قبل | فهرست | بعد |
كتاب الهى ، در بسيارى از سوره ها ، از اعمال ننگين ، و برنامه هاى خائنانه ، و دشمنى سخت اينان با اسلام و مسلمين ، و وضع بسيار دردناك اين طايفه در قيامت كبرى خبر مى دهد .
قرآن مجيد در سوره هاى بقره ، آل عمران ، توبه ، احزاب ، فتح ، انفال ، حديد ، نساء ، عنكبوت ، تحريم ، از چهره پليد اين عناصر خطرناك پرده برداشته و يك سوره كامل در تشريح حيات كثيف اين بدتر از حيوانات به نام سوره منافقون نازل كرده است .
قرآن كريم تحت اين عناوين وضع منافقين را بيان مى كند :
1 ـ حالت نفاق در مردم منافق امرى قلبى است ، و اصل و ريشه اين مرض مربوط به دل آنان است ، اينان چون دل سالم و قلبى مؤمن و با محبت ندارند ، در عمل از كفار بدتر و از حيوانات درنده ترند !(1) !
2 ـ منافقين عليه اسلام و مسلمين با كفار هم مسلك و هماهنگ و همدست هستند ، و از هيچ كمكى به كافران در راه نابودى قرآن و اسلام دريغ و مضايقه ندارند(1) .
3 ـ مردان و زنان منافق در تمام امور طرفدار يك ديگرند ، و براى توسعه منكر ، و جلوگيرى از معروف تا زنده اند در فعاليت هستند ، اينان خدا را فراموش كرده و حضرت حق هم آنان را از رحمت خود محروم نموده ، منافقان با تمام وجود از چهار چوب انسانيت خارج هستند(2) .
4 ـ اهل نفاق مردم مسلمان و مؤمن را به هيچ انگاشته ، و آنان را بى قدرت مى دانند ، و بخيال خود ، اهل خدا را در مرز شكست مى بينند ، در حالى كه آنان كه متكى به حق هستند و با شكست روبرو نخواهند شد(3) .
5 ـ منافقان ، اين مردم پست و بى ايمان ، و اين بى خبران و بى خردان ، وعده هاى الهى را غرور و فريب بحساب آورده ، و به برنامه هاى الهى به چشم حقارت نگريسته و دل آنان از باور كردن آيات الهى تهى و خالى است(4) !
6 ـ مردم منافق در اقرار به وحدانيت حق ، و رسالت پيامبر دروغگو و كاذب هستند ، و خداوند عليم از دل مريض و روح كثيف آنان با خبر است(5) .
7 ـ اين گروه پليد و اين قوم خبيث در برابر دعوت خدا و رسول ايستاده ، علاوه بر اينكه خود ايمان نمى آورند ، از ايمان آوردن مردم نيز به شدت جلوگيرى مى كنند(6) .
8 ـ مردم منافق با جناب حق تعالى مكر و حيله مى كنند ، در حالى كه خداى توانا مكر آنان را باطل مى كند ، اينان به وقت نماز در حال كسالت و سستى و رياكارى هستند ، و اگر از خدا ياد كنند به ريا و تظاهر ياد مى كنند ، دو دل و مردّد هستند ، نه به سوى مردم مؤمن يك دل و يك جهت اند نه به جانب كفر(1) .
9 ـ مسلمانان و مؤمنان به رهبرى پيامبر و جانشينان آن حضرت ، مأمور به جنگ سخت با اين گروه خبيث هستند ، و تا ريشه كن شدن اينان بايد در طريق جهاد و مجاهده باشند(2) .
10 ـ مردم منافق در روز قيامت دچار غضب حق ، و عذاب سخت الهى هستند و بدترين دركات جهنّم جايگاه آنان است ، و در آن روز از نسيم رحمت الهى محروم و براى ابد گرفتار عذاب خدايند(3) .
اين چند قسمت دورنمائى از آيات قرآن مجيد در باره نفاق و منافق بود ، شرح اين داستان موكول به تفاسير مفصل قرآن مجيد است .
براى دور ماندن از اين حالت خطرناك چاره اى جز پناه بردن به قرآن ، و روايات واولياءِ خدا جهت تهذيب اخلاق نيست ، چون قلب انسان كه محور وجود آدمى است ، و نفس انسان كه صفحه حيات انسانى است از رذائل اخلاقى پاك شود ، آدمى از ضرر نفاق در امان مانده و از رحمت واسعه الهيه در دنيا و آخرت بهره مند خواهد شد .
بدون تهذيب نفس و پاكى دل ، بدست آوردن عنايات الهيه از محالات است .
خواجوى كرمانى كه از مشاهير ارباب ادب و عرفان است بدينگونه انسان را نصيحت مى فرمايد :
قرآن مجيد كتاب هدايت است ، و رواياتى كه در اصول معتبره ضبط شده شرح اين كتاب ، و عالمان و عاملان واقعى به كتاب و سنت راهبران انسانها به سوى حق ، در زمينه توجه به درون ، و تصفيه باطن و تزكيه جان عارفان عاشق و سالكان واصل مى فرمايند :
بدان كه روح انسانى از عالم امر است ، و به حضرت عزّت اختصاص قربتى دارد ، كه هيچ موجودى ندارد .
و عالم امر عبارت از عالمى است كه مقدار و كميّت و قسمت و مساحت نپذيرد ، و اسم امر بر اين عالم از جهت آن است كه به اشاره « كن » ظاهر شد بى توقف زمانى و بىواسطه ماده .
اگر چه عالم خلق هم به اشاره پديد آمد ، اما بواسطه مواد و امتداد ايام كه :
) خَلَقَ السَّماوَاتِ والاَْرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّام ((1) .در اين اشاره كه مى فرمايد :
) قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي ((2) .از منشأ خطاب كن برخاسته .
به قول سلطان ولد ، كه از قول حقيقت انسان گويد :
ولى ماده و هيولاى حيات از صفت هوالحى يافته ، قائم به صفت قيومى گشته ، و مادّه عالم ارواح آمده ، و عالم ارواح منشأ عالم ملكوت شده و عالم ملكوت مصدر عالم ملك بوده ، جملگى عالم ملك به ملكوت قائم و ملكوت به ارواح قائم ، و ارواح به روح انسانى قائم و روح انسانى به صفت قيومى حق قائم :
) فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْء وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ((1) .و هر چه در عالم ملك و ملكوت پديد آيد همگى بواسطه آيد ، الاّ وجود انسانى كه ابتدا روح او به اشارت « كن » پديد آمد بىواسطه و صورت قالب او تخمير بىواسطه يافت كما قال :
خَمَرْت طينَةَ آدَمَ بِيَدى أرْبَعينَ صَباحاً(2) .در وقت ازدواج روح و قالب تشريف :
) وَنَفَخْتُ فِيهِ ((3) .بىواسطه ارزانى داشت و اختصاص اضافت : « من روحى » كرامت فرمود :
پس كمال مرتبه روح در تجليه او آمد به صفات ربوبيت تا خلافت آن حضرت را شايد ، و در اين معنى مذاهب مختلفه است :
جمعى را رأى آن است كه تا تزكيه نفس حاصل نشود ، تجليه روح ممكن نگردد ، و طايفه اى ديگر بر آنند كه اگر مدت عمر در تزكيه نفس بسر برند تمام مزكّى نگردد ، و كس به تجليه روح نپردازد ، ولكن چون اوّل نفس را به قيد شرع محكم كنند و روى به تصفيه دل و تجليه روح آورند بر قضيه :
مَنْ تَقَرّبّ اِلَىَّ شِبْراً تَقَرَّبْتُ اِلَيْهِ ذِراعاً .الطاف خداوندى به استقبال آيد ، و تصرفات جذبات عنايت و فيض فضل الوهيت متواتر گردد ، دل را به يك ساعت چندان تزكيه نفس حاصل شود ، كه به مجاهدت همه عمر حاصل نشدى كه :
جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِ توازى عَمَلَ الثَّقَلَيْنِ .ولكن روح در بدايت حال طفل صفت است ، او را تربيتى بايد تا مستحق تجليه شود ، زيرا كه روح تا در اماكن روحانى بود و هنوز به جسم انسانى تعلق نگرفته ، بر مثال طفل بود در رحم ماد ، كه در آنجا غذاى مناسب آن مكان يابد ، و او را علو و شناختى باشد لايق آن مقام ، ولكن از غذاهاى متنوع و علوم و معارف مختلف كه بعد از ولادت تواند يافت محروم و بى خبر باشد .
هم چنين روح را در عالم ارواح از حضرت جلّ و علا غذائى كه ممّد حيات او گردد مى بود ، مناسب حوصله و همّت او در آن مقام ، و بر كليات علوم و معارف اطلاع روحانى داشت .
ولكن از معارف و علوم جزئيات كه بواسطه آلات حواس انسانى و قواى بشرى و صفات نفسانى حاصل توان كرد بى خبر بود . و در آن وقت كه به قالب پيوست چون طفلى بود كه در رحم بود به مهد پيوست .
اگرپرورش به وجه خوشى نيابد ، زود هلاك شود ، پس مادر او را زود در گهواره نهد و دست و پاى او را دربند تا حركات طبيعى نكند ، كه دست و پاى خود را بشكند يا كج كند ، او را از غذاهاى اين عالم كه او هنوز غريب آن است نگاهدارد ، زيرا كه معده او هنوز قوه هضم غذاى اين عالم نيافته است ، او را هم
به غذائى بپروراند كه از آن عالم باشد ، كه او نه ماه در آن بوده است و با غذاى آنها خو كرده ، و آن شير است كه هم از آن عالم است ، تا چون مدتى برآيد و با هواى اين عالم خو گيرد به تدريج او را به غذاهاى لطيف اين عالم پرورش دهند تا معده او بدين غذاها قوت يابد ، آن كه غذاى كثيف را مستعد شود كه حركت و قوت و كارهاى عنيف را مدد از آن بود .
هم چنين طفل روح چون به مهد قالب پيوست ، تمام دست و پاى تصرفات او را به تدبير اوامر و نواهى شرع ببايد بست ، تا حركات به مقتضاى طبع نكند كه خود را هلاك كند ، يا دست و پاى صفت روحانى شكسته و كج شود ، يعنى مبدل كند به صفات ذميمه نفسانى و او را از پستان حقيقت و طريقت شير تصفيه و تجليه مى بايد داد ، كه آن هم غذاى آن عالم است كه او چندين هزار سال مقيم آنجا بوده ، و از آن نوع غذا پرورش يافته ، تا دل او كه به مثابت معده است مر طفل را بدان قوت يابد و مستعد آن گردد ، كه اگر در عالم شهادت از غذاهاى مختلف معاملات خلافت كه :
) جَعَلْنَاكُمْ خَلاَئِفَ فِي الاَْرْضِ ((1) .تناول كند بلكه مقوى او گردد ، چه قوّت برداشتن امانت بدان غذاى توان يافت .
عارف موحد ، عاشق صادق جمالى اردستانى ، در مقام انسان و شايستگى او مى فرمايد :
و چنان كه آنجا آن طفل ، شير از پستان مادر خود و يا از پستان دايه خود ، پرورش بواسطه ايشان يابد و الا هلاك گردد ، اينجا طفل روح شير طريقت و حقيقت از سر پستان مادر نبوّت تواند خورد ، و يا پرورش از دايه ولايت كه قائم مقام اوست تواند گرفت و الاّ هلاك شود .
و آنچه گفتيم طفل چون به مهد قالب تواند پيوست ، تمام اين تمامى آن است كه بوقت حاصل آيد ، كه وقت ظهور آثار عقل است . و روح از حينى كه به وقت تصرف حق در شكم مادر به طفل مى پيوندد ، تا به وقت طفلى ، آن نسبت دارد كه طفل را وقت ولادت بعضى اعضا بيرون آمده باشد و بعضى نيامده ، تا آن كه اعضا طفل تمام از مشيمه بيرون آيد و بدست قابله رسد ، زيرا كه روح را تعلق با قالب
به تدريج پديد مى آيد ، تا قالب در رحم باشد تعلّق روح با او به حيات بود كه حركت نتيجه آن است ، و تعلق او با حواس هنوز تمام پديد نيامده است كه بدين چشم بيند و بدين گوش شنود ، چون از رحم بيرون آيد ، تعلق او با حواس تمام پديد مى آيد ، اما با قواى بشرى بتدريج پديد مى آيد .
و هم چنين به هر موضع از قالب كه محل صفتى از صفات انسانيت است ، تعلق تمام نگيرد الا بعد از كماليت آن محل ، چنان كه حرص و غضب و شهوت و ديگر صفات هر يك در موضع و محل معين است ، تا آن محل كامل نگردد و آن صفت در آن محل ظاهر نشود ، روح را بدان محل تعلّق تمام پديد نيايد .
آخرين صفتى كه انسان را حاصل شود ، تا او مكلّف و مخاطب تواند بود شهوت است ، چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت و آن محل تعلّق گرفت ، از مشيمه غيب تمام شهادت بيرون آيد ، اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد ، او را به مهد شريعت نهد و دست و پاى او را به اوامر و نواهى بربندد و به پستان طريقت و حقيقت مى پرورد .
و پرورش او در آن است كه هر تعلّق كه روح از ازدواج قالب با موجودات يافته است ، به واسطه حواس و قواى بشرى و ديگر آلات انسانى جمله بتدريج باطل كند ، زيرا كه هر يك او را واسطه حجابى و بعدى شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتى با حق پديد آورده و از ذوق شهود آن جمال و جلال بازمانده ، چون هر يك از آن تعلّقات باطل كند ، حجابى و بندى و غلى از او برمى خيزد و قربتى پديد مى آيد و نسيم صباى سعادت بوى انس حضرت به مشام جانش مى رسد ، فرياد در نهاد روح مى افتد و آن در سروى مى گويد :
اينجا طفل روح پرورده دو مادر شود ، از يك جانب از پستان طريقت شير
قطع تعلقات و مألوفات طبع مى خورد ، و از يك جانب از پستان حقيقت شير واردات غيبى و لوايح و لوامع انوار حضرت مى خورد از اين روضه و غدير ، تا آن كه به تصرفات واردات و تجلّى هاى انوار ، روح از بند تعلّقات جسمانى آزاد شود ، و از حبس صفات بشرى خلاص يابد ، و به سر حد نظر اولى رسد ، و باز مستحق خطاب :
) أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ ((1) .گردد و بر جواب بَلى قيام نمايد .
و در اينجا چون روح از لباس بشريت بيرون آيد و آفت تصرف وهم و خيال از او منقطع شد ، هر چه از ملك و ملكوت بدو عرضه دارند ، تا در ذات آفاق و آئينه انفس جمله آيات بينات حق مطالعه كند ، در اين حالت اگر به دريچه حواس ، بيرون گردد در هيچ چيز نظر نكند مگر آثار آيات حق در او مشاهده كند و از اينجا فرموده اند :
ما نَظَرْت في شَيء إلاّ وَرَأيْت اللهَ فيهِ .اينجا عشق صافى گردد ، و از حجاب عين و شين و قاف بيرون آيد ، هم عشق به روح درآويزد ، و هم روح به عشق درآويزد ، و از ميان عشق و روح دو راه برخيزد و يگانگى پديد آيد ، هر چند خود را طلبد عشق را يابد .
تا اكنون زندگى عشق به روح بود ، در اين مقام عشق قائم مقام روح گردد ، و در قالب نيابت او برمى دارد ، و روح پروانه شمع جمال صمديت مى شود و گِرد سر اوقات شمع احديت پرواز مى كند و هم چو عاشقان سرمست نعره زنان و فرياد كنان به زبان حال مى سرايد :
در اين مقام الطاف ربوبيّت بر قضيّه :
مَنْ تَقَرَّبَ إلَىَّ شِبْراً تَقَرَّبْتُ إلَيْهِ ذِراعاً .استقبال كند ، و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفت و معاشقه .
) يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ ((1)در ميان آرد و مخاطبات و مكالمات عاشقانه آغاز نهد و مورد اين خطاب مى گردد :
چون رطل هاى گران شراب معاتبات :
) إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً ((2) .به كام روح رسد ، و تأثير او به اجزاى وجود تاختن گيرد ، از سطوت آن شراب هستى ، روح روى در نيستى آرد و از آزادى وجود روى در خرابى فنا گيرد .
روح را يك چند در اين منزل اعراف صفت ، كه ميان عالم صفات خداوندى است ، و دوزخ عالم صفات هستى بدارند ، و به سراب شهود بقاى صفات وجود از او محو مى كنند ، و در اين حال انواع كرامات بر ظاهر و باطن پديدآمدن گيرد ، اگر رونده در اين مقام بدين نعمت ها باز نگردد به چشم خوش آمد ، از حضرت منعم باز ماند و بسا مغروران كه از اين مقام :
) نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ ((1) .بازگشتند .
اين همه عتبه است كه خون صدهزار صديق بر خاك امتحان ريخته است .
پس روندگان صادق و طالبان عاشق كه در خرابات به جام كرامات مست شدند ، و ذوق شهود بازيافتند و در مستى عجب و غرور افتادند و هرگز روى هشيارى و بيدارى نديدندى و در حجب كرامات :
أصْحابض الْكِراماتِ كُلُّهُمْ مَحْجُوبُونَ .بماندند و آن كرامات را تب وقت خويش ساختند و زنّار خوش آمد آن بربستند ، و روى از حق بگردانيدند و به خلق روى آوردند .
و برخى ديگر در نعمت كرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و اداى شكر نعمت به ديدار منعم گذراند تا بر قضيّه :
) لَئِن شَكَرْتُمْ لاََزِيدَنَّكُمْ ((1) .مستحق نعمت وجود منعم گردند ، و وظيفه عبوديت روح در اين مقام آن است كه ملازمت اين عتبه نمايد و از جمله اغيار دامن همت در كشد و سه طلاق
بر چهار گوشه دنيا و آخرت دهد ، و به درجات عليا و نعيم هشت بهشت سر فرود نياورد .
اگر هزار بار خطاب رسد كه اى بنده چه خواهى ؟ گويند بنده را خواست نباشد ، زيرا كه خواست روى در هستى دارد ، و ما در نيستى مى زنيم ، و اگر هزار سال برل اين آستانه ملتفت بماند ، بايد كه ملول نگردد و روى از اين درگاه نتابد و پاى از اين كوى باز نكشد .
جملگى انبيا و اوليا در اين مقام عاجز و متحيّر شوند كه از اينجا به قدم انسانيّت راه نمى توان سپرد ، در اين مقام چون هر تير جدّ كه در جعبه جهد بندگى انداخته شد ، هيچ بر نشانه قبول بر نيامد .
اينجا چون گُل سپر ببايد انداخت و چون چنار دست بدعا بايد برداشت ، و چون سوسن با ده زبان خاموش بايد بود ، و چون نرگس چشم بر هم بايد نهاد ، و چون بنفشه به عجز سرافكنده بايد بود ، اينجا مقام ناز معشوق و كمال نياز عاشق است .
تا اين غايت روح با هر چه پيوند داشت ، همه در شش در عشق مى باخت ، چون مفلس و بيچاره گشت اكنون جان مى بايد باخت .
هر وقت كه نسيم نفحات الطاف حق از موهبت عنايت به هشام روح مى رسد ، يعقوبوار با دل گرم و دم سرد مى گويد :
) إِنِّي لاََجِدُ رِيحَ يُوسُفَ ((1) .چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پديد آيد كه ، از خودى ملول گردد ،
از وجود سير آيد ، و در هلاكت خويش كوشد ، و حسينوار فرياد مى زند و مى گويد :
در اين مدت كه روح را بر آستانه حضرت عزّت باز دارند و به شكنجه فراق و درد اشتياق مبتلا كنند ديوانگى در او پديد آيد ، عقل و صبر پشت به هزيمت نهند ، در اين اضطرار روح از خود و از معامله خود مايوس گردد ، خود را بيندازد و بدو نالد ، چون ناله آن سوخته در مقام اضطرار به حضرت رحيم باز رسد بر قضيّه :
) أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ ((1) .تتق عزت از پيش جمال صمديت پرده براندازد ، عاشق سوخته خود را به هزار لطف بنوازد ، چون شمع جمال صمديت در تجلى آيد ، روح پروانه صفت پر و بال بگشايد ، جذبات اشعه شمع هستى پروانه را بربايد ، پرتو نور تجلى وجود پروانه را به تجليه صفات شمعى بيارايد ، زبانه شمع جلال احديت چون شعله برآرد ، يك كاه در خرمن وجود پروانه روح نگذارد .
اينجا نور جمال صمدى روح روح گردد .
) أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الاِْيمَانَ وَأَيَّدَهُم بِروح مِنْهُ ((2) .اينجا عتبه عالم فناست و سر حد بقا ، بعد از اين كار تربيت روح به تجليه جذبات الوهيت مبدل شد اكنون هر نفسى از انفاس او به معامله ثقلين برآيد(3) .
جَذْبَةُ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِّ تُوازى عَمَلَ الثَّقَلَيْنِ .آرى چون روح از تربيت انبيا و اوليا اثر گيرد ، و نفس از آلودگيها برهد ، و قلب پروانه شمع جمال حضرت حق شود نه اثرى از نفاق بلكه اثرى از هيچ گناه باطنى و ظاهرى در انسان نخواهد ماند ، آن وقت است كه انسان به حقيقت انسان است ، و براى او در اين عرصه حيات محورى جز عشق به محبوب باقى نمى ماند ، و بر اثر اين محبت و عشق است كه با مركب عمل صالح به عالى ترين مقام كه مقام فناى در او بقاى به اوست مى رسد .
به قول عارف جامع امير حسين حسينى هروى :
همان علائمى كه در قرآن مجيد براى منافق بيان شده ، در روايات هم همان علائم تفسير و تشريح شده ، از اين جهت در اين زمينه باب جداگانه اى تحت عنوان نفاق و روايات لازم نبود ، اگر متن روايات اين باب را خواستيد به جلد هفتاد و دوم بحار صفحه دويست و دوم مراجعه كنيد .
وَعَلامَةُ النِّفاقِ قِلَّةُ الْمُبالاةِ بِالْكِذْبِ ، وَالْخِيانَةُ ، وَالْوَقاحَةُ ، وَالدَّعْوى بِلا مَعْنىً ، وَسُخْنَة الْعَيْنِ ، وَالسَّفَةُ ، وَقِلَّةُ الْحَياءِ ، وَاسْتِصْغارُ الْمَعاصى ، وَاسْتيضاع اَرْبابِ الدّينِ ، وَاسْتِخْفافُ الْمَصائِبِ فِى الدّينِ ، وَالْكِبْرُ ، وَحُبُّ الْمَدْحِ ، وَالْحَسَدُ ، وَاسْتيثارُ الدُّنْيا عَلَى الاْخِرَةِ ، وَالشَّرِّ عَلَى الْخَيْرِ ، وَالْحَثُّ عَلَى النَّميمَةِ ، وَحُبُّ اللَّهْوِ ، وَمَعُونَةُ اَهْلِ الْفِسْقِ وَالْبَغْىِ ، وَالتَّخَلُّفُ عَنِ الْخَيْراتِ ، وَتَنَقُّصُ أهْلِها ، وَاسْتِحْسانُ ما يَفْعَلُهُ مِنْ سُوء ، وَاسْتِفْتاحُ ما يَفْعَلُهُ غَيْرُهُ مِنْ حَسَن ، وَأمْثالُ ذلِكَ كَثيرَةٌ .امام به حق ناطق حضرت صادق (عليه السلام) در دنباله روايت باب نفاق مى فرمايد براى منافق نشانه هائى است ، كه حضرت به نوزده نشانه آن اشارت دارند :
1 ـ از دروغ گفتن به حق و به خلق باك ندارد .
2 ـ خائن به دين و خائن به مال و آبرو و عرض مسلمانان است .
3 ـ از حيا و شرم كه نتيجه ايمان به حق و آخرت است خالى و در انواع فسق و فجور در كمال بى حيائى و بى شرمى است .
4 ـ بدون داشتن علم و كمال و عشق و معرفت و عمل و كوشش ، داراى ادّعا است و خود را واجد اين همه كمالات مى داند ، در حالى كه درون و برونش از حسنات خالى است .
5 ـ آدمى نيز چشم است ، به اين معنا كه در تمام امورى كه تجسّس مشروعيت ندارد ، در مقام تجسس و پى بردن به اسرار مردم است .
6 ـ نادان و سفيه است ، و در امور تأمّلى از خود نشان نمى دهد ، و ادب را در هيچ برنامه اى رعايت نمى كند .
7 ـ در موقع حيا كم حياست . فرق بين قلّت حيا و وقاحت به شدت و ضعف است ، مرتبه سلب حيا و شدّت آن را وقاحت مى گويند ، و مرتبه ضعيف او را كه فى الحقيقه مقدمه وقاحت است قلّت حيا مى نامند .
8 ـ گناه و معصيت را با آن همه اهتمامى كه در تركش شده ، سبك شمرده و انجام آن برايش آسان است .
9 ـ ارباب دين و كرامت و مردم مؤمن و مسلمان را چنانچه شايسته است ادب نمى كند و آنان را با آن همه ارزش سبك مى شمارد .
10 ـ مصائب در دين را ، كه تحمّلش داراى برترين ارزش است ، سهل و سبك شمرده و سعى مى كند در معرض آنها قرار نگيرد .
11 ـ متكبر است و خود را در همه امور بزرگ مى شمارد .
12 ـ علاقه دارد مردم او را مدح كنند و همه جا از او ستايش نمايند .
13 ـ داراى مرض خطرناك حسد است ، آرزو مى كند كه نعمت هاى خدا از بندگانش سلب شود .
14 ـ دنيا را بر آخرت و بدى را بر خوبى ترجيح مى دهد .
15 ـ بر سخن چينى و نمامى حريص است و مصدر فتنه و فساد در بين مردم مى باشد .
16 ـ به كارهاى بيهوده و لهو و لعب رغبت دارد .
17 ـ مددكار اهل فسق و اهل بدعت است .
18 ـ اهل و خير و خيرات نيست و بلكه اهل خيرات را دوست ندارد ، و نمى خواهد كسى به كسى احسان كند .
19 ـ كار خود را هر چند بد باشد خوب به حساب مى آورد ، و كار خوب ديگران را بد مى داند .
شبيه اين اوصاف در منافقان زياد است ، و از اين جهت با قاطعيت مى توان گفت منافقين از كفار بدترند ! !
وَقَدْ وَصَفَ اللهُ الْمُنافِقينَ فى غَيْرِ مَوْضِع ، فَقالَ عَزَّ مِنْ قائِل : ) وَمِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللهَ عَلَى حَرْف فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالاْخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ ((1) .خداوند در بسيارى از موارد قرآن مجيد وضع منافقين را بيان كرده ، در سوره حج مى فرمايد :
بعضى از مردم هستند كه خدا را به زبان و ظاهر مى پرستند نه به حقيقت ، و از اين رو هرگاه به خير و نعمتى رسد ، اطمينان خاطر پيدا مى كند ، و اگر به فقر و آفتى رسد از دين خدا روى برگرداند ، چنين كسانى در دنيا و آخرت زيانكار است و اين زيانى آشكار و روشن است .
وَقالَ عَزَّ مِنْ قائِل أيْضاً فى صِفَتِهِمْ : وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ امَنّا بِاللهِ وَبِالْيَوْمِ الاْخِرِ وَما هُمْ بِمُؤمِنينَ ، يُخادِعُونَ اللهَ وَالَّذينَ آمَنُوا وَما يَخْدَعُونَ إلاّ أنْفُسَهُمْ وَما يَشْعُرُونَ . في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللهُ مَرَضاً :و نيز در وصف اين نابكاران فرموده : برخى از مردم كسانى هستند كه مى گويند ما به خدا و روز قيامت ايمان داريم ، و حال اين كه اينان صاحب ايمان نيستند و در ادعاى خود دروغگويند ، در اظهار اسلام و پنهان نگاه داشتن كفر با خدا خدعه مى كنند و با اهل ايمان نيرنگ مىورزند ، اينان فريب نمى دهند مگر خود را و توجهى به حقيقت ندارند ، دل اينان مريض است ، و بر اثر عمل ناروايشان به مرض بيشتر گرفتار مى آيند .
وَقالَ النَّبِىُّ (صلى الله عليه وآله) : ألْمُنافِقُ إذا وَعَدَ أخْلَف ، وَإذا فَعَلَ أفشى ، وَإذا قالَ كَذَبَ ، وإذا ائْتُمِنُ خانَ ، وإذا رُزِقَ طاشَ ، وَإذا مُنِعَ غاشَ :رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد : از جمله صفات منافق آن است كه ، هرگاه وعده كند مخالفت كند ، و هرگاه كارى كند بد يا خوب فاش كند ، و هرگاه سخن گويد دروغ گويد ، و هرگاه مؤتمن مردم شود خيانت كند ، و هرگاه وسعتى در رزق بيابد در غير راهش مصرف كند ، و به هنگام تنگى در پى غشّ و فريب مردم باشد .
وَقالَ النَّبيُّ (صلى الله عليه وآله) أيضاً : مَنْ خالَفَ سَريرَتُهُ عَلانِيَتَهُ فَهُوَ مُنافِقٌ كائِناً مَنْ كانَ وَحَيْثُ كانَ وَفى أيّ زَمان كانَ وَفى أيِّ رُتْبَة كانَ :و نيز رسول خدا فرمود : هر كه ظاهرش با باطنش يكى نباشد منافق است ، هر كه باشد ، و هر كجا باشد و در هر زمانى كه باشد و داراى هر رتبه اى كه باشد .
اين بود علائم و نشانه هاى مردم منافق و در حقيقت اموى مسلكان و عبّاسى طريقتان ، خداوند در درجه اول همه ما را از افتادن در دام نفاق حفظ كند و در درجه بعد اسلام و مسلمين را از شرّ اين حيوانات خطرناك در امانش نگاه دارد .
وَدَليل الْعاقِلِ شَيْئانِ : صِدْقُ الْقَوْلِ وَصَواب الْفِعْلِ ، وَالْعاقِلُ لا يُحَدِّثُ بِما يُنْكِرُهُ الْعُقُولُ ، وَلا يَتَعَرَّضُ لِلتُّهْمَةِ ، وَلا يَدَعُ مُداراةَ مَنِ ابْتلِىَ بِهِ .
وَيَكُونُ الْعِلْمُ دَليلَهُ في أعْمالِهِ ، وَالحِلْمُ رَفيقَهُ في أحْوالِهِ ، وَالْمَعْرِفَةُ يَقينَهُ في مَذاهِبِهِ .وَالْهَوى عَدُوُّ الْعَقْلِ وَمُخالِفٌ لِلْحَقِّ وَقَرينُ الْباطِلِ ; وَقُوَّةُ الْهَوى مِنَ الشَّهَواتِ .
وَاَصْلُ عَلاماتِ الْهَوى مِنْ أكْلِ الْحَرامِ وَالْغَفْلَةِ عَنِ الْفَرائِضِ وَالاِْسْتِهانَةِ بِالسُّنَنِ وَالْخَوْضِ فِى الْمَلاهى . قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :ألْعاقِلُ مَنْ كانَ ذَلُولاً عِنْدَ إجابَةِ الْحَقِّ ، مُنْصِفاً بِقَوْلِهِ ، جَمُوحاً عِنْدَ الْباطِلِ ، خَصيماً بِقَوْلِهِ ، يَتْرُكُ دُنْياهُ وَلا يَتْرُكُ دينَهُ .
در اين فصل بسيار مهم ، حضرت صادق (عليه السلام) به صفات عاقل و هواپرست اشاره مى فرمايند .
در جلد دوم عرفان از صفحه 191 تا صفحه 210 در باره ماهيت عقل از نظر قرآن و روايات و بزرگان دين مسائلى به رشته تحرير كشيده شده به همين خاطر در اين باب به توضيح مسئله عقل نيازى نيست ، تنها اوصافى كه حضرت در باره اهل عقل بيان كرده اند به اندازه لازم شرح داده مى شود .
امام در قسمت اوّل بيان خود مى فرمايد : عاقل كسى است كه در برابر قبول حق خاضع و متواضع و در اجابت حق داراى دلى سهل و آسان و قلبى هموار باشد .
قبل | فهرست | بعد |