قبل فهرست بعد

باب چهلم :در بيان عجب است

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

ألْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَبِ مِمَّنْ يُعْجَبُ بِعَمَلِهِ وَهُوَ لا يَدْرى بِمَ يُخْتَمُ لَهُ ؟

فَمَنْ اُعْجِبَ بِنَفْسِهِ في فِعْلِهِ فَقَدْ ضَلَّ عَنْ مَنْهَجِ الرَّشادِ وَادَّعى ما لَيْسَ لَهُ ; وَالْمُدَّعى مِنْ غَيْرِ حَقٍّ كاذِبٌ وَاِنْ أخْفى دَعْواهُ وَطالَ دَهْرُهُ .

فَاِنَّ أوَّلَ ما يَفْعَلُ بِالْمُعْجَبِ نَزَعَ ما اُعْجِبَ بِهِ لِيَعْلَمَ أنَّهُ عاجِزُ حَقيرٌ وَنَشْهَدَ عَلى نَفْسِهِ بِالْعَجْزِ لِتَكُونَ الْحُجَّةُ عَلَيْهِ أوْكَدَ كَما فَعَلَ بِاِبْليسَ .

وَالْعُجْبُ نَباتٌ ، حَبُّهَا الْكِبْرُ ، وَأرْضُهَا النِّفاقُ ، وَماؤُهَا الْغَىُّ ، وَأغْصانُها الْجَهْلُ وَوَرَقُها الضَّلالَةُ ، وَثَمَرُهَا اللَّعْنَةُ وَالْخُلُودُ في النّارِ . فَمَنِ اخْتارَ الْعُجْبَ فَقَدْ بَذَرَ الْكُفْرَ ، وَزَرَعَ النِّفاقَ ; ولابُّدَ مِنْ أن يُثْمِرَ بِأنْ يَصيرَ إلَى النّارِ . قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

ألْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَبِ مِمَّنْ يُعْجَبُ بِعَمَلِهِ وَهُوَ لا يَدْرى بِمَ يُخْتَمُ لَهُ ؟

در اين فصل وجود مقدس حضرت صادق (عليه السلام) به يكى از نكوهيده ترين رذايل اخلاقى يعنى عجب و خودپسندى اشاره دارند و آفات و مضّرات آن را بيان مى نمايند .

در قسمت اول روايت مى فرمايد : تعجّب است همه تعجب از كسى كه به كاركرد خود عجب دارد و عمل خورا با شوق و ذوق پسنديدهع و آن را بسيار مهم به حساب آورده ، در حالى كه نمى داند خاتمه كار او چيست ، سعادت است يا شقاوت !

راستى جا دارد انسان از افراد معجب تعجّب كند ، آنان به چه چيزى عجب مىورزند ، به خود عجب دارند ، كه خود از خود نيستند ، بلكه مشتى خاك ناچيز و ناقابلند كه به عنايت او روح و حيات گرفته و فعلاً مشغول زندگى هستند ، در حالى كه زندگى آنان لحظه اى بدون عنايت الهى قابل دوام نيست .

به عمل خود عجب دارند ، كه عمل پرتوى از حيات است ، و حيات پرتوى از قيوميت حضرت دوست .

به مال عجب دارند ، كه در حقيقت امانت دارند نه مالك اصلى ، كه تمام ملكيت ها اعتبارى است ، و مالك در تمام هستى يك نفر است و بس و آن هم خداست .

منشأ عجب اين بيچارگان و خودپسندى و خود ديدن اين بدبخت ها جز جهل و بى خبرى و غفلت و بى خردى چيزى نيست گرفتار عجب بايد بداند راه خطرناكى را طى مى كند ، راهى كه خطر جدائى از واقعيات ، و دورى از حقايق از لوازم آن است و ميوه تلخش عذاب الهى در روز قيامت است .

خود ديدن و خود خواستن و خود پسنديدن ، و عمل و مال و علم خود بالاستقلال را از نظر كردن و به آن دل خوش نمودن راه شيطانى و عاقبتش خزى دنيا و گرفتارى به آتش در جهان ديگر است .

عجب گاهى مراحل بسيار خطرناكى دارد . از جمله آن مراحل اين است كه انسان را به عقل تنها و دانش تنها متكى كرده و دست آدمى را از دامن راهبران الهى و پيشوايان حق يعنى انبيا و اوليا و ائمه طاهرين (عليهم السلام) جدا كرده ، و وسيله بدبختى دو جهان را براى آدمى فراهم مى آورد .

اگر خير دنيا و آخرت مى خواهيد ، هيچ وقت نگوئيد عمل من ، ثروت من ، شخصيت من ، دانش من ، عقل من ، رأى من ، بلكه تمام وجود شما مترّنم به اين حقيقت باشد كه :

ألْعَبْدُ وَما في يَدِهِ كانَ لِمَوْلاهُ .

بنده و آنچه در اختيار دارد همه و همه از آن مولاى اوست ، به اين حقيقت هر كس بنحو شهود واقف گردد در دل را به روى تمام رذائل بسته و بخصوص از صفت نكوهيده و ناپسند عجب و خودبينى رسته است .

فيض آن عارف واله و آن عاشق وارسته مى فرمايد :

خوشا دلى كه زغير خداست آسوده *** ضمير خويش زوسواس ديو پالوده
خوش آن كه جان گرامى بحق فدا كرده *** تنش به بندگى مخلصانه فرسوده
زحق چه بهره برد آن كه روش با غيرست *** خدا قل الله و ذرهم به بنده فرموده
دمى چگونه تواند بياد حق پرداخت *** كه نيست يك نفس از فكر غير آسوده
دلا بيا كه زغير خدا بپردازيم *** كنيم سرَّ خود از ياد غير پالوده
دل از جهان بكنيم و به حق دهيم جهان *** وفا ندارد و تا بوده بيوفا بوده
اگر نه قابل درگاه حق تعالائيم *** كه گشته ايم زسر تا بپاى آلوده
زنيم دست ارادت بدامن آن كو *** بخاك پاى عزيزان حبين خود سوده
مگر نسيم صبا را زصبح دريابيم *** كه هست يكروز انفاس خلق پالوده
بيا كه زيَمَن جان كشيم بوى خدا *** به نيم شب كه همه ديده هاست بغنوده
فريب كاسه دنيا مخور كه دارد زهر *** خوش آن كسى كه بدين كاسه لب نيالوده
مباش يك نفس ايمن بروى توده خاك *** كه صدهزار اسيرند زير اين توده
براى توشه به علم و عمل قيام نماى *** كه عنقريب قيامت نقاب بگشوده
هزار شكر كه فيض از هداى آل بنى *** غبرا شرك و ضلالت زسينه بزدوده
به يمن دوستى اهل بيت پيغمبر *** بسوى خلدره مستقيم پيموده

اميرالمؤمنين (عليه السلام) در باره عظمت و نتيجه توجه به حضرت حق مى فرمايد :

به راستى كه خداى تعالى ياد خود را صيقل دلها قرار داده تا بدان وسيله گوش دل پس از كر شدن شنوا گردد ، و چشم دل پس از كم سوئى تيزبين شود و دل از ستيزه جوئى سر به فرمان نهد ، همواره خداى را كه نعمت هايش گرامى باد در فواصل زمان و دورانهائى كه چراغ هدايت انبيا خاموش بوده ، بندگانى است كه چون بدرياى انديشه فرو روند ، خداى تعالى رازهاى نهانى با آنان گويد و از رهگذر عقلهايشان با ايشان گفتگو فرمايد .

پس نورى را كه در گوش ها و ديده ها و دلهاى بيدار دارند چراغ راه كنند ، روزهاى خدا را بياد مردم آورند و آنان را از مقام مقدسش بترسانند ، آنان هم چون راهنمايان بيابانها هستند كه هر كس ميانه رو باشد رهروى او را بستايند و به رستگارى مژده اش دهند ، و آن كه راست گرا و چپ گرا باشد ، راهش را نكوهش نموده و از تباهى برحذرش دارند و به همين منوال چراغهاى آن تاريكى ها و رهبران آن شبهه ها هستند ، اگر با ديده عقلت آنان را بنگرى كه خواهى ديد ، كه ايشانند نشانه هاى هدايت و چراغ هاى شب تار .

منظور از اين جملات نورانى ، كه از امام عارفان اميرمؤمنان (عليه السلام) نقل شده اين است ، كه هر كس خود را نبيند ، و علم و مالى براى خود نداند و ديده جز به روى يار ازل و ابد باز نكند ، و سر تواضع و فروتنى بخاك مذّلت جز براى او نسايد ، قلبش تجلى گاه انوار و وجودش مظهر اسماء و صفات گردد ، آرى منفعت پاك زيستن از عجب اين است ، منفعتى كه در جنب آن خير دنيا و آخرت مى جوشد .

در هر صورت آنچه مثبت و خير است از خدا بدانيد ، هرگز عمل نيك خود را از خود ندانسته ، و ادعاى ملكيت نداشته باشيد ; و به دانش خود به عنوان علم من ننگريد كه عجب از گناه عملى بدتر است ، گناه با آب توبه به آسانى شسته مى شود ، ولى شستشوى عجب كه يك صفت قلبى است ، اگر آدمى به آن ناچار شود كار بسيار مشكلى است .

عجب طاعات را فاسد و عبادات را از مرحله قبولى حق دور مى كند ، عجب انسان را تا مرز كفر مى برد ، و گناهان را با همه سنگينى كه بر آنها مترتب است از ياد برده و براى انسان ارتكابش را آسان مى نمايد !

آدم معجب هر آينه به خود و به پروردگارش مغرور مى شود ، و از عذاب و مكر حق ايمن گردد ، و كار را بجائى مى رساند كه انسان تصور مى كند برايش در پيشگاه حق منزلتى است و گاهى بدتر از آن آدمى را بخاطر ايمان و عملش به منت گذارى بر خداوند مى كشاند .

اعجاب به نفس يا به عقل يا به عمل يا رأى و يا به علم ، انسان را از استفاده و استشاره و سئوال از علم ، و پندگيرى و نصيحت پذيرى محروم مى نمايد ، عجب حالت بسيار خطرناكى است ، كه آفات و زيانش قابل شمارش نيست .

قرآن مجيد در بسيارى از آيات اعلام صريح فرموده ، خداوند اهل عجب را دوست ندارد .

روايات و مسئله عجب

در دعاى بيستم صحيفه سجاديه مى خوانيم :

وَعَبِّدْني لَكَ ، وَلا تفْسِدْ عِبادَتي بِالْعُجْبِ(1) .

امام سجاد (عليه السلام) در كمال تواضع و خضوع از حضرت حق مى خواهد : الهى بندگى مرا براى خود خالص قرار ده ، و از اينكه عجب عمل مرا فاسد كند مرا در پناهت محافظت فرما .

حضرت رضا (عليه السلام) مى فرمايد ; مردى در بنى اسرائيل چهل سال خدا را عبادت كرد ، عبادتش مقبول حضرت دوست نيفتاد ، به خود گفت : بدبختى از خود توست ، و علّت منع قبولى در وجود توست ، از جانب حق ندا آمد ، اين سرزنشى كه از خود كردى ، از عبادت چهل ساله است بالاتر است(1) .

امام ششم (عليه السلام) مى فرمايد : عالمى نزد عايدى رفت و از او پرسيد نمازت چگونه است ؟ گفت : از مثل منى كه عبادتم از خورشيد روشن تر است چنين سئوالى درست است ؟ من از فلان سال تاكنون مشغول عبادتم ، گفت : گريه ات چگونه است ؟ پاسخ داد چشمى اشك ريز دارم ، عالم به او گفت اگر مى خنديدى و مى ترسيدى از گريه با عجبت بهتر بود ، كه عمل نازفروش به پيشگاه حق نمى رسد(2) .

قالَ رَسُول اللهِ (صلى الله عليه وآله) في حديث مَجيءِ اِبْليسَ اِلى موسىَ بنِ عِمْرانَ : فَقالَ لَهُ مُوسى : فَأخْبِرني بِالذَّنْبِ الَّذي اِذا أذْنَبَهُ ابْنُ آدَمَ اسْتَحْوذْتَ عَلَيْهِ ، قالَ : اِذا أعْجَبَتْهُ نَفْسُهُ ، وَاسْتَكْثَرَ عَمَلَهُ ، وَصَغُرَ في عَيْنَيْهِ ذَنْبُهُ(3) .

پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) در روايت آمدن ابليس نزد موسى و سئوال موسى از او كه در وقت چه گناهى بر فرزند آدم تسلّط پيدا مى كنى فرمودند : ابليس به موسى گفت به وقت سه گناه :

1 ـ عجب .

2 ـ زياد ديدن عمل .

3 ـ كوچك ديدن گناه .

في وَصِيَّةِ أميرِالًمُؤْمِنينَ (عليه السلام) : اِيّاكَ وَالْعُجْبَ وَسُوءَ الْخُلْقِ وَقِلَّةَ الصَّبْرِ فَاِنَّهُ لا يَسْتَقيمُ لَكَ عَلى هذِهِ الْخِصالَ الثَّلاثِ صاحِبٌ ، وَلا يَزالُ لَكَ عَلَيْها مِنَ النّاسِ مُجانِبٌ ، وَألْزِمْ نَفْسَكَ التَّوَدُّدَ .

در سفارشاتن اميرالمؤمنين (عليه السلام) است : از عجب و بدخلقى و كمى صبر بپرهيز ، كه با بودن اين سه خصلت دوستى براى تو نخواهد ماند و دائم با بودن اين سه رذيلت تنها خواهى بود ، خود را براى دوستى و محبت با مردم ملزم كن .

مِنْ كَلِماتِ الْكاظِمِ (عليه السلام) : وَمَنْ دَخَلَه الْعُجْبُ هَلَكَ(1) .

از فرمايشات موسى بن جعفر (عليه السلام) است : كسى كه دچار عجب شود هلاك مى گردد .

عيسى و شخصى معجب

امام صادق (عليه السلام) فرمود : راه و روش عيسى در تبليغ دين گردش در شهرها بود ، در يكى از گردش هايش بيرون شد در حالى كه مرد كوتاه قدى از يارانش به همراهش بود .

چون عيسى به دريا رسيد ، از روى يقين نام خدا را برد و روى آب به راه افتاد ، چون آن مرد عيسى را اين چنين ديد او هم با يقين كامل نام حضرت حق را به زبان جارى كرد و دنبال عيسى به روى آب به راه افتاد تا به عيسى رسيد .

در اين حال عجب و خودبينى او را گرفت ، با خود گفت اين عيسى روح الله است كه به روى آب راه مى رود و من هم همانند او پس او را بر من چه برترى است ، امام فرمود به محض اين انديشه بزير آب رفت ، در آن حال عيسى را عنوان كمك صدا زد ، آن حضرت وى را از آب بيرون آورده سپس به او فرمود : چه گفتى ؟ در پاسخ عيسى مسئله انديشه اش را بيان كرد و اينكه آلودگى عجب گريبانش را گرفت ، عيسى فرمود : خود را به جائى واداشتى جز آنجا كه خدايت واداشته و بدين جهت مورد خشم خدا شدى ، از آنچه كه گفتى به درگاه حضرت حق توبه كن ، سپس امام صادق (عليه السلام) فرمود آن مرد توبه كرد و به مقامى كه خدا به او داده بود بازگشت(1) .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : دو نفر وارد مسجد شدند يكى عابد و ديگرى فاسق ، پس از مدتى از مسجد خارج گشتند در حالى كه فاسق صديق شده بود و عابد فاسق و اين بخاطر اين بود كه عابد در مسجد به عبادتش نازيد و فاسق در مسجد بر فسقش پشيمان شد و به راه توبه رفت(2) .

از امام صادق (عليه السلام) روايت شده : خداوند به داود خطاب كرد اى داود ، گناهكاران را بشارت ده و صديقين را بترسان ، عرضه داشت چگونه ؟ !

خطاب رسيد به گناهكاران بگو توبه را قبول مى كنم و از گناه مى گذرم ، و به نيكان بگو بترسيد از اينكه به اعمالتان بنازيد ، زيرا بنده اى نيست كه عجب او را آلوده كند مگر اينكه هلاك گردد(3) .

ابو حمزه ثمالى از حضرت سجّاد (عليه السلام) نقل مى كند كه حضرت فرمود : از متكبّر فخر فروش عجب دارم كه ديروز نطفه بود و فردا جيفه است ، عجب بلكه تمام عجب از كسى كه در حق خدا شك دارد در حاليكه اين همه مخلوقات الهى را

مى بيند ، و عجب است تمام عجب از كسى كه منكر مرگ است ، در هر حاليكه هر شب و روزى مى ميرد ، و عجب كل عجب از كسى كه جهان بعد را منكر است ، در حالى كه جهان فعلى را مى نگرد ، و عجب است همه عجب از كسى كه براى خانه فنا كار مى كند ، در حاليكه عمل براى خانه بقا را ترك كرده است(1) .

صاحبا عمر عزيز است غنيمت دانش *** گوى خيرى كه توانى ببر از ميدانش
چيست دوران رياست كه فلك با همه قدر *** حاصل آن است كه دايم نبود دورانش
آن خدائى است تعالى ملك الملك قديم *** كه تغيّر نكند ملك جاويدانش
جاى گريه است بر اين عمر كه چون غنچه گل *** پنج روز است بقاى دهن خنده اش
دهنى شير به كودك ندهد مادر دهر *** گرد گرباره بخون در نبرد دندانش
مقبل امروز كند داروى درد دل خويش *** كه پس از مرگ ميّسر نشود درمانش
هر كه داند به زمستان نفشاند در خاك *** نا اميدى بود از دخل به تابستانش
دست در دامن مدان زن و انديشه مكن *** هر كه با نوح نشيند چه غم از طوفانش
دولتت باد گر از روى حقيقت برسى *** دولت آن است كه محمود بود پايانش
خوى سعدى است نصيحت چكند گر نكند *** مشك دارد نتواند كه كند پنهانش

عجب يا مرضى خطرناك

ابو حامد در اين زمينه مى گويد :

بدان كه عجب بيمارتى است كه علت آن جهل محض است ، و علاج آن معرفت محض است ، پس كسى كه شب و روز اندر علم و عبادت است گوئيم كه : عجب تو از آن است كه اين بر تو همى رود و تو راه گذر آنى ، يا آن كه از تو در وجود مى آيد و قوت تو حاصل مى شود ؟

اگر از آن است كه در تو مى رود و تو راه گذر آن ، راه گذرى را عجب نرسد كه راه گذر مسخرى باشد و كار بوى نبود و وى اندر ميانه كه بود ؟

و اگر گوئى من همى كنم و به قوت و قدرت من است ، هيچ دانى تا اين قوت و قدرت واردات و اعضا كه اين عمل بدان بود از كجا آوردى ؟

اگر گوئى بخواست من بود اين عمل ، گويم اين خواست و اين ادعيه را كه آفريد و كه مسلط كرد بر تو و كى سلسله قهر اندر گردن تو افكند و فراكار داشت .

كه هر كه داعيه اى را بر وى مسلط كردند وى را موكلى فرستادند كه خلاف آن نتواند كرد ، و داعيه نه از وى است كه وى را به قهر فرا كار دارد .

پس همه نعمت خداوند است و عجب تو به خويشتن از جهل است ، كه به تو هيچ چيز نيست .

بايد كه تعجب تو به فضل حق تعالى بود ، كه بسيار خلق از وى غافل ماندند ، و عمر به كار بد صرف داشتند ، و تو را از عنايت خويش استخلاص فرستاد و داعيه را بر تو مسلط كرد و تو را به سلسله قهر به حضرت عزت خود همى برد ، و اگر پادشاهى اندر غلامان خود نظر كند و از ميان همه يكى را خلعت دهد

بى سببى و خدمتى كه از پيش كرده بود ، بايد كه تعجب وى از فضل ملك تو بود كه بى استحقاق وى را تخصيص كرد نه بخود ، پس اگر گويد : ملك حكيم است تا اندر من صفت استحقاق نديدى آن خلعت خاص بمن فرستادى ، گويند تو صفت استحقاق از كجا آوردى ؟

اگر همه از عطاى ملك است پس تو را جاى عجب نيست و هم چنان بود كه ملك تو را اسبى دهد عجب نياوردى و آنگاه غلامى دهد عجب آورى و گوئى مرا غلامى داد كه اسب داشتم و ديگران نداشتند ، و چون اسب نيز وى داده باشد جاى عجب نبود ، بلكه چنان بود كه هر دو به يك بار به تو دهد ، هم چنين اگر گوئى : مرا توفيق عبادت از آن داده است كه وى را دوست داشتم ، گويند اين دوستى اندر دل تو كى افكند ، اگر گوئى دوست از آن داشتم كه بشناختم وى را و جمال وى بيافتم ، گويند اين معرفت و اين ديدار كه داد ؟

پس چون همه از وى است بايد كه عجب تو بخود نبود ، به جود و فضل وى بود كه اين صفات در تو بيافريند ، و داعيه قدرت و ارادت بيافريد ، اما تو در ميان هيچ كس نه اى و به تو هيچ چيز نيست جز آن كه راه گذر قدرت حق تعالى اى و بس .

بدان كه گروهى را جهل به جائى باشد كه عجب آورند به چيزى كه آن بديشان نيست و به قدرت ايشان تعلق ندارد ، چون قدرت جمال و نسب ، و اين جهل است هر چه تمام تر ، چه اگر عالم و عابد گويد كه علم من حاصل كردم و عبادت من كردم خيال او را جائى هست ، اما اين ديگر خود حماقت محض است ، و كس بود كه عجب به نسب ظالمان و سلاطين كند و اگر ايشان ببيندى كه در دوزخ كه در دوزخ به چه صفت باشند و اندر قيامت كه خصمان برايشان چه استخفاف كنند ، از ايشان ننگ دارندى ، بلكه هيچ نسب شريف تر از نسب رسول (صلى الله عليه وآله) نيست و عجب بدان باطل است ، و عجب گروهى بدانجا رسد كه

پندارند كه ايشان را خود معصيت زيان ندارد و نخواهد داشت ، و هر چه خواهند همى كنند ، و اين مقدار ندانند كه چون خلاف جد و پدر خود كنند نسب خود از ايشان قطع كرده باشند ، و ايشان شرف در تقوا و تواضع دانستند نه در نسب ، و هم از نسب ايشان كسانى بودند كه اهل جهنم اند .

و رسول (صلى الله عليه وآله) منع كرد از فخر نسب گفت : همه از آدمند و آدم از خاك .

و چون بلال بانگ نماز كرد ، بزرگان قريش گفتند : اين غلام سياه را چه محل بود كه اين وى را مسلم بود ؟ اين آيت بيامد كه :

( إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللهَ أَتْقَاكُمْ )(1) .

و چون اين آيت فرود آمده كه :

( وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ )(2) .

صفيه را كه عمه وى بود گفت : يا عمه محمّد به كار مشغول شو كه من تو را دست نگيرم ، و اگر خويشان را قرابت وى كفايت بودى بايستى كه فاطمه را از رنج تقوا برهانيدى ، تا خوش همى زيستى و هر دو جهان را مى بودى .

اما اندر جمله قربت را زيادت اميدى است به شفاعت وى ، ولكن باشد كه گناه چنان بود كه شفاعت نپذيرد ، و نه همه گناهى شفاعت پذيرد ، چنان كه حق تعالى گفت :

( وَلاَ يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضَى )(3) .

و فراخ رفتن بر اميد شفاعت هم چنان بود كه بيمار احتما نكند و هر چيز همى خورد بر اعتماد آن كه پدرم طبيب استادى است ، او را گويند : بيمارى باشد كه

چنان گردد كه علاج نپذيرد ، و استادى طبيب سود ندارد ، بايد كه مزاج چنان بود كه طبيب آن را علاج تواند كرد ، و نه هر كه به نزديك ملوك محلى دارد همه گناه را شفاعت تواند كرد ، بلكه كسى كه ملك وى را دشمن دارد شفاعت هيچ كس نپذيرد ، و هيچ گناهى نبود كه نتواند كه سبب مقت باشد ، كه خداى تعالى سخط خويش اندر معصيت پوشيده به كرده است ، باشد كه آنچه كمتر دانى سبب مقت آن بود ، چنان كه حق تعالى گفت :

( وَتَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَهُوَ عِندَ اللهَ عَظِيمٌ )(1) .

شما آسان همى گيريد و به نزديك خداى تعالى بزرگ است ، و همه مسلمانان را نيز اميد شفاعت هراس برنخيزد و با هراس عجب فراهم نيايد .

گفتار ملا عبدالرّزاق گيلانى در مسئله عجب

اين مرد بزرگ كه خود توضيح مختصرى بر احاديث مصباح دارد ، مى فرمايد : آدمى هر چند در عبادت سعى كند ، و بذل جهد نمايد كه به ابليس نمى رسد ، چه آن شقّى عاقبت نامحمود چندين هزار سال عبادت پروردگار كرد و خاتمه عملش به شقاوت ازلى و لعنت سرمدى منجر شد ، و با وجود چنين عدوّى كه در جميع اوقات در مقام غدر و مكر آدمى است ، حتى در مرض موت و وقت احتضار دست از آدمى برنمى دارد و مى خواهد كه سلب ايمان از او كند ، به عمل ناقص خود چون توان اعتماد كرد و خاطر جمع توان بود ؟ !

نقل صحيح است كه علاّمه حلّى عليه رحمة الخفّى و الجلّى در وقت احتضار كلمات فرج به او تلقين مى كرده اند مى گفته : لا ، پسرش بسيار مضطرب شده و از غايت اضطراب به جناب احديت استغاثه كرد و درخواست نمود كه شيخ را

افاقه ها حاصل شود تا حقيقت حال ظاهر گردد ، شيخ را از استغاثه پسر فى الجمله افاقه ها حاصل شد ، از او پرسيد كه من هر چند شهادتين به تو عرض مى كردم مى گفتى لا وجه اين چيست ؟

شيخ فرمود كه : تو شهادتين عرضه مى كردى و شيطان لعين خلاف او را تلقين مى كرد من به او مى گفتم لانه به تو ، هرگاه علامه حلّى با وجود مناعت شأن در آن وقت از دست او خلاصى نداشته باشد واى به حال ديگران كه چه شود و چه خواهد شد ؟ !

بايد دانست كه اكثر صفات ردّيه خبيثه مثل ظلم و جور و بغى و غضب و امثال اينها فروع و نتايج كبرند و از عجب و كبر متولد مى شوند و اين دو صفت از صفات مهلكه است و ازاله آن بر همه فرض عين و عين فرض است و ادويه قامعه در استيصال اصل كبر از نفس امّاره از دو اصل مركّب مى گردد :

اصل اوّل : معرفت عيوب نفس و ذلت و حقارت آن .

اصل دوّم : معرفت حضرت ربوبيت و عظمت و كبريائى نفاذ قدرت آن حضرت است .

و هر كه بر اسرار و حقايق اين دو اصل اطّلاع يافت بى شك در نفس او تواضع و انكسار و خضوع پديد مى آيد و خوف و خشيت بر او غالب مى گردد و به صفت حكم و حيا و رحمت و رأفت متصف مى شود و چون طاير همت هر كس آن حوصله ندارد كه در فضاى هواى عالم ملكوت و جبروت طيران كند و از سبحات اسرار ذات و صفات الهى از بحار مكاشفات مستفيض شود ، بايد كه از استحضار اصل اول كه معرفت عيوب و آفات نفس است ، كه سهل ترين و نزديك ترين اسباب است غافل نباشد ، و خداوند عالم از جهت تنبيه طالبان منهج هدايت و مستعدان قبول فيض نفحات عنايت مراتب بدايت و نهايت نفوس انسانى را در آياتى از كتاب مجيد خود ذكر فرموده است كه :

( قُتِلَ الاِْنسَانُ مَا أَكْفَرَهُ * مِنْ أَيِّ شَيء خَلَقَهُ * مِن نُطْفَة خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ«19» ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ * ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ * ثُمَّ إِذَا شَاءَ أَنشَرَهُ )(1) .

در اين آيات كريمه اشاره واضحه است به كيفيت مراتب اول و اوسط و آخر احوال نفوس بشرى ، پس عاقل بايد كه به نور بصيرت در دقايق اسرار اين آيات تامّل كند و احوال اول و اوسط و آخر خود از آن مشاهده نمايد .

اما اوّل آن است كه بداند ، كه چندين هزار دهور و اعصار پيش از وجود او گذشته است كه وجود موهوم او در كتم عدم منعدم و ناچيز بود و بر صفحه وجود از نام و نشان او هيچ اثرى نبود ، و كيست حقيرتر از آن كه عدم و نيستى ، سابق بر وجود و هستى او باشد ؟

پس حكيم بى چون به قدرت ( كن فيكون ) اصل وجود او را از كسوت خاك انشا فرمود كه اخس و احقر موجودات است ، پس اصل خاكى او را صورت نطفه كريه داد ، پس اساس جسم او را بر علقه مردار نهاد ، پس آن علقه را مضغه گردانيد و اجزاى آن را به صلابت عظم رسانيد و عظمر را به گوشت و پوست پوشانيد .

اين بدايت احوال آدمى است كه از عدم محض او را از ارذل شيئاً ايجاد فرمود و در اخسّ اوصاف كه خاك باشد اصل وجود او را آفريد تا بداند كه اوّل فطرت او جمادى بوده مرده ، كه در او نه حيات بود نه سمع و نه بصر و نه حسّ و نه حركت و نه نطق و نه علم و نه قدرت ، پس نقايص خصايص او را بر مكارم اوصاف او تقديم فرمود ، چون تقديم موت بر حيات و جهل بر علم و عجز بر قدرت و هم چنين ضلالت بر هدايت چنان كه فرموده :

( مِنْ أَيِّ شَيء خَلَقَهُ * مِن نُطْفَة خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ )(1) .

تا آدمى بر حقارت مرتبه خود در بدايت بينا گردد و بر عموم نعمت و شمول احسان او شكر گويد .

غافلا تا چند بر خود غرّه اى *** نيستى خورشيد بالله ذره اى
ذره اى از مهر تابان دم مزن *** قطره اى از بحر عمان دم مزن
چند نازى كاين كرامات من است *** چند نازى كاين مقامات من است
چند وصف خود مناجاتت بود *** خواهشات نفس حاجاتت بود
حال را از واقعه نشناختى *** سر زجيب واهمه افراختى
در طپش آئى كه هست اينم كمال *** ضعف و غش آرى كه اينم هست حال
وجدور رقص آرى كه مملو از حقم *** دست و پاكوبى كه از خود مطلقم
مرغ دل در ذكر رب نگشوده لب *** هاى و هو را فرض كرده ذكر رب
اينقدر اى بى ادب بر خود مناز *** رو چو مردان پيشه كن عجز و نياز
تا قبول حق شوى در بندگى *** بندگى بخشد تو را پايندگى
بندگى چبود به حق پيوستنت *** چيست آزادى زخود وارستنت
بندگى برهاندت از ما و من *** بندگى بستاندت از خويشتن
بندگى با حق شناسايت كند *** در مقام قرب مأوايت كند
طالبا گر بايدت پايندگى *** بندگى كن بندگى كن بندگى
اى برونت قطره ما ومنى *** وى درونت لجه ما و منى
هر كه را داغ منى شد در لباس *** نيست طاهر نزد مرد حق شناس
تا نشوئى دامن از ما و منت *** از منى كى پاك گردد دامنت
از منى تن را نكرده شست و شو *** بى طهارت كى توان كردن وضو
در نمازت نيز مى بايد حضور *** تا شوى مقبول درگاه غفور
گرنه نورى از حضورت در دل است *** هر نمازى كان كنى بى حاصل است
در نماز بى حضورت نيست نور *** لا صلاة تمّ الاّ بالحضور
گر نمازى اين چنين حاصل كنى *** خويشتن را با بنده مقبل كنى
رو نمازى اين چنين آغاز كن *** خانه دين را عمودى ساز كن
در نمازت گنجها باشد نهان *** هر يكى بهتر زصد ملك جهان
تا نگردد جسم و جان طاهر تورا *** گنج مخفى كى شود ظاهر تو را
رو بدست آر از تجرد فوطه اى *** خوش بدرياى فنا خور غوطه اى
در وضويت باز بايد شست و شو *** شستنت از هر دو عالم دست و رو
خوش در آذر خلوت اميد و بيم *** بر مصلاى اقامت شو مقيم
رو به سوى قبله تعظيم كن *** دل به مجراب رضا تسليم كن
قبله را چون يافتى ركن و مقام *** با حضور اندر اقامت كن قيام
جز حضور از جمله چشم دل بپوش *** در قيام و نيت و تكبير كوش
خوش به تكبير خدا دستى برآر *** يعنى از كف غير حق را واگذار
چون زتكبيرت در دل باز شد *** از حضورت ساز و برگى ساز شد
نعمتى بهتر از اين نعمت كجاست *** دولتى خوشتر از اين دولت كجاست
پس به ثبوت محاسن اوصاف بعد از انصاف به صفات خسيسه اشارت فرمود كه :
( ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ )(1) .

تا بداند كه آدمى ميّتى بود بى جان و معدومى بود بى نام و نشان ، حضرت ربوبيت جلّت عظمة او را حيات بخشيد و پس از كرى او را شنوا گردانيد و بعد از كورى بينايى عنايت فرمود و پس از گنگى گويايى و بعد از ضعف قوت و هم چنين بعد از ضلالت به درجه هدايت رسانيد تا به يقين شناساى انعام حضرت صمديت گرد ، و رعايت آداب عبوديت بر خود واجب داند ، و رذيله كبر و عجب بر خود راه ندهد و جور و ستم به زير دستان نپسندد ، و تحقيق كند كه عزّوثنا و دوام و بقا جز جناب كبريائى را نمى شايد ، و با اين همه نقصان و خساست و ضعف و حقارت اگر در حال حيات امور معيشت بدو مفّوض بودى يا در ادامت وجود خود اختيارى داشتى ، عجب و طغيان او را هم وجهى بودى ، لكن شحنه غيرت زمام اختيار بدست او نداد و مفتاح مراد در قبضه همت او ننهاد ،

بلكه وجود او را هدف سهام بليّات و مقهور تصاريف حوادث و آفات گردانيد ، و امراض هايله و اسقام مهلكه و طبايع متضّاده را بر او گماشت ، نه او را بر جذب نفع و دفع ضّر قدرتى ، و نه در كسب خير و منع شرّ قوّتى ، عقل او را بيم اختلاس در هر زمانى ، و روح او را خوف اختطاف در هر آنى ، در حال صحّت اسير نفس و هوا ، و در وقت مرض بسته آلام و عنا ، اين و اواسط حال آدمى .

عارف معارف الهيه حاج ميرزا حبيب الله خراسانى در اين زمينه مى فرمايد :

نيمه از خاك و نيمه از فلكم *** نيمه از ديو و نيمه از ملكم
نيمه از روم رفته تا صقلاب *** نيمه از چين گرفته تا اتكم
صورتى مختصر نهفته در او *** هر چه هست از سماك تا سمكم
هم چو آئينه دو رو دو جهان *** در نهادم كه حدّ مشتركم
از كجا آمد اين دويى و تويى *** چون من اندر بذات خويش يكم
بى من اندر به كام ذوقى نيست *** خوان ايجاد را كه من نمكم
چون دهم خنك سير را جولان *** نرسد خنك آسمان به تكم
زركانم كه زيب تاج شهم *** گر دهد حق خلاصى از محكم
بيع قطعى بخويشتن دادم *** خويشتن را وضا من دركم
داده ويرانه را به جغد تيول *** من كه شهباز ساعد ملكم
ملكوت فلك عقار من است *** گو برد تيم يا عدى فدكم
اى همايون فراى هماى خرد *** اى دليل معارج فلكم
خوش ترى خوشترى تو از دو جهان *** ليك من نيز از تو خوشتركم
تو گرفتار قيد وهم و شكى *** من برون از جهان وهم و شكم
تو اسير مقام لى و لكى *** من برون از مقام لى و لكم
بگذرم از تو من به پرّان سير *** گرچه تا نيمه ره توئى بُزكم
ناتوان گر بمانم اندر راه *** لطف حق مى برد خوشك خوشكم
چون خليل اندر آتش از جبريل *** نپذيرد اگر دهد كمكم
تا برون آرد آرد راز سبوس *** مى كند زال چرخ دون الكم
دست لطفش زپا كشد بيرون *** گر بود خار يا بود خسكم
دست باف هزار زنّار است *** بند تسبيح و رشته حنكم
نام حق را هزار و يك گفتند *** من يكى نيز از آن هزار و يكم

و اما آخر حال او آن است كه حق جلّ و علا اشارت به او نموده كه :

( ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ * ثُمَّ إِذَا شَاءَ أَنشَرَهُ )(1) .

يعنى بعد از انقضاى مدت حيات ، جميع قواى ظاهر و باطنه كه نزد او وديعت بوده از او باز ستاند ، و او را به حال اولى جمادى راجع نموده ، جيفه كريه او را به ظلمت خاك بپوشاند ، و آن بدنى كه به انواع ناز و نعمت مى پرورد طعمه مار و مور گرداند . و جسم نازك او در ظمت حبس طبقات خاك اسير ماند ، و دست روزگار جناح همت او را به ساحل فنابند گرداند ، چندين هزار دهور و اعصار و قرون بيشمار بر خاك او بگذرد كه كسى نام او در دفتر وجود نخواند ، بلكه هيچ كس از موجودات اثرى از نام و نشان او نداند ، و كاشكى حاكم مشيّت او را در اين نيستى بگذاشتى و قاضى عدل او را در معرض سؤال نداشتى و ملائكه غلاظ و شداد بر او نگماشتى و خطاب قهر زبانه دوزخ نشنيدى ، و احمال اثقال سلاسل و اغلال نكشيدى ، و مرارت شراب صديد و زقّوم نچشيدى ، بلكه حاجبان وجود اجزاى متفّرقه او جمع كنند ، و او را عريان و حيران از خاك برانگيزانند و در مجمع محشر و موقف فزع اكبر ، رسوايى افعال او را بر او خوانند ، و اگر عياذاً بالله قطره اى از بحار رحمت غفار دستگير آن سرگشته نگردد ، آن بيچاره به گرفتارى عذاب ابدى درماند .

هر چه پوئى جز ره حق باطل است *** هر چه جويى جز خدا بى حاصل است
از خودى بگذر كه در راه خدا *** صعب و بى پايان همين يك منزل است
عرش و كرسى در دل است اما چه سود *** كين دل بى حاصل از خود غافل است
نعل وارون زن كه اندر راه عشق *** عقل مجنون است و مجنون عاقل است
غرقه در گرداب حيرت را چه سود *** كوز دريا يك قدم تا ساحل است
نقد اين بازار اول عقد قلب *** در ره طاعت به پيرى كامل است
از دم مردان حق مگسل كه راه *** گم نگردد تا جرس با محمل است
اى خليل حق در اين ره گر حجاب *** چهر مهر و ماه باشد آفل است

پس كسى كه احوال اوّل و اوسط او آن است كه شنيدى و در آخر چنين خطرى در پيش دارد ، چه جاى آن است كه شادى و فرح به خود راه دهد ؟ !

جميع انبيا و اوليا از خوف اين خطر ، حظوظ جسمانى از خود بريده اند و بهبود خود را در عدم خود ديده ، حضرت ختمى مرتبت عليه وآله تسليمات الا له با كمال قرب به جناب احديت گفتى ما عبدناك حق عبادتك ، هرگاه اين حال مهتر عرصه نبوت و سرور صفوف ميدان ولايت باشد امثال ما مفلسان تيره روزگار بدين معنا اولى تر ، و غلبه خوف و خشيت به حال ما لايق تر ، با اين همه مراتب ، گنجايش عجب دارد كه كسى به خود راه دهد و به سمت كبر كه از دل سمات است موسوم شود ، بلكه اگر تمام عمر به گريه و ناله گذارند سزاست و از تنعّمات به علف صحرا اكتفا كند رواست .

گوهر خود را هويدا كن كمال اينست و بس *** خويش را در خويش پيدا كن كمال اين است و بس
سنگ دل را سرمه كن در آسياى رنج و درد *** ديده را زين سرمه بينا كن كمال اين است و بس
همنشينى با خدا خواهى اگر در عرش رب *** در درون اهل دل جا كن كمال اين است و بس
هر دو عالم را بنامت يك معما كرده اند *** اى پسر حل معما كن كمال اين است و بس
دل چو سنگ خاره شد اى پور عمران با عصا *** چشمه ها زين سنگلاخا را كن كمال اين است و بس
پند من بشنو بجز با نفس شوم بدسرشت *** با همه عالم مدارا كن كمال اين و بس
اى معلم زاده از آدم اگر دارى نژاد *** چون پدر تعليم اسما كن كمال اين است و بس
چند مى گوئى سخن از درد و رنج ديگران *** خويش را اول مداوا كن كمال اين است و بس
سوى قاف نيستى پرواز كن بى پرَوبال *** بى محابا صيد عنقا كن كمال اين است و بس
چون بدست خويشتن بستى تو پاى خويشتن *** هم بدست خويشتن وا كن كمال اين است و بس
كورى چشم عدو را روى در روى حبيب *** خاك ره بر فرق اعدا كن كمال اين است و بس
فَمَنْ اُعْجِبَ بِنَفْسِهِ في فِعْلِهِ فَقَدْ ضَلَّ عَنْ مَنْهَجِ الرَّشادِ وَادَّعى ما لَيْسَ لَهُ ; وَالْمُدَّعى مِنْ غَيْرِ حَقٍّ كاذِبٌ وَاِنْ أخْفى دَعْواهُ وَطالَ دَهْرُهُ . فَاِنَّ أوَّلَ ما يَفْعَلُ بِالْمُعْجَبِ نَزَعَ ما اُعْجِبَ بِهِ لِيَعْلَمَ أنَّهُ عاجِزُ حَقيرٌ وَنَشْهَدَ عَلى نَفْسِهِ بِالْعَجْزِ لِتَكُونَ الْحُجَّةُ عَلَيْهِ أوْكَدَ كَما فَعَلَ بِاِبْليسَ .

امام صادق (عليه السلام) در دنباله روايت مى فرمايد :

هر كس به هر برنامه خود عجب كند ، و بر ديگران فخر بفروشد ، بدون شك از راه راست گمراه شد ، و مرتبه اى زياده از حدّ خود ادعا كرده ، چرا كه كبر و آقائى رداى الهى است و سزاوار مرتبه خدائى است كه از جميع نقايص برى است ، نه لايق مرتبه امكانى كه به اكثر عيوب معيوب و به اكثر نقائص موسوم است ، و هر كس چنين دعوا كند در دعوى خود كاذب است ، هر چند ادعاى خود را به كسى اظهار نكند و هر چند زمان طولانى بر او بگذرد ، حاصل آن كه تا از آن دعواى باطل و اعتقاد فاسد برنگردد ، و توبه و رجوع نكند ، به آن اعتقاد آثم و به آن دعوا معاقب و معاتب است .

از ابن سماك كه يكى از اهل حال است نقل مى كنند كه هر روز به نفس خود خطاب مى كرده و مى گفته است :

يا نَفْسُ تَقولينَ قَوْلَ الزّاهِدينَ ، وَتَعْمَلينَ عَمَلَ الْمُنافِقينَ ، وَفي الْجَنَّةِ تَطْمَعينَ : هَيْهاتَ هَيْهاتَ اِنَّ لِلْجَنَّةِ قَوْماً آخَرينَ وَلَهُمْ أعْمالٌ غَيْرُ ما تَعْمَلينَ :

اى نفس گفتارت گفتار زاهدان است و كردارت كردار منافقان ، و با اين حال طمع بهشت دارى ، چه دور است چه دور است اين طمع تو ، اهل بهشت قوم ديگرند و عمل ايشان عمل ديگر ، امثال اين مخاطبات باعث دفع عجب است مورث زيادتى رغبت به طاعت .

كسى كو مهر جانانى ندارد *** سراسر تن بود جانى ندارد
پى خواب و خور آن كس شد چو حيران *** كه ذوق عيش انسانى ندارد
زوصل دوست سامان يابد آخر *** سرى كز هجر سامانى ندارد
نه جانان است هر كس را كه باشد *** خط و خالى ولى آنى ندارد
بود هر درد را درمان به جز عشق *** كه آن درديست درمانى ندارد
نشايد كس چو موسى رهبرى را *** چو او گر علم چوپانى ندارد
نبارد ابر رحمت بر كسى كو *** سحرها اشك ريزانى ندارد
بهشت عارف آمد حق چو زاهد *** هواى حور و غلمانى ندارد
به حق بشناس حق لامع كه خورشيد *** بجز خود هيچ برهانى ندارد

اول كارى كه خداوند قادر به صاحب عجب مى كند ، سلب مال و علم و حسن و شهرت و قدرت از اوست ، اين برنامه هائى كه اسباب عجب بودند ، تا معجب بداند كه عاجز و حقير و فقير و ندار است ، و اين كمالات به قدرت ديگرى بوده ، پس او را كبر سزاست نه اين را كه سراپا عجز و شرمسارى است ، و اين سلب كمالات از باب اتمام حجت است باشد كه به اين وسيله ترك اين رذيله كند و ملازم خضوع و خشوع شود . چنانچه آنچه ابليس داشت بخاطر كبر و عجب از او گرفت ، ولى آن ملعون ازل و ابد از سلب كمالاتش عبرت نگرفت و دست خضوع به سوى حضرت او دراز نكرد .

وَالْعُجْبُ نَباتٌ ، حَبُّهَا الْكِبْرُ ، وَأرْضُهَا النِّفاقُ ، وَماؤُهَا الْغَىُّ ، وَأغْصانُها الْجَهْلُ وَوَرَقُها الضَّلالَةُ ، وَثَمَرُهَا اللَّعْنَةُ وَالْخُلُودُ في النّارِ . فَمَنِ اخْتارَ الْعُجْبَ فَقَدْ بَذَرَ الْكُفْرَ ، وَزَرَعَ النِّفاقَ ; ولابُّدَ مِنْ أن يُثْمِرَ بِأنْ يَصيرَ إلَى النّارِ .

« عجب گياهى است كه دانه اش كفر ، و زمينش نفاق ، و آبش گمراهى است » .

« شاخه هايش نادانى و برگش ضلالت و ميوه اش لعنت و خلود در عذاب است » .

« پس هر كس مبتلا به عجب شود ، گويا تخم كفر در زمين نفاق پاشيده و بايد به محصولش كه دورى از رحمت و افتادن در آتش است برسد » .

باب چهل و يكم در آداب خوردن است

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

قِلّةُ الاَْكْلِ مَحْمُودٌ في كُلِّ قَوْم لاِنَّ فيهِ مَصْلَحَةَ الْباطِنِ وَالظّاهِرِ . وَالْمَحْمُودُ مِنَ الْمَأكُولاتِ أرْبَعٌ :

ضَرُورَةٌ ، وَعُدَّةٌ ، وَفُتُوحٌ ، وَقُوتُ . فَالاْكْلُ الضَّرُورِيُّ لِلاْصْفِياءِ ، وَالْعُدَّةُ لِلْقُوّامِ الاْتْقِياءِ ، وَالْفُتُوحُ لِلْمُتَوَكِّلينَ ، وَالْقُوتُ لِلْمُؤمِنينَ .

وَلَيْسَ شَيءٌ أُضَرَّ عَلى قَلْبِ الْمُؤمِنِ مِنْ كَثْرَةِ الاْكْلِ ، وَهِيَ مُورِثَةٌ لِشَيْئَيْنِ : قَسْوَةِ الْقَلْبِ وَهَيَجانِ الشَّهْوَةِ .

وَالْجُوعُ اِدامُ الْمُؤمِنينَ ، وَغِذاءٌ لِلرُّوحِ ، وَطَعاٌ لِلْقَلْبِ ، وَصِحَّةٌ لِلْبَدَنِ . قالَ النَّبِيُّ (صلى الله عليه وآله) : ما مَلاََ ابْنُ آدَمَ وِعاءً أشَرَّ مِنْ بَطْنِهِ .

وقالَ داودُ (عليه السلام) : تَرْكُ لُقْمَة مَعَ الضَّرُورَةِ اِلَيْها أحَبُّ اِلَىَّ مِنْ قِيامِ عِشْرينَ لَيْلَةً .

وَقالَ النَّبِيُّ (صلى الله عليه وآله) : ألْمُؤمِنُ يَأْكُلُ في مَعاً واحِد ، وَالْمُنافِقُ في سَبْعَةِ أمْعاء .

وقالَ النَّبِىُّ (صلى الله عليه وآله) : وَيْلٌ لِلنّاسِ مِنَ الْقَبْقَبَيْنِ . فَقيلَ : وَما هُما يا رَسُولَ اللهِ ؟ قالَ : الْحَلْقُ وَالْفَرْجُ .

وَقالَ عيسىَ بْنُ مَرْيَمَ (عليها السلام) : ما مَرِضَ قَلْبٌ أشَدَّ مِنَ الْقَسْوَةِ ، وَمَا اعْتَلَّتْ نَفْسٌ بِأصْعَبَ مِنْ بُغْضِ الْجُوعِ ، وَهُما زِمامَا الطَّرْدِ وَالْخِذلانِ .

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

قِلّةُ الاَْكْلِ مَحْمُودٌ في كُلِّ قَوْم لاِنَّ فيهِ مَصْلَحَةَ الْباطِنِ وَالظّاهِرِ .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : كم خورى نزد هر قوم و ملّتى پسنديده است ، زيرا صلااح و خير بطان و ظاهر در كم خورى است .

قبل فهرست بعد