيرينى اين فعل ملكوتى آن طور كه هست بچشد .

وضو ، غسل ، تيمم ، پاكى بدن ، طهارت لباس ، مباح بودن محل ، احتراز از

لباس ابريشم و طلا ، و لباسى كه آلوده به پوست و موى حيوانات حرام گوشت است ، مراعات وقت ، توجه به قبله ، اداى كلمات نماز با قرائت صحيح ، از آداب ظاهريه نماز است ، گرچه هر يك از اينها داراى اسرار و حقايقى است كه به قسمتى از آن در جلد چهارم اشاره رفته .

خواندن بعضى از آيات مانند : وجهت وجهى للذي... و بعضى از از اوراد و اذكار در مقدمه نماز ، برداشتن دو دست تا محاذى گوش در حاليكه دو كف به طرف قبله باشد ، مؤدب ايستادن ، و چشم به محل سجده داشتن ، و با كمال ادب و وقار و طمأنينه نماز را شروع كردن نيز از آداب ظاهريه نماز است .

قبل فهرست بعد